eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
الرب الشهدا والصدیقین _چاره اے نبود باید میرفتم... _اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود _ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود دانشگاه خیلے خلوت بود. _تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂. _تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبے بود. _اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود. از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ. _اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک. _زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود. چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓گل نمیخواے سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود . عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓ گفت:۱۵تومـݧ ۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود. بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم. یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم. _همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود. _مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام _نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم. با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرون… @zeinabiha2🌹🌹🌹
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... می دانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. همچنان که قوری را از آب جوش پر می کردم ، صدای عبدالله را می شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش می کند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم . پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه مکعب کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر ، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می کشید تا به خانه جدید وارد شود . طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود . از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم ، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد می شد، شبیه احساس گس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه داره شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم مهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می خواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ★★★ آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید ، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می کرد. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . صورتش گندمے بود و تازہ تراشیدہ! لب هاے گوشتے اے داشت همراہ بینےِ نوڪ تیز و چشم هاے آبےِ یخے! موهاے مشڪے رنگش را بہ تبعیت از مد روز،بہ سبڪ الویس پریسلے آراستہ بود. دستے بہ ڪت مشڪے رنگش ڪہ خط هاے باریک سفید داشت ڪشید و ابروهاے پر پشتش را در هم برد. سعے ڪردم عادے باشم و زانوهایم تحلیل نرود! بے اختیار سر بہ عقب برگرداندم،خبرے از محراب نبود! در دل نفس آسودہ اے ڪشیدم و لرزش دست و پاهایم را ڪنترل ڪردم. خواستم قدمے بردارم ڪہ هیڪل درشتش را جا بہ جا نڪرد! اخم ظریفے میان ابروهایم نشاندم:لطفا برین ڪنار! بے توجہ بہ جملہ ام گفت:روز بہ خیر خانم! یہ پسر جوون مشڪوڪ این دور و ور ندیدین؟! خودم را بہ آن راہ زدم و با چشم هاے متعجب صورتش را ڪاویدم! حالت صورتم را ڪہ دید ادامہ داد:قد بلند و استخوون درشت! شلوار مشڪے پاش بود و پیرهن سفید بہ تن داش. سراسیمہ مے دویید! ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:نہ ندیدم! چشم هایش را تنگ ڪرد:مطمئنین؟! سرم را تڪان دادم:بعلہ! دستے بہ چانہ اش ڪشید:ڪہ اینطور! نگاهے بہ اطراف انداخت و ادامہ داد:منزل تون ڪجاس؟! آب دهانم را فرو دادم:براے چے باید جواب بدم؟! _پرسیدم منزلتون ڪجاس؟! در این بین نیم نگاهے هم بہ ڪیفم انداخت. سریع شلوغش ڪردم:بہ شما چہ؟! برو تا دست مامور ندادمت آقا! پیاز داغش را زیاد ڪردم و اخم هایم را هم غلیظ تر! ادامہ دادم:روز روشن یہ ڪارہ میان جلوے مردمو میگیرن براے فضولے! خجالتم خوب چیزیہ! پوزخندے روے لبش نشست،خواست چیزے بگوید ڪہ از پشت سرش صداے آشنایے شنیدم. _خانم محسنے! تَشیف آوردین؟! مرد ڪنجڪاو سر بہ عقب برگرداند. حافظ،یڪے از دوستان صمیمے محراب در چند قدمے مان ایستادہ بود! مرا خانم محسنے خطاب ڪردہ بود؟! متعجب نگاهش ڪردم ڪہ عادے ادامہ داد:سر ڪوچہ منتظرتون بودم! مامان حالش بدہ اگہ میشہ سریع بریم فشارشو بگیرین ببینیم درمانگاہ لازمہ یا نہ؟! بہ خودم آمدم و لرزش صدایم را قورت دادم. _خیلے وقت بود سر ڪوچہ ے اصلے وایسادہ بودم دیدم خبرے ازتون نیس گفتم بیام سمت ڪوچہ تون شاید تو راہ همدیگہ رو دیدیم! ابرو بالا انداخت و بہ مرد اشارہ ڪرد:مشڪلے پیش اومدہ؟! شانہ بالا انداختم:اتفاقا میخواستم ازتون بپرسم ایشون مفتش محلتون تشریف دارن؟! یہ ڪارہ جلوے من وایسادن سوال مے پرسن! حافظ اخم ڪرد و بہ مرد نزدیڪ شد:امرے باشہ؟! مرد مشڪوڪ نگاهش را میان ما گرداند:بہ خانم گفتم! ایشونم جوابمو دادن! سپس چشم هاے یخے اش را بہ صورتم دوخت و پوزخند زد:روز خوش بانوے جوان! قطعا این چشم ها و جسارت رو فراموش نخواهم ڪرد! حافظ بہ سمتش خیز برداشت ڪہ سریع جلویش ایستادم و آرام زمزمہ ڪردم:بذارین برہ! دندان قورچہ اے ڪرد و گفت:بریم! عادے با قدم هاے آرام،ڪنار هم راہ افتادیم. نفس در سینہ ام حبس شدہ بود. آرام پرسیدم:بہ نظرتون دنبالمون میاد؟ _امڪانش هس! میریم خونہ ے ما! ڪیفم را محڪم چسبیدم،با زبان لبش را تر ڪرد و ڪنار ایستاد تا من جلوتر از ڪوچہ ے فرعے خارج بشوم‌. نگاهم را بہ نیم رخش دوختم:شما از ڪجا سر رسیدین؟! جدے گفت:محراب از دیوارے ڪہ پشت سرتون بود پرید داخل،دیوار خونہ ے مش رضاس! پشت خونہ ے ما. چند روزے رفتہ مشهد ڪلیدشو دادہ بہ من ڪہ حواسم بہ خونہ و گل و گیاهاش باشه‌. با محراب اونجا قرار داشتیم،از موعد قرارمون گذشتہ بود میخواستم برگردم خونہ ڪہ یهو عین عجل معلق از دیوار پرید تو حیاط،گفت ساواڪیا دنبالش ڪردنو شما اعلامیہ ها رو ازش گرفتین. خودمو رسوندم براے ڪمڪ! پشت دیوار ڪمین ڪردہ بودم ببینم خودش میرہ رد ڪارش یا نہ. آدرس خونہ تونو ڪہ پرسید گفتم بهترہ ندونہ ساڪن این محلین و اسم و فامیل واقعے تون چیہ! بعدم ڪہ وارد عمل شدم. نفس عمیقے ڪشیدم:عجب! نزدیڪ خانہ ے شان رسیدیم،خانہ اے با در آبے روشن ڪہ موهایِ طنازش پیچ هاے خوشبوے امین الدولہ بودند! با آرامش ڪلید را از داخل جیب شلوار جینش در آورد و داخل قفل انداخت. در ڪہ باز شد با دست بہ داخل اشارہ ڪرد:بفرمایین! سریع وارد حیاط ڪوچڪشان شدم،پشت سرم آمد. در را بست و گفت:بهترہ نیم ساعت یہ ساعتے اینجا باشین بعد بیرونو دید بزنم و برین! نفسم را آسودہ بیرون دادم،خواستم همانجا گوشہ ے حیاط بنشینم ڪہ محراب از داخل خانہ بیرون آمد. آب دهانم را فرو دادم،نگاهش نگران بود! از چهارچوب در رد شد و بہ سمتم قدم برداشت. _رایحہ...خانم! نفس تازہ ڪردم:من خوبم! ڪیفم را مقابل صورتش بلند ڪردم:امانتیات اینجاس! نگاهے بہ ڪیف انداخت و سریع از دستم گرفت‌. بہ تخت چوبے گوشہ ے حیاط اشارہ ڪرد:برو بشین! سپس رو بہ حافظ ادامہ داد:لطفا براش یہ لیوان آب قند بیار! @Ayeh_Hayeh_Jonon بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . بدون هیچ حرفے بہ سمت تخت رفتم و زیر سایہ ے درخت انگور نشستم،جاے حاج بابا خالے بود تا ببینید با دو پسر جوان خلوت ڪردہ ام! لحظہ اے تنم لرزید اما بہ خودم مسلط شدم،نجات جان حاج بابا و عمو باقر و ... نگاهم بہ محراب افتاد ڪہ وسط حیاط ایستادہ بود! نجات جان حاج بابا و عموباقر مهمتر بود! محراب و حافظ ڪہ نورچشمے هایشان بودند و سر بہ زیر و معتمد! نگاهم را بہ انگورهاے درشت و سبز دوختم ڪہ از میان شاخہ و برگ هاے درخت آویزان بودند. صداے پا شنیدم،نگاهم را از درخت انگور گرفتم و بہ رو بہ رو دوختم. حافظ همانطور ڪہ قاشق را داخل لیوان شیشہ اے بلند مے گرداند گفت:فڪ ڪنم ما تا عمر داریم مدیونتون شدیم! لبخند ڪم جانے زدم:این ڪارو بخاطرہ حاج بابام و عمو باقر ڪردم! لیوان را بہ سمتم گرفت. لیوان را از دستش گرفتم و تشڪر ڪردم‌. گوشہ ے تخت نشست:پس بے خبر نیستین! خواستم دهان باز ڪنم ڪہ محراب سریع با تحڪم صدایش زد:حافظ! حافظ متعجب نگاهش ڪرد ڪہ محراب نیم نگاهے بہ من انداخت و ادامہ داد:خستہ ان! بہ حرف نگیرشون! حافظ آهانے گفت و سڪوت ڪرد. محراب ڪیفم را روے تخت گذاشت و چشم هاے قهوہ اے اش را بہ فرش روے تخت دوخت. _لطفا برگہ ها رو بدہ و برو! با تردید و ڪمے مڪث برگہ ها را از داخل ڪیفم درآوردم،خواست برگہ ها را از دستم بگیرد ڪہ دستم را عقب ڪشیدم. _میخوای...میخوای من ببرمشون؟ اگہ تو ڪوچہ ببیندت چے؟! اگہ دنبالت راہ بیوفته چے؟! لبخند ڪجے زد:دیگہ انقدم ناشے نیستم دختر حاج خلیل! ناراضے برگہ ها را بہ دستش دادم و آخرین نگاہ را بہ عڪس سیاہ و سفید امام انداختم! برگہ ها را بہ دست حافظ داد و گفت:بهترہ فعلا دست تو باشن. بذارشون یہ جاے امن! حافظ برگہ ها را از دستش قاپید:الان ترتیبشونو میدم! سپس بلند شد و بہ سمت خانہ رفت‌. محراب همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد گفت:ممنون بابت ڪمڪت اما لطفا دیگہ از این شجاع بازیا در نیار! روے تخت آمد و ایستاد! سر بلند ڪردم تا بتوانم خوب صورتش را ببینم! چشم هایش را میان خوشہ هاے انگور چرخاند و ادامہ داد:اگہ یہ تار مو از سرت ڪم میشد من جواب حاج خلیل و خالہ فهیمه رو چے میدادم؟! چطور جلوشون سر بلند میڪردم؟! بعد از گذشت چند ثانیہ خوشہ اے انگور چید و از روے تخت پایین رفت. همانطور ڪہ بہ سمت شیر آب قدم بر مے داشت گفت:گوشت با منہ دختر حاج خلیل؟! شیر آب را باز ڪرد و با وسواس مشغول شستن انگور شد. نفس عمیقے ڪشیدم:بعلہ برادر! لبخند ڪم رنگے گوشہ ے لبش دیدم! _دیدے ڪہ از پسش بر اومدم! این جملہ را ڪہ گفتم،حافظ وارد شد و نگاهم ڪرد:اِ! آب قندتونو میل نڪردین ڪہ! آب خنڪہ تا گرم نشدہ بخورین! لیوان را بہ لب هایم نزدیڪ ڪردم و جرعہ اے نوشیدم‌. حافظ با عصبانیت گفت:اینا ڪم خون مردمو تو شیشہ ڪردن حالا بہ ناموسشونم...لااللہ الاللہ! محراب سریع سر بلند ڪرد:یعنے چے این حرف؟! حافظ شرمگین و با رگے بیرون زدہ رو بہ من گفت:شمام مثل خواهرِ من! مرتیڪہ با چشاش داش... جملہ اش را ڪامل نڪرد،این بار استغفراللهے زیر لب گفت! محراب با ابروهاے گرہ خوردہ بہ من خیرہ شد:حافظ چے میگہ؟! بے جواب لاجرعہ تمام محتویات لیوان را سر ڪشیدم! حافظ گوشہ ے تخت نشست:مرتیڪہ برگشتہ بہ رایحہ خانم میگہ این چشما و جسارتتونو یادم نمیرہ! سریع پشت بند جملہ اش اضافه ڪردم:آقا حافظ! این جملہ ش بیشتر حالت تهدید داش! حافظ لب گزید:دیگہ بدتر! اونوقت نباید یه مدت تو محلہ رفتو آمد داشتہ باشین ڪہ مبادا این از خدا بے خبرا تو ڪمین باشن! تہ دلم ڪمے لرزید اما بہ روے خودم نیاوردم. خونسرد گفتم:فڪ نڪنم انقدم پیگیر بشن ولے احتیاط شرط عقلہ! محراب شیر آب را بست،حالت چهرہ اش درهم بود. نگاهے بہ حافظ انداخت و رو بہ رویم ایستاد. خوشہ ے انگور را بہ سمتم گرفت. متعجب چشم هایم را میان خوشہ ے انگور و صورتش گرداندم ڪہ با آرامش گفت:دیدم نگات بہ خوشہ هاے انگورہ! لبخند ڪجے زد:پیشڪشے صلح! نمیدانم چرا ڪسے نگفتہ بود ڪہ دوست داشتن،از همین چیزهاے سادہ شروع مے شود؟! از همین نگاہ ها... از همین لبخندها... از همین... چشم ها... •♡• Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نگاهے بہ پذیرایے انداختم،ریحانہ در حیاط زیر نور ماہ نشستہ بود و ڪتاب مے خواند. مامان فهیم ڪنار حاج بابا،روے مبل هاے مغز پستہ اے نشستہ بود و برایش سیب پوست مے گرفت. منتظر بودم بہ بهانہ اے با حاج بابا خلوت ڪنم! چشم هاے مامان فهیم روے صورتم نشست:چرا یہ لنگہ پا بین در و دیوار واسادے؟! شانہ بالا انداختم:همینطورے! ابرو بالا انداخت:عجب! دستے بہ موهاے مرتب شانہ شدہ ام ڪشیدم و بہ حاج بابا چشم دوختم‌. ابرو بالا انداخت:عجب! دستے بہ موهاے مرتب شانہ شدہ ام ڪشیدم و بہ حاج بابا چشم دوختم‌. انگار سنگینے نگاهم را احساس ڪرد ڪہ بہ سمتم سر برگرداند. ثانیہ اے بہ چشم هایم خیرہ شد و سپس گفت:فهیمہ خانم! بے زحمت برام گل گاو زبون دم میڪنے؟! چشم هاے مامان فهیم نگران شد:چرا؟! اتفاقے افتادہ ڪہ خلقتو تنگ ڪردہ؟! حاج بابا لبخند زد،از آن لبخندهایے ڪہ فقط نثار مامان فهیم میڪرد! _نہ خانم! این روزا یڪم اوضاع آشفتہ س اعصاب آدم بہ هم میریرہ! این دمنوشا ڪہ با دستاے شما دُرُس میشہ جادو میڪنہ! گونہ هاے مامان فهیم گل انداخت،مثل دخترهاے چهاردہ سالہ ے عاشق! نیم نگاهے بہ من انداخت و گفت:فورے آمادہ میڪنم! سپس از جا بلند شد و بہ سمت آشپزخانہ رفت. چشم هایم دنبال مامان فهیم بود ڪہ با صداے حاج بابا بہ خود آمدم‌. _بیا رایحہ! متعجب نگاهش ڪردم و بہ سمتش رفتم. ڪنار پاے حاج بابا دو زانو نشستم و سرم را بالا نگہ داشتم تا صورتش را ببینم. _جانم حاج بابا؟! خونسرد گفت:چشاے تو حرف دارن! مے شنوم! آب دهانم را فرو دادم،پس از نگاهم چیزهایے و شاید همہ چیز را خواندہ بود! سر پایین انداختم تا راحت بتوانم صحبت ڪنم. گلویم را صاف ڪردم:امروز...