📷 صبح روز 14 تیر 1361، سوریه، پادگان زبدانی - از راست:
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
سعید قاسمی (پشت به دوربین)
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#جاویدالاثر_تقی_رستگار_مقدم
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
#آخرین_عکس
.
.
.
🔶 #متوسلیان پس از نشستن در داخل مرسدسِ ۲۸۰ سفارت، نگاهی به #همت و جمع همرزمان باوفای خود کرد، سر به پشتی صندلی خودرو نهاد و در سکوت، پلک های خود را برهم فشرد. داخل خودرو، علاوه بر #متوسلیان ، #تقی_رستگار_مقدم ، #سید_محسن_موسوی - کاردار سفارت ایران در #لبنان - و #کاظم_اخوان - #عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران - هم نشسته بودند. چهار همسفر آمادۀ حرکت شدند و نیروها با تکان دادن دست با آنها #خداحافظی کردند. همین که خودروی حامل #متوسلیان از نظر محو شد، گویی همۀ سنگینی دنیا بر سر #همت خراب شد. #بغض ، راه گلویش را بست و او را به کنجی کشاند. #همت برای ساعت های متمادی در محوطۀ پادگان قدم زد و گاه و بی گاه به دروازۀ ورودی چشم می دوخت. تا به آن روز، هیچ کس او را تا بدین لحظه، #آشفته و #دلواپس ندیده بود.
http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📷 آخرین عکس به یادگار مانده از سردار کبیر دفاع مقدس
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان چند ساعت قبل از اسارت.
- ۱۴ تیر ۱۳۶۱ ، لبنان، دره جنتا - در پشت این عکس، دست خطی از #شهید_همت به یادگار مانده است با این مضمون:
«درّه جنتا، تیر ۱۳۶۱. چند ساعت پس از گرفتن این عکس، #احمد، سردار رشید سپاه اسلام، به اسارت #فالانژیست ها درآمد.»
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌷🌷🌷🌷چند ثانیه لطفا.....شما یک پیام آسمانی دارید:
برای شهید شدن منتظر یک لحظه وموقعیت خاص وتعیین شده نباشید در هر لحظه شهیدانه زندگی کنید؛
🌺باتوجه 🌸باهشیاری 🌻باصعه صدر❤باحق شناسی💚باحق خواهی💛باخوش اخلاقیباتعهدعملی 💝با نماز اول وقت 💙با نماز شب 💌با دعای توسل 💣با دشمن شناسی 💔با دعا برای عاقبت به خیری همه ...........بامنتظر ظهوربودن 🌷باشهادت طلبی
🕊🕊🕊🕊🕊شروع که کنی این مسیر زیبای شهید شدن رو آرام آرام همه چیزو یاد میگیری کم کم سبک میشی ......پرواز میکنی 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
خدامنتظرمونه
دلتنگ ماست 🌱🌱🌱🌱شروع کن جوانه بزن ادامه بده پایداری ومقاومت کن جبهه ات رو حفظ کن
میرسی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نظر شما چیه پیام بدید بگین باچه صفتی دوست داریدشهید بشید؟ لطفا آخر متنتون اسم یا آیدیتونو بزنید .
@mosafereaaseman
https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌷سلام فرمانده صبحت به خیر/هرکجاهستی احوالت به خیر🌷اولین صبحیست که نیستی/اما نه ماییم که بی توماندیم🌷ازحال خودبگو دلتنگت هستیم/همه مامنتظربرگشتنت هستیم
🌷همت راکه میشناسی شهید شد/یک روز توراندیدزوددلواپس توشد🌷این گونه هجرتت هم داغ وهم عبرت برای ما/آه این فراغ تو آخر نمیشود چرا🌷چشمم به درخانه؛کجاست یوسف ما/هان ای مسافرآزاده کجاست محفل ما🌷 هان یادم نبود گفته ای به من/درانتهای افق میعادگاه ما
🔶 آنچه درپي مي آيد، گوشه اي است بس ناچيز از خاطره «حاج عباس شَمَص»، كه در آخرين ساعات قبل از #اسارت، با آنها همكلام بوده است. این خاطرات حاصل حضور چند سالۀ برادر مجاهد و پرتلاش #حمید_داودآبادی - صاحب تصویر سمت راست - در مناطق اشغالی ، #لبنان و #سوریه می باشد. با هم می شنویم :
💘
💘
🔵 از وقتي كه آن چهار نفر آمده اند، دلشوره عجيبي دارم .اولش از آمدنشان خيلي خوشحال شدم، ولي هنگامي كه شنيدم ميخواهند به بيروت بروند، حالت عجيبي بهم دست داده است. يكي دوباربيشتر با #حاج_احمد برخورد نداشته ام، ولي با جذابيتي كه او دارد، ناخواسته در دلم محبت خاصي نسبت به او مي يابم. چهره مصمم و با ابهتي دارد. اصلاً ترس و هراس در وجودش راه ندارد. اگر جلويش بگويند انجام اين كار خطر دارد، تبسمي ميكند و خيلي جدي ميگويد:«خب خطر دارد كه دارد.» همين. به همين سادگي.
⚫ همه درخانه #سيد_عباس_موسوي (دبيركل سابق حزب االله لبنان كه چند سال بعد در يك عمليات تروريستي، توسط هليكوپترهاي اسرائيلي، به همراه زن و فرزند خردسالش به شهادت رسيد.) جمع ميشويم. خانه سيد درطبقه سوم يكي از كوچه هاي #بعلبك، در سينه كش تپه قرار دارد. وقتي #حاج_احمد ميگويد كه عازم بيروت هستند، چهره همه دگرگون ميشود. شوخي نيست. بيروت تحت اشغال صهيونيست هاست. آن مناطقي هم كه به اصطلاح در دست آنها نيست، زير نظر
نيروهاي #فالانژيست مسيحي است. #حاج_احمد را به كناري ميكشم. بدجوري هول كرده ام. وقتي ميخواهم سعي كنم كاملاً فارسي صحبت كنم، زبانم گير ميكند. اصرارش ميكنم، وضعيت #بيروت را كه براي او شرح ميدهم، خودش بهتر از من با وضعيت آنجا آشناست. ميگويد «به دليل مسدود
بودن راه اصلي #بعلبك به #بيروت، قصد دارند از جاده #طرابلس، از طرف #شمال و منطقه #جونيه وارد
#بيروت شوند. برايش توضيح ميدهم كه كل آن منطقه مسيحي نشين و تحت سلطه حزب كتائب ماروني هاست. ولي او فقط تبسمي تحويلم ميدهد. عزمشان را جزم كرده اند كه بروند. #حاجي ميگويد كه بايد براي كسب اطلاعات هرچه بيشتراز وضعيت #بيروت، وارد آنجا شوند. ميروند كه لباسهايشان را عوض كنند و با ظاهري عادي و شخصي حركت كنند.
🔸
🔸
◻ به سراغ #سيد_عباس_موسوی ( صاحب تصویر سمت راست ) مي روم و از او مي خواهم كه جلوي آنها را بگيرد. خواستۀ او هم كاري از پيش نمي برد. #حاج_احمد خيلي در كارش #جدي است . براي او حرف از خطر زدن #مسخره است. همينطور ايستاده ام و نگاهش مي كنم.سعي مي كنم وقتي چشمم به چشمش ميافتد، قيافه ام را ناراحتِ ناراحت نشان بدهم و بفهمانم كه خواهش ميكنم نرويد #خطر دارد بابا، خطر. مي روند پايين . حوزه علميه خواهران كه در طبقه پايين قرار دارد،تعطيل است . لباسهايي را كه
برايشان فراهم مي شود، به آنجا مي برند تا بپوشند، و مي پوشند. دقايقي بعد برميگردند بالا.
ايستاده ام كنار سيد عباس، دوباره به او مي گويم: «سيد شما يك كاري بكنيد.» ولي حاج_احمد با
همان #جديت ميگويد: «مثلاً چه كاري؟ ما ديگر عازم هستيم،خداحافظ.»
◼ دستم را كه به طرفش دراز مي كنم، سريع دست مي دهد. دستش را مي فشارم . ناگهان چشمم ميافتد
به پاهاي #حاج_احمد، يكدفعه خنده ام ميگيرد، #حاجي تعجب مي كند، رد نگاهم را مي گيرد كه ميافتد روي پوتين هاي مشكي كه در پاهايش خودنمايي مي كنند. سعي ميكنم بخندم. دست برشانه اش مي زنم، به اين اميد كه خودماني تر شويم. به او مي گويم: «باز هم ميگويم نرويد، ولي حالا
كه مي خواهيد برويد، آخر پوتين نظامي كه با لباس شخصي جور درنمي آيد.» خودش هم خنده اش مي گيرد. مي پرسد كه «بايد چه كار كنم» . يكي از بچه ها را مي فرستم كه يك جفت كفش كتاني اسپرت مي آورد. حاجي پوتين هايش رادرمي آورد و كفشها را مي پوشد. به پايش مي خورد. بندهايش را
#محكم مي كند وپاهايش را مي كوبد زمين.
◻ مي روم جلو كه #خداحافظي كنم. دست هايم را بر شانه هايش مي گذارم . #بغض گلويم را مي گيرد. براي آخرين بار مي گويم: «بازهم مي گويم نرويد، ولي حالا كه داريد مي رويد، خدا پشت وپناهتان، خيلي مواظب باشيد...به اين «دركها» نميشود اطمينان كرد.» و مي روند. دو سه ماشين #پاترول كه نيروهاي
مسلح #الدرك داخل آن هستند، آنها را اسكورت ميكنند. ديگر از نظرها دورمي شوند.
... ادامه در پست بعدی ⏪
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat