eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... او همسایه ما بود و دیدارش در نقابل خانه، اتفاق عحیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشن به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلید هایی که در دست هر دوی آن ها بازی می کرد، خیره ماند و آرزو می کردم یکی از کلید ها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفل در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله ، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و در حالی که آن ها هنوز با هم صحبت می کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی خبر نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بيگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می زد و بی اجازه ناپدید می شد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می ترساند. می دانستم بایو مانع این جولان جسورانه شوم، هرچند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستن هنگام نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می توانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. ★ ★ ★ ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @zeinabiha2 ╰┅•°•
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . از تاڪسے پیادہ شد،ڪوچہ مثل همیشہ خلوت بود و ڪم رفت و آمد. نگاهے بہ ساختمان قد بلند و شیڪ انداخت و سپس ڪلید را در قفل چرخاند،در چوبے باز و وارد لابے بزرگ ساختمان شد. ڪف پوش ها مثل همیشہ از شدت تمیزے برق مے زدند،آقاے احمدے نگهبان ساختمان بہ نشانہ ے سلام و احترام برایش سر تڪان داد و نیم خیز بلند شد. او هم در جوابش سرش را بالا و پایین ڪرد. نگاهے بہ زرق و برق ساختمان انداخت،بہ نظرش عمارت مولایے ها زیباتر بود! آن عمارت سفید و قدیمے زیباترین خانہ اے بود ڪہ در تمام عمرش دیدہ بود! با این فڪر آهستہ نفسش را بیرون داد و لبخند زد،باید زودتر ادامہ ے خاطرات رایحہ را مے خواند! دڪمہ ے آسانسور را لمس ڪرد،چند ثانیہ بعد در آسانسور باز شد و دخترڪ خودش را داخل آن انداخت. ڪلیدے ڪہ عدد پنج رویش نقش بستہ بود را فشار داد و بہ تصویر خودش در آینہ زل زد. قد متوسطے داشت و اندامے ظریف،براے حفظ اندامش اڪثر روزها رژیم بود و هفتہ اے دو سہ روز بہ باشگاہ مے رفت و بدن سازے ڪار مے ڪرد. یادش آمد از صبح ڪہ بہ عمارت سفید رفتہ بود نہ صبحانہ خوردہ بود و نہ ناهار! معدہ اش تیر ڪشید! آب دهانش را با ولع بلعید،پوستش گندمے بود ولے مثل همیشہ با ڪرم پودر چند درجہ روشن ترش ڪردہ بود! لب هایش نازڪ و با رژ لب صورتے ماتے رنگ گرفتہ بودند. بینے اش را دو سہ سال قبل جراحے ڪردہ و از فرمش ڪاملا راضے بود! بہ چشم هایش خیرہ شد،سبز تیرہ بودند و سادہ! از دور سیاہ بہ نظر مے رسیدند. همیشہ با ریمل و خط چشم بہ چشم هایش جلوہ مے داد،حسرت چشم هاے مشڪے رایحہ بہ دلش نشست! چشم هایے ڪہ طبق توصیف ها و دیدہ ها،بدون هیچ ریمل و یا خط چشم و سایہ اے رنگ و لعاب و روح داشتند! چشم هایے ڪہ بدون هیچ آرایشے،دل ها را مے لرزاندند! بہ تصویر خودش در آینہ پوزخند زد،ابروهایش را لیفت ڪردہ بود. مسلما ابروهاے رایحہ در هجدہ سالگے دست نخوردہ بود! طرہ اے از موهاے مشڪے رنگش یڪ طرفہ روے پیشانے اش افتادہ بود،چند روز قبل هوس ڪرد موهایش را نسڪافہ اے یا عسلے رنگ بڪند،این روزها دیگر رنگ مشڪے زیاد براے مو مد نبود! لحظہ اے از تصمیمش پشیمان شد،مجذوب توصیف خرمن موهاے سیاہ رایحہ شدہ بود! موهاے مشڪے هم مے توانستند زیبا باشند! از آسانسور خارج شد و بہ سمت واحد چهاردہ قدم برداشت،ڪلید را در قفل انداخت و با چهرہ اے گرفتہ وارد شد. پدرش براے سفرے ڪارے بہ دبے رفتہ بود و مادرش طبق معمول روزهاے سہ شنبہ با دوستانش قرار دورهمے داشت. ڪیف و پالتویش را روے مبل راحتے انداخت،همانطور ڪہ مقنعہ اش را در مے آورد بہ سمت آشپزخانہ رفت. مقابل یخچال ڪہ رسید صداے زنگ تلفن بلند شد و ثانیہ اے بعد روے پیغام گیر رفت. بستہ ے سالاد الویہ ے آمادہ و نان باگت را از یخچال بیرون ڪشید،بے توجہ بہ تلفن لقمہ اے براے خودش گرفت و بدون وسواس از ڪالرے هاے سالاد الویہ و سس سفیدش،با اشتها قورتش داد! یادش نمے آمد آخرین بار ڪے سالاد الویہ خوردہ بود! انگار فضاے خاطرات رایحہ او را از قید و بند دغدغہ هاے روزمرہ اش جدا ڪردہ بود! _سلام مهتابم! میدونے ڪہ با بچہ ها اومدم بیرون،وقت نڪردم براے ناهارت مرغ و سیب زمینے آبپز ڪنم! خودت زحمتشو بڪش،شاید شام مهمون داشتہ باشیم! وقت ڪردے یہ چیزے ام براے شام آمادہ ڪن عسلِ مامے! مے بوسمت باے! لبخند محوے روے لبش نقش بست،موبایلش را از داخل جیبش بیرون ڪشید. خواست شمارہ اے بگیرد اما بہ سرعت پشیمان شد،با چند ثانیہ مڪث برایش تایپ ڪرد. "سلام شاید چند روز برم تو غار تنهایے! فعلا خدافظے!" مے دانست "او" آنقدر درگیر و آشفتہ است ڪہ شاید حالا حالاها موبایلش را چڪ نڪند! موبایل را روے سایلنت گذاشت و داخل جیبش برگرداند،با ولع چند لقمہ ے دیگر سالاد الویہ خورد و سپس بہ سمت سرویس بهداشتے رفت! سریع دست و صورتش را شست و زمزمہ ڪرد:گهے زین بہ پشت و گهے پشت بہ زین! از سرویس خارج شد و با عجلہ لباس ها و ڪیفش را از روے مبل برداشت،با قدم هاے بلند بہ سمت اتاقش رفت. اتاقے ڪہ با نهایت سلیقہ و دقت توسط دوست طراحش،دڪور شدہ بود. تڪ فرزند بود و همیشہ همہ چیز برایش مهیا! ڪف پوش اتاق توسے رنگ بود و دیوارها سفید و توسے،تخت سفید تڪ نفرہ اے گوشہ ے اتاق نزدیڪ بہ بالڪن جا خوش ڪردہ بود و مقابلش آینہ ے قدے بیضے شڪلے با قاب سفید ڪندہ ڪارے شدہ قرار داشت. در سمت دیگر اتاق هم ڪتابخانہ و میز تحریرش جا گرفتہ بودند،در فاصلہ ے بین میز تحریر و تخت خوابش روے دیوار اتاق،عڪس بزرگے روے بوم از خودش آویزان شدہ بود. عڪسے ڪہ با پیراهن بلند آبے حریر ڪنار دریا،نیم رخ ایستادہ و شالش را پشت سرش روے هوا گرفتہ بود. موهاے مشڪے رنگش در هوا پخش شدہ و لبخندش پر از شیطنت بود! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . دوربینش هم روے سہ پایہ نزدیڪ عڪس قرار داشت. نفس عمیقے ڪشید و لباس هایش را تعویض ڪرد،بے توجہ بہ مهمانے شب و سردردش ڪہ بہ دلیل ننوشیدن قهوہ بود،روے تخت نشست و بہ تاج آن تڪیہ داد. دفتر خاطرات رایحہ را باز ڪرد و بے اختیار هواے اتاق را عمیق بو ڪشید! خبرے از بوے یاس نبود،انگار بوے یاس فقط در عمارت سفید تلنبار شدہ بود! مهتاب،وسوسہ ے رایحہ ے یاس شدہ بود! رایحہ ے محراب! رایحہ اے ڪہ از آن فرار مے ڪرد! رایحہ اے ڪہ با آن سر جنگ داشت! •♡• آبپاش را نزدیڪ ساقہ ے گل هاے محمدے گرفتم،با لبخند بہ غنچہ هاے باز شدہ خیرہ شدم‌. اواخر اردیبهشت ماہ بود و هوا غرق در عطر گل ها و شڪوفہ ها. درخت هاے حیاط عمو باقر شڪوفہ دادہ بودند و عمارت سفید غرق نور خورشید بود. سال پنجاہ و هشت،سال آرامے بہ نظر نمے رسید! روز دوازدهم فروردین،با راے اڪثریت "جمهورے اسلامے ایران" بہ رسمیت شناختہ شد. بالاخرہ آن همہ سختے و خون نتیجہ دادہ بود. از گوشہ و ڪنار ایران خبر نا آرامے ها و گاهے یڪے بہ دو ڪردن دولت عراق مے رسید. انگار حق با محراب بود،باید براے بعد از این دعا مے ڪردیم! تازہ شروع ماجرا بود! روزهاے آخر اسفند و بعد از این ڪہ محراب من را بہ ڪافہ نادرے رساند،خالہ ماہ گل گفت محراب تنها و ناگهانے بہ تبریز سفر ڪردہ. از تبریز ڪہ بازگشت،متوجہ شدیم براے دیدن حافظ رفتہ بود! حاج بابا مے گفت ظاهرا محراب حسابے از شرمندگے حافظ در آمدہ و دور رفاقتشان را خط ڪشیدہ! تہ دلم حسابے غنج رفت اما بعد حالم گرفتہ شد،نگران بودم مبادا محراب بہ خاطرہ حس انجام وظیفہ و برادرے بہ سراغ حافظ رفتہ باشد! دلم مے خواست فقط بہ خاطرہ من،غیرتش گرد و خاڪ مے ڪرد! فقط بہ خاطرہ رایحہ! از همان روزها محراب ڪم پیدا شد،از عمو باقر شنیدم ڪہ مشغول ڪار تازہ اے شدہ و سرش حسابے شلوغ است! ڪنجڪاو بودم تا بدانم این ڪار تازہ ڪہ دوبارہ محراب را از عمارت سفید دور ڪردہ چیست،انقلاب بہ نتیجہ رسیدہ بود اما انگار اهداف و ڪارهاے محراب نہ! در این بین وقتے مامان فهیم از خالہ پرسید تڪلیف الناز چہ شد؟! خالہ جواب داد قسمت نبود! محراب نخواست! شنیدہ بودم حاج فتاح هم در شوراے انقلاب جایگاهے براے خودش دارد و برو بیایے! همہ تعجب ڪردیم،فڪر نمے ڪردیم آن مرد بازارے ساڪت و سادہ تا این حد در گروہ انقلابے ها بالا رفتہ باشد. اما محراب چشمش را بہ روے این مسائل بستہ و دور وصلت با دختر حاج فتاح را خط ڪشیدہ بود! با صداے باز و بستہ شدن در عمارت،آبپاش را روے زمین گذاشتم. سریع گرہ روسرے ام را محڪم تر ڪردم و موهایم را ڪامل زیر روسرے جا دادم. دوبارہ ڪہ آبپاش را برداشتم صداے بم محراب بلند شد:یااللہ! لبخند پر رنگے روے لب هایم جا خوش ڪرد،ضربان قلبم بالا رفت. ڪم ماندہ بود از هیجان قلبم بایستد،حق داشت،حدود یڪ ماہ محراب را ندیدہ بود! گلویم را صاف ڪردم و محجوب گفتم:بفرمایین! صداے قدم هایش همراہ با جیڪ جیڪ پر از شیطنت گنجشڪ ها و بغ بغوے عاشقانہ ے یاڪریم ها در گوشم پیچید. صدایش را از چند قدمے ام شنیدم:سلام! خداقوت! با آرامش بہ سمتش برگشتم،خواستم جوابش را بدهم ڪہ با دیدنش حرف در دهانم ماسید! تہ ریش گذاشتہ بود و شلوار و بلوز سادہ ے سبزے بہ تن داشت،همراہ با پوتین هاے مشڪے! نگاهم بہ آرمے ڪہ روے جیب سمت چپ پیراهنش نقش بستہ بود افتاد. آرم طلایے رنگے،دستے را ڪہ اسلحہ اے بہ سمت بالا گرفتہ بود را نشان مے داد! بالاے اسلحہ آیہ ے "واعدوا لهم ما استطعتم من قوه" نقش بستہ بود! آیہ اے از سورہ ے انفال بود،معنے اش را مے دانستم! زمزمہ وار گفتم:هر نیرویے در قدرت دارید براے مقابلہ با دشمنان آمادہ سازید! خط ریزے ڪہ سمت راست پایین دست،ڪلمات را نقش زدہ بود بهتم را بیشتر ڪرد! "سپاہ پاسداران انقلاب اسلامی" لب هاے محراب بہ لبخند باز شد:دختر حاج خلیل! جواب سلام واجبہ ها! بہ خودم آمدم و با چشم هاے حیرانم گفتم:سلام! بهت نگاهم را ڪہ دید،نیم نگاهے بہ لباسش انداخت و پرسید:چیزے شدہ؟! ابروهایم را بالا انداختم:این لباس... مڪث ڪردم،خونسرد شانہ بالا انداخت:لباس سپاهہ! چند روز پیش چندتا گروہ متحد شدن و سپاہ مستقل شد! نمے دونستے؟! بہ چشم هایش چشم دوختم:چرا! ولے...این لباس تو تن شما چے ڪار میڪنہ؟! لبخندش پر رنگ تر شد و پیشانے اش را بالا داد:بهم نمیاد؟! بے توجہ بہ سوالش مبهوت پرسیدم:پاسدار شدے؟! چند قدم نزدیڪ تر شد و مقابل گل هاے محمدے زانو زد. آرامش در چهرہ اش موج مے زد،آرام و محڪم جواب داد:بعلہ! با احتیاط یڪے از ساقہ هاے گل محمدے را شڪست و داخل آبپاش گذاشت! سر بہ زیر گفت:تولدت مبارڪ! لبخند پر رنگ و متعجبے زدم:ممنون ولے تولدم فرداس! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . سر بلند ڪرد و لبخند معنادارے حوالہ ے چشم هایم ڪرد،نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و بدون حرف بہ سمت ایوان قدم برداشت. بے اختیار بلند گفتم:فڪ مے ڪردم بعد از انقلاب برگردے سر درس و مشقت آقا معلم! از روے پلہ بہ سمتم برگشت و با آرامش بہ صورتم چشم دوخت. _از بچگے دوس داشتم نظامے باشم اما نہ تو ارتش شاہ! من آدم یہ جا بند شدن نیستم! دلم پرواز میخواد! سپس هر دو دستش را دو طرفش بہ نشانہ ے بال زدن باز ڪرد و ڪج شد،دست راستش بالا تر از سر و تنش رفتہ و بہ سوے آسمان بلند شدہ بود! درست مثل دستے ڪہ روے جیب پیراهنش بلند بود! خونسرد رو برگرداند و از پلہ ها بالا رفت،دوبارہ یا اللهے گفت و وارد خانہ شد. نگاهم را بہ گل محمدے اے ڪہ برایم چیدہ بود دوختم،بہ سادہ ترین و باارزش ترین هدیہ ے تولد نوزدہ سالگے ام! اردیبهشت ماہ من بود،ماہ عشق! عطر گل هاے محمدے زیر بینے ام پیچید،مردد گل را برداشتم و بہ سمت پلہ ها رفتم‌. محراب پاسدار شدہ بود! دانشجوے ممتاز رشتہ ے مهندسے مڪانیڪ دانشگاہ صنعتے آریامهر پاسدار شدہ بود! آقاے معلم مهربان و جدے اے ڪہ پاییز و زمستان در مدرسہ ها درس مے داد و تابستان ها بے هیچ چشم داشتے بہ بچہ هاے ڪورہ هاے آجرپزے! محرابے ڪہ عاشقش بودم پاسدار شدہ بود! از پلہ ها بالا رفتم،نگرانش بودم،انگار تا بلایے سر خودش نمے آورد بے خیال این زندگے نمے شد! میان این همہ آشفتگے،پاسدار شدنش دیگر چہ صیغہ اے بود؟! وارد سالن ڪہ شدم دیدم از پشت سر خالہ ماہ گل را در آغوش ڪشیدہ و گونہ اش را مے بوسد! ڪنار گوشش گفت:دلم برات یہ ذرہ شدہ بود ماہ گل خانم! خالہ بلند خندید:دل منم براے پسر ڪلہ شقم تنگ شدہ بود! بہ شما یاد ندادن مرد نظامے باید اخمو با جذبہ باشہ؟! آرام حلقہ ے دست هایش را باز ڪرد و گفت:اون براے بیرون از خونہ س! البتہ فقط با تیر و طایفہ ے دشمن آنا جان! (مادر جان) مامان فهیم با شوق نگاهش ڪرد:ستارہ ے سهیل شدے خالہ! بہ روے مامان لبخند زد:ڪم سعادت شدم ڪہ نمے تونم زود زود ببینمتون! سپاہ تازہ تاسیسہ و بعضے نیروهاے داوطلب باید حسابے آموزش ببینن براے همین سرمون حسابے شلوغہ! روے مبل نشست و نگاہ خستہ اش را بہ مامان دوخت. خالہ سریع بہ سمت آشپزخانہ قدم برداشت و گفت:الان برات یہ لیوان شربت تگرے میارم! لبخندش پر رنگ تر شد:لطف مے ڪنے! مامان نزدیڪ محراب نشست و شروع بہ احوال پرسے ڪرد. ڪنجڪاو نزدیڪشان نشستم،مامان نگاہ متعجبش را بہ شاخہ گل در دستم دوخت. _چرا گلا رو ڪندے؟! متعجب بہ شاخہ گل نگاہ ڪردم و گفتم:من نڪندم! محراب شرمگین گفت:من ڪندم خالہ! پیشاپیش هدیہ ے تولدشہ! مامان آهانے گفت و ابرو بالا انداخت! سپس پرسید:تو سپاہ چے ڪار مے ڪنے؟! چریڪے بازیات تموم نشد؟! آرام خندید و جواب داد:بہ نیروهاے داوطلب ڪونگ فو و تیراندازے یاد میدم! لازم بشہ ماشینم تعمیر مے ڪنم ڪہ لیسانسم بہ یہ ڪارے بیاد! مامان گفت:ناسلامتے تو مهندسے! میتونے جاهاے بهتر ڪار ڪنے،هم شان رشتہ و مدرڪت! محراب نیم نگاهے بہ من انداخت و مودب جواب داد:خودم دوس دارم تو سپاہ باشم! خالہ ماہ گل همانطور ڪہ سینے بہ دست نزدیڪ مان مے شد گفت:دیدے عاقبت دس دس ڪردنت چے شد؟! محراب متعجب نگاهش ڪرد،خالہ لیوان شربت را مقابلش گذاشت و ڪنار من نشست‌. ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:چے شدہ؟!_فاطمہ،مادر حافظ مے گفت قرارہ براے حافظ برن خواستگارے دختر حاج فتاح! با چشم هاے از حدقہ بیرون زدہ بہ صورت خالہ چشم دوختم! سوال مامان باعث شد بہ سمتش سر برگردانم:چے شد فاطمہ هوس ڪرد دختر فتاح عروسش بشہ؟! زیاد حشر و نشر ندارن ڪہ! خالہ ماہ گل جواب داد:خود حافظ خواستہ! محراب با آرامش جرعہ اے از شربتش نوشید و آرام گفت:سلام بر حسین! ان شاء اللہ ڪہ خیرہ! مامان محتاط بہ محراب نگاہ ڪرد و گفت:حیف شد! ولے فڪ ڪنم هنوزم دیر نشدہ! بہ یقین بین محراب و حافظ،هم حاج فتاح هم الناز محرابو انتخاب مے ڪنن! خالہ ماہ گل با شیطنت گفت:محراب،بهتر از النازو در نظر دارہ! با این حرف چشم هاے من و مامان بیشتر گرد شد و شربت در گلوے محراب پرید! سرفہ هاے بلند و بے امان محراب باعث شد خالہ سریع از ڪنارم بلند بشود و بہ ڪمڪ محراب برود. خالہ چندبار محڪم بہ ڪمر محراب ڪوبید اما هر لحظہ صورت محراب سرخ تر مے شد! گل از گل مامان فهیم شڪفت:ماہ گل! دیدے گفتم وقتے واسہ الناز انقد بهونہ میارہ دلش یہ جاے دیگہ گیرہ! خودم را روے مبل جمع ڪردم،در هواے خوش اردیبهشت ماہ دست و پایم یخ ڪردہ بود! لبم را بہ دندان گرفتم و ڪنجڪاو بہ دهان محراب خیرہ شدم،هر لحظہ منتظر بودم بگوید:مامان شوخے میڪنہ! منو چہ بہ این حرفا؟! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . چند ثانیہ بعد محراب نفس عمیقے ڪشید و نگاهش را بہ پاهایش. خالہ نیم نگاهے بہ صورت من انداخت و ڪنارم برگشت. آب دهانم را با شدت فرو دادم،ڪم ماندہ بود بغضم سر باز ڪند! ڪاش زودتر مے گفت خالہ شوخے مے ڪند! مامان با لحنے مهربان و مشتاق پرسید:حالا این عروس خوشبخت ما ڪیہ؟! گونہ هاے محراب سرخ تر شد،لبش را بہ دندان گرفت و بہ زور سر بلند ڪرد! خالہ ماہ گل شانہ بالا انداخت:هنوز نگفتہ ولے حتما بهتر از النازہ ڪہ خود محراب پسندیدتش! محراب اخم ڪرد،سرم را پایین انداختم. فڪرش را هم نمے ڪردم ڪہ محراب از دخترے خوشش بیاید و دل ببازد! فڪرش را هم نمے ڪردم تمام این مدت عاشق مردے شدہ باشم ڪہ دلش جاے دیگرے گیر بودہ! محراب ڪلافہ دستے بہ موهاے پرپشتش ڪشید و از روے مبل بلند شد. محجوب لب زد:با اجازہ تون من برم لباسامو عوض ڪنم! من هم سریع بلند شدم،بدون این ڪہ شاخہ گل محمدے را بردارم! رو بہ مامان فهیم گفتم:من دیگہ برم از درسام عقب موندم! سپس رو بہ خالہ ماہ گل ادامہ دادم:با اجازہ خالہ جون! خالہ ماہ گل هم سر پا ایستاد و مهربان نگاهم ڪرد:ڪجا خالہ؟! تازہ اومدے ڪہ! بہ زور لبخند زدم:یہ ماہ و نیم بیشتر وقت نموندہ،این مدت خیلے ڪم درس خوندم! سپس بے اختیار گونہ اش را بوسیدم،درست همان جایے ڪہ محراب بوسیدہ بود! _بہ عمو باقر سلام برسونین! خدافظے! بدون این ڪہ بہ محراب نگاہ ڪنم خداحافظے ڪردم و بہ سمت در رفتم‌‌. از در ڪہ رد مے شدم دیدم نگاہ محراب میان من و شاخہ گل محمدے در گردش است! بے توجہ،پلہ هاے ایوان را یڪے دوتا ڪردم و با حرص از ڪنار ردیف گل هاے محمدے خوش بو و مدهوش ڪنندہ رد شدم! بہ در حیاط رسیدم و قصد ڪردم در را باز ڪنم اما صداے محراب متوقفم ڪرد! _رایحہ خانم! بہ سمتش سر برگرداندم اما نگاهش نڪردم‌. زمزمہ وار گفتم:بلہ؟! در دو سہ قدمے ام ایستاد،صدایش آرام بود و پر از عطر یاس! ڪاش یاس انقدر لطیف و خوشبو نبود،ڪاش صداے محراب عطر یاس نداشت! _هر سال یہ جشن ڪوچولو براے تولدت میگرفتے،نمیدونم امسالم همچین جشنے میخواے بگیرے یا نہ؟! نفس عمیقے ڪشید و ادامہ داد:اوضاع تو شهراے دیگہ خوب نیس! دارن بہ جون و مال مردم حملہ مے ڪنن،یہ مدت از تهران میرم! مے خواستم بگویم خب بہ جهنم! بہ من چہ؟! انگار براے تمام ڪردن حرفش مردد بود! _چند ماهے میرم ماموریت! ڪار و هدف من محافظت از انقلاب و مردمہ! یادتہ ازم پرسیدے امامو دوس دارم یا عاشقشم؟! یادتہ گفتم عشق یہ چیزہ،دوس داشتن یہ چیز دیگہ و فدایے شدن یہ چیز دیگہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،لبخند مشتاق و پر رنگ چشم هایش را دیدم! _من فدایے ام! پاسدار بودن یعنے همین! سرد گفتم:موفق باشین! _براے تولد امسالت نیستم! پیشاپیش هدیہ مو دادم اما یادت رفت برش دارے! سپس تابلو و شاخہ گل محمدے را بہ سمتم گرفت،متعجب بہ تابلو خیرہ شدم. همان تابلوے خط "مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهيدا" بود! همان تابلویے ڪہ درست سہ سال قبل همچین روزے خط خوردہ بود! ڪنجڪاو بہ چشم هایش خیرہ شدم و پرسیدم:این تابلو دیگہ چیہ؟! لبخند زد:این تابلو خیلے برام عزیزہ،براے تولد امسالت از این بهتر هدیہ پیدا نڪردم! با جملہ اے ڪہ گفت قلبم لرزید،منظور دار حرف مے زد! چرا باید براے تولد امسالم این تابلو را هدیہ مے داد؟! این پا و آن پا ڪرد سپس با شرم گفت:خودت گفتے ازش خوشت اومدہ! نمے گیریش؟! اخم ڪردم و سرد گفتم؛:نہ! چیزے ڪہ برات عزیزہ رو بہ هیچڪس هدیہ ندہ! چرا فڪ ڪردے از این بهتر چیز دیگہ اے واسہ هدیہ دادن بہ من نیس؟! سرش را پایین انداخت و لبش را بہ دندان گرفت. چند ثانیہ بعد با زحمت لب زد:چون تو دختراے سالاے قبل نیستے! سپس سر بلند ڪرد و قهوہ ے بے تاب و شیرین چشم هایش را بہ چشم هایم دوخت! _هستے؟! آب دهانم را با شدت فرو دادم،حرف هایش برایم سنگین بود. با صدایے لرزان گفتم:معنے حرفاتو نمے فهمم! شیطنت در خندہ اش خانہ ڪرد:یہ هدیہ گرفتن ڪہ انقد استخارہ ڪردن ندارہ! مردد تابلو و شاخہ گل را از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم. با جملہ اش تنم لرزید:خداحافظ تا اگہ عمرے بود براے سلام بعدے! آب دهانم را با شدت فرو دادم،بہ چشم هایش خیرہ شدم. گفت چند ماہ نیست،چند ماہ یعنے خیلے! براے من چند ماہ دورے از محراب یعنے یڪ عمر! خواستم در را باز ڪنم ڪہ گفت:همیشہ یادت باشہ همہ چیز اونطور ڪہ مے بینے و مے شنوے نیس! یاعلے مدد! بغضم پر رنگ تر شد،طاقت دورے اش را نداشتم! خدا مے دانست در این یڪ ماہ چہ ڪشیدہ بودم،حالا بعد از یڪ ماہ آمدہ بود و مے گفت خداحافظ تا چند ماہ دیگر! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . قلبم آتش گرفت،تابلوے "مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهيدا" را محڪم بہ قلبم چسباندم! چند قدم عقب تر رفت،نگاهش بہ ڪاشے هاے نم دار بود. دستے بہ گردنش ڪشید و زمزمہ ڪرد:التماس دعا! دعا ڪن از این مخمصہ دربیام! در را باز ڪردم،پاهایم حرڪت نمے ڪردند،نمے توانستم از چشم هایش دل بڪنم و راحت بروم! نمے دانستم از ڪدام مخمصہ حرف مے زند. با زحمت دهانم را باز ڪردم و گفتم:بہ شرط لیاقت حتما! سفر بہ سلامت! یاعلے! از چهارچوب در ڪہ عبور ڪردم،بے تاب بہ سمتش سر برگردانم،اشڪ در چشم هایم چمبرہ زدہ بود. نمے دانم در نگاهم چہ دید ڪہ دست چپش را روے قلبش گذاشت،بدون این ڪہ از چشم هایم چشم بگیرد! آرام بہ قلبش ضربہ زد،نہ یڪ بار،نہ دوبار و نہ حتے دہ بار! نوزدہ بار آرام بہ قلبش ضربہ زد! شمردم دقیقا نوزدہ بار! بہ اندازہ ے سن و سال من! مثل برق گرفتہ ها سر جایم خشڪم زدہ بود،تنم داغ شدہ بود و چشم هایم بہ اندازہ ے نعلبڪے هاے خان جون گشاد! خون در صورتش دوید،رگ گردنش برجستہ شدہ بود. سرش را پایین انداخت،آنقدر پایین ڪہ سرش توے قفسہ ے سینہ اش فرو رفت. آب دهانش را فرو داد،لرزیدن سیب گلویش را دیدم! مثل مسخ شدہ ها رو بہ رویش ایستادہ بودم و حتے فراموش ڪردہ بودم باید نفس بڪشم! نفسش را با حرص بیرون داد و محڪم لبش را گزید،آنقدر محڪم ڪہ دردش در جان من پیچید! او هم نفس نمے ڪشید وگرنہ رنگ و رویش آنقدر سرخ نمے شد و رگ گردنش آنطور ڪبود و متورم! زیر لب استغفراللهے گفت و محڪم در را بست! آنقدر محڪم ڪہ تن من لرزید،حتے شاخہ هاے درخت انتهاے ڪوچہ ڪہ گنجشڪ ها با ترس از رویش بہ سمت آسمان پریدند! تنم رعشہ گرفتہ بود،قدرت حرڪت ڪردن نداشتم‌. بہ زور پاهایم را تڪان دادم و با تمام قدرت بہ سمت خانہ دویدم. با دست هایے لرزان در خانہ را باز ڪردم و دوبارہ تا اتاقم دویدم! تابلوے خط را محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام چسباندہ بودم و گل محمدے در آغوشم داشت نفس نفس مے زد... خودم را داخل اتاق پرت ڪردم،بہ صورتم در آینہ نگاہ ڪردم. هرچہ خون داشتم زیر پوست صورتم جمع شدہ بود! لب هایم نیمہ باز ماندہ بود و چشم هاے مبهوت! با تنے لرزان روے زمین نشستم،شاخہ گل محمدے را بو ڪردم. بوے یاس مے داد،بوے محراب! دستم را روے گونہ ام گذاشتم،چقدر تب داشتم! راستے براے گرفتن تب دست روے گونہ مے گذاشتند یا پیشانے؟! حتما خواب مے دیدم،محراب را چہ بہ من! چرا باید براے من روے قلبش ریتم بگیرید؟! آن هم نوزدہ بار! بہ تعداد عدد سن رایحہ! حتما خواب مے دیدم،پسر حاج باقر و چہ بہ این حرف ها؟! چشم هایم را بستم،دوبارہ تصویرش مقابل چشم هایم نقش بست. ریتم گرفتن انگشت هایش روے قلبش و هدیہ دادن تابلوے "مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهيدا"! آن هم درست یڪ روز قبل از تولدم،درست روزے ڪہ تابلوے "مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهيدا" خط خوردہ بود! بوے یاسِ گل محمدے را بلعیدم،براے نفس ڪشیدن بہ هواے محراب احتیاج داشتم! دوبارہ صحنہ ے چند لحظہ قبل مقابل چشم هایم نقش بست و دندان هایم روے لب پایینے ام فرود آمدند! قلبم لحظہ از شدت هیجان و اضطراب از ڪار ایستادہ بود! بہ نفس نفس زدن افتادم،تابلو را بہ قلبم فشار دادم و گفتم:روا نیس پسر حاج باقر! روا نیس بہ خدا! حالا بہ جاے قلبم جملہ ے جادویے "مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهيدا" در قفسہ ے سینہ ام نشستہ بود! حالا بہ جاے تڪہ اے گوشت خون آلود،محراب را در سینہ ام داشتم! عطر یاس اتاق را برداشتہ بود،عطر محراب! ڪاش نگاہ و صداے محراب عطر یاس نداشت! ڪاش الان محراب ڪنج اتاقش لبخند نمے زد! ڪاش اصلا یاس عطر نداشت...! ‌•♡• با صداے بلند شدن آلارم منشے موبایلش بہ خودش آمد. نگاہ مشتاقش را از دفتر گرفت و گوش هایش را بہ صدا سپرد. _سلام با مهتاب تماس گرفتے،الان نمیتونم جواب بدم خوشال میشم برام پیغام بذارے! پشت بند صداے خودش صداے بوق پیچید و صداے "او"! _الو مهتاب! سلام! پیامتو خوندم! فڪ ڪنم هر دومون بہ این غار تنهایے نیاز داریم! مراقب خودت باش،خدافظ! لبخند محوے زد،چرا صداے "او" بوے یاس نمے داد؟! شاید هم صدایش عطر یاس داشت و مهتاب نمے فهمید! دستش را روے خط رایحہ ڪشید:تازہ فهمیدم بہ تو میگن عاشق! نہ بہ من! نگاهش را بہ موبایلش دوخت،بہ همان نقطہ اے ڪہ صداے او در آن پیچیدہ بود! _نہ بہ ما! دفتر را بو ڪرد،بوے یاس مے داد! بوے محراب! زمزمہ ڪرد:چرا من تا حالا نفهمیدہ بودم محراب بوے یاس میدہ؟! هان؟! دارہ بهت حسودیم میشہ! ‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