ذرهبین درشهر
#خیام، عمر🌷 (۵۱۷_۴۲۹ه.ق) ریاضیدان، منجم و شاعر 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
#خیام، عمر🌷
(۵۱۷_۴۲۹ه.ق)
ریاضیدان، منجم و شاعر
✅ نامش #ابوالفتح_غیاثالدین_عمر، معروف به خیّام، است. گفتهاند چون شغل پدرش دوختنِ #خیمه بود، به این نام مشهور بود. "خیام" در #نیشابور به دنیا آمد و در زمان ملک شاه سلجوقی میزیست.
✅در بعضی کتابها نوشتهاند که #خیام، #خواجهنظامالملک و #حسنصباح در کودکی با یکدیگر همدرس بودند؛ از اینرو به آنها، #سه_یار_دبستانی میگفتند.
✅ #خیام در ریاضیات و نجوم، از دانشمندان برجستهی عصر خود بود. به همین سبب به دستور #ملکشاه، تقویم جدیدی برای ایران تنظیم کرد که بسیار دقیق بود و #تقویم_جلالی نام گرفت و مبنای تقویمهای کنونی است.
✅ این #دانشمند در علم ریاضی کتابی به نام #جبر نوشت که هنوز باقی است و در آن مسائلی را حل کرده است که بعدها #ریاضیدانان_اروپایی نیز به آنها پرداختند. از آن جمله، اتحاد دو جملهای جبری را، که به نام #دوجملهای_نیوتن معروف است. خیام ابداع و حل کرده است.
✅ او حاصل تفکرات خود را به صورت تعداد اندکی #رباعی بیان کرده است که از زیباترین و بامعناترین رباعیات فارسی است. امروز اشعار #پوچگرایانه بسیاری به #خیام نسبت میدهند که خودش هرگز نسروده است.
✅ پارهای از رباعیات منسوب به "خیام" را #ادوارد_فیتز_جرالد به صورت زیبایی به زبانِ #انگلیسی ترجمه کرد. که سبب شد #خیام در جهانِ غرب بیشتر در مقام شاعری میخواره شناخته شود.
✅ #خیام در نیشابور درگذشت و در همانجا مدفون شد. آرامگاه او، که با معماریِ زیبایی ساخته شده است، پیوسته مورد بازدیدِ #گردشگران قرار میگیرد.
نام و یادش گرامی و راهش، سبز و پر رهرو باد🌹
📚 فرهنگنامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📆 چاپ پنجم، آذرماه ۱۳۹۲
📌 در تقویم ایرانی "روز ۲۸ اردیبهشت" روز بزرگداشت #حکیم_عمر_خیام و روز ملی #ریاضیات نام گرفته است. و اما، #دکتر_عبدالحسین_زرینکوب در کتاب "دفتر ایام" اینگونه از حکیم یاد میکنند:
شبی #خیام با دوستان خود در فروغ مهتاب کنار جویی نشسته بود و مست شراب و سماع بودند. ناگهان بادی وزیدن گرفت، شمع را کُشت و سَبو را ریخت و فرو شکست؛ خیام که از این واقعه خشمآلود شده بود، بر سبیل عتاب، رباعی ذیل را خطاب به #خداوند که بزم عیش او را برهم زده بود سرود.
اِبریقِ مِیِ مَرا شکستی، ربّی
بر من درِ عیش را ببستی، ربّی
بر خاک بریختی می ناب مرا
خاکم به دهن، مگر تو مستی، ربّی؟!
#خیام تازه از گفتن این عبارات کفرآمیز فارغ گشته بود که در آیینه نگریست و چهره و نفس خود را سیاه دید؛ ناگهان به خود آمد و فریاد برآورد:
ناکرده گُنه در این جهان کیست بگو؟!
آنکس که گُنه نکرد، چون زیست بگو؟!
من بد کُنم و تو بد مکافات دهی!
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟!
@zarrhbin
📌"امید ابوالحسنی"
💠 فرهنگ《 سبیل گرو گذاشتن 》
🖋وقتی کورسوی امید معجزه میکند...
