eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم می گذشت، به مادر التماس می کردم که از چنگ زخم زبان های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد :" عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه هام دست شماس." سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد :" خب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می دم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد :" شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید :" مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت :" مامان! دیشب ساجده می گفت ماهی کباب می خوام. بهش گفتم برات درست می کنم، میگفت نمی خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می خوام." مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:" قربونت برم! چشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می کنم!" سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد :" عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!" از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانی های پدر، بی صدا گریه می کردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا می کردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش می گوید، لذت نمی برم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حساب های بانکی اش می گوید، علاقه ای ندارم که در اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم می کرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفس هایم بریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم:" من نمی خوام! من این آدم رو نمی خوام! اصلا من هیچ کس رو نمی خوام! اصلا من نمی خوام ازدواج کنم!" ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . ساغر خمیازہ اے ڪشید و دستش را روے شانہ ام گذاشت‌. _خانم دڪتر نادرے! خانم دڪتر نادرے بہ بخش اورژانس! بے حوصلہ و میل،دستم را از زیر چانہ ام برداشتم و نگاهم را از پنجرہ و حیاط دانشگاہ گرفتم. همانطور ڪہ بہ سمت ساغر برمے گشتم جواب دادم:بعلہ؟! ابروهاے نازڪش را بالا انداخت و چشم هایش را ریز ڪرد. _از بعد تعطیلات یہ جورے شدے،همش دمغے! نفس عمیقے ڪشیدم و سرم را بہ دیوار تڪیہ دادم‌‌. _نہ خوبم! لب هایش را یڪ طرفے ڪج ڪرد:آرہ جون خودت! ڪے زدہ تو پرت؟! پوزخند زدم:خودم! لبخند زد:مثل فیلسوفا حرف میزنے! نڪنہ با بچہ هاے فلسفہ و منطق مے گردے مختو آوردن پایین؟! لبخند غمگینے زدم و سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم. پوفے ڪرد و با اخم گفت:حرف بزن خب! غم باد میگیریا! دقیقا دوهفتہ س تو خودتے! لبخند غمگینے زدم و جوابے ندادم. او چہ مے دانست من چہ مے ڪشیدم؟! چہ مے دانست دو هفتہ قبل چہ شنیدم و محراب چہ ڪردہ بود؟! چہ مے دانست از وقتے از تبریز بازگشتہ بودم وقتے محراب مرا مے دید اخم مے ڪرد و راهش را ڪج؟! در تمام این دو هفتہ،تنها دو سہ بار محراب را دیدہ بودم‌. تا مرا مے دید سرش را توے سینہ اش فرو مے برد با ڪیلو ڪیلو اخم! سلام ڪہ مے دادم بہ زور جوابم را زمزمہ وار مے داد و با سرعت مے رفت! شرم و غرور دخترانہ ام اجازہ نمے داد ڪہ دلیل ڪارهایش را بپرسم! من و محراب نسبتے باهم نداشتیم! بہ جز خواهر و برادرے اے ڪہ بزرگترها بہ ریش مان بستہ بودند! محراب حتے دوست داشتنش را بہ زبان نیاوردہ بود فقط روے قلبش ضرب گرفتہ بود! بہ زبان عشق! شاید هم چشم هاے من اشتباہ دیدہ بودند،شاید خواب دیدہ بودم،شاید هم این چند روز ڪابوس مے دیدم! _باشہ حرف نزن! از فردا ڪہ منو ندیدے دلت تنگ شد مے فهمے! متعجب نگاهش ڪردم،تڪیہ ام را از از دیوار گرفتم و پرسیدم:یعنے چے ساغر؟! لبخند محزونے زد:یعنے اگہ بار گران بودیم رفتیم! اگر نامهربان بودیم رفتیم! نفسش را با آہ بیرون داد:مگہ نشنیدے شوراے انقلاب بہ دانشجوهاے سیاسے سہ روز مهلت دادہ بود ڪہ دفتراشونو تو دانشگاہ ها خالے ڪنن؟! _چرا ولے آخہ تو ڪہ سیاسے نیستے! _من نہ ولے بابام چرا! محترمانہ عذرشو خواستن،یعنے زودتر و بدون خواست خودش بازنشستہ ش ڪردن! مات و مبهوت دستش را میان هر دو دست هایم گرفتم و گفتم:خب...بہ تو ربطے ندارہ! _امروز روز آخر مهلت شوراے انقلابہ،چند روز دیگہ میریم ترڪیہ پیش عمہ م،از اونجام شاید بریم آمریڪا یا انگلیس! لبخند ڪجے زدم:شوخے میڪنے ساغر؟! بہ همین راحتے؟! لبخند بے جانے زد:از اینم راحت تر! صداے شڪستہ شدن پنجرہ ے انتهاے ڪلاس و فریاد چند نفر از بچہ ها اجازہ نداد جملہ ے دیگرے از دهانم خارج بشود. من و ساغر،شوڪہ سر برگرداندیم و بہ انتهاے ڪلاس خیرہ شدیم. شیشہ ے پنجرہ شڪستہ و ڪف ڪلاس شیشہ خردہ و آجر شڪستہ اے افتادہ بود! هنوز چشم هایمان را از روے زمین نگرفتہ بودیم ڪہ صداے منصور شهبازے،یڪے از هم ڪلاسے هایمان باعث شد گیج و ترسیدہ بہ سمت او برگردیم. عرق روے صورتش نشستہ بود و نفس نفس مے زد. _بَ...بچہ ها! نفس عمیقے ڪشید و با ڪمے مڪث ادامہ داد:جمع و جور ڪنین برین خونہ! ساغر مضطرب پرسید:چے شدہ؟! شهبازے سرش را تڪان داد:بچہ ها دوبارہ افتادن بہ جون هم! دانشڪدہ ها شدہ میدون جنگ! از روے صندلے بلند شدم و گفتم:خب این ڪہ ڪار هر روزشونہ! نگران گفت:اوضاع بیخ پیدا ڪردہ! بچہ هاے وابستہ بہ مجاهدین خلق و چیریڪا دفتراشونو تخلیہ نڪردن،الانم با بچہ هاے انقلابے درگیر شدن،خون و خون ریزے را افتادہ! من و ساغر نگران و مضطرب چند ثانیہ اے بہ هم خیرہ و سپس مشغول جمع ڪردن وسایلمان شدیم. صداے فریاد بچہ ها از گوشہ و ڪنار دانشگاہ بہ گوش مے رسید،در این میان هم صداے شڪستہ شدن اشیاء موسیقے صحنہ شدہ بود! ساغر محڪم دستم را گرفت و گفت:تا یہ جایے باهم بریم بعدش از هم جدا بشیم‌! چشم هایم را گرد ڪردم:چرا؟! _شاید بعضے از بچہ ها بہ من گیر بدن،نمیخوام برات دردسر درس بشہ! اخم ڪردم:غلط ڪردن! ما باهم از دانشگا میریم بیرون! لبخند ڪم رنگے لب هایش را ڪش داد،انگشت هایش را محڪم میان انگشت هایم فشار داد و با بستہ و باز ڪردن چشم هایش تشڪر ڪرد! ڪیف هایمان را روے دوشمان انداختیم و از ڪلاس بیرون زدیم. در راهرو غوغا بود،عدہ اے از دانشجوها مشغول فرار ڪردن و سرازیر شدن از پلہ ها بودند و عدہ اے دیگر مشغول پناه گرفتن در ڪلاس ها! پیشانے ام را بالا دادم و بہ نیم رخ ساغر نگاهے انداختم:فڪ ڪنم وضعیت قرمزہ! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد و لبش را بہ دندان گرفت. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . در آن شرایط خارج شدن از دانشگاہ ڪار آسانے نبود! دست بہ دست هم از پلہ ها پایین رفتیم،در بین راہ هم با چند نفر برخورد ڪردیم و ڪم ماندہ بود نقش زمین بشویم! از دانشڪدہ ڪہ خارج شدیم سر و صداها بیشتر شد و واضح تر! صداے جیغ بلندے بہ گوشمان رسید،ضربان قلبم بالا رفت. از دور دود آتشے ڪہ بہ هوا مے رفت را دیدم،حق با شهبازے بود! دانشگاہ بہ میدان جنگ تبدیل شدہ بود! ساغر مضطرب ڪنار گوشم زمزمہ ڪرد:بہ نظرت برگردیم تو دانشڪدہ؟! با زبان لبم را تر ڪردم و نگاهم را دور تا دور حیاط چرخاندم. همہ در حال دویدن یا فرار ڪردن بودند! مردد گفتم:باید یہ جورے بزنیم بیرون! شاید بہ تو گیر بدن! همراہ هم با قدم هاے ڪوتاہ و احتیاط بہ سمت در راہ افتادیم. هرچہ نزدیڪتر مے شدیم جمعیت بیشتر مے شد. صداے شڪستہ شدن شیشہ و پخش شدن تعداد زیادے ورقہ و پروندہ باعث شد سر بلند ڪنیم‌‌. چند نفر از دانشجویان چوب بہ دست گرفتہ بودند و براے ترساندن بقیہ شیشہ ے پنجرہ ها را مے شڪستند! صداے همهمہ بلندتر شد،چند نفر ڪہ این صحنہ را دیدند عصبے و با سنگ بہ سمت دانشڪدہ هجوم بردند! صداے ساغر مے لرزید:خدا بہ خیر ڪنہ! از تہ دل زمزمہ ڪردم:آمین! بہ زور از میان جمعیت عبور ڪردیم و خودمان را نزدیڪ بہ در خروج رساندیم اما درهاے دانشگاہ بستہ شدہ و جمعیت زیادی مقابل در ایستادہ بودند! چند تن از دانشجوها روے بلندے ایستادہ بودند و جمعیت را رهبرے مے ڪردند! نگاہ مجید مهدوے ڪہ یڪے از دانشجوهاے پر شر و شور دانشگاہ بود بہ ما افتاد. اخم هایش را در هم ڪشید و انگشت اشارہ اش را بہ سمت ما گرفت. _ڪجا؟! مثل خودش اخم ڪردم و گفتم:مگہ شما مفتشے؟! قلدرانہ جواب داد:در حال حاضر بلہ! ڪسے بیرون نمیرہ تا تڪلیف مشخص بشہ! پوزخند زدم:شما چے ڪارہ اے؟! ساغر محڪم دستم را ڪشید و ڪنار گوشم زمزمہ ڪرد:دهنتو ببند رایحہ! با اینا ڪل ننداز! بلند گفتم:من با ڪسے ڪل ڪل ندارم! ما انقلاب ڪردیم ڪہ زیر ساطور و زور ڪسے نباشیم! مهدوے از روے بلندے پایین پرید،از بین جمعیت رد شد و در چند قدمے من ایستاد. یڪ تاے ابرویش را بالا انداخت:منظور؟! سرد و جدے بہ چشم هایش زل زدم:قرار نیس تو بہ ما زور بگے! صدایش را بالا برد و بہ سمت جمعیت چرخید:ما بہ ڪسے زور نمیگیم! دانشگا باید پاڪ سازے بشہ! چند نفر مشت هاے گرہ شدہ ے شان را بالا بردند و فریاد زدند:درستہ! مهدوے صدایش را بلندتر ڪرد:اینجا یا جاے ما انقلابیاس یا غیر انقلابیا! وجود اینا براے دانشگا سمہ! براے جامعہ سمہ! رگ گردنش ورم ڪردہ بود و تقریبا تا انتهاے حلقش را مے دیدم! _تا وقتے اینا تو جامعہ جلون میدن این انقلاب بہ ثمر نمے شینہ! با حرص گفتم:چرا ترو خشڪو باهم میسوزونین؟! دنبال اونایے باشین ڪہ جو دانشگاهو مسموم میڪنن نہ اونایے ڪہ شبیہ شما نیستن! انگشت اشارہ اش را بالا گرفت و محڪم تڪان داد. _شوراے انقلاب دستور دادہ احزاب سیاسے باید دفتراشونو تخلیہ ڪنن! امروز روز آخر بود و هیچڪدومشون نرفتن! سپس بہ سمت من برگشت:هرڪے با ما نباشہ از ما نیس! خانم نادرے تڪلیفتو مشخص ڪن میخواے تو این دانشگا بمونے یا نہ؟! از شدت تعجب چشم هایم گرد شد:شما تعیین میڪنے من اینجا باشم یا نہ؟! اخمش غلیظ تر شد:ما حواسمون بہ دور و ورمون هس! هرڪے بخواد نظم و راہ انقلابو مختل ڪنہ با ما طرفہ،مرد و زنم ندارہ! ساغر بازویم را ڪشید و مضطرب گفت:ول ڪن رایحہ! بازویم را از دست ساغر بیرون ڪشیدم و بہ سمت مهدوے رفتم‌. رو بہ رویش ایستادم و انگشت اشارہ ام را بہ سمتش گرفتم. _اون روزایے ڪہ شما تو فرانسہ الڪے دوتا بیانیہ میدادے و تو تظاهرات شرڪت مے ڪردے من شب تا صُب اعلامیہ مے نوشتم! پدر و خانوادہ ے من زیر ذرہ بین ساواڪ بودن! محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام ڪوبیدم و گفتم:منو عزیزام تو ڪمیتہ مشترڪ بودیم! اما منم منم ڪردنمون گوش عالم و آدمو ڪر نڪردہ! تویے ڪہ بیرون گود نشستہ بودے تا آبا از آسیاب بیوفتہ... فریاد زد:ساڪت شو! سپس چوبے را ڪہ در دست داشت بہ قفسہ ے سینہ ام چسباند و بہ سمت عقب هلم داد. _با دوتا اعلامیہ نوشتن غیر انقلابے،انقلابے نمیشہ! _خیلے وقیحے! چوبش را ڪنار ڪشید و چشم هاے پر از غضبش را بہ صورتم دوخت. _عقب وایسا و تو ڪار ما دخالت نڪن! سپس بہ سمت جمعیت رفت و بلند گفت:میریم سر وقتشون! ما بهشون مهلت دادیم خودشون نخواستن! سپس بہ سمت دانشڪدہ ها راہ افتادند،نفسم را با حرص بیرون دادم و دندان هایم را روے هم فشار‌. ساغر مقابلم ایستاد،نگران بود و رنگ پریده‌. _خوبے رایحہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،چند دقیقہ بیشتر نگذشتہ بود ڪہ دوبارہ صداے فریاد و شڪستہ شدن شیشہ و اشیاء در دانشگاہ طنین انداخت. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . چند نفر با سر و دست خون آلود از مقابلمان عبور ڪردند. شهبازے را از دور دیدم،بہ سمت ما مے دوید. نگاهش ڪہ بہ ما افتاد ایستاد و نفس نفس زنان گفت:هیچڪدومشون بیخیال نمیشن! اون سمت پر زخمے شدہ،انگار یڪے دو نفرم ڪشتہ شدن! ساغر دستش را روے دهانش گذاشت و واے بلندے گفت. شهبازے نگاهے بہ پشت سرش انداخت و گفت:حداقل برین یہ گوشہ وایسین تا این قیل و قال تموم بشہ! مردد پرسیدم:نمیشہ زخمیا رو یہ گوشہ جمع ڪرد؟! شاید حال بعضیاشون خیلے بد باشہ! نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے بہ صورتم انداخت و گفت:بہ نظرت میشہ؟! دست ساغر را گرفتم و همانطور ڪہ دنبال خودم مے ڪشاندمش گفتم:شاید بعضیاشون یہ گوشہ ڪنار افتادہ باشن. شهبازے داد زد:مراقب خودتون باشین! سرعت قدم هایم را بیشتر ڪردم،ساغر پرسید:دیوونہ شدے؟! تیز نگاهش ڪردم:مگہ رشتہ ے ما پزشڪے نیس؟! با این چیزے ڪہ شهبازے تعریف ڪرد الان چند دہ نفر زخمے و بدحال یہ گوشہ افتادن! فریاد زد:اگہ بریم سمت بچہ هاے احزاب سیاسے،انقلابیا ولمون نمے ڪنن! اگہ بریم سمت انقلابیا،بچہ هاے احزاب پدرمونو درمیارن! _مهم نیس! آدم آدمہ! بہ حالت دو نزدیڪ دانشڪدہ برگشتیم،پسر جوانے ڪنار در دانشڪدہ نشستہ و دستش را روے چشم چپش گذاشتہ بود‌. صورتش خون آلود بود و از شدت درد لبش را با تمام توان مے گزید. با عجلہ بہ سمتش دویدم،در دو سہ قدمے اش زانو زدم‌. آرام پرسیدم:چے شدہ؟! صورتش از شدت درد جمع شدہ بود،غرید:ڪور شدم! _دستتو بردار! با حالت گریہ و عصبے گفت:نمیتونم! سرم را بلند ڪردم و رو بہ ساغر گفتم:میتونے برے جعبہ ے ڪمڪاے اولیہ گیر بیارے؟! ساغر متاصل نگاهے بہ دور و برمان انداخت و بہ سمت دانشڪدہ دوید! _یہ ڪاریش میڪنم! دوبارہ نگاهم را بہ صورت پسر دوختم‌‌. _ببین شاید بتونم ڪمڪت ڪنم. دستتو بردار بذا چشمتو ببینم! با چشم سالمش نگاهے بہ سر تا پایم انداخت. _دانشجوے پزشڪے ام! با تردید،آرام دستش را ڪنار زد. چشم چپش را بستہ بود،زیر چشمش زخم عمیقے جا گرفتہ و خون از آن بیرون مے زد. پلڪش مے لرزید،زیپ ڪیفم را باز ڪردم و همہ ے وسایلم را بیرون ریختم. دستمال پارچہ اے تمیزے داشتم ڪہ از آن استفادہ نڪردہ بودم‌. دستمال را روے زخمش گذاشتم و آرام فشار دادم. آخے گفت. لبم را بہ دندان گرفتم:حالا چشمتو وا ڪن! چند ثانیہ طول ڪشید تا بتواند پلڪ لرزانش را از روے چشمش ڪنار بزند. چشمش پر از خون شدہ و آب انداختہ بود. _منو میبنے؟! بہ زور لب زد:آرہ! _واضح؟! _یڪم تار! با دقت داخل چشمش را نگاہ ڪردم و دو انگشتم را مقابلش گرفتم. _این چن تاس؟! لب هایش لرزید:دوتا! نفس آسودہ اے ڪشیدم:ظاهرا چشمت مشڪل ندارہ اما زخم زیر چشمت عمیقہ! با چے زدنت؟! با حرص جواب داد:میخواستم یڪے از این ریشوها رو بترسونم،شیشہ رو شڪستم نمیدونم چے شد یہ تیڪہ شیشہ رفت تو چشمم! سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان دادم و لب زدم:این دستمالو پاے چشمت نگہ دار اما محڪم فشار ندہ! _یعنے ڪور نشدم؟! خندہ ام گرفت:تو ڪہ منو مے بینے! لبش را گزید و با انگشت هایش دستمال را نگہ داشت،چند لحظہ بعد ساغر سراسیمہ از دانشڪدہ خارج شد. نفسش بالا نمے آمد،جعبہ ے ڪمڪ هاے اولیہ را ڪنارم قرار داد و نفس عمیقے ڪشید. سریع در جعبہ را باز ڪردم و پنبہ و چند گاز استریل بیرون ڪشیدم. با عجلہ دور چشمش را پاڪ ڪردم و گفتم:دستتو بڪش! انگشت هاے لرزانش را ڪنار ڪشید،دستمال خون آلود را از پاے چشمش برداشتم و روے زمین انداختم‌. چند گاز استریل روے زخمش گذاشتم و بہ ساغر گفتم:باندو بدہ! سپس رو بہ پسر ادامہ دادم:زخمت هم عمیقہ و هم خیلے نزدیڪ بہ چشمت،من بے تجربہ ام نمیتونم برات بخیہ بزنم،باید هرطور شدہ برے بیرون و سریع خودتو برسونے درمونگاہ! ساغر باند را بہ دستم داد،با ظرافت و دقت چشمش را باندپیچے ڪردم. خواست دستش را بہ سمت چشمش ببرد ڪہ تشر زدم:دس نزن! یادت بمونہ قبل این از ڪہ براے ڪسے چاہ بڪنے... با صدایش حرف در دهانم ماسید! _خانم نادرے! ‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . متعجب سر برگرداندم،محراب در دو سہ مترے ام ایستادہ بود! لباس سپاہ تنش بود و عرق از پیشانے اش مے چڪید. هوا را بلعید و چند قدم نزدیڪ تر شد،نگاهش را میان من و پسر زخمے گرداند. _چیزے شدہ؟! مبهوت پرسیدم:شما اینجا چے ڪار مے ڪنین؟! چطورے اومدین داخل؟! با زبان لبش را تر ڪرد:بہ سختے! ڪل محوطہ رو دنبالت گشتم! ساغر ڪنارم ایستاد و آرام پرسید:آشناس؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،پسر زخمے سر پا ایستاد و با دیدن محراب و لباسے ڪہ بہ تن داشت با شدت آب دهانش را فرو داد! محراب نفس عمیقے ڪشید،چشم هایش نگران بودند و بے تاب! دستے بہ گردنش ڪشید و گفت:عجلہ ڪن بریم! پیشانے ام را بالا دادم:ڪجا؟! سرش را بہ سمت در چرخاند و سپس بہ سمت من. _بیرون! بچہ هاے ڪمیتہ دارن میان،الان اینجا شلوغ تر میشہ! خونسرد گفتم:خب! چند قدم نزدیڪ تر شد و جدے گفت:خب ندارہ! خبر دادن دانشگا تهران شلوغ شدہ منم مرخصے گرفتم اومدم دنبال تو! بے توجہ مشغول جمع ڪردن وسایلم از روے زمین شدم. در همان حین گفتم:ما باید بہ بچہ ها سر بزنیم! ممڪنہ بعضے از زخمیا حالشون زیاد مساعد نباشہ! مثل همین آقا! ڪنارم نشست،دستش روے جزوہ هایم لغزید. _الان وقت لجبازے سر مسائل شخصے نیس! تند نگاهش ڪردم:ڪدوم مسئال شخصے؟! بے توجہ با تحڪم گفت:عجلہ ڪن! براے این ڪہ حرصش را دربیاورم آرام و با تعلل مشغول جمع ڪردن وسایلم شدم. چند ثانیہ ڪہ گذشت سریع و شلختہ جزوہ هایم را دستہ ڪرد و داخل ڪیفم چپاند! خودڪارهایم را هم از روے زمین چنگ زد و در ڪیفم انداخت! بند ڪیفم را ڪشید:اون آدمایے ڪہ دارن اون تو،تو سر و ڪلہ ے هم مے ڪوبن براشون مهم نیس تو میخواے برے ڪمڪ! اون وسط چندتا چڪ و لگد و میز و صندلے ام حوالہ ے تو مے ڪنن! همین الان بدون مڪث دنبالم میاے! سر پا ایستادم:ڪے خواست بیاے دنبال من؟! بہ سمتم سر برگرداند و لب زد:حرفے نزن ڪہ بعدا پشیمون بشے! سرد گفتم:الانشم پشیمونم! لبش را بہ دندان گرفت و بند ڪیفم را رها ڪرد. _منم گفتم تو عشق جاے تعلل نیس! عشق با تردید مفت نمے ارزہ! رنگ از صورتم پرید،نفسش را بیرون داد و دوبارہ هوا را بلعید. _دلم نمیخواد بہ زور و ڪشون ڪشون ببرمت دختر حاج خلیل! پس اونطورے ڪہ در شانتہ آروم و بے سر و صدا دنبالم بیا! دو سہ قدم جلوتر رفت سپس ایستاد. ساغر هاج و واج ما را نگاہ مے ڪرد،نگاهے بہ ساغر و پسر زخمے انداختم. آرام گفتم:ممڪنہ چشم ایشون عفونت ڪنہ،زخمش عمیقہ! نیم رخش را بہ سمتم برگرداند و جدے لب زد:مے رسونمش بیمارستان! دنبالم بیاین! سپس حرڪت ڪرد،پسر نگاهے بہ من انداخت و مردد گفت:ممنون از لطفتون! یہ ڪاریش میڪنم! لبخند زدم:ڪاریت ندارہ! ترسم ندارہ! سپس بہ ساغر چشم دوختم:جعبہ ے ڪمڪاے اولیہ رو برگردون سر جاش سریع بیا! سر تڪان داد و با عجلہ جعبہ را برداشت. چند قدم بہ محراب نزدیڪ شدم. _چند لحظہ صبر ڪن دوستم بیاد! بدون این ڪہ نگاهم ڪند سرش را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان داد. ڪنار درختے ایستاد و نگاہ گنگش را بہ رفت و آمد دانشجوها دوخت. ڪمے بعد ساغر بہ سمت مان آمد و گفت:بریم! محراب تڪیہ اش را از درخت گرفت و جلوتر راہ افتاد،پسر زخمے بہ زور و مردد قدم بر مے داشت. باید هر چند لحظہ یڪ بار تشر مے زدم تا سرعت قدم هایش را بیشتر ڪند! بہ زور از میان جمعیت رد شدیم،از در نگهبانے عبور ڪردیم و پایمان بہ خیابان رسید. ساغر دستش را روے قلبش گذاشت و گفت:آخیش! محراب با قدم هاے بلند بہ سمت ماشین عمو باقر رفت. در سمت ڪمڪ رانندہ را باز و بہ پسر زخمے اشارہ ڪردم ڪہ سوار بشود. نگاہ پر از ترسش را بہ محراب دوخت،محراب اخم هایش را از هم باز ڪرد و آرام گفت:بشین! پسر سوار شد،من و ساغر هم روے صندلے عقب جا گرفتیم. محراب بدون حرف حرڪت ڪرد،اول پسر را بہ بیمارستان رساند و سپس ساغر را جلوے درشان پیادہ ڪرد‌. ساغر ڪلے تشڪر ڪرد و رفت،بعد از رفتن ساغر، محراب در سمت ڪمڪ رانندہ را باز ڪرد و از آینہ ے جلو چشم هاے جدے اش را بہ صورتم دوخت. با ڪمے مڪث پیادہ شدم و روے صندلے ڪمڪ رانندہ جا گرفتم. محراب نفسش را آرام بیرون داد و ماشین را دوبارہ روشن ڪرد. نگاهم را بہ رو بہ رو دوختم. سڪوت را شڪست:بهترہ چند روز دانشگا نرے! لبم را بہ دندان گرفتم و ڪیفم را بہ قفسہ ے سینہ ام چسباندم! سڪوت ڪرد،سڪوتش را دوست نداشتم! ڪاش سڪوتش را مے شڪست و حرف مے زد! ڪاش توضیح مے داد! ڪاش دوبارہ بدعنق و جدے نمے شد! چند دقیقہ بعد سر خیابان توقف ڪرد و آرام گفت:بهترہ بقیہ ے راهو خودت برے! مرخصے منم دارہ تموم میشہ باید خودمو برسونم سپاہ! متعجب بہ نیم رخ جدے اش چشم دوختم،انگشت هایش را محڪم روے فرمان فشار داد. پوزخند زدم:از آدماے دورو بیزارم! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . پلڪش پرید اما بہ سمتم برنگشت،گوشہ ے لبش را جوید و سیب گلویش لرزید! اما آرام و خونسرد گفت:بہ عمو و خالہ سلام برسون! در ماشین را باز ڪردم:بزرگے تونو میرسونم خان داداش! نفسش را بیرون داد و دهانش را باز و بستہ ڪرد. از ماشین پیادہ شدم و در را بستم،سنگینے نگاهش را احساس ڪردم. شیشہ را پایین داد و صدایم ڪرد:رایحہ خانم! بہ سمتش سر برگرداندم و اخم ڪردم. لبخند بے جانے زد:وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْڪَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ! و صبر ڪن در آنچہ بہ تو رسید و نیست صبر تو مگر بہ توفیق خدا و غمگین مشو! سپس شیشہ را بالا داد و سریع حرڪت ڪرد! مات و مبهوت بہ رفتنش خیرہ شدم‌. دست ڪسے روے شانہ ام نشست. ڪنجڪاو و بهت زدہ سر برگرداندم،صورت خندان و پر نشاط زهرا را دیدم. بہ زور لبخند زدم:سلام! محڪم در آغوشم گرفت و گونہ ام را بوسید:سلام خانم دڪتر! از وقتے پات بہ دانشگا تهران وا شدہ ما رو تحویل نمے گیرے! لبخندم را پر رنگ ڪردم:این چہ حرفیہ دیونہ؟! گونہ اش را بوسیدم و گفتم:دلم برات یہ ذرہ شدہ بود! خیلے یہ ذرہ! از آغوشش بیرون آمدم،لبش را ڪج ڪرد:آرہ جون خودت! از احوال پرسیات مشخصہ! همراہ هم وارد خیابان شدیم،ناگهان زهرا گفت:راحت شدینا رایحہ؟! متعجب نگاهش ڪردم:از چے راحت شدیم؟! او هم با تعجب بہ صورتم خیرہ شد:از شر حافظ دیگہ! _یعنے چے؟! _مگہ خبر ندارے؟! سرم را تڪان دادم:از چے خبر ندارم؟! _حاج محمد اینا دارن از محلہ میرن! بابام گفت حاج باقر خوب حقشونو گذاشت ڪف دستشون! گیچ ایستادم و بازوے زهرا را ڪشیدم:از چے حرف میزنے؟! بہ پیشانے اش چین داد:از الم شنگہ ے حافظ دیگہ! تنم لرزید:ڪدوم الم شنگہ؟! بهت در چشم هایش نشست:مگہ خبر ندارے؟! بے طاقت گفتم:میگے چے شدہ یا نہ؟! با زبان لبش را تر ڪرد و انگار بخواهد داستان مهیجے را تعریف ڪند با آب و تاب زبان باز ڪرد:روز چهارم عید بود،عید دیدنے رفتہ بودیم خونہ ے حاج باقر. یڪم نشستیم و خواستیم بلند شیم ڪہ در زدن،اونم چہ در زدنے! بلانسبت انگار حیوون چارپا داشت بہ در لگد مینداخت! داداشت! محراب! مڪث ڪرد بازویش را تڪان دادم:خب! _رفت درو وا ڪنہ،جونم برات بگہ ڪہ همہ هراسون پریدیم تو ایوون ڪہ ببینیم چہ خبرہ. یهو در وا شد و حافظ پرید رو محراب! بابام و حاج باقر سریع رفتن سمتشون. مام دوییدیم ڪہ ببینیم چے شدہ،بابام و حاج باقر بہ زور حافظو نگہ داشتہ بودن. چنان عربدہ میڪشید ڪہ هنوز صداش تو گوشمہ. داد میزدا رایحہ! اصلا فڪ نمے ڪردم اون حافظ با شخصیت و آروم باشہ! همہ هاج و واج موندہ بودیم،یهو سر محراب داد ڪشید ڪہ چہ چرت و پرتے پشت سر من بہ حاج فتاح گفتے؟! محرابم بلند شد آروم گفت احترام خودتو نگہ دار! حاج فتاح چندتا سوال پرسید منم بدون اضافہ و ڪم جواب درستو بهش دادم. حافظ دوبارہ پرید سمتش ڪہ حاج باقر نگهش داشت. چندتا از همسایہ هام جمع شدہ بودن جلوے در. حافظم بہ در لگد انداخت و عربیدہ ڪشید یڪے بہ نعل میزنے یڪے بہ میخ آقا محراب! هم دختر حاج فتاحو میخواے هم دختر حاج خلیلو! اینو ڪہ نگفت رنگ محراب عین لبو سرخ شد! حاج باقر با اخم سر حافظ داد زد ڪہ حرف دهنتو بفهم! پاے دختر حاج فتاحو وسط نڪش،راجع بہ دختراے حاج خلیل ڪہ اصلا دهن وا نڪن! حاج باقر خواست ببرتش بیرون ڪہ دوبارہ حافظ صداشو انداخت رو سرش ڪہ حاج باقر پسرت زن میخواد اونم نہ یڪے! یڪے یڪے یڪے! هم رایحہ خانم هم الناز خانم! احتمالا میخواد حرمسرا را بندازہ! محرابو ڪارد مے زدے خونش در نمے اومد،پرید سمت حافظ! خالہ ماہ گل سریع رفت بین شون! حافظ جلوے پاے محراب تف ڪرد ڪہ خیلے هوس باز و طماعے! دیگہ واسہ من جانماز آب نڪش! حاج باقر ڪہ اصلا حال درستے نداشت،برگشت گفت حافظ یہ ڪلمہ دیگہ راجع بہ رایحہ حرف بزنے دندوناتو خرد مے ڪنم! محراب بہ هیچڪس چشم ندارہ! خصوصا بہ خواهرش! حافظم چندتا لیچار گفت و باباے من و همسایہ ها راهیش ڪردن رفت! بابام مے گفت نمے دونم حاج باقر چے ڪار ڪرد ڪہ بار و بندیلشونو جمع ڪردن از محلہ برن! قلبم بہ تپش افتادہ بود،یڪ دستم را روے دهانم گذاشتم و یڪ دستم را روے قلبم. زمزمہ ڪردم:یا فاطمہ ے زهرا! سپس محڪم لبم را گاز گرفتم،آنقدر محڪم ڪہ طعم خون در دهانم پیچید! دیگر صداے زهرا را نمے شنیدم! فقط نگاہ دلخور محراب جلوے چشم هایم بود! •♡• با صداے باز و بستہ شدن در سریع دفتر را بست و زیر لحافش پنهان ڪرد! صداے مادرش از پذیرایے بہ گوش رسید:مهتاب! نیستے؟! نفس عمیقے ڪشید و ڪلافہ بہ موهایش چنگ انداخت! هیچ چیز شبیہ بہ چیزهایے ڪہ برایش تعریف ڪردہ بودند نبود! هیچ چیز! بہ خصوص رایحہ! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