سید رضا نریمانی_شب شانزدهم رمضان 96 - حسینیه شهدای بسیج - سرود - دلارو داده به دست باد زهرا-1497858100.mp3
8.53M
🌱
🎼 چقده مادری بهت میاد زهــرا...
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت26🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همونقدر که مرگ حق بود، زندگی
#باغنار2🎊
#پارت27🎬
_به چشم خواهری، چه سلیقهای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره!
این را مهدیه گفت که آوا با تعجب پرسید:
_وا مگه توی قبرا برگ نیستن؟! پس این دختره واسه کی داره گریه میکنه؟!
سچینه بدون اینکه نگاهش را از آنجا بدزد، پاسخ داد:
_برگ که قبلاً بود. با پیدا شدن جنازهها، برگا رو در آوردیم و جنازههاشون رو جاش خاک کردیم.
آوا "عجبی" زیرلب گفت که دخترمحی با سینیهای خرما و حلوا برگشت و به دخترِ مجهول الهویه خیره شد.
_چقدر گفتم که به مظلوم نمایی و ساکت بودن یاد نگاه نکنید. ایشون از اون هفت خطایی بود که بلد بود چطور نقش بازی کنه. بهتون قول میدم همین الان بچهی یاد توی شکم دخترس و برگهی سونوگرافی توی کیفش!
بانو شبنم هم که به هوای حلوا و خرما، همراه دخترمحی به جمع بانوان پیوسته بود، لب و لوچهاش را کج کرد و گفت:
_بشکنه این دست که میخواستم یه دختر خوب و نجیب براش پیدا کنم. نگو آقا خودش دست به کار شده!
بانو نسل خاتم سری تکان داد و گفت:
_دوستان لطفاً قضاوتهای بیجا رو بذارید کنار. به جای این همه تهمت و افترا و حدس و گمان، بریم جلو ببینیم ایشون کی هستن!
همگی سرهایشان را پایین انداختند و جلو رفتند که بانو نسل خاتم با لبخند پرسید:
_سلام خانوم؛ تسلیت میگم. انشاءالله غم آخرتون باشه.
تقریباً مهمانان متفرق شده و گروه گروه به سمت بیرون قبرستان در حال حرکت بودند. دختر با دیدن چند نفر در بالای سرش، بلافاصله از جایش بلند شد و با دستمال دماغش را پاک کرد.
_خیلی ممنون. خدا اموات شما رو هم بیامرزه!
_ببخشید، شما ایشون رو میشناسید؟!
سچینه این را پرسید و قبر یاد را نشان داد و منتظر جواب ماند.
_مگه میشه نشناسم؟! من شب و روزم رو باهاش گذروندم. کلی خاطره باهم داریم. از همون بچگی همدیگه رو دوست داشتیم. حیف! حیف که عزرائیل نذاشت بیشتر از این کنارم بمونه!
سپس دوباره شروع به گریه کردن کرد که دخترمحی نزدیک بانو نسل خاتم شد و دم گوشش گفت:
_بفرما. نگفتم؟!
بانو نسل خاتم چیزی نگفت که سچینه آب دهانش را قورت داد و پرسید:
_یعنی اینقدر به هم علاقه داشتید؟!
دختر نَمِ اشکهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_علاقه؟! ما عاشق هم بودیم. اونم از جنس خواهر برادری!
چشمان افراسیاب گشاد شد.
_خواهر برادری؟! یعنی ایشون برادرتون بودن؟!
_بله دیگه. من خاطره هستم؛ فرزند تصور و خواهر یاد! چطور مگه؟!
_هیچی! خدا بهتون صبر بده.
همگی از نگاههای معنیدار بانو نسل خاتم شرمنده شدند و با یک لبخند مصنوعی، صحنه را ترک کردند!
پس از برگزاری مراسم سال استاد در قبرستان، همهی اعضا بساطشان را جمع کردند و از قبرستان خارج شدند؛ اما هنوز یک نفر در آنجا کار داشت. مهدینار همراه هنرجوهایش آنجا بودند و تازه تور قبرستانگردیشان شروع شده بود.
_خب دوستان! این بخش اول برنامهی تور امروزمون بود که تموم شد. هنوز خیلی کار داریم و امیدواریم خسته نشده باشید.
یکی از هنرجوها که کم کم داشت در خود میلرزید، با بخاری که از دهانش خارج میشد گفت:
_ببخشید استاد، هوا داره کم کم تاریک و سرد میشه. انشاءالله که قبل تاریک شدن کامل هوا، برمیگردیم دیگه. مگه نه؟!
مهدینار پوزخندی زد و نگاهی به اطراف انداخت.
_هه! تازه تورمون شروع شده؛ بعد، قبلِ تاریکی هوا بریم؟! نکنه میترسید؟! اصلاً تا حالا شبای قبرستون رو دیدید؟! اینقدر کِیف میده که دوست دارید هرشب بیایید قبرستون. پس بدون صحبت و بحث، راه بیفتید دنبالم!
قبرستان چراغ و نور به اندازهی کافی داشت؛ مخصوصاً جایی که استاد و یاد مثل پادشاهان دفن شده بودند. اما خب برنامهی تور، جاهای دیگری بود؛ جاهایی که ترسناکتر و تاریکتر از محل دفن استاد و یاد بود.
خورشید کمکم داشت غروب میکرد که مهدینار هنرجوها را جلوی غسالخانهی قبرستان جمع کرد و گفت:
_خب اولین جایی که میخواییم بریم، اینجاست. جایی که هممون یه روزی، برای آخرین بار اینجا حموم میکنیم و بعدش...!
ناگهان دختری که عینک دودی زده بود، حرف مهدینار را قطع کرد.
_وای من فقط خونهی خودمون میتونم برم حموم! آخه به شامپو و لیف و سنگ پای خودم عادت دارم. نمیشه آخرین حموممون هم توی خونهی خودمون باشه؟!
مهدینار از عصبانیت دندانهایش را بههم سایید و خواست چیزی بگوید که نفر کناری دختر، شکم خود و سپس آسمان را نشان داد. مهدینار که احساس میکرد این یکی را کم داشت، پوفی کشید و گفت:
_بابا دو ساعت نشده ناهار خوردید؛ بعد میگید گشنمه، محض رضای خدا غذا بدید بهم؟!
مهدینار که کلاً پانتومیم آن شخص را نفهمیده بود، خواست جواب دختر عینک دودیدار را بدهد که دوباره دید آن شخص دارد ادابازی در میآورد. این بار یک چراغ قوه از جیبش در آورده و نورش را روی شکمش گرفته بود که مهدینار با چشمانی گشاد شده پرسید:
_یعنی اینقدر گشنگی بهت فشار آورده که میخوای نور بخوری...؟!
#پایان_پارت27✅
📆 #14030106
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت27🎬 _به چشم خواهری، چه سلیقهای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره! این را مهدیه گ
#باغنار2🎊
#پارت28🎬
سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد:
_هه! توی این جهان هستی، فقط اعضای باغ انارن که نور میخورن و نور تولید میکنن. نه مثل تو که هرچی بخوری، یه چیز دیگه تولید میکنی!
هنرجوهای دیگر از این وضعیت خسته شده بودند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_بابا خودش رو کُشت یارو. میگه طرف روشن دله! نابیناست. فهمیدی یا نه؟!
مهدینار "آهانی" گفت و سرش را تکان داد که دختر نابینا گفت:
_خب نابینا بودن من چه ارتباطی به بحث الان داره؟!
یکی از هنرجوها در جواب گفت:
_عزیزم منظور ایشون از حموم آخر، غسالخونس که الان دقیقاً روبهروش وایستادیم.
با شنیدن نام غسالخانه، دخترنابینا لبخند کج و کولهای زد و با خونسردی کاذب گفت:
_آها غسالخونه! خیلیم خوب! من که مشکلی ندارم. بریم ببینیم!
همان موقع، یکی از پسرهای هنرجو که شعورش زیر خط فقر بود، پوزخندی زد.
_تو مشکلی نداری، چون نمیبینی؛ وگرنه الان جیغت هفت آسمون رو پر کرده بود!
با این حرف، هنرجویان نچنچی کردند و دختر نابینا برای اینکه روح زنده یاد پسر که نه، بلکه دختر شجاع را شاد کند، دست به کمر گفت:
_نمیبینم، ولی حس که میکنم. بیخود که به ما نمیگن روشن دل. توی دل ما نور موج میزنه!
بعد هم دوز جوگرفتگیاش زیاد شد و پرید داخل غسالخانه. مُردهشور بدبخت که در حال و هوای خودش بود و میخواست دستش را بشوید تا تخم مرغ آبپز روی پیک نیک را بخورد، با فَکی باز شاهد دخترِ نابینا شد. مهدینار نیز سری از روی تاسف تکان داد.
_آدم رو برق بگیره، ولی جو نگیره!
بعد نگاهی به همان پسر که شعور کمی داشت انداخت.
_باور کن اگه دو دقیقه حرف نمیزدی، بهت نمیگفتن لالی!
بعد وارد غسالخانه شد و مقابل مُردهشور بیچاره که فَکَش مثل غار علیصدر باز مانده بود، سرِ تعظیم فرود آورد.
_سلام مُردهشور خان! آقا معذرت! توروخدا حلال کن من رو بابت این هنرجوهای کار خراب کُنم! اصلا بیا دستت رو ببوسم.
بعد هم بدون توجه به مسائل بهداشتی، چلپ چلوپ دست مُردهشور را ماچ کرد. سپس از غسالخانه بیرون آمد که با غرغر کردن هنرجوها مواجه شد. به همین خاطر با لحن تندی گفت:
_خب میخوام امکانات داخل غسالخونه و فضاش رو بهتون توضیح بدم. بد کاری میکنم؟!
یکی از هنرجوها با صدای بلندی پرسید:
_آقا ما نخواییم با غسالخونه آشنا بشیم، کی رو باید ببینیم؟!
_من رو!
هنرجوها با شنیدن این صدا، درجا خشکشان زد...!
علی املتی به محض ورود به باغ، باتوم را از دست مهندس محسن گرفت و او را به کائنات فرستاد. سپس برای تامین امنیت باغ، همهی میهمانان مراسم را با دستگاهی به نام راکت، بازرسی بدنی کرد و بعد بهشان مجوز ورود داد. مهمانان به محض ورود، روی صندلیهایی که دور میزهای گرد بود، نشستند و گرم صحبت شدند. علی پارسائیان پیشبند گارسونیاش را بسته و مشغول پذیرایی بود. عادل عربپور هم که همسن و سالش بود، به او کمک میکرد. البته عادل به این دلیل که مغزش راجع به هر مسئلهای یک چِرایی میساخت، سر هر میزی که میرفت، راجع به بحث آن میز اظهار نظر میکرد و چِرایی میگفت. مثلاً سر یک میز که جمعی از بانوان نشسته بودند، عادل با صدای بلندی گفت:
_چرا سِزارین؟! چرا طبیعی نه؟! مگه طبیعی عوارضش کمتر نیست؟! اصلاً چرا فرزند کمتر، زندگی بهتر؟! چرا نمیگید فرزند بیشتر، زندگی پربرکتتر؟!
یا سر یک میز که دور آن چند پسر جوان نشسته بودند، همزمان با گذاشتن شیرکاکائو فلفلیهای سچینه روی میز گفت:
_چرا مشروب؟! چرا آبجو؟! چرا عرق نعناء و ماءالشعیر و لیموناد نه؟! اصلاً چرا دختربازی؟! مگه دختر حرمت نداره؟! یا چرا پارتنِر و رِل؟! چرا ازدواج نه؟!
یا موقع گذاشتن دسر بستنیِ چتردار روی میز دختران نوجوان گفت:
_چرا مرد رویاها با اسب سفید؟! چرا مرد رویاها با اسب سیاه نه؟! چرا بهزاد بوتیکدار که با پول باباش زندس آره، ولی ممد نونوا که از پنج صبح زحمت میکشه نه؟! اصلاً چرا قد بلند و بدن سیکسپَکدار ملاکه، ولی اخلاق نیکو و تقوا و عمل صالح نه؟!
و اینگونه بود که عادل خلاصهی گفتوگوهای میزها را با صدای بلندی میگفت و آبرو و شرف اهل میزها را میبرد و آنها را از خجالت آب میکرد. به طوری که دیگر تا پایان مراسم، لام تا کام حرف نمیزدند.
در کنار میزها و در امتداد باغ، اعضا به صورت غرفه بساط کرده و محصولاتشان را به مهمانان عرضه میکردند. مثلاً در یکی از غرفهها، صدرا به همراه پسران کوچک استاد واقفی، استیکرهای خودش را به مشتریان معرفی میکرد.
_بدو بدو اشتیکر دارم. اشتیکرای تمیژ و مناشبتی. اشتیکر ولادت، شهادت، قیامت، ولنتاین، خواشتگاری، عقد، بلهبرون، پاتختی، عروشی، حاملگی، شونوگرافی، تولد، ختنهکنان، ورود به مدرشه، جشن تکلیف و... همچنین شخنان رهبری و شَران شِهقوه، اشتیکرای مربوط به کانال و گروه، تبادل روژانه و عَشرانه و شبانه...!
#پایان_پارت28✅
📆 #14030106
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
.
چرا ما همش داریم فوروارد میکنیم؟ چرا اتفاقی در دل ما نمیفتد؟ چرا مثل قدیم ها که یک دعای کمیل نصفه در مسجد میخواندیم تا یک هفته هوای دلمون ابری میشد نیستیم دیگه...شَرا بشهها؟
.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت28🎬 سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد: _هه! توی این جهان هستی، فقط اعضای باغ انارن
#باغنار2🎊
#پارت29🎬
_ببخشید این استیکرا چند؟!
صدرا با لبخند جواب مشتری را داد.
_این پک دَهتایی هشتش که با تخفیف مراشم شال اشتاد، میشه بیشت هژار تومن!
_بیزحمت یه پَک بدید.
صدرا پک کامل استیکر را به دست پسر بزرگ استاد واقفی داد و او هم تحویل مشتری. سپس کارت بانکی را از مشتری گرفت و کشید. بعد رسید را به او داد که چشمان مشتری گشاد شد.
_مگه نگفتید بیست تومن؟! چرا سی تومن کشیدید؟!
صدرا دوباره با لبخند جواب داد:
_چون اژ دشت پشر اشتاد گرفتید. اژ قدیم گفتن که گر پدر نیشت، دشت پشری هشت هنوژ! الان که اژ وجود ناژنین اشتاد بیبهرهایم، باید قدر پشراش رو بدونیم!
اما مشتری که کارد میزدی، خونَش در نمیآمد، به احترام مراسم و آبروی اعضای باغ که از رفقایش بودند، نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت!
مُردهشور بدبخت، با سر و وضعی شلخته، جلوی در غسالخانه ایستاده و لباس تقریباً بلند و سفیدی پوشیده بود. یک کلاه پشمی روی سرش و چکمههایی که تا زانو بالا آمده بودند. همهی نگاهها به او خیره شده بود که مهدینار هم روبهروی او ایستاد و گفت:
_بَه بَه، سلام مجدد مُردهشور خان! حالتون چطوره؟! ببخشید دیگه. با اون اتفاقات چند دقیقه پیش، نشد حال و احوال بکنیم!
سپس بدون اینکه منتظر جواب باشد، رو به هنرجوهایش گفت:
_اگه نمیخوایید با غسالخونه آشنا بشید، باید ایشون رو ببینید!
همگی آب دهانشان را قورت دادند که مُردهشور گفت:
_ببینم بچهها، اینجاها یه جنازه ندیدید؟!
مهدینار دوباره به سمت مُردهشور برگشت و پوزخندی زد.
_اینجا پر از جنازس مُردهشور خان. جنازههایی که خیلی وقته توی خونشون به خواب عمیقی فرو رفتن!
_نه نه. منظورم یه جنازهی تازه بود. جنازهای که همین چند دقیقه پیش اینجا بود و من تا رفتم یه عصرونهی مختصر بخورم، یهو غیبش زد!
مهدینار نیز آب دهانش را قورت داد.
_یعنی دیگه سر جاش نیست؟!
_نه دیگه. اگه بود که از شماها نمیپرسیدم. حالا ندیدینش؟!
مهدینار لبخند تلخی زد و به سختی نفس کشید. سپس برگشت تا به هنرجوها قوت قلب بدهد که ناگهان دخترنابینا که دستش به یکی از جنازهها خورده بود، سرجایش میخکوب شد.
_این...این چیه؟! جِ...جنازَست؟!
با این حرف، یکی از هنرجوها فریاد زد:
_یا امامزاده وحشت! بدویین!
و در کسری از ثانیه، همهی هنرجویان پا به فرار گذاشتند و محو گشتند و دختر روشن دل که نه چشم دیدن داشت و نه پای فرار، یاد و خاطرهی ساختمان پلاسکو را زنده کرد و یکهو همانجا فرو ریخت!
پس از پاشیدن یک بطری آب، دختر نابینا به هوش آمد. احساس حالت تهوع داشت و فقط خدا خدا میکرد که روی استاد مهدینار بالا نیاورد.
در این میان مهدینار نفسی از روی تامل کشید و گفت:
_هِی فلک، تا کی کلک؟!
بعد دست روی شانه مُردهشور گذاشت و ادامه داد:
_دیدی آخرش فقط خودم و خودت موندیم؟! اینا هم فقط به خاطر تاریکی هوا و دور بودن خروجی قبرستون برگشتن!
سپس نگاهی تاسفبار به هنرجوها که از سر بیچارگی برگشته بودند، انداخت.
_خاک باغِ پرتقال توی سرتون با این هنرجو شدنتون! شما مثلاً هنر میجویید. آره؟! از نظر من، شما هنر رو حتی مزه هم نمیکنید، چه برسه بجویید! دنبالم راه بیفتید که به بقیهی قسمتای تورمون برسیم. بجُنبید!
بعد هم از مُردهشور خداحافظی کردند و به راه افتادند...!
در غرفهی دیگر، افراسیاب تابلوهای نقاشی و تایپوگرافیاش را به نمایش گذاشته بود و سفارش مولاتی میگرفت.
_خب آقای محترم، شما این تابلو رو پسند کردید و دوتا هم مولاتی سفارش دادید. درسته؟!
_بله؛ فقط ارزون حساب کنید، مشتری شیم. چون من مال همین باغ بغلیم. باغ گیلاس!
افراسیاب لبخند گرمی زد و به مهدیه که کمکدستش بود، اشارهای کرد و سپس به مشتری گفت:
_خب بهای تابلوها پوله و بهای مولاتیا، صلوات؛ ولی خب ما اینجا قیمت اجناس فروخته شده رو با قرعهکشی مشخص میکنیم. یعنی ما چندتا جعبه داریم که توش تشکیل شده از مقداری پول و مقداری صلوات! شما با انتخاب یکی از جعبهها که الان همکارم میاره خدمتتون، بر اساس شانستون مشخص میشه که باید چه بهایی رو نسبت به اجناس خریداری شده بپردازید.
مهدیه چهار پنج جعبه آورد و آنها را روی میز چید. مشتری که داشت با دقت به حرفهای افراسیاب گوش میکرد، چانهاش را خاراند و گفت:
_بعد همهی این جعبهها، اینا رو داره؟! یعنی ممکنه یکیش، یکی رو نداشته باشه و عوضش اونیکی رو داشته باشه؟!
افراسیاب دستانش را درهم گره کرد و دوباره لبخندی زد.
_صد البته. ممکنه یکیش مثلاً صد هزار تومن پول داشته باشه با پنجاه تا صلوات. یا یکیش پنجاه هزار تومن داشته باشه با صدتا صلوات. یا اصلاً پولی نداشته باشه و به جاش دویست تا صلوات داشته باشه!
مشتری لبخندی به پهنای صورت زد و برای اینکه دستش خالی و تنگ بود، دعا دعا میکرد تا جعبهای که انتخاب میکند، داخلش پول نداشته باشد...!
#پایان_پارت29✅
📆 #14030107
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت29🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَهتایی هشتش
#باغنار2🎊
#پارت30🎬
_خب حالا آمادهاید؟!
مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد:
_خب اینجا پنج تا جعبه داریم که روی هرکدوم یه شماره نوشته شده. بسم الله بگید و یکی رو انتخاب کنید!
مشتری آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت:
_به عشق آقا اباعبدالله، شمارهی سه رو انتخاب میکنم.
افراسیاب دستانش را گذاشت روی جعبه و پس از مکثی کوتاه گفت:
_انتخاب آخرتونه؟!
_بله.
افراسیاب کمی لب و لوچهاش را تکان داد و گفت:
_خب من این جعبه رو صد هزار تومن ازتون میخرم و به جاش جعبهی شمارهی دو رو بهتون پیشنهاد میدم!
مشتری با تعجب گفت:
_خب این یعنی چی؟!
_یعنی اینکه اگه جعبهی شماره دو رو انتخاب کنید و مثلاً توی جعبه صد تومن پول با بیست تا صلوات باشه، شما فقط صلوات رو میفرستید و لازم نیست دیگه پول پرداخت کنید. چون من این جعبه رو صد تومن از شما خریدم. خب حالا انتخاب آخرتون چیه؟!
مشتری چشمهایش برقی زد و دوباره نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت:
_به عشق آقا امام حسن مجتبی، شمارهی دو رو انتخاب میکنم. بالاخره برادرن دیگه!
افراسیاب بدون معطلی، جعبهی شمارهی دو را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند:
_سیصد تومن پول با پنجاهتا صلوات. مبارکتون باشه!
سپس کارتخوان را جلوی مشتری گذاشت و گفت:
_البته صد تومنِ من که ازتون خریدم، ازش کم میشه. پس جمعاً میشه دویست هزار تومن!
مهدیه که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت:
_البته یادتون نره که حتماً اون پنجاه تا صلوات رو هم بفرستید. چون این صلواتا میرسه به روح استاد بزرگوارمون!
افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. ناگفته هم نمونه که من همین تابلو و مولاتیا رو، با قلم و دَواتای استاد مرحومم کشیدم. اصلاً ایشون بود که این چیزا رو بهم یاد داد.
سپس قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد. اما مشتری که انگار حرفهای آنها را نمیشنید، با دهانی باز گفت:
_این که بدتر شد!
افراسیاب با خونسردی پاسخ داد:
_این دیگه شانس شما بود. لطفاً زودتر کارت رو بکشید که به بقیهی مشتریها هم برسیم.
مشتری با مظلومیت کارت را کشید و با صدایی بغضآلود گفت:
_میشه حالا جعبهی شماره سه رو هم باز کنید تا ببینیم توی این چی بوده؟!
_نخیر. نمیشه!
این جواب قاطع افراسیاب بود که مهدیه گفت:
_حالا بازش کن ببین چی بود دیگه. بنده خدا رو نگاه. مظلومیت توی چهرَش داره موج مکزیکی میزنه!
اما افراسیاب هی مخالفت میکرد و راضی نمیشد؛ تا اینکه مهدیه به زور جعبه را از دستش گرفت و آن را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند.
_صد تومن پول با هفتادتا صلوات!
مشتری و مهدیه و افراسیاب، هرسه بههم خیره شده بودند که ناگهان مهدیه بقیهی جعبهها را هم باز کرد و در کمال تعجب دید که همهی جعبهها پول زیاد میخواهد و صلوات کم! مشتری که انگار آب سردی رویش ریخته باشند، زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت. افراسیاب سرش را پایین انداخته بود و مهدیه چپ چپ آن را مینگریست.
_مگه نگفتی ممکنه اصلاً پول نخواد و فقط صلوات بخواد؟! اینا که همش قیمتاش بالاست. قضیه چیه؟!
افراسیاب آب دهانش را به سختی قورت داد.
_میخواستم واسه مراسم سال استاد پول جمع کنم. مگه ندیدی دزد زده بود به باغ؟!
_خب تو الان داری پول جمع میکنی؛ اونم دقیقاً وسط مراسم سال که قرار بود به خاطر بیپولی لغو بشه. متوجهی؟!
_خب واسه سال بعد که دومین سالگرد استاد میشد داشتم جمع میکردم که دیگه اونموقع کاسهی چه کنم چه کنم دستمون نگیریم!
مهدیه سری به نشانهی تاسف تکان داد و آنجا را ترک کرد. دقیقاً مثل مشتری که مانند شکست خوردهها، سر میزش برگشته بود. در این میان، آسنسیو هم با روپایی زدن و انجام حرکات نمایشی با توپ، مهمانان را مشغول کرده بود و رَستا هم به سفارش آوا، از هنرنماییهای او عکس و فیلم میگرفت. احف نیز که همیشه در این مراسمات بیکار نمینشست، این بار ساکت یک گوشهای نشسته بود و به تصمیمش فکر میکرد و سیب و پرتقال و انارش را میخورد!
هوا خیلی تاریک شده بود و هنرجوها دست از اعتراض برنمیداشتند.
_استاد فکر نمیکنید بسه؟! فکر نمیکنید که قبرستون شبا ترسناکتره؟! بیایید برگردیم تا آمار غشیهامون بیشتر از این نشده!
_حرف نباشه. پول دادید، باید بگردید. اون از غسالخونه رفتنتون، اینم از دوباره اِنقُلت آوردنتون! حرف نزنید و فقط دنبالم بیایید!
_آخه همین الانم خیلیا قید پولشون رو زدن و رفتن. نذارید تعدادمون از اینی که هست، کمتر بشه!
مهدینار بدون توجه به حرفهای هنرجوها، این بار به سوی قبرهای خالی رفت. هوا رفته رفته داشت سرد میشد و باد خفیفی به صورت هنرجوها میزد. همگی بالای سر قبرهای خالی و تاریک ایستاده بودند که مهدینار میکروفن و بلندگویش را از کیف کوچکش در آورد و شروع به خواندن کرد...!
#پایان_پارت30✅
📆 #14030107
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 🏡 خانه اهالی روایت انسان
🎁دوره رایگان «روایت طوفان»
روایتی از خطکشی بین حق و باطل در جهان امروز!
🔻برای اولین بار!
🔹مدرس: حجتالاسلام محمدامین نخعی
🔹با حضور: سرباز روحالله رضوی
🔹شروع دوره: ۱۰ فروردین ماه
🔹بستر برگزاری دوره: ایتا، بله، تلگرام
🎁برای دریافت هدیهی مدرسه روایت انسان در لینک زیر ثبتنام کنید:
🔗 https://formafzar.com/form/wifxp
📚سرفصلها داخل تصویر
#ازجانعزیزتر
#بهارجانها
🆔 @Revayate_ensan_home
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت30🎬 _خب حالا آمادهاید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب این
#باغنار2🎊
#پارت31🎬
_آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خونهی آخرت ماست و از الان بنا شده و قراره سندش، شیش دُنگ به ناممون بشه و هیشکی نمیتونه اون رو بالا بکشه. آی...آی...آی...!
مهدینار با تهصدایی که داشت، همه را منقلب کرده بود.
_از شب اول بگم که نکیر و منکر میخوان بیان. از سوالاتشون خبر ندارم که بهتون تقلب برسونم. فقط این رو میدونم که نماز حرف اول رو میزنه. بعد رفتن نکیر و منکر، مورچه و عقرب و سوسک بالدار و بدون بال میان. اینجاست که یه غذای آماده میشیم واسه حیوونا و حشرات. اگه اعمالمون خوب باشه، کمتر خورده شدن رو حس میکنیم!
بعضیها اشک میریختند و بعضیها از ترس و سرما، به خود میلرزیدند.
_گفتم نماز. بیایید همین الان دو رکعت نماز مستحبی بخونیم تا روحمون شاد شه!
سپس جانماز جیبیاش را در آورد و رو به قبله و قبرهای خالی ایستاد.
بعد پایان نماز، برگشت تا ادامهی برنامهی تور را برگزار کند که دید نصف هنرجوها نیستند. به همین خاطر پوزخندی زد و زیرلب گفت:
_مسلم زمانه باش؛ وقتی مردم کوفه، میان راه تنهایت میگذارند!
_جناب استاد، اگه میشه این قسمت از تور رو تموم کنیم و بریم سراغ شهدای گمنام. به خدا حیفه تا اینجا اومدیم، اونجا نریم!
_احسنت. پس زیارت آل یاسین رو هم اونجا میخونیم!
مهدینار برای اولین بار، حرف یکی از هنرجوهایش را گوش داد و به سمت قبور شهدای گمنام راه افتاد.
همگی به سرعت داشتند از روی قبرها رد میشدند که ناگهان مهدینار ایستاد و به قبری زل زد. هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد و همین باعث نگرانی هنرجوها شده بود. هوا سردتر شده بود و گاهی صدای پارس سگ به گوش میرسید.
_استاد حالتون خوبه؟!
مهدینار حرفی نمیزد؛ اما چند قدمی جلو رفت و روبهروی قبری ایستاد. سپس اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت:
_سلام بابا. اومدم پیشت، ولی اتفاقی! اصلاً توی برنامهی تورمون نبود؛ ولی یه حسی من رو تا اینجا کشوند!
هنرجوها جلوتر رفتند و نوشتهی روی سنگ قبر را خواندند. مرحوم مهدینار بزرگ، پدرِ مظلومِ مهدینار کوچک! اعضا نیز لبخندی زدند و نگاه ترحمآمیزی به مهدینار کردند.
_بابا یه نشونه واسم بفرست. یه نشونه که بفهمم تو من رو تا اینجا کشوندی و دلت واسم تنگ شده!
_نشونه از این بالاتر که از اینجا رد شدید استاد؟!
این را یکی از هنرجوها گفت و بقیه هم حرفش را تایید کردند که مهدینار گفت:
_هیس!
بعد سرش را نزدیک قبر کرد و پس از لحظاتی گفت:
_ممنون بابا!
سپس سرش را بلند کرد و ادامه داد:
_دوستان بابام گفت یه کم کار داره توی برزخ. وقتی برگشت، نشونه رو بهم میگه. البته گفت تا اونموقعی که برگردم، بشینم تاریخیترین اثرم رو که ذره ذرهی وجودم رو براش گذاشتم، واستون بخونم!
بعد هم شروع کرد به خواندن رمان زردترین پاییز. هنرجوها از ترسشان کاسته شده و خواب بر چشمانشان غلبه پیدا کرده بود. آنقدر که رفته رفته صدای خروپفشان بلند شد و همین باعث شد که مهدینار خواندنش را قطع کند و از جایش بلند شود.
_جواب این کار زشتتون رو میگیرید...!
مهندس محسن از طریق بلندگوی کائنات، اذان مغرب را گفت و پس از پایان اذان، مهمانان را به نماز جماعت، به امامت استاد مجاهد و سپس قرآنخوانی در مسجد کائنات دعوت کرد. همگی داشتند به سمت کائنات قدم برمیداشتند که علی املتی با فریاد گفت:
_آهای، کسی اینجا مکانیکی بلده؟!
رجینا هم که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن به کائنات را داشت، برگشت و به سمت در باغ رفت.
_چی شده داش؟! کی مکانیک لازم شده؟!
_یه دختر خانومی بیرون باغ ماشینش خراب شده. بنده خدا تنهاست و کسی هم نیست که کمکش کنه. ببین میتونی براش کاری کنی یا نه!
رجینا یک گاز محکم به سیب قرمزش زد و لُنگش را محکم در هوا تکاند.
_بسپارش به من! به من میگن رجی کار راه بنداز!
رجینا از باغ خارج شد و چشمش به آن دختر و ماشین خرابش افتاد. با قدمهایی تند خودش را به آنجا رساند و گفت:
_سام علیک آبجی! دردش چیه؟!
دختر که حجاب درست و درمانی نداشت، با صدای رجینا برگشت و گفت:
_سلام آقا. نمیدونم والا. اینجا پارک کردم که برم کارم رو انجام بدم. وقتی برگشتم، دیگه روشن نشد که نشد!
رجینا از اینکه برای اولین بار او را آقا صدا زده بودند، در پوست خودش نمیگنجید! به همین خاطر دستش را روی سینهاش گذاشت و زیرلب گفت:
_آروم باش قلبم! آروم باش! یه آقا گفت دیگه. این بیجنبه بازیا دیگه چیه؟!
سپس نگاهی به ماشین او انداخت و توانست پس از چند دقیقه وَر رفتن، آن را درست کند.
_بفرما آبجی. از روز اولشم سالمتر!
دختر دستی به موهای لَختش که از شالش بیرون زده بود کشید.
_وای خیلی ممنون! نمیدونم چیجوری ازتون تشکر کنم. واقعاً لطف کردید!
رجینا عرق پیشانیاش را پاک کرد و با حسی که نمیدانست از کجا میآید، به چشمان دختر زل زد...!
#پایان_پارت31✅
📆 #14030108
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت31🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خو
#باغنار2🎊
#پارت32🎬
سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت.
_نگو آبجی. این کارا واسه ما مثل آب خوردنه. حتی از اونم آسونتر! حالا بفرما داخل. چند دقیقه دیگه توی همین باغ شام میدن! یه لقمه بزنید، بعد برید!
_نه، خیلی ممنون. باید برم. خیلی دیرم شده!
رجینا از صدای نازک و دلربای دختر، خوشش آمده بود و قصد عقبنشینی هم نداشت.
_دِ نشد دیگه آبجی! مگه اینکه از روی جنازهی من رد شید. تا شام نخورید، من اجازه نمیدم برید. یعنی غیرتم اجازه نمیده!
دختر که دید از پس زبان رجینا بر نمیآید، عاقبت تسلیم شد و به همراه او وارد باغ شد!
بعد از نماز جماعت، استاد مجاهد سخنرانی کوتاهی انجام داد. در این میان کسانی که حین سخنرانی پچ پچ میکردند، مهندس محسن نزدیکشان میشد و با عبارات "حرف ممنوع! لطفاً به قوانین پایبند باشید و با نگهداشتن حرمت مسجد، به خودمان احترام بگذاریم" مهمانان را ارشاد میکرد.
بعد از پایان سخنرانی و همچنین قرآنخوانی، استاد مجاهد میهمانان را به شام در سالن اصلی باغ دعوت کرد. سپس مهندس محسن با صدایی بلند گفت:
_راس ساعت هشت درای مسجد بسته میشه. زود برید بیرون که لای در نمونید!
میهمانان به سرعت از کائنات خارج میشدند و بانو شباهنگ که دم در مسجد ایستاده بود، به هریک از مهمانان کارت دعوت میداد. کارت دعوتی که چند هفته بعد، میهمانان را به کائنات فرا خوانده و قرار بود خود بانو شباهنگ در این جلسه، راجع به زن و ارزش او در اسلام و جوامع غربی صحبت کند.
بانو نورسان داخل آشپزخانه داشت آخرین سَرهایش را به غذا میزد. دخترمحی با دمپایی بالای سر نورسان و دیگ غذا ایستاده بود که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اینجا وایستادی عزیزم؟! برو به بقیه توی چیدن میز شام کمک کن دیگه!
دخترمحی که چشم از دیگ برنمیداشت، با استرس گفت:
_نمیرم بانو جان. میخوام اینجا وایستم تا وقتی نورسان درِ دیگ رو برداشت، با دمپایی سوسکای داخلش رو بکشم!
بانو احد که نظارهگر آشپزی نورسان بود، پوزخندی زد و گفت:
_توی این دیگ خورشت قورمهسبزیه، نه خورشت سوسک! در ضمن نگران نباش! این دفعه نورسان عالی کارش رو انجام داده و قراره یه شام خوشمزه و بهداشتی بخوریم. بعدشم اگه توش سوسک باشه، دیگه تا الان بخارپز شده و چیزی ازش باقی نمونده که بکشیش!
بانوان باغ، به زیبایی میزهای شام را چیدند و مهمانان در کمال آرامش، شام را با دسر و نوشیدنیهای مختلف میل کردند. اواخر مراسم بود که میزبانان مراسم، روی یک بلندی ایستادند که استاد مجاهد گفت:
_خب برای سلامتی خودتون و شادی روح اموات صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب از همگی ممنونیم که توی مراسم سالگرد مرحومان استاد واقفی و یاد شرکت کردید. انشاءالله که توی شادیاتون جبران کنیم. اگه مشکل یا سوالی دارید، بفرمایید!
یکی از مهمانان پرسید:
_ببخشید من توی مراسم تشییع این مرحومان هم شرکت کرده بودم. اون موقع یه خانوم مهربونی بود که عکس اینا رو با خودش اینور و اونور میکرد و براشون زار میزد؛ ولی امشب ندیدمشون. میتونم بپرسم کجا هستن؟!
بانو احد لبخندی زد و جواب داد:
_بانو رایا رو میگید. ایشون رفتن راهیان نور و چند روز دیگه برمیگردن!
دیگری پرسید:
_ببخشید جناب احف، توی مراسمات قبلی گوسفنداتون هم بودن؛ ولی امشب از اونا هم خبری نبود. آیا اونا هم رفتن راهیان نور؟!
احف لبخند زورکیای زد.
_من از طرف اونا ازتون عذر میخوام که نتونستن توی مراسم سال شرکت کنن. اینم بگم که اونا الان توی طویلهان و دارن خوابای شیرینی میبینن!
یکی دیگر از مهمانان بلافاصله گفت:
_اتفاقاً من رفتم طویله و یه سری بهشون زدم. ولی خب دوتاشون نسبت به مراسم پارسال کم شدن. میتونم بپرسم کجان؟!
احف از آمار داشتن و همچنین فضولی آنها کلافه شده بود که سچینه گفت:
_درسته. یکیشون ببفه که واسه تحصیل رفته آلمان. اون یکی هم با زن و مادرزنش، برای کار رفته یونان!
_دومیه، همون دوماد بانو طَهورا و شوهر پاندائه بود؟!
_دقیقاً.
اما پس از این حرف سچینه، مهمانان پچ پچ کنان گفتند:
_دروغ میگن! من شنیدم اون ببفه رو عید قربان قربونی کردن؛ اونی هم که رفته خارج واسه کار و اینا، رفته پی عشق و حالش و زن و بچه و مادرزنش رو توی مملکت غریب تنها گذاشته!
اعضا که از سوالهای مهمانان خسته شده بودند، با یک خسته نباشید، پایان مراسم سال را اعلام کردند و مهمانان بلافاصله از باغ خارج شدند.
مهدینار با دستانی مُشت کرده، به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به یک مرد دورهگرد افتاد. مرد شلختهای که واسه دل خودش میخواند و در قبرستان تلو تلو میخورد! مهدینار لبخند کشداری زد و به سمت مرد رفت و وقتی فهمید او مداح دورهگرد است، با خوشحالی از او خواست که بیاید و یک دهن برای هنرجوها و همچنین روح پدرش بخواند...!
#پایان_پارت32✅
📆 #14030108
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت32🎬 سپس رجینا آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی سرش را پایین انداخت. _نگو آبجی. این
#باغنار2🎊
#پارت33🎬
مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه کسی و در چه زمانی، سرکارش گذاشته و به او گفته بود که صدای خوبی داری! البته الان، همین صدای انکر الاَصواتش به درد میخورد؛ چون با اولین جملاتی که خواند، همه هنرجوها از خواب پریدند و آب دهان کش آمدهشان که به سوی زمین سرازیر شده بود را جمع کردند. مداح همچنان داشت با صدای گوش خراشش میخواند که مهدینار گفت:
_ساکت!
سپس دولا شد و سرش را نزدیک قبر پدرش کرد و خواست به صدایی که به نظرش میرسید، گوش بسپارد. طولی نکشید که بلند شد و گفت:
_دوستان بابام از برزخ برگشت. تازه نشونه هم داد. گفت که یکی از شماها رو با خودش میبره!
همگی از جملهی مهدینار، به یکدیگر خیره شدند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد:
_وااای! باباش اون دختر نابینا رو برده!
هنرجوها جیغ ریزی کشیدند که دیگری گفت:
_شاید با اونایی که قبل نماز رفتن، رفته!
_نه. اون بعد نماز هم بود. خودم دستش رو گرفتم و تا اینجا آوردمش!
همگی داشتند از ترس سکته میکردند و هزاران بار خودشان را به خاطر آمدن به این تور لعنت میکردند که مهدینار با لبخند به قبر پدرش خیره شد.
_ممنون بابا که نشونههاتم ردخور نداره!
سپس یکی جیغ بلندی کشید و گفت:
_روح! روح! یه روح از اونجا رد شد. فرار کنید. فرار کنید!
سپس با سرعت چیتا از آنجا دور شد و بقیه هم جیغ جیغ کنان، به دنبالش دَویدند. مهدینار سرش را تکان داد و تکخندهای کرد.
_میبینی بابا اینا چقدر ترسوئن؟! میبینی که من به چه سختیای دارم از اینا پول در میارم؟!
مداح دورهگرد که این وضع را دید، سرش را که معلوم بود دو سه ماهی حمام ندیده و دیگر از چربی زیاد، تبدیل به چسب همه کاره شده، خاراند و به مهدینار گفت:
_به خدا حیفه وقتت رو واسه این هنرجوهای دوزاریت هدر میدی. بیا توی کلاسای مداحی من شرکت کن و بعد چند جلسه پول پارو کن!
مهدینار که دیگر حوصلهی اَراجیف مداح دورهگرد را نداشت، لبخند مصنوعیای زد و چندرغاز پول کف دستش گذاشت و آن را راهی کرد. بعد هم بدون توجه به فرار هنرجوهایش، تنهایی نشست و حسابی با پدرش درد و دل کرد و تا نیمههای شب، انواع دعاهای مختلف از جمله زیارت آل یاسین را برای پدرش خواند.
_کمک...کمک...!
صدای ضعیف کسی، توجه مهدینار را به خود جلب کرد!
پس از رفتن مهمانها، علی املتی درهای باغ را بست و اعضا نفس عمیقی کشیدند. همگی دور میز غذاخوری نشسته بودند که حدیث گفت:
_لطفاً لباساتون رو در بیارید که امانته. سریع!
دخترمحی با غرولند گفت:
_باشه بابا. خسیس بازی در نیار. موقع خواب در میاریم!
حدیث پوفی کشید.
_اگه این لباسا مال من بود که قابل شماها رو نداشت. اینا مال مردمه و دست من امانت!
سپس رو به استاد مجاهد ادامه داد:
_استاد شما بگید. مگه امانتداری از ویژگیهای مومن نیست؟!
استاد مجاهد لبخندی زد.
_بله دخترم. حالا چی شده مگه؟!
حدیث با لحنی خسته گفت:
_بابا همهی اینا از صبح ریختن توی خیاطی من و لباسایی که مردم واسه دوخت و دوز به من داده بودن رو یکی یکی امتحان کردن. آخرشم از اونایی که خوششون اومد و اندازشون بود، برداشتن و گفتن میخواییم توی مراسم سال استاد بپوشیم تا از بقیهی باغا عقب نمونیم. حالا که مراسم تموم شده، بهشون میگم در بیارید تا آسیبی بهشون نرسیده، ولی گوش نمیدن که نمیدن!
استاد مجاهد به تسبیحش خیره شد و آب دهانش را قورت داد و زیرلب گفت:
_آخ برادر عِمران! کجایی که بعد رفتنت، شاگردات از آرمانات فاصله گرفتن!
سپس رو به حدیث که منتظر جواب بود، ادامه داد:
_نمیدونم والا دخترم. باید اول از صاحب لباسا اجازه میگرفتید. الانم که کار از کار گذشته و پوشیدید، باید تا دیر نشده از همشون رضایت بگیرید!
حدیث دیگر چیزی نگفت که نورسان به طرف میز غذاخوری آمد و با خوشحالی گفت:
_دوستان غذای امشب چطور بود؟!
همگی یکصدا گفتند:
_عالی!
_غذای دیروزم چطور؟!
_عالی!
_غذای پریروزم...!
دخترمحی با لحنی تند، حرف نورسان را نیمه تمام گذاشت.
_چی داری میگی؟! یه امشب به ما شام دادی دیگه. دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و... که بانو نسل خاتم غذا بهمون میداد!
نورسان که بدجوری خورده بود به ذوقش، با ناراحتی گفت:
_میخواستم بگم که غذای امشب اضافی اومده و برای فردا ناهار و حتی شام هم هست. گفتم که بیخود غذا درست نکنید!
سپس با قدمهایی آرام و ناامید، از میز دور شد که سچینه گفت:
_عجیبه واقعاً! با وجود شبنمی، مَحال بود غذا اضاف بیاد. آیا ما شاهد معجزهایم؟!
افراسیاب که به خاطر اتفاقات جعبههای جادوییاش، دل و دماغ حرف زدن نداشت، با کلافگی گفت:
_والا من آخرین باری که شبنمی رو دیدم، همین صبح توی خیاطی حدیث بود که داشت لباس انتخاب میکرد. از اون موقع به بعد دیگه ندیدمش!
با این حرف، ناگهان حدیث از جا پرید...!
#پایان_پارت33✅
📆 #14030109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت33🎬 مداح سر و وضعی به شدت ژولیده و صدایی داغونتر از ظاهرش داشت. خدا میداند که چه ک
#باغنار2🎊
#پارت34🎬
سپس با صورتی رنگ پریده گفت:
_یا امامزاده زید! نکنه لباسا رو برداشته و رفته سوپرنار با نصف قیمت بفروشه؟!
بانو احد داشت عکسهای مراسم سال که توسط رستا گرفته شده بود را در کانال باغ نگاه میکرد و همزمان جواب حدیث را هم داد.
_نترس بابا. شبنمی رو من فرستادم شهربازی که هم بچههاش یه کیفی بکنن، هم آبرومون جلوی مهمونا حفظ بشه. ندیدید چهجوری توی قبرستون، یه تنه خرما و حلوا رو بالا کشید؟!
حدیث نفس راحتی کشید که سچینه گفت:
_که اینطور! پس قضیه از این قراره. من گفتم جایی که شبنمی باشه، شام اضافه نمیاد که هیچ، حتی کمم میاد!
_راستی رَستا، عکس و فیلمای مارکو رو واسم دایرکت کن که به مشتریاش بفرستم. کچلم کردن!
این را آوا گفت که افراسیاب پرسید:
_راستی تو کارِت چیه آوا؟! اصلاً چرا این مرد خارجکیه رو آوردی اینجا؟!
آوا گوشیاش را کنار گذاشت و گفت:
_من مدیربرنامهام و شغلم پیدا کردن تیم واسه بازیکناییه که تیم ندارن. مارکو هم یکی از اون بازیکناس. همین چند هفته پیش از رئال جدا شد و من قراره به یکی از تیمای آسیایی بفروشمش!
_خدا لعنتشون کنه که جَوون مردم رو آواره کردن!
این را مهدیه گفت که افراسیاب دوباره پرسید:
_خب چطوری با این آشنا شدی؟! بازیکن دیگهای نبود؟!
_چرا. الان خیلی از بازیکنا تیم ندارن؛ ولی خب من توی یه کلاسی توی مادرید، با خواهر مارکو آشنا شدم و اونم شغل من رو فهمید و گفت برادرم تیم نداره و داره بدبخت و افسرده میشه و توروخدا براش خواهری کن و از این وضعیت درش بیار و از این حرفا. منم راستش دلم سوخت و قبول کردم که براش یه تیم پیدا کنم!
دخترمحی آرام زیرِ گوش سچینه گفت:
_مطمئن باش اگه یه دروغ سنج به این وصل میکردن، صدای بوقش اصلاً قطع نمیشد. از بس که دروغ میگه و اراجیف میبافه!
سچینه چشم غرهای به دخترمحی رفت که علی املتی از کانکس نگهبانی فریاد زد:
_احف؟!
احف که سرش توی گوشی بود و داشت راجع به خدمت سربازی تحقیق میکرد، با شنیدن اسمش، سرش را بلند کرد.
_ای به قربانت اصحاب کهف. جانم؟!
_بیا ساقی اومده!
با آمدن اسم ساقی، عرق شدیدی صورت احف را پوشاند و پس از انداختن نیم نگاهی کوتاه به چهرهی اعضا گفت:
_اومده که اومده. به من چه؟!
_میگه کارِت داره!
احف آب دهانش را قورت داد.
_بهش بگو من دیگه کاری باهاش ندارم!
_مگه من مخابراتم که حرفاتون رو رد و بدل کنم؟! بیا همین رو خودت بهش بگو.
اعضا همگی منظور از ساقی را فهمیده بودند و لام تا کام حرف نمیزدند که احف با بیمیلی از جایش بلند شد و به طرف کانکس نگهبانی راه افتاد.
_خدا بده شانس! اینقدر دوست داشتم یه بار با ساقی زینتی عکس بندازم، نشد که نشد. بعد این آقا ناز میکنه بره باهاش صحبت کنه. هِی!
این را مهدیه گفت که با نگاه عاقل اندر سفیهی اعضا مواجه شد.
پس از لحظاتی، استاد ابراهیمی با قدمهایی آهسته و صورتی غرقِ عرق، سمت میز آمد و نفس زنان گفت:
_ببینم شماها برادر رجینا رو ندیدید؟!
بانو احد گوشیاش را گذاشت روی میز و گفت:
_استاد شما دیگه چرا؟! ما که میدونیم رجینا دختره و فقط داره ادای پسرا رو در میاره. آخه برادر رجینا؟!
_راست میگه. تازه الانم نیست که ازش بترسید. راحت بهش بگید خواهر رجینا!
این را دخترمحی گفت که استاد مجاهد لبخندی زد.
_خودش نیست، خداش که هست دخترم. در ضمن این خودش یه نوع غیبت حساب میشه! مواظب حرفامون باشیم.
همگی چپ چپ به دخترمحی نگاهی انداختند که استاد ابراهیمی دوباره پرسید:
_میگم شماها شخص رجینا رو ندیدید؟! مذکر و مونث بودنش مهم نیست.
_فکر کنم با اون خانومه که ماشینش رو درست کرده بود رفته. آخه به علی املتی گفته بود من غیرتم اجازه نمیده یه خانومِ تنها و متشخص، اونم با ماشین و توی تاریکی شب، توی خیابونا پرسه بزنه!
این را احف گفت که از کانکس نگهبانی برگشته و روی صندلی نشسته بود که بانو احد گفت:
_خب حالا با چی میخواد برگرده؟!
_گفت زنگ میزنم علی پارسائیان با موتورم بیاد دنبالم!
_بابا علی پارسائیان رو که فرستادم بره دنبال شبنمی و بچههاش. کسی نیست بره دنبالش!
چشمان سچینه گشاد شد.
_آخه پیش خودتون چی فکر کردید بانو؟! به نظرتون شبنمی با پنج تا بچش، روی یه موتور جا میشن؟!
بانو احد جواب داد:
_نمیدونم والا. مغزم دیگه کار نمیکنه. حالا اینا رو ولش کنید. دختر مردم چهجوری میخواد برگرده نصفه شبی؟!
سپس رو به استاد ابراهیمی کرد و ادامه داد:
_استاد شما میتونید برید دنبالش؟! کرایَش رو هم خودم حساب میکنم.
استاد ابراهیمی ناگهان همان جا که بود، نشست.
_به نظرتون چرا الان، توی این ساعت دارم سراغ رجینا رو میگیرم؟! جز اینکه باز تاکسیم خراب شده و دوباره محتاج تعمیر شدم؟!
احف نگاه مهربانی به استاد ابراهیمی انداخت.
_آخ استاد، چقدر بهت گفتم یه مورد خوب برام جور کن، منم عوضش یه ماشین صفر میندازم زیر پات...!
#پایان_پارت34✅
📆 #14030109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
اهل بيت پيامبر
ائمه اثني عشر(ع)
امام على (ع)
پرسش :
علّت پنهان ماندن قبر امیرالمؤمنین علی(ع) تا زمان امام صادق(ع) چه بوده است؟
پاسخ اجمالی:
منابع معتبر پنهان ماندن مرقد مطهر امام علی(ع) در مقطعی از تاریخ را بنابر وصیت خود حضرت و به جهت مصون ماندن از هتاکی های وحشیانه عمال و مزدوران بنی امیه می دانند. قداست منحصر به فرد مرقد امام علی(ع) و مقام با شرافت و عوامل دیگر ایجاب می نمود تا حرمت این مزار حفظ شود. پنهان نگاه داشتن مرقد مطهر حضرت می تواند به دلیل عدم شناسایی و حفظ جان شیعیان زائر حضرت نیز باشد. در زمان امام صادق(ع) که تعرض به شیعیان کمتر بود مکان فعلی توسط ایشان معرفی گردید.
پاسخ تفصیلی:
طبق نقل منابع تاریخی، قبر مطهر حضرت علی(علیه السلام) دهه ها بعداز دفن ایشان در آن مضجع شریف برای همگان آشکار شده و بدین ترتیب سال ها از انظار عمومی پنهان بوده است. در مورد علت پنهان ماندن این قبر در صدر اسلام چندین وجه ذکر شده است که به برخی از آنها اشاره می کنیم:
وصیت امیرالمؤمنین علی(ع)
مهمترین دلیل پنهان ماندن قبر امام علی(علیه السلام) وصیت خود ایشان می باشد. ایشان که داناترین و حکیم ترین انسان بعد از پیامبر(صلی الله علیه و آله) بودند بنابر دلائلی دفن شبانه و پنهان ماندن قبر خود را بر دفن شدن در روز و آشکار بودن قبر خود ترجیح دادند. شیخ مفید در کتاب «الارشاد» می گوید: قبر آن حضرت بنا به وصیتی که نموده بود، مخفی ماند تا سقوط دولت بنی امیه که دشمنی و کینه ورزی شدیدی نسبت به آن حضرت داشتند و چون قدرت به دست بنی عباس افتاد، در زمان امامت امام صادق(علیه السلام) توسط آن حضرت قبر مطهر جد بزرگوارش آشکار شد.(1)
شیخ ابوعلی طبرسی نیز در کتاب «اعلام الوری بأعلام الهدی» علت مخفی ماندن قبر امام علی(علیه السلام) را چنین بیان نموده است: مکان قبر آن حضرت بنا بر وصیتی که به امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) نموده بود مخفی ماند، زیرا بنی امیه از هیچ عمل زشتی ابا نمی کردند و هیچ احترامی را نگه نمی داشتند و چون قدرت به دست بنی عباس افتاد، در زمان امامت امام صادق(علیه السلام) توسط آن حضرت قبر مطهر جد بزرگوارش آشکار شد.(2)
احتمال اهانت بنی امیه و مزدورانشان
مهمترین علت دفن شبانه امام علی(علیه السلام) و پنهان نگه داشتن قبر ایشان توسط فرزندان شان، نگرانی از احتمال جسارت وحشیانه و هتاکانه بنی امیه به مضجع مطهر بوده است. معاویه علنا به امام علی(ع) توهین می کرد و علیه حضرت تبلیغات منفی داشت. «معاويه» حتی رواياتى در نكوهش مقام امام امير مؤمنان(ع) جعل می کرد و اين كار را آن قدر ادامه داد كه كودكان شام با آن خو گرفتند و بزرگ شدند و بزرگسالان به پيرى رسيدند. هنگامى كه پايه هاى بغض و عداوت اهل بيت(ع) در قلوب ناپاكان محكم شد سنّت زشت لعن و سبّ مولا على(ع) را به دنبال نماز جمعه و جماعت و بر منابر، در همه جا و حتى در محل نزول وحى يعنى مدينه رواج داد.(3)
در چنین شرایطی هرگز صلاح نبود قبر امام علی(علیه السلام) آشکار باشد. توّحش غاصبان پلید و ملعون بنی امیه چنان لجام گسیخته بود که علاوه بر پنهان نگاه داشتن مرقد مطهر حضرت، فرزندان امام علی(ع) به ناچار و برای اطمینان بیشتر، در همان شب دفن پیکر پدرشان، صبح هنگام، تابوتی از خانه امیرالمؤمنین بیرون آوردند و به مصلای پشت کوفه بردند و امام حسن(ع) جلو رفته و بر آن نماز خواند و آنگاه، تابوت را پشت شتری گذاشتند و به همراه فردی به سوی مدینه روانه کردند.(4)
دفن غريبانه و مخفيانه اين حاكم بزرگ اسلامى و الهى و پنهان ماندن قبر آن حضرت در سالهاى طولانى نه تنها مانع هتک حرمت به جنازه و قبر امام علی(ع) شد بلکه حكايت از عمق جنايات معاويه و بنى اميّه و غربت اسلام راستين و اهل بيت پيامبر(ع) نیز داشت
https://www.makarem.ir/maaref/fa/article/index/419710/%D8%B9%D9%84%D9%91%D8%AA-%D9%BE%D9%86%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%B1%D9%82%D8%AF-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B9%D9%84%DB%8C(%D8%B9)%D8%9F
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تَهَدّمَت وَاللّه اَرکانُ الهُدیٰ ...😢🥺
در هنگام ضربت زدن عبدالرحمن بن ملجم بر سر مطهر حضرت علی(علیه السلام)، زمین به لرزه در آمد و دریاها مواج و آسمان ها متزلزل شدند و درهای مسجد به هم خوردند و خروش از فرشتگان آسمان ها بلند شد و باد سیاهی وزید، به طوری که جهان را تیره و تاریک ساخت و جبرئیل امین در میان آسمان و زمین ندا داد و همگان ندایش را شنیدند. وی می گفت: تهدمت و الله ارکان الهدی، و انطمست أعلام التّقی، و انفصمت العروه الوثقی، قُتل ابن عمّ المصطفی، قُتل الوصیّ المجتبی، قُتل علیّ المرتضی، قَتَله أشقی الْأشقیاء؛
سوگند به خدا که ارکان هدایت درهم شکست و ستاره های دانش نبوت تاریک و نشانه های پرهیزکاری بر طرف گردید و عروه الوثقی الهی گسیخته شد. زیرا پسر عموی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شهید شد، سید الاوصیا و علی مرتضی به شهادت رسید. وی را سیاه بخت ترین اشقیاء، یعنی ابن ملجم مرادی به شهادت رسانید ...😢🥺
#شب_قدر
#آبرنگ
#باغ_آبرنگی