eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
به میدان رفتن قاسم بن الحسن و شهادت آن حضرت منبع: لهوف، سيد بن طاووس، صفحه 115 قَالَ الرَّاوِي: وَ خَرَجَ غُلَامٌ كَأَنَّ وَجْهَهُ شِقَّةُ قَمَرٍ فَجَعَلَ يُقَاتِلُ فَضَرَبَهُ ابْنُ فُضَيْلٍ الْأَزْدِيُّ عَلَى رَأْسِهِ فَفَلَقَهُ فَوَقَعَ الْغُلَامُ لِوَجْهِهِ وَ صَاحَ يَا عَمَّاهْ فَجَلَّى الْحُسَيْنُ كَمَا يُجَلِّي الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شَدَّةَ لَيْثٍ أَغْضَبَ فَضَرَبَ ابْنَ فُضَيْلٍ بِالسَّيْفِ فَاتَّقَاهَا بِالسَّاعِدِ فَأَطَنَّهُ مِنْ لَدُنِ الْمِرْفَقِ فَصَاحَ صَيْحَةً سَمِعَهُ أَهْلُ الْعَسْكَرِ وَ حَمَلَ أَهْلُ الْكُوفَةِ لِيَسْتَنْقِذُوهُ فَوَطِئَتْهُ الْخَيْلُ حَتَّى هَلَكَ. قَالَ وَ انْجَلَتِ الْغُبْرَةُ فَرَأَيْتُ الْحُسَيْنَ قَائِماً عَلَى رَأْسِ الْغُلَامِ وَهُوَ يَفْحَصُ بِرِجْلَيْهِ وَ الْحُسَيْنُ يَقُولُ بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ وَ مَنْ خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيكَ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلَا يُجِيبُكَ‏ أَوْ يُجِيبُكَ‏ فَلَا يَنْفَعُكَ صَوْتُهُ هَذَا يَوْمٌ وَ اللَّهِ كَثُرَ وَاتِرُهُ وَ قَلَّ نَاصِرُهُ ثُمَّ حَمَلَ الْغُلَامَ عَلَى صَدْرِهِ حَتَّى أَلْقَاهُ بَيْنَ الْقَتْلَى مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ. قَالَ وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ مَصَارِعَ فِتْيَانِهِ وَ أَحِبَّتِهِ عَزَمَ عَلَى لِقَاءِ الْقَوْمِ بِمُهْجَتِهِ وَ نَادَى هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ ... ترجمه : راوى گفت: جوانى به سوی میدان نبرد بيرون آمد كه صورتش گوئى پاره ماه بود و مشغول جنگ شد. ابن فضيل ازدى با شمشير چنان بر فرقش زد كه سرش را شكافت. جوان به صورت به زمین افتاد و فرياد زد: عمو جان به دادم برس! امام حسين عليه السّلام مانند باز شكارى خود را به ميدان رساند و همچون شير خشمگين حمله‏ور شد و شمشيرى بر ابن فضيل زد كه او دست خود را سپر نمود و از مرفق جدا شد. ابن فضیل چنان فرياد زد كه همه لشكر شنيدند. مردم كوفه براى نجاتش حرکت کردند و در نتيجه بدنش زير سم اسبها ماند و به هلاكت رسید. راوى گفت: گرد و غبار كارزار فرو نشست. ديدم امام حسين عليه السّلام بر بالين آن جوان ايستاده و جوان از شدّت درد پاى بر زمين ميسايد و امام حسين عليه السّلام ميگويد: از رحمت خدا دور باد گروهى كه تو را كشتند. جدّ و پدرت در روز قيامت از آنان كيفر خواست خواهند نمود. پس فرمود: به خدا قسم بر عمويت دشوار است كه تو او را به يارى خود بخوانى و او دعوت تو را اجابت نكند يا اجابت كند ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا قسم امروز روزى است كه براى عمويت كينه جو فراوان است و ياور اندك. سپس نعش جوان را به سينه چسبانید و با خود آورد و در ميان كشتگان خانواده‏اش گذاشت. راوى گفت: حسين عليه السّلام كه ديد جوانان و دوستانش همه كشته شده و روى زمين افتاده‏اند تصميم گرفت كه خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست كند. صدا زد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟آيا خداپرستى هست كه در باره ما از خداوند بترسد؟ آيا فریادرسى هست كه به اميد پاداش خداوندى به داد ما برسد؟ آيا ياورى هست كه به اميد آنچه نزد خداست ما را يارى كند؟ زنان حرم وقتی صداى آن حضرت را شنيدند صدای خود به گريه و شیون بلند كردند.
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم... ادامه‌اش با شما
هدایت شده از خَــــــزان
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم. با خودم فکر می‌کردم ،من کجا و اینجا کجا.جایی که متعلق به امثال من نیست. خواستم که از در ورودی خارج شوم‌ که باز با همان جوان روبرو شدم ، و این‌بار سینی چایی را به دست من داد و گفت: این سینی را هم شما داخل مسجد تقسیم کنید، روزی شما شد . بعد از تقسیم چایی ، سینی را به همان جوان پس دادم و قصد رفتن کردم. که باز صدایم کرد و گفت؛ کجا داداش ، امشب برنامه داریم ها، حیفه که ازدستش بدید. خواستم بگویم اینجا جای ادمای پَلشت و کدر و سیاهی چون من نیست ، من کجا و مجلس خوبای عالم کجا. اما نگفتم..چرا که گفتن نداشت این همه پوچی، گفتن نداشت این همه گم شدن و پیدا نشدن. بدون هیچ حرفی دنبال همان جوان که حالا میدانم اسمش محمد است راه افتادم ... داخل مسجد که شدیم مداح شروع به خواندن کرده بود؛ «دل شکسته می خوای من  از همه خسته می خوای من  اون که آغوشش باز تو  بال و پر بسته می خوای من  آقا .....  بذار اینجا بمونم جایی دلم آروم نیست  تو سیاهی لشکرت که رو سیاه معلوم نیست  درهم بخر خوب و بد سوا نکن از دم بخر ..» بغضم که شکست راهم پیدا شد ...  
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
بابا دیشب خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم. صدای گریه دختری را می‌شنیدم، اما هیج کسی نبود. همه جا زیبا بود اما سرد ونمناک. اطراف را نگریستم. صدا از گوشهٔ از حرم می‌آمد. قدم زنان به سوی حرم حرکت کردم. با هر لحظه قلبم با تپش‌های بی‌امانش طاقتم را طاق می‌کرد. نازدانهٔ کوچک وظریف زانو زده بود و گونه‌هایش خیس از بارش قطزات اشک بود. کنارش زانو زدم. چنان عظمتی داشت که هرچه کردم نتوانستم در آغوش بگیرمش. با احترام روبه‌رویش سربه زیر انداختم. سراغ بابایش را می‌گرفت. ناله می‌کرد. بابا بابا کردن‌هایش دیوارهای حرم را به لرزه در می‌آورد. صورتش کبود بود. زخمی. زبانم بند آمد، انگار لال شدم. دلم آتش گرفت از کبودی صورتش. کدام نامسمانی صورتی به این زیبایی را خراش داده است. لعنت فرستادم و قدم نزدیک‌تر برداشتم. خون به پهنای صورت کوچکش وسعت گرفته بود. دستم را روی گونه ‌های سردش کشیدم. سرش را بالا آورد. چنان ترسیده بود که می‌لرزید. با ترس گفت: مگه یه دختر سه ساله این قدر کتک زدن می‌خواد. دستش را روی سرش گذاشت و گفت: نزنید بابای من حسینه. نزنید! نزن منو. گشواره‌هام مال شما. دیگه جونی ندارم..... بابا! اون دخدر حضرت رقیه بود. خودم دیدم، از گوش‌های کبود بی گوشواره‌اش شناختمش. بابا! من دیگه گوشواره نمی‌خوام. گوش‌های من که عزیزتر از گوش‌های خانم سه ساله‌ام نیست. 1401/05/12
هدایت شده از 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت، که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم، جمعیتی که انگار سال‌هاست غصه دارند... مردی نگاهش ماتم زده بود و اشک‌هایش روی محاسن سفیدش می‌لغزید. جوانی جمعیت را کنار زده بود و شیون می‌زد. انگار نه انگار که منی بودم! همانی که زیر یک نفرین محله ساکن بود و حالا میان مجلس اربابشان قد علم کرده بود! اربابشان؟ ارباب من هم بود دیگر نه؟! یک لحظه دلم لرزید، از آن لرزیدن هایی که دست خودت نیست، دلیلش را هم نمی‌دانی! نگاهم میان حدقه لرزید و روی نامی نشست. "حسین" همان امیر سربریده! همانی که می‌گفتند، تنها بود، غریب بود! او که دیگر مثل من نبود، خدا دوستش داشت، عزیز‌دل پیامبر هم که بود؛ او دیگر چرا میان امت و مسلمانان غریب بود؟! میان امت پدر و جدش؟! نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که صدای صلوات ها بلند می‌شود، دستی به زیر چشمانم می‌زنم! همان چشم‌هایی که خود هم نمی‌دانند، کی باریدند؟ با نشستن دستی به روی کمرم نگاهم به عقب می‌چرخد: -داداش، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟! نگاهم در آن تاریکی دودو می‌زند: -الانه که چراغا روشن بشه، میشه تا کسی ندیدتت از اینجا بری؟ سفارشتم می‌کنم دو تا غذا برات بزارن! لحظه نفسم بند می‌آید! حس خورد شدن میان قلبم می‌پیچید و می‌شکند، می‌شکند قلبم را و بیشتر زخم می‌زند بر جانم! چه می‌گفت؟ رسما بیرونم می‌کرد!، مگر سردر اینجا نزده بود، حسین دل‌های شکسته را خوب می‌خرد! خوب دل من هم شکسته بود؟! گیریم که گناهکار بودم گیریم که بد کردم! حتی نمی‌توانم برای حسین اشک بریزم؟ ادامھ‌دارد... بھ‌قلم⇦🖤 آرۍ‌حسین‌دل‌هـاۍ‌شکستـھ‌را‌خۅب‌مۍ‌خـرد
. تلظی. .
تلظی چیست؟ یک ماهی قرمز را توصیف کنید که بیرون از آب افتاده.
InShot_۲۰۲۲۰۸۰۴_۲۱۱۱۳۰۹۹۹.mp3
9.77M
((بسم رب الحسین )) هر روز همراه با نوای کربلا🌱 تیر را درکمان گذاشت. نشانه گرفت. آسمان گفت: نمی زند. زمین گفت: نمی‌زند. کمان را کشید‌. تیر را رها کرد. آسمان گفت: قمقمه‌ی آب را پرتاب کرد. زمین گفت: مشک آب را انداخت. هیچ کس باورش نشد که تیر بود.. گوینده: به‌قلم‌.:
فضایل علی اکبر علیه السلام از ابتدای جوانی آثار عظمت و جلالت و انوار فضایل از سیمای مبارکش می درخشید. بخشش نبوی از وجود ش فروان می ریخت در مجد و شرافت و بزرگواری رسول کریم صلی الله علیه و آله و سلم را بیاد می اورد به تمام خصال خیر پیچیده شده بود فضائلش از ستارگان افزون، و محامدش برتر از کوههای بلند، زبان از وصفش ناتوان و دشمن چاره ای جز خضوع در برابر فضایل فراوان و بی مانندش ندارد. علی اکبر علیه السلام اشبه الناس به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم مورخان در میان خانواده پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم از کسی که در تمام صفات شبیه او باشد به جز علی اکبر علیه لسلام نام نبرده اند. سرودی از جابر انصاری نