eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خاتَم(ص)
یکی برای جبرانِ کسریِ بودجه اش از جیبِ من آویزان می‌شه . یکی برای جبران کمبودِ رأیش از روسریِ من.... زنده باد رئیسی که رو پای خودش می‌ایسته....
乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr: با رای ندادن، یعنی من قدرت تصمیم گیری ندارم؛ دیگران برای من تصمیم بگیرند. راستی این دیگران کیستند؟ ...نورای جان❤: اعتماد رو جلب کنن رای میده تمام✋🏻 آب رفته رو به جوب برگردونن رای میده تمام✋🏻 رحیمی (زینتا): اومدی یعنی حق انتخاب با توئه. نیومدی حق انتخاب خودتو به من بخشیدی. ممنون که از حق خودت به خاطر من گذشتی. وای چه مهربون! 乙ŋც みムო乙ɦ££ρσʊr: جوهر آبی سر انگشتم نشان از اقتدار و اصالتم است. فاطمه بیگی: اگه با رأی ندادن من و تو مشکلات حل می‌شد، من هم رأی نمی‌دادم. حل مشکلات، مشارکت همگانی برای انتخاب اصلح می‌خواهد. م.م: من رای نمی هم من آزادی می خواهم. ایران باید در آزادی رکورد گینس را بشکند. sarab.ო: ببین این که هی می گی رای نمی‌دم رای نمی‌دم یعنی دلت می‌خواد رای بدی رای ندادن که جار زدن نداره😶 z.sadat: رای ندهنده جاهل، بِهَ از رای‌دهنده جاهل!! والا!! 😏 اگه فهمیدی چی گفتم؟ بنت الزهࢪا🌸🍃: رای بده تا حداقل از دست تَکرارها راحت بشی sarab.ო: گفتند ما نماز می‌خوانیم نماز واجب است... پشتش خالی شد... شش ماهه قربانی شد! سجادی: اونایی که رأی نمی‌دن ، حق دارن به خدا، رأی دادن کار هر کسی نیست، به قول بی‌بی‌صفا یه ریزه درجه‌ی معرفت و شعور آدم باید بالاتر از بقیه باشه تا بتونه رأی بده. سلاله زهرا: رای ندادیم و اوضاع تغییر نکرد چه؟ کشور شد ملعبه‌ی کفار چه؟ میتونید ثابت کنیدکفار برای کشور دلسوزترند؟ ریحانه: رأی ما نشانه هویت ماست. حال، خود دانی. چطوری ایرانی؟ سلاله زهرا: تضمین نمیکنم تغییر کنه، اما تضمین میکنم کفار سردمدار کشورم شوند به صغیر و کبیر رحم ندارند این ۸ سال اوضاع کشور به واسطه‌ی یه دست نشانده این بود وای به حال اینکه به دست این اجنبی ها بیفته....! ف.غنی‌پور: یا باید به کمک هم سر این کیسه زباله رو بگیریم و بندازیم توی زباله‌دان تاریخ یا باید ساکت بشینیم و با همین زباله‌ها یه همزیستی متعفن و دردآور داشته باشیم چه‌کار می‌کنی؟
💫🌸💫🌸💫 دستم نمے ࢪسد به تماشاے تو دگࢪ اے ࢪوح پࢪ کشیده ے دࢪ بے کࢪانه ها
به نام خدا سرگروه: ریحانه گروه ما از همان اول کار، جدی بود. از همان ابتدا تصمیم گرفتیم دنبال ایده برویم. روایتها و احادیث مربوطه را بررسی کردیم. چند روز گذشت. به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. سرگروه ایده اصلی را دادند. هر کدام از اعضای گروه روی ایده نظر دادند. درنهایت بعداز چکش‌کاری حسابی ایده به سوژه اصلی داستان رسیدیم. یک خط سیر کلی برای داستان تعریف کردیم، نمای کلی شخصیت‌ها را نوشتیم و تازه رسیدیم به اینجا که چه کسی داستان را بنویسد؟ تصمیم گرفتیم از بانو احد کمک بگیریم. قرار شد هریک از اعضاء یک ورودی برای داستان بنویسد و ایشان روی متن‌هایمان نظر بدهند تا نوشتن را شروع کنیم. نویسنده انتخاب شد و بسم الله را گفتیم. همه سعیمان بر این بود تا جاییکه می‌توانیم غیرمستقیم مظلومیت امام را در صلح ایشان با معاویه به تصویر بکشیم. هر بخشی که می‌نوشتیم، در گروه بررسی می‌کردیم. تا نیمه داستان که نوشتیم، استاد هیام را به گروه چهار نفره‌مان دعوت کردیم. ایشان داستان را خواندند و اشکالات را تذکر دادند. باز شروع به نوشتن کردیم. شب‌های قدر بود. به امام حسن علیه السلام توسل کردیم و از ایشان خواستیم کمکمان کنند. زاویه دید داستانمان ابتدا دانای کل بود. دوباره داستان را از اول نوشتیم؛ این بار از زاویه‌ای دیگر. اول شخص. از این زاویه دید داستان جذابتر شده بود. سه روز مانده به عید نوشتن داستان تمام شد، اما تعداد کلمات خیلی بیشتر از اندازه تعیین‌شده بود. همه با هم داستان را چندین بار خواندیم، اضافه‌ها را حذف کردیم و متن را ویرایش کردیم. بالاخره داستان نهایی برای ارسال آماده شد‌. بیشترین چیزی که در نوشتن کمکمان کرد؛ تلاش و جدیت نویسنده و همکاری و همدلی اعضاء بود، برای بهتر نوشتن. سعی می‌کردیم از نظرهای هم استفاده کنیم. و مهمتر از همه به هم اعتماد داشتیم. به توانایی‌هایمان. و با عشق نوشتیم. عشق به نوشتن. عشق به اهل بیت علیهم السلام. امید که این عشق و همدلی همیشه پشتوانه قلممان باشد و بهتر بتوانیم بنویسیم. یادمان باشد یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غلبه می‌کند. یا حق.🍃 سپاس از استاد واقفی. بانو احد و استاد هیام.☘
🔸پرواز یاکریم‌ها جلسه قرآن را دو نفره برگزار کردیم. سید قرآن خواند و من در صدای دلنشینش غرق شدم. همیشه بعد از نماز مرا به عبدالله می‌سپرد تا به خانه برساند، اما از روزی که عبدالله غیبش زد، خودش تا خانه همراهم می‌آمد. در راه از من می‌خواست دربارۀ درس‌هایم بگویم. گاهی هم برایم قصه می‌گفت و شعر می‌خواند. به خانه که رسیدیم، مثل همیشه پیشانی‌ام را بوسید و رفت. او عجیب‌ترین آدمی بود که می‌شناختم. نگاهش غم داشت، اما لب‌هایش می‌خندید. حتی در سخت‌ترین لحظه‌ها هم محکم بود و خودش را نمی‌باخت. مادر و هانیه قالی می‌بافتند. باید می‌فهمیدم عبدالله کجاست؟ چرا سید را در آن معرکه تنها گذاشته؟ مگر همیشه نمی‌گفت مرید سید است. از مادرم پرسیدم: «ننه! نمی‌دونی عبدالله، پسر ننه هاجر کجاست؟» مادر دست از کار کشید. نگاهی به من کرد: -تو همش با سید می‌گردی، از من می‌پرسی؟ سرم را پایین انداختم. چطور می‌پرسیدم. هانیه خندید: -من می‌دونم!... عبدالله دوماد شده... رفته ماه عسل. مادر نیشگونی به بازوی هانیه گرفت و چشم‌غرّه‌ای نثارش کرد: -اینقدر حرف نزن! پاشو برو سفره رو بنداز. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ عبدالله حرفی از ازدواج نزده بود! اصلا حالا چه وقت زن گرفتن بود؟ قرار بود دنبال سند مهمی برود. مگر تمام فکر و ذکرش کمک به سید نبود؟ هانیه به آشپزخانه رفت و از همان جا داد زد: -بگو با کی؟ با رعنا، خواهر هاشم. همه چیز روشن شد. اینکه چرا غیبش زده؟ یا چرا آن سند دست تهرانی بود؟ اگر عبدالله خیانت نمی‌کرد، سید مجبور به معامله با تهرانی نمی‌شد. سرم را روی زانویم گذاشتم و به اتفاقات روزهای گذشته فکر کردم. همه چیز از روزی شروع شد که مهمان‌های شهری هاشم را میان زمین‌های کنار روستا دیدم. امتحانات آخر سال بود. فقط برای امتحان به مدرسه می‌رفتیم. روستای ما فقط یک مدرسه ابتدایی داشت و برای پایه‌های بالاتر به روستای بالایی می‌رفتیم. تنها از مدرسه برمی‌گشتم. کنار دیوارهای کاهگلی کنارۀ جاده، روی زمین، پرندۀ کوچکی دیدم. هنوز جوجه بود و نمی‌توانست پرواز کند. از درخت بالا رفتم تا در لانه بگذارمش. از آن بالا دو غریبه را دیدم که روی زمین خم شده بودند، انگار چیزی برمی‌داشتند. روستای کوچکی داشتیم. اگر غریبه‌‌ای می‌آمد، همه می‌فهمیدند. نگاهشان کردم. قبلاً همراه هاشم دیده بودمشان. یک روز کنار نهر پایین امامزاده عکس می‌گرفتند، روز دیگر کنار باغ سید کریم. آن شب، وقتی از مسجد برمی‌گشتیم، همه را برای عبدالله تعریف کردم. به فکر فرو رفت و تمام راه ساکت بود. حتی خداحافظی هم نکرد. با همه بچگی‌ام می‌دانستم، عبدالله از هاشم خوشش نمی‌آید. دو روز گذشت و من عبدالله را ندیدم. با بچه‌ها گوشۀ میدان، جلوی مدرسه، توپ‌بازی می‌کردیم که دوباره غریبه‌ها را دیدم. آن طرف میدان، روبه‌روی قهوه‌خانه میرزا، کنار جیپ هاشم ایستاده بودند و حرف می‌زدند. با بچه‌ها خداحافظی کردم و تا کنار چنار پیر وسط میدان دویدم. میدان چنار تنها میدان روستا بود. این طرفِ میدان، مسجد کریم اهل‌بیت و مدرسه قرار داشت؛ مسجدی با دیوارهای کاهگلی و گنبد و گلدسته‌ای فیروزه‌ای. کوچۀ خاکی کنار مسجد، تنها راه ماشین‌روی روستا بود که به جادۀ شهر می‌رسید. آن طرف میدان، سلمانی حمید، قهوه‌خانه و چند مغازه خالی قرار داشت. کنار مغازه‌های خالی، ایستگاه همیشگی مینی‌بوس محمد‌بندری بود. پشت چنار سنگر گرفتم و به آن‌ها خیره شدم. غریبه‌ها کت و شلوار سیاه‌ پوشیده بودند. چند دقیقه بعد با هاشم دست دادند. در ماشین سیاه‌رنگشان نشستند و در غبار کوچه کنار مسجد گم شدند. بعد از رفتن آن‌ها هاشم با خوشحالی وارد قهوه‌خانه شد. دورتادور میدان را نگاه کردم. از بلندگوهای مسجد، احکام قبل از اذان پخش می‌شد. جلوتر رفتم. کنار جیپ هاشم، دوباره اطراف را نگاه کردم. خبری نبود. حمید‌سلمانی مغازه‌اش را می‌بست تا به قهوه‌خانه برود. تا جلوی قهوه‌خانه دویدم. رنگ سبز درهای چوبی قهوه‌خانه پوسته‌پوسته شده بود. هر کدام از چهار قسمت در، دو شیشه بلند داشت. صورتم را به یکی از شیشه‌های مات و کدر چسباندم. مردها روی سکّوهای سیمانی دورتادور قهوه‌خانه، روی قالیچه‌های خشتی و سرخ نشسته بودند. چای می‌نوشیدند و قلیان می‌کشیدند. دیوار روبه‌رو پر بود از عکس‌های تیم پرسپولیس و یک پرتره بزرگ از جهان‌پهلوان تختی. هاشم کنار کدخدا بالای قهوه‌خانه زیر پرتره نشسته بود. کدخدا قلیان دود می‌کرد و به حرف‌های هاشم گوش می‌داد. عبدالله هم بود. زیرچشمی هاشم را می‌پایید. یکدفعه هاشم از جا برخاست و باعجله از قهوه‌خانه بیرون زد. آنقدر عجله داشت که حتی صدای سلام من را هم نشنید. به‌طرف جیپش دوید. پوشه‌ای برداشت و باسرعت به قهوه‌خانه برگشت. در را که باز کرد با عبدالله سینه‌به‌سینه شد. با صدای مادرم از فکر بیرون آمدم: -کجایی پسر؟ چرا جواب نمیدی؟ بیا شامت رو بخور از دهن افتاد!
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🔵 برگزاری سی و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔸️تحلیل قالب کتاب رهش 🔹️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
ما در یک باغ زندگی می‌کردیم که برای نگهداری آن، نیاز به یک باغبان ماهر داشتیم. این باغبان باید برای نگهداری از باغِ به این درندشتی، مهارت‌هایی را داشته باشد. یادم است باغبان قبلی که عمرش را داد به شما و خواستیم یک باغبان جدید بیاوریم، خیلی گشتیم. آگهی دادیم. به این و آن سپردیم و ... . هرکس که می آمد، کلی سوال پیچش می‌کردیم. ازسوالات جزئی و بی‌مورد بگیر تا سوالات سخت و تخصصی مربوط به باغداری و باغبانی! در آخر هم، بین سه الی چهار نفر گیر کردیم و آمدیم از اعضای همان باغ خواستیم که هر کسی ، نام فرد مورد نظرش را بنویسد در یک کاغذ و آن را بیندازد در جعبه‌ای که رویش نوشته شده بود: « تو خودت، فرد باغبان را انتخاب می‌کنی، پس بجوی و بهترین گل را انتخاب کن؛ زیرا در آخر هر گلی زدی، به سرخودت زدی! » یادم است خانواده‌ی آقای گندمی، خانم شب‌بو و بچه‌های زنبوری نیامدند که نام باغبان مورد نظرشان را بنویسند. تازه مسخره‌مان هم می‌کردند. خلاصه در آخر، باغبانی پذیرفته شد که خود افراد باغ، انتخاب کرده بودند. چند سالی از این اوضاع می‌گذشت. اوایل، این باغبان، مسئولیتش را به نحو احسن انجام می داد؛ ولی چند ماهی است که انگار مسئولیتش برایش عادی شده. روزی خانواده‌ی آقای گندمی و خانم شب‌بو به همراه بچه‌های زنبوری، باغ را گذاشته بودند روی‌سرشان. داشتند می‌گفتند این باغبان اصلا مسئولیت پذیر نیست. این باغبان پیر و سالخورده است. او، باید برود برای لحظه‌های آخر عمرش که دارد سر می‌رسد، توشه جمع کند و ... . کسی به حرف آن‌ها توجه نمی‌کرد. خانم شب‌بو عصبانی شد و فریاد زد: ما این وضع را دیگر نمی‌توانیم تحمل کنیم و می‌رویم او را از باغبانی برکنار می‌کنیم! یادم است درخت سیب که از همه سن و سال‌دارتر بود، گفت: آهای خانم شب‌بو! شما در آن نظرسنجی شرکت کردید که حالا بتوانید درباره ی بدی یا خوبی این باغبان هم تصمیم بگیرید؟ _چه ربطی دارد؟! _خیلی ربط دارد. شما اگر آن روز برایت مهم بود و مثل بقیه می‌آمدید تحقیق می‌کردید و نظر می‌دادید، الان هم می‌توانستید حرف بزنید. چطور الآن، برایتان مهم شده؟! _الان باغ دارد از دست می‌رود. همه دارند کم‌کم از گرسنگی جان می‌دهند. این بوی بد باغ را دیگر نمی‌شود تحمل کرد ... . نمی‌توانم ببینم خانواده‌ام دارند جلوی چشمم پرپر می‌شوند و من، در برابرشان سکوت کنم. _شما اگر الآن بروید و بخواهید این باغبان را بیندازید بیرون، او به حرف شما توجه نمی‌کند؛ چون شما انتخابش نکردید که الآن هم بخواهید درباره کارهای بد یا خوبش تصمیم بگیرید. _باشه! حالا می‌بینید که من می‌توانم. رفت و باغبان را پیدا کرد. کمی با او تند شد و صدایش را بلند کرد. او را هُل داد. باغبان، به‌طرف درخت گیلاس پرت شد و با همان دردی که داشت، گفت: آهای خانم! خجالت بکش. تو، من را انتخاب کردی؟ _خب معلومه نه! _پس چرا الان دارید حرف می‌زنید؟! _چون شما کاربلد نیستید. چون دارید می‌میرید. چون همیشه در حال چرت‌زدن هستید. چون‌... . _وقتی شما آن روز، برای من یا دیگر باغبان‌ها ارزش قائل نشدید و نیامدید، من هم الآن برای شما ارزش قائل نمی‌شوم و به حرفتان گوش نمی‌دهم. اگر افرادی که مرا انتخاب کردند اعتراض دارند، بگو بیایند. من اعتراض و حرف آن‌ها را گوش می‌دهم. وگرنه با تمام احترامی که برای شما قائلم می‌گویم: شما خفه! _تو یک خائن کثیفِ بی‌مسئولیت و دزدی! _اِ...؟! اگر من این ویژگی‌هایی را که شما می‌گویید، دارم؛ پس چرا درباره‌ام تحقیق نکردید تا زودتر آن‌ها را به دست بیاورید؟ شما که این‌قدر باهوش هستید، چرا این ویژگی‌ها را قبلا نگفتید و مردم را آگاه نکردید؟! ‌ _برو بابا...! با تو حرف زدن، بی فایده است. _بی‌فایده است... چون شما اصلا حق اظهار نظر ندارید! *** کم‌کم داشتم از حرف‌ها و کرده‌های خودم، پشیمان می‌شدم. بدون حرف دیگری، آرام از کنار باغبان رد شدم و مدام باخودم می‌گفتم: ای کاش آن روز رفته بودم تحقیق کرده بودم و مثل بقیه، فرد مورد نظرم را گفته بودم! الآن همه‌ی باغ، بچه هایم، همسرم... بی‌صدا دارند جلوی چشم خودم پرپر می‌شوند و من به خاطر یک کار دو دقیقه‌ای که می‌توانستم انجام بدهم، توانش را داشتم که تحقیق کنم و می‌توانستم بروم نظرم را بگویم؛ ولی برایش ارزش قائل نشدم... دیگران را هم مسخره می‌کردم... . حالا هر بلایی سر خودم و خانواده‌ام بیاید، حقم است. حتی اگر تمام باغ نابود شود، مقصرش من هستم. تازه جلوی چند نفر دیگررا هم گرفتم و نظرشان را در این رابطه عوض کردم... . باغبان راست می‌گفت که من باید خفه شوم... چون « خودم کردم که لعنت برخودم باد. » نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید و حس خودتون رو از اینکه در ایران اسلامی هستید توصیف کنید...توصیفها داستانی باشد. ایران را توصیف کنید. قدرتش را با واژه ها به بند بکشید. فرض کنید روزی رسیده که هیچ قدرتی طمع حمله به ایران و منطقه را ندارد...آن روز چگونه خواهد بود؟
سلام جاتون خالی امروز نوجوان حلقه ی من دعوت شدن یه هوییی یه پیکر شهید آوردن از دفاع مقدس رفتیم برای تجدید پیمان تا حالا اینقدر یک پیکر شهید رو از نزدیک حس نکرده بودم. خودت بودی اون تابوت جاتون واقعا خالی بود
خسته و بدبخت و بی‌هدف و شکست‌خورده ام. مثل همتی در مناظره.
و دنیا مثل مناظره اس. اولش با تو اتمام حجت می‌شود. و در نهایت هرچقدر طولانی تمام خواهد شد. بنگر همتی هستی یا رییسی.
همتی: با گران‌فروشی که نمیشه مبارزه کرد.😳 پ.ن خاااااک😐🖐
به جون مادرت قسم بخور که پوششی نیستی تا آنگه بگویمت که کیستی؟
هو القاضی شما جزئی از گروه ملائکه هستید. از ساعت پنج تا هشت شب در استودیو یازده صدا و سیما بودید. همه چیز را شنیدید و‌ دیدید. نظرتان را در مورد رفتار کاندیداها بفرمایید. داستانی بنویسید. راوی یک فرشته است...عقل محض...بدون قضاوت و طرفداریِ متعصبانه...جز حق چیزی ننویسید. تقوا را رعایت کنید که فلفلهایم را کنار دستم گذاشته‌ام. فرشته ها موجودات مجرد هستند و از مکنونات قلبی و خطورات انسانها هم به فراخور آگاهند...گاهی هم البته به اذن الهی آگاه نیستند... و هم قبول است. راوی می تواند گروهی از فرشتگان باشند. مثال می‌زنم...سوره جن را بخوانید...راوی گروه از اجنه هستند... شخصیت انسانی کاندیداها را واکاوی کنید...در چهارچوب حق و تقوا و ...بدون توهین...البته این فرشته می‌تواند لحن طنز هم داشته باشد... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📌 هفتمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ✍سرکار خانم ندا رسولی نویسنده کتاب (هیچکس این زن را نمی‌شناسد) و منتقد پایگاه نقد داستان ⤵️ پیرامون ⌛️یکشنبه ۱۴۰۰/۳/۱۶ 💯به وقت 22 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽◽️ ♥️رونمایی از شماره دوم مجله 📝فردا یکشنبه مورخ ۱۶ خرداد ساعت ۱۸ 🔸مکان:👇 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 💰 قیمت با تخفیف پنج هزار تومن... 📑 صفحات=۵۲ 📜 یک نمونه رایگان بیست صفحه ای برای اطلاع یافتن از کلیات مجله عرضه خواهد شد.
آقای رییسی سوال من از شما اینه. چرا شما می‌تونی ما نمی‌تونیم؟ پ.ن همتی طور
آقای رییسی خدا وکیلی اگر رأی بیاری ناراحت می‌شم‌. وجداناً ناراحت می‌شم. به حضرت عباس ناراحت می‌شم. پ.ن همتی‌طور
پریزاد⚘: +مامان گشنمه _به من چه میخواستی پارسال به همتی رای ندی فقط براخاطر حجاب ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: من امنیت کشورم را به خاطر بی کفایتی برخی مسئولان به خطر نمی‌اندازم... من درانتخابات شرکت می‌کنم... پریزاد⚘: رییسی: اگر همین الان اجل شما برسدچگونه میخواهی پاسخگوی این دروغ اشکار درمورد مدرک تحصیلی من باشی؟ مهرعلیزاده: دوستان ستادم نوشتند من هم خواندم! پ.ن: من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود آستین مال کتم بود کتم مال بابام بود بابام مال تهران بود تهران مال ایران بود ایران مال جهان بود جهان مال خدا بود خدا مال خودش بود مهرعلیزاده 2 ساله از آذربایجان😂❤️ فائزه ڪمال الدینے: تاریخ مورخ های زیادی به خود دیده اما هیچ مورخی به مورخ این ۸ سال اینهمه نرخ عجیب به تاریخ ایران ندیده تجسّسی: تا فکر کردید که چرا می‌گیم انتخابات؟ مگه قراره چندین چیز رو گزینش کنیم؟! ... آره. مثل اینکه قراره انتخاب کنیم کی انتخاب‌های ما رو انتخاب کنه *** وقتی من رای می‌دم، یعنی تو رو انتخاب می‌کنم تا سر، بلند کنم و ببینم که توی انتخاب‌های دیگه، من و کشورم رو سربلند می‌کنی من امیدوارم و مقاوم تو هم متعهد باش و عملگرا رای دادن یعنی... مسئولیت‌پذیر بودن 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: تخریب دیگران یعنی... من ضعیفم و بلد نیستم و مجبورم خفگی یعنی... چه حرف ها که در دل داری اما انگشتهای اشاره، زندانی برایت میسازند از جنس سکوت تجسّسی: "نذار بگم" یعنی... من برنامه ندارم فقط اومدم یکی رو ضایع کنم
1_1055974703.pdf
20.29M
بسم الله النّورالنّور برید کنار ربی نشید😎 نسخه رایگان ۲۰ صفحه ای مجله ربّ انار تقدیم نگاهتان ✨ نسخه مجله، در ۵۸ صفحه، در قالب پی دی اف قابل تهیه و خریداری است. هزینه این شماره: 5000 تومان 💢اعضای گروه‌های چهارنفره، می‌توانند نیم بها و با ۵۰ درصد تخفیف تهیه کنند ثبت سفارش👇 @Shahydeh_313 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلاله زهرا: مهندسی را دیدم که مهندسی اقتصاد خوانده بود. ادعای علم بالایی هم داشت.... اما حقارت درونش آنقدر زیاد بود که بخاطر بالا بردن جایگاه خودش دست به تخریب رقیب خود می‌زد. قاضی را دیدم که علم بالایی داشت. ادعایی هم نداشت اما عملکرد بسیاری داشت... م توفیقی: وقتی بزرگ شدم وقتی سر کار رفتم وقتی پولدار شدم وقتی وقتی وقتی وقتی رییس جمهور شدم! چرا الان در جایگاهی که هستی کارت را درست انجام نمی دهی! حرف ،حرف،حرف گوش هایمان پر شد از حرف حرف زدن که کنتور نداردشماره بیندازد سلاله زهرا: ترس از رقیب را در کلام آقای همتی دیدم، آن زمان که فسادستیزی سید ابراهیم رعشه برجانش انداخت.
آقای رییسی: دفاع را به مردم واگذار می‌کنم. حاجی چرا مردم... ایناها زاکانی مثل تانک کنارته...بگو بره رو همتی سه دور بچرخه...پایان مناظره همتی چرخ‌کرده تحویل مردم بده‌...والا با این همتیاشون.🙄