امروز... سنگینے نگاهش را احساس ڪردم،دوبارہ سربلند ڪردم و با شڪ‌ پرسیدم:آقا محراب چیزے نگفتن؟! اخم ڪم رنگے در عمق چشم هایش نشست:نہ! چے باید میگفت؟! لب گزیدم:یہ ماجرایے پیش اومد ڪہ... ابرو بالا برد:ڪہ چے؟! جون بہ لبم ڪردے! چشم هایم را بہ زانوهایم دوختم:امروز با زهرا رفتہ بودیم پارڪ شاهنشاهے. برگشتنے سر ڪوچہ ے اصلے دیدم آقا محراب آشفتہ مے دوئه! تو راہ یہ برگہ از زیر پیرهنش افتاد ڪہ متوجہ نشد. من برگہ رو برداشتم اعلامیہ بود! سڪوت ڪردم،حاج بابا گفت:خب! چشم هایم را بہ سمت صورتش بردم تا ببینم واڪنشش چیست! _خواستم برگہ رو بدم بہ شما ڪہ بهشون بدین اما دیدم دوتا مامور ساواڪے دنبالشون افتادن. رنگ چشم هاے حاج بابا پرید! _خب چے شد؟! لبم را با زبان تر ڪردم:دنبالشون دوییدم و اعلامیہ ها رو ازشون گرفتم. ایشونم سریع از ڪوچہ هاے فرعے رف! یڪے از ماموراے ساواڪ یڪم ازم پرس و جو ڪرد منم جواب سر بالا دادم! البتہ آقا حافظ سریع اومد ڪمڪم و بہ یہ بهونہ اے باهم رفتیم! همہ ے اعلامیہ ها رو دوبارہ بہ آقا محراب تحویل دادم. رنگ صورت حاج بابا بہ سرخے میزد و چشم هاے میشے اش عصبانے بودند! سعے ڪرد صدایش را بالا نبرد:تو مے فهمے چے ڪار ڪردے دختر؟! میدونے اگہ اون مامور ساواڪ بو میبرد چہ بلایے سرت مے اومد؟! من باید چہ خاڪے تو سرم مے ریختم؟! هان؟! من من ڪنان گفتم:من...من خواستم مشڪلے براے شما و عمو باقر پیش نیاد! مثل عمو اسماعیل... دندان هایش را روے هم سابید:از ڪے تا حالا انقد خیرہ سر شدے؟! ڪے گفتہ براے من و باقر بزرگترے ڪنے؟! ڪے گفتہ دورہ بیوفتے دنبال محراب و حافظ و مامور ساواڪ؟! Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است . بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . سرم را پایین انداختم:ببخشین حاج بابا اما اگہ این ڪارا مشڪلے دارہ چرا خودتون... میان حرفم دوید:من منم! تو تو! حاج خلیل تیڪہ تیڪہ بشہ براش گواراترہ تا ناموسشو جلو بندازہ و خدایے نڪردہ ڪسے بہ ناموسش نگاہ چپ بندازہ چہ برسہ بہ این ڪہ با ساواڪے جماعت دهن بہ دهن بشہ! ناراحت گفتم:منم نمیخوام یہ تار مو از سر شما ڪم بشہ! نفس عمیقے ڪشید و زیر لب لااللہ الاللهے گفت! با حرص زمزمہ ڪرد:از محراب متعجبم! واسا ببینمش! نفسم را بیرون دادم. زیر چشمے نگاهے بہ صورت برافروختہ ے حاج بابا انداختم. خواست چیزے بگوید ڪہ صداے مامان فهیم از پشت سرم آمد‌. _حاج خلیل! چند روزہ میخوام یہ چیزے بگم حالا ڪہ رایحہ ام هس چہ بهتر! حاج بابا ڪنجڪاو و متفڪر سر بلند ڪرد. مامان فهیم نگاهے بہ حیاط انداخت و ڪنار حاج بابا نشست‌. لبخند پر رنگے زد:خدیجہ خانم خواهر حاج باقر التماس دعا دارہ! براے رایحہ! گونہ هایم رنگ شرم گرفت،اخم هاے حاج بابا برندہ تر شد! _ڪہ چے؟! مامان فهیم با ناز گفت:وا! براے پسرش علے دیگہ! میگن ڪہ مهندسہ،تو تبریز براے خودش برو بیایے دارہ و دستش بہ دهنش میرسہ. حاج بابا نفس عمیقے ڪشید:بگو حاج خلیل فعلا خیال دختر شوهر دادن ندارہ! مامان فهیم مردد گفت:نظر خود رایحہ چے میشہ؟! بعد از ڪمے مڪث حاج بابا گفت:سرتو بالا بگیر! با خجالت سر بلند ڪردم اما بہ چشم هایش خیرہ نشدم. محڪم پرسید:حرفاے مادرتو شنیدے نظرت چیہ؟! تعارف ڪردم:نظر شما نظر منہ! مامان فهیم سریع پرسید:بعد از نظر ما چے؟! نگاهم را بہ سمت مامان فهیم بردم:با حاج بابا هم نظرم! فعلا دلم براے ازدواج رضا نیس! مامان فهیم اخم ڪرد:اما دُرُس نیس ڪہ در این خونہ بہ روے همہ بستہ س! بیان خونہ مون بشینن یہ چاے بخورن ڪہ چیزے نمیشہ نمیخوان ڪہ همون لحظہ عقد ڪنن! حاج بابا بے حوصلہ جواب داد:فهیمہ! شنیدے ڪہ دل خودشم رضا نیس! بہ خدیجہ خانمم بگو قدمت سر چشم اینجا خونہ ے خودتہ اما نہ براے