eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 #سربازان_ولایت 🏴 به بهانه #سالروز_شهادت سردار #نورعلی_شوشتری 📸 نشسته از راست: مهدی باکری - محمدابراهیم همت - مهدی زین الدین ایستاده از راست: ناشناس - نصرت الله کاشانی - محمدعلی (عزیز) جعفری - مرتضی قربانی - #نورعلی_شوشتری ◽جبهه غرب - تابستان ۱۳۶۲ #شادی_روح_شهدا_صلوات #به_یاد_شهدا #شهیدانه @yousof_e_moghavemat
↪ ✔ 🔸️ ❤ ❤ 💠 چند تا کوچه پس کوچه را رد کردیم و رسیدیم. تا وارد خانه شدیم، با دیدن فضای آن بدجوری خورد توی برجکم. ظاهراً چند ماهی می شد که کسی آنجا زندگی نمی کرد. گرد و غبار، تمام خانه را گرفته بود. یک اتاق بالا داشت، یک اتاق پایین. بدون کوچک ترین امکانات حتی حمام. رو به من کرد و گفت: "همین جا بمونیم؟" گفتم: "حسین آقا! وضع اینجا مناسب نیست و هیچی نداره." دوباره گفت: "بمونیم؟" فهمیدم میلش به ماندن است. من هم موافقت کردم. اول چهار نفری با جارو افتادیم به جان خانه؛ اما دردسر بزرگ حمام بود. شیر آبی در زیر زمین خانه قرار داشت. با سنگ چین دورش و از آن برای شستن استفاده می شد. شیلنگ آبی تهیه کرد. آن را به شیر وصل کرد و با ترفندی به سقف همان جا زد و گفت: "این هم از حمام! دیگه چی می خواین!؟" با هر زحمتی بود خانه را برای زندگی آماده کردیم. هم من و هم یک قبضه اسلحه کلت کمری داشتیم. بار اولی که خواستیم به حرم برویم، گفت: "آقای واعظ! این کلت رو با خودت نیار." گفتم: "کجا بذارم؟ یک موقع اگه گم بشه، کار دستمون میده!! خونه هم که نمیشه گذاشت!!!" گفت: "بده به خانمت بذاره توی کیفش." گفتم: "حالا واسه چی؟" گفت: "وقتی داری با آقا صحبت می کنی و زیارت نامه می خونی، ممکنه یهو حواست بره سمت اسلحه ات و این اصلا ارزش نداره که ارتباطت با آقا، سر اسلحه قطع بشه." یادم هست وقتی وارد حرم می شدیم، می رفت کناری می ایستاد و چنان غرق حس و حالش می شد و اشک می ریخت که به حالش غبطه می خوردم. 📚 از کتاب شیرین و خواندنی ( خاطرات سردار ) به روایت دوست و همرزمش ❤ 🏴 🏴 @yousof_e_moghavemat
🚩 🕊 🌸 📸 جبهه غرب ، اردوگاه ، پاییز ۱۳۶۲ ، عملیات ایستاده از راست: ناشناس ، ، ، ، مسعود نیکبخت نشسته از راست: سید محمدباقر موسوی ، ، اسدالله توفیقی ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ ۲۷ ۲۷ 📧 @yousof_e_moghavemat 📧
🗒 📝 ✔ 🌸 💠 فرازی از وصیت نامه : "...من سفارشم به ملّت، تداوم بخشیدن به و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر، مسلّماً نصر خدا شامل حال مومنین است..." 📸 مرداد ۱۳۶۲ ، اردوگاه قلاجه (اسلام آباد غرب)، سه ماه قبل از عملیات 💠 @yousof_e_moghavemat 💠
🔖 🏷 ✔ 🍁 💠 رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم، حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار "امید علی کیماسی" هم رد شدیم. خوب که دقت کردم، دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می‌رود. خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم، حمید دستم را بگیرد نداشتم. همه جا تاریک بود؛ ولی من اصلاً نمی ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت: "فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین‌جاست، ولی من مطمئنم این جا من نمیام." با نگاهم پرسیدم: "یعنی چی؟" به آسمان نگاهی کرد و گفت: "من مطمئنم میرم . امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما بشم." تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم؛ ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرف یک جورهایی اذیتم می کرد. دوست داشتم سال‌های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. 💌 ✔ 📚 برگرفته از عاشقانه ترین کتاب در مورد - کتاب ، به روایت همسر 🆔 @yousof_e_moghavemat
#شهیدانه 🍃 مادر شهید سعید علیزادهـ میگفتـ سعید ببینـ..: برو من کاری ندارم یا شهید میشیـ یا سالم بر میگردیـ من حوصله جانباز ندارم😁🌱 #روایت‌شیرین @yousof_e_moghavemat