🔗جوان کمتجربه با یکلالباس ، عازم #لانگیرباین شد؛ شهری در ۱۳۰۰ کیلومتری قطب شمال. شهری در عرض جغرافیایی ۷۸ درجه و ۱۳ دقیقه شمالی؛ یعنی ۱۲ درجه بالاتر از مدار قطبی. یعنی ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالیترین نقطهی آلاسکا بالاتر.
🔗دوستانش به امید گفته بودند که در آن سرزمین ۴.۵ ماه شب کامل است و ۴.۵ ماه روز کامل . گفته بودند حالا که میرود ، روزها دارد بلند میشود. گفته بودند که از حالا به بعد #گردشگران بیشتر به آنجا میروند. روزها در حال بلند شدن بود و کمکم روزهای بدون شب فرا میرسید. آنها به امید گفته بودند حداکثر شش ماه میتواند در آن سرزمین کار کند و با شروع زمستان باید به #ترمسو برگردد.
🔗امید به امید تابستان و هوای گرم رهسپار آن مجمعالجزایر #نفرینشده گردید. او به امید فروغ روشنایی، به #سرزمینظلمات سفر کرد. ساعت ۲:۳۰ دقیقه بعدازظهر وارد فرودگاه لانگیرباین شد. او سرمای #طاقتفرسای آنجا را پیشبینی نکرده بود . فکر کرده بود زمستان گذشته و بهار آمده است . هنوز فکر هوای دلکش نوروز #ارومیه را در سر داشت. اما درجه حرارت فرودگاه ۲۷- درجه بود. همین که از هواپیما قدم بیرون گذاشت ، حس کرد وارد فریزر شده است. حتی فرصت نکرد زیپ کولهپشتیاش را باز کند. فرصت نکرد دنبال لباس گرم بگردد؛ هرچند لباس گرم با خودش نیاورده بود. چه میدانست ؟ فکر کرده بود تابستان را در این شهر میماند و اول زمستان به ترمسو باز میگردد. هیچچیزی از آب و هوای این شهر نمیدانست.
🔗جلوِ فرودگاه از شدت سرما داشت بیحال میشد. نزدیک بود زمین بخورد. خیز برداشت تا خودش را داخل تاکسی بیندازد. ناگهان پایش روی #یخها لغزید و به تاکسی برخورد کرد و روی زمین ولو شد. راننده تاکسی با تعجب او را به داخل ماشین کشاند و پتویی دورش پیچید . درجه بخاری ماشین را بالا برد و یک لیوان #قهوهیداغ به او داد. امید با نوشیدن قهوه کمی زبانش باز شد. کاغذ آدرس را نشان راننده داد. تاکسی درجه حرارت ۲۷- را برای هوای بیرون نشان میداد. او اولین تجربه اش را در #سرزمینیناشناخته پشت سر میگذاشت. به او گفته بودند باید در یک فروشگاه سیار کار کند . ماشینی کهنه را تبدیل به ساندویچ و بستنیفروشی کرده بودند. او باید در این ماشین آهنیِ قراضه کار میکرد و در همان جا میخوابید. همانروز ماشین را به او تحویل دادند. روز که چه عرض کنم. در تاریخ ۱۲ مارس (۲۳ اسفند) هنوز طول روز به یک ساعت نمیرسید . ولی چند ساعتی هوا #گرگومیش بود . ماشین کنار دریا مستقر بود. حرکت نمیکرد . اتاقیآهنی بود .
🔗صاحبکار لباسی نسبتا گرم و چندتخته پتو به امید داد. ولی مگر میشود در اتاقی آهنی در این درجه حرارت خوابید؟ جوان را نیروی جوانیاش نگه میداشت. عشق به #خانواده همراه با غیرت و جوانمردی ، دل جوان کُرد را گرما میبخشید. روزهای اول مشتری چندانی نداشت . چندنفر قایقسوار ، چندتا کارگرکشتی و چند کارگر بندر . هنوز از #گردشگران خبری نبود. هرچه تلاش میکرد، آهنقراضه گرم نمیشد. سوخت گران بود. سوخت اصلی جزیره #زغالسنگ بود.
🔗زغالسنگ در #نیروگاه میسوخت و برق میشد. تمام وسایل برقی بود. برق هم گران . امید اگر میخواست ماشین را با بخاری برقی گرم کند ، هیچ پولی برایش باقی نمیماند. سرانجام مقداری زغالسنگ پیدا کرد . اما گاز و بخار آن خطرناک بود! روزها به تدریج بلندتر و گرمتر میشد.
🔗بالاخره امید روزِ بدون شب را دید. روشنایی، امیدواریاش را افزایش میداد. اما خورشید نیمهشب ، خورشید عالمتاب بدون شب ، به نوبهی خود زحمتی بود . زندگی متعادل ، خوب است. طبیعت هم در #تعادل ، خوش و خرم است . چشمان امید را خواب نمیگرفت . او از خورد و خوراکش میزد. میخواست چول جمع کند و برای مادرش بفرستد . سه ماه در آن زندان آهنین کار کرد و خوابید . استخواندرد گرفت. ماهیچههای پایش از سرما میگرفت. دکتر به او گفت در این آبوهوا باید تغذیهی بهتری داشته باشد. اما پول کافی نداشت و مزدش خیلی ناچیز بود .
🔗 امید روزبهروز بیشتر کلافه میشد. #بدشانسی عجیبی او را فرا گرفته و اسیر این جزیره شده بود. درست چند روز پس از ورودش به جزیره ، دولت نروژ قانون جدیدی را وضع کرد که بر طبق آن ورود به جزایر اسوالبارد و خروج از آن فقط با ارائه #پاسپورت امکانپذیر بود . پاسپورت را در ترمسو کنترل میکردند؛ همانجایی که پاسپورت مرا کنترل کردند. #لانگیرباین پلیس و ادارهی پلیس نداشت. اما در ترمسو پاسپورتها را کنترل میکردند. قانون عوض شده بود . هرکس وارد جزیره میشد ، میتوانست تا هر وقت که بخواهد بماند . اما برای ورود به جزیره و خروج از آن ، پاسپورت #لازم بود. در این شرایط ، امید #زندانی شده بود. او پاسپورت نداشت. در یک شهر کوچک زندانی شده بود .
👇👇👇
📌 "امید ابوالحسنی"
💠فرهنگ 《سبیل گرو گذاشتن》
🖋بخوانید قسمت پایانی از سرنوشت امید و دیدارش با دکتر پاپلی
🔗دوباره جزیره را شب فرا گرفت. شبها طولانی و طولانیتر شد. سرما شدت یافت.
استخواندرد امید دوباره شروع شد. حالا بیمه داشت . به دکتر مراجعه کرد. دکتر از رژیم غذایی او پرسید . معلوم شد برای #صرفهجویی ، از شیر ، لبنیات و سبزیها به میزان کافی استفاده نمیکند. در این جزیره هیچ محصولی نمیروید . هیچ گاوی شیر نمیدهد. هیچ گوسفندی وجود ندارد. همه چیز با هواپیما از نروژ میآید . همهچیز گران است . امید بین فرستادن پول برای مادرش و سلامتیاش باید تعادل برقرار میکرد . خوشبختانه انعام کمی نصیبش میشد .
🔗 در این زندانگاه ، همه برای کسب پول آمدهاند . البته ، جزیره محیط اجتماعی سالمی دارد. شهرکی ۲۰۰۰ نفره . امید کمکم در جزیره جا میافتاد . زبان نروژی را هر روز بهتر و بهتر فرا میگرفت. اما غم دوری از مادر و خواهر و برادر #جانکاه است. غم دوری از وطن، از آن جانکاهتر. شبهای تیرهی بدونروز ، افسردگی میآورد. امید دوستی نداشت. در آنجا کسی با کسی دوست نمیشد. کسی احوال کسی را نمیپرسید. سرما و تاریکی بر روح و روان آدم تاثیر میگذاشت. روح و روان آدمها در سرما و یخ دائمی ، به دریای ظلمات تبدیل میشود. خارج از کافه کسی امید را نمیشناخت.
🔗اینجا همه از شهر و دیار و خانواده خود دور افتادهاند. همه احساس میکنند در این جزیره #گرفتار شدهاند؛ یا به خاطر پول و یا از ترس زور و ناامنیهای اجتماعی و فیزیکی ، به این ظلمتکده پناه آوردهاند . ظلمتکدهای که روشنایی روزهای بیشبش نیز افسردگی میآورد. امید اکنون برای بازگشت به نروژ یا هر جای دیگر امیدش را کاملا از دست دادهاست. مسئولان به او گفتهاند هیچ کاری نمیتواند بکند. باید دست کم ۹ سال در این جزیرهی ملعون بماند تا پروندهی قبلیاش در نروژ پاک شود. بعد از ۹ سال ، سه گزینه را برای انتخاب ، پیشرو دارد :
۱- یا دوباره به دولت نروژ تقاضای پناهندگی دهد.
۲- یا با یک دختر نروژی یا کشورهای عضو اتحادیهی اروپا ازدواج کند.
۳- یا تقاضای اجازه کار برای خاک اصلی نروژ بدهد.
🔗 #ازدواج گشایشی برای حلّ مشکل کار اوست.
اما در این جزیره دختری نیست که مایل به ازدواج با او باشد. دخترانی هستند که آنها هم برای کار و دریافت پول آمدهاند. دخترانی دانمارکی، نروژی ، سوئدی، آلمانی، اسپانیایی در جزیره کار میکنند .
فیلیپینیها زیاد هستند، اما به درد کار پاسپورت و تابعیت نمیخورند.
🔗میبینید چگونه #سیاست تکلیف قلب آدمها را معلوم میکند؟ در این یخچال ، همه در آرزوی درآمد و در آرزوی بازگشت به وطن زندگی میکنند . امید در این زندان ، در این تبعیدگاه گیر افتادهاست. یک نامهی جعلی او را در تیرهترین و روشنترین جای جهان #میخکوب کردهاست.
🔗 امید، امیدش را از دست نداد . برای فرار از درد استخوان و افسردگی به ورزش رویآورد . به #باشگاه بدنسازی رفت. روزی که دیدمش ، نزدیک هفت سال بود در جزیره ساکن بود. اندامش حرف نداشت. خوشهیکل بود.
امید به #عکاسی روی آورد. کمکم دوربین خوبی خرید. تفنگ و فشنگ تهیه کرد. چادر و وسایل گرمازا خرید. کمکم روزهای تعطیل را به اطراف شهر میرفت. از روباه سفید و خرس سفید عکس میگرفت. عکسها را روی #فیسبوک میگذاشت. هیچکس به عکسهای او توجه نمیکرد. بعد از هشت ماه اولین لایک ( موافقم، دوستداشتم ، احسنت) را گرفت . پولهایش را جمع کرد . یک موتور SKOTER snowmobile) خرید. موتوری که روی برف و یخ حرکت میکند. روزهای تعطیل موتورش را سوار میشود و یکتنه به دل یخها میزند. کمکم امید در جزیره بهعنوان #عکاسطبیعت شهرت یافت و عکسهایش #گردشگران زیادی را مجدوب خود کرد.
🔗گردشگرانی که به جزیره میآمدند، میگفتند فقط عکسهای امید آنها را به دورافتادهترین نقطهی جهان کشانده است. برخی گردشگران عکسهایش را میخرند. چهارده اکتبر۲۰۱۴ برای امید روز مهمی بود . او در این روز #جهانی شد. یکی از عکسهایش، جهانی شد. در این روز تاریک ، امید برای شکار صحنهها از شهر #لانگیرباین خارج شد. او خطر خرسقطبی را به جان خرید. تفنگش آماده بر پشتش بود. دوربینش را روی یخها کاشته و منتظر لحظهای بود که باید شکار شود.
🔗 لحظهای که باید دیافراگم دوربین عکاسی باز و بسته شود ، یک مرتبه نوری در آسمان ظاهر شد. ساعت ۲۰ و ۳۱ دقیقه بود . امید فکر کرد ستارهی دنبالهدار یا شهابی در حال #سقوط است. پیاپی از آن عکس گرفت. لحظهبهلحظه شهاب را ثبت کرد. عکس را در فیسبوک گذاشت . لایکهای زیادی برایش آمد. از مرکز ماهوارهها در جزیره با او تماس گرفتند و خواستند که دربارهی عکسش توضیحدهد .
👇👇👇