پیش ڪشیدن حرف بردن دختر حاج خلیل! فعلا خیال شوهر دادن رایحہ رو نداریم! مامان فهیم صورت برافروختہ ے حاج بابا را ڪہ دید چیزے نگفت. چند لحظہ بعد بہ بهانہ ے دمنوش گل گاو زبان از جا بلند شد و بہ آشپزخانہ بازگشت. حاج بابا سریع انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے تهدید مقابلم گرفت! _خوب گوش ڪن رایحہ! دیگہ بہ پر و پاے من و حاج باقر و محراب و فلان و بیسار نمے پیچے! مے شینے سر درس و مشق و خانمے ڪردنت ولاغیر! فهمیدے؟! جوابے ندادم! بلندتر گفت:چشمتو نشنیدم! مظلوم گفتم:ولے من نگرانتونم! چشم هایش خشمگین شدند:نباش! بچہ نیستم ڪہ تو نگرانم بشے! اما تو بچمے! پارہ ے جیگرمے! تو منو نگران میڪنے! بغضم را فرو دادم:حواسم هس حاج بابا! چشم هایش را تنگ ڪرد:چے؟! از ڪے تا حالا یاد گرفتے رو حرفم حرف بیارے؟! با زبان لبم را تر ڪردم:مگہ ڪارتون اشتباهہ؟! مگہ حاج خلیل ڪار اشتباہ میڪنہ؟! درماندہ نگاهم ڪرد،ادامہ دادم:دورا دور اخبارو پیگیرے میڪنم! قول میدم حواسم هس! این همہ دختر همسن و سال من ڪہ دارن فعالیت مے ڪنن! از جا بلند شد:حرفشم نزن! حرفمو زدم! ڪوچڪترین چیزے احساس ڪنم خلقم خیلے بد تنگ میشہ رایحہ! والسلام! سپس بہ سمت حیاط رفت و نگاہ نگرانے بہ صورتم انداخت. لبخند اطمینان بخشے زدم،لبخند نزد اما چشم هایش ڪمے خندیدند! با آن زبان شیرین آذرے اش زمزمہ ڪرد:منیم جانیم! گوزل قیزیم! حرف گوش ڪن! لبخندم پر رنگ تر شد‌. ابهت داشت و ڪمے غرور اما جانش براے من و ریحانہ در مے رفت. •♡• مامان فهیم همانطور ڪہ با دست چادرش را مرتب مے ڪرد گفت:یڪے از ڪیسہ ها رو بدہ بہ من! _سنگین نیس! نگاهے بہ صورتم انداخت:خدیجہ خانم یڪم ازمون رنجید! البتہ بندہ ے خدا چیزے بہ زبون نیاورد اما از حالت صورت و چشاش فهمیدم ڪہ رنجیدہ! امروزم راهے تبریزہ! بندہ خدا این همہ صبر ڪردہ بود تا پسرش بتونہ بیاد و یہ نوڪ پا بیان خونہ مون! چیزے نگفتم،سر ڪوچہ رسیدیم. سڪوتم را ڪہ دید گفت:تو نمیخواے چیزے بگے؟! شانہ بالا انداختم:چے بگم مامان جون؟! فعلا خیال ازدواج ندارم! نفسے ڪشید و ادامہ نداد! نزدیڪ در خانہ ڪہ رسیدیم،دیدیم حافظ با لبخند از خانہ ے عمو باقر خارج میشود.تا چشمش بہ ما افتاد پیش دستے ڪرد‌. Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . _سلام خالہ فهیمہ! سلام رایحہ خانم! مامان فهیم سر تڪان داد:سلام حافظ جان خوبے؟! من هم با لبخند جواب سلامش را دادم،نزدیڪمان شد:شڪر خوبم! احوال شما؟! حاج خلیل چطورہ؟! مامان فهیم مهربان نگاهش ڪرد:الحمداللہ مام خوبیم! مامان اینا خوبن؟! ڪم پیدان! آب دهانم را فرو دادم تا گلوے خشڪم ڪمے تر شود،هوا گرم شدہ بود و طاقت فرسا! عطشِ روزہ هم دست بہ دست گرماے مرداد دادہ بود تا حال و جان را از تن بگیرد. _بابابزرگ یڪم ناخوش احوالہ،مدام پیش بابابزرگہ! _اے واے! خدا شفاشون بدہ! حافظ تشڪر ڪرد و نگاهے بہ من انداخت،گویے میخواست چیزے بگوید! با صداے باز و بستہ شدن در خانہ ے عمو باقر،نگاہ هر سہ نفرمان روانہ ے در بزرگ چوبے شد! محراب در حالے ڪہ چمدانے در دست گرفتہ بود از خانہ خارج شد. حافظ سریع بہ سمت پیڪان سفید رنگ عمو باقر ڪہ مقابل دربشان پارڪ شدہ بود رفت و گفت:چمدونو بدہ من،تو صندوقو باز ڪن! همین ڪہ محراب سر بلند ڪرد چشم هایش روے صورت من و مامان فهیم نشست. سر تڪان داد:سلام خالہ فهیمه! مامان چند قدم بہ محراب نزدیڪ شد:سلام عزیزم! خوبے؟! محراب لبخند زد:شما خوب باشین منم خوبم! حافظ چمدان را از دست محراب گرفت،محراب صندوق عقب را باز ڪرد. حافظ چمدان را داخل صندوق گذاشت،محراب همانطور ڪہ چمدان را داخل صندوق جا میداد مشغول خوش و بش با مامان شد! حافظ با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد و ڪنارم ایستاد،نگاهش بہ مامان فهیم و محراب بود اما حواسش ڪنار من! آرام زمزمہ ڪرد:نمیخوام نگرانتون ڪنم اما بهترہ چند روز از خونہ بیرون نیاین! متعجب بہ نیم رخش نگاہ ڪردم:چرا؟! بہ سمتم سر برگرداند:دو سہ روز پیش همون مامور ساواڪو دیدم،این طرفا مے پلڪید! بہ زور محرابو راضے ڪردم بہ بهونہ ے عمہ ش چند روز از تهران برہ تا آبا از آسیاب بیوفتہ! بهترہ شمام چند روز احتیاط ڪنین! خالہ ماہ گل و عمہ خدیجہ ڪنار مامان فهیم و محراب ایستادہ بودند. ڪیسہ هایے ڪہ در دست داشتم را میان انگشت هایم فشار دادم و گیج و منگ بہ سمتشان قدم برداشتم. خالہ ماہ گل لبخند پر رنگے بہ رویم زد:بہ بہ رایحہ جانم! سپس جلوتر آمد تا گونہ هایم را ببوسد:ڪم پیدایے خانم! دلم برات تنگ شدہ بود! جواب بوسہ هایش را دادم و لبخند زدم:سلام خالہ! یڪم درگیرم! منم دلتنگتون بودم سر فرصت میام پیشتون. سپس بہ عمہ خدیجہ چشم دوختم:دارین راهے میشین عمہ جون؟! تازہ بہ بودنتون عادت ڪردہ بودیم! لبخند زد:دیگہ باید برم سر خونہ و زندگیم،خیلے بہ ماہ گل جون و داداش زحمت دادم! نگاهے بہ محراب انداخت و ادامہ داد:بیشتر از همہ هم بہ بالام محراب! محراب دست دور شانہ هایش انداخت:این چہ حرفیہ عمہ؟! وظیفمہ! بہ سمت عمہ خدیجہ قدم برداشتم و گونہ هایش را بوسیدم. _تند تند بیاین پیشمون! دلمون براتون تنگ میشہ! لبخندش عمیق شد:دل منم برات تنگ میشہ گوزل بالام! دیگہ نوبت شماس قدم سر چشممون بذارین و بیاین تبریز! قول میدم بهتون بد نگذرہ! مامان فهیم هم مشغول روبوسے با عمہ خدیجہ شد‌. _چشم مزاحم میشیم! از الان دلم برات تنگ شد خواهر! رایحہ راس میگہ زود بہ زود بیا پیشمون! بعد از مامان فهیم،خالہ ماہ گل هم مشغول روبوسے و خداحافظے با عمہ خدیجہ شد. عمہ خدیجہ همانطور ڪہ بہ سمت ماشین مے رفت نگاہ مهربان و پر حسرتے نثارم ڪرد! _عاقبت بہ خیر بشے بالام! بہ رویش لبخند پاشیدم:ان شاء اللہ با دعاے شما! ابرو بالا انداخت:من ڪہ یہ دعاے دیگہ هم برات دارم! ایشالا خیلے زود مزاحمتون میشیم. خجالت زده نگاہ از صورتش گرفتم و بہ نقطہ ے دیگرے خیرہ شدم! عمہ خدیجہ سوار ماشین شد،مامان فهیم و خالہ ماہ گل ڪنار پنجرہ ے ماشین ایستادہ بودند و آخرین جملات را با هم رد و بدل مے ڪردند! Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . محراب گنگ نگاهم ڪرد و چند قدم نزدیڪ شد. نگاهے بہ ڪیسہ هاے در دستم انداخت و زبان باز ڪرد:حافظ بهت گفت؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،دستے بہ موهاے مشڪے اش ڪشید. _لطفا این چند روز دنبال ڪارگاہ بازے نباش و آروم بشین خونہ تون تا اوضاع عادے بشہ! خونسرد گفتم:مگہ الان اوضاع غیر عادیہ؟! چشم هایش را تنگ ڪرد:نہ ڪاملا عادیہ! فقط یہ مامور ساواڪ دنبالمونہ! لبخند زدم:دنبالمون یا دنبالت؟! شانہ بالا انداخت:میتونس فقط دنبال من باشہ اما خواستے دنبالمون باشہ! _فقط میخواستم ڪسے تو هچل نیوفتہ! مردمڪ چشم هایش بے قرار شدند:بہ قیمت تو هچل افتادن خودت! لطفا این چند روز از خونہ بیرون نرو تا برگردم! براے این ڪہ نشان بدهم مثلا آرامم و مشڪلے نیست شروع ڪردم بہ سر بہ سر گذاشتنش! _شاید شما خواستے یہ ماہ نیاے! یہ ماہ از خونہ مون بیرون درنیام؟! چهرہ اش سنگے شد! _الان وقت ڪل ڪل ڪردنہ؟! باز زبانم بے ارادہ شد و راحت! _ببین محراب... نگذاشت حرفم ادامہ پیدا ڪند و سریع حرفم را برید! چشم هایش خشمگین بودند و درماندہ! _بزرگے ڪوچیڪے یادت نرہ دختر حاج خلیل! آقایِ ڪنار اسمِ نامحرمو هیچوقت جا ننداز! لبم را گزیدم،عرق سرد روے تنم نشست! زمزمہ وار گفتم:منظورے نداشتم! میدونے ڪہ... دوبارہ میان ڪلامم آمد،با پوزخند! _ڪہ با همہ راحتے! اخم میان ابروهایم نشست،سر بلند ڪردم‌. _نہ همہ! فقط با داداشام! اونوقت بہ مامان فهیم میگم من و آقاے مولایے نباید چش تو چش بشیم چہ برسہ هم ڪلام شدن میگہ نہ! پس چرا با ریحانہ مشڪلے ندارہ؟! برو پسر حاج باقر! انگار از روز ازل منو شما تو سر و ڪلہ ے هم میزدیم! البتہ ڪہ مشڪل از من نیس از اخلاق ڪسے دیگہ س! سرے تڪان داد و زمزمہ ڪرد:جلل الخالق از آفرینش تو! لبخند پر زنگے زدم:زیاد بهش فڪ نڪن چون قرار نیس از همہ ڪار خدا سردربیارے! البتہ آفرینش من انقد با وسواس و پیچیدہ بودہ ڪہ هرڪسے متوجهش نمیشہ! آرامش روے صورتش نشست و یڪ چیزے در چشم هایش! یڪ چیزے ڪہ آن روز سر در نیاوردم چیست! _دقیقا همینطورہ! سپس رو بہ حافظ ڪہ یڪے دو متر دورتر از ما ایستادہ بود با تحڪم گفت:حافظ! هر روز خبر میگیرم،اگہ یہ روز بے خبر باشم سریع بر میگردم! سپس نگاہ آخر را بہ چشم هایم انداخت:دختر حاج خلیل امانتہ! همراہ پوزخند ابرو بالا انداختم،حافظ ڪنارش ایستاد و اطمینان خاطر داد ڪہ شش دانگ حواسش بہ من و اوضاع و احوال محلہ است! محراب هم خداحافظے ڪرد و سوار ماشین شد،همین ڪہ ماشین را روشن ڪرد و یڪے دومتر دور شد خالہ ماہ گل پشت سرش آب ریخت. خواستم در حیاط را باز ڪنم و وارد خانہ شوم ڪہ باز چشم هایش را از آینہ ے ڪنار در رانندہ دیدم! تا سرڪوچہ چشم هایش روے من بود... تا لحظہ اے ڪہ از دیدم محو شود،تا لحظہ اے ڪہ از دیدش محو شوم... . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
🌱🌸. . . . . . . به نام خداوند ریحانه های زیبا🌱🌸 شبهات 🌹👇 1️⃣ترس از فحش و کنایه و ...برای کردن پاسخ:اولا گناهکار باید از نافرمانی خدا بترسد نه ما😉 دوما طبق قرآن چهار بلا هست که سر همه پیامبران اومده : کتک، فحش،آزار و اذیت، مسخره شدن پس چیز جدیدی نیست که ما آنقدر ازش می ترسیم😬😬 2️⃣مردم از ما ناراحت میشوند پاسخ:اگر در جامعه بیمار داشته باشیم، آنها را درمان نمی کنیم که یک وقت ناراحت نشن؟؟😳 معلومه که نه ، درمان بیمار ضروری و فوری هست💊💉 حتی اگه برای درمان نیاز به یک شربت تلخ باشه ☕️😖 👇👇👇👇 سلامت فرد و جامعه مهم تره ✅😉 دقیقا این قضیه برای صدق می کنه☺️😉 3️⃣کار از کار گذشته دیگه دیر شده پاسخ: وقتی کسی داره تو دریا غرق میشه ، آیا میگیم ولش کن دیگه دیر شده کمکش نکنیم؟؟؟😳😂😂 یا مثلا یه مجروحی افتاده گوشه خیابون خیلی وضع وخیمی داره بعد ما ببینیمش بگیم :ولش کن این دیگه کارش تمومه 😳😬 نه همچین چیزی محاله😊 پس😉👇 ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه هست 4️⃣خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو پاسخ: حرف قرآن ، حرف عاشورا : خواهی نشوی همرنگ ، رسوای جماعت شو این پیام رو منتشر کنید...🌹🌹 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .