eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
285 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | جاویدنشان : 🌴ما همواره به یاد امام زمان بوده ایم... 🌷و با یاد امام زمان جنگیده ایم... @yousof_e_moghavemat
19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠احمد از خرمشهر تا لبنان برشی از روایتگری حاج مجتبی عسگری همرزم جاوید الاثر حاج و . @yousof_e_moghavemat
47.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستندی از برنامه در مورد ● در این مستند کاملاً موشکافانه توضیح داده می‌شود که چرا حکومت ایران، اجازهٔ مبادله‌ی را با آمریکایی: رئيس دانشکده آمریکایی لبنان و جاسوس بزرگ CIA نمی‌دهد؟!! @yousof_e_moghavemat
مقر سپاه مریوان به یاد: سردار جاوید شهید حاج رضا چراغی آیت الله سید جلال طاهری(ره) امام جمعه اصفهان برادر جانباز حاج رضا غزلی شهید دستواره @yousof_e_moghavemat
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 معجزه 🎥 مصاحبه ای از و روایت او از تسلیم ناپذیری رزمندگان اسلام در مقابل دشمن 🌴 ما با الله اکبر به پیش می رویم 🌿 غلبه و الله اکبر بر مدرنترین سلاح ها و تجهیزات دشمن «كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ؛ بسا گروه اندكى كه به توفيق خدا بر گروه بسيارى پيروز شدند، و خدا با صابران است». سوره بقره آیه ۲۴۹ @yousof_e_moghavemat
👍 ✔ 🔗 به نماینده‌هایش گفته بود که مقدمات را فراهم کنند تا بازدیدی از داشته باشد. پیش آمدند و قضیه را مطرح کردند. - بنی‌صدر توی هر نقطه‌ای از مریوان بشینه، می‌زنیمش؛ بدون استثناء. - پس ما او را به پادگان خودمان می‌بریم. - با پادگانتون باهم می‌فرستیمش هوا. دیگر بحث را ادامه ندادند و برگشتند تهران. بعدها به گوشمان رسید که به بنی‌صدر گفته‌اند مریوان جای تو نیست! آنجا یک فرمانده س.پا.هی به نام دارد که دیوانه است و تهدید کرده و واقعا هم تو را می‌زند. بدین ترتیب، بنی‌صدر پایش به مریوان باز نشد. ● ♡ - به روایت جواد حسینی مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند صفحه ۶۸ با اختصار و تخلیص. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
😂 ꈹ 〠 ⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، سری به و می‌زدم. آن‌روز، برای دیدن آن‌ها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦 انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌 به جای او، حاج‌همت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب می‌داد، گفت: «این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪 حاج‌احمد شاکی شد و گفت: «هیچم این‌طور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒 حاج‌همت پوزخندی زد و با لحن لج‌درآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐 آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرام‌آرام بحث‌شان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد: - داری اشتباه می‌کنی برادر من!😠 با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف می‌کرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت: - باز این دوتا دعواشون شد!😏 ظاهراً بار اولی نبود که به هم می‌پریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمی‌گشت و فراموش‌شان می‌شد!🙂 ☆ ♡ - به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب ꙮ ꙮ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
👍 ✔ 🔗 به نماینده‌هایش گفته بود که مقدمات را فراهم کنند تا بازدیدی از داشته باشد. پیش آمدند و قضیه را مطرح کردند. - بنی‌صدر توی هر نقطه‌ای از مریوان بشینه، می‌زنیمش؛ بدون استثناء. - پس ما او را به پادگان خودمان می‌بریم. - با پادگانتون باهم می‌فرستیمش هوا. دیگر بحث را ادامه ندادند و برگشتند تهران. بعدها به گوشمان رسید که به بنی‌صدر گفته‌اند مریوان جای تو نیست! آنجا یک فرمانده س.پا.هی به نام دارد که دیوانه است و تهدید کرده و واقعا هم تو را می‌زند. بدین ترتیب، بنی‌صدر پایش به مریوان باز نشد. ● ♡ - به روایت جواد حسینی مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند صفحه ۶۸ با اختصار و تخلیص. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور/کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور (حافظ) روز مادر را به مادر گرامی تبریک میگوییم،ان شاء الله چشمتان به جمال فرزند عزیزشما روشن بشود @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
؟ 😔 ☆ ♡ ● ابلاغ کرده بود کسی حقی سیگارکشیدن ندارد. سیگاری‌ها رعایت می‌کردند و جلوی احمد سیگار نمی‌کشیدند. یک آن احمد فهمید بوی می‌آید. رد آن را زد و دید نوجوانی لب سکّو نشسته و سیگار می‌کشد. یک کشیده خواباند زیر گوشش و پسرک نقش بر زمین شد و گریه‌اش گرفت. - چرا منو میزنی؟ به تو چه مربوطه؟؟ چه‌کاره‌ای تو؟؟؟ الآن میرم پیش برادر احمد میگم چه برخوردی باهام کردی...! انگار آب سردی روی احمد ریخته باشن، کمی شل شد. - می‌دونی اگه برادر احمد میومد و تو رو توی این وضع میدید، ده برابر بدتر از من برخورد میکرد؟!! تو رو سالم تحویل دادن، حالا سیگاری تحویل بگیرن!!؟؟؟ عیب نداره؛ تو برو شکایت منو بکن، منم میگم سیگار کشیدی. اون خودش بین ما تصمیم میگیره؛ اما من باهات میخوام معامله کنم. - چه معامله‌ای؟ تو به احمد نگو، منم نمیگم سیگار کشیدی. سرش را به نشانه تایید تکان داد. در همین حین، یکی آمد پیش احمد. - برادر احمد، ماشین حاضره. - چی؟ تو خود برادر احمدی؟ پسرک بغضش ترکید و زد زیر گریه. - چرا بهم نگفتی خود برادر احمدی؟؟ پرید بغل احمد و همدیگر را در آغوش کشیدند. احمد محکم او را به سینه خود چسباند و در حالیکه نوازشش می‌کرد: - تو عزیز ما هستی. منو حلال کن. دست خودم نبود. تو امانتی دست ما. اگه سیگاری بشی و برگردی، اون‌وقت پدر مادرت میگن اینم سوغات جبهه‌شون!!!...قول بده دیگه نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیده باشی! باشه؟ پسرک درحالیکه هنوز می‌گریست: - غلط کردم! بیجا کردم! بازم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمیزنم! ☆ ♡ ● به روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند با اختصار و تخلیص از صفحات ۷۰ و ۷۱. ☆ ♡ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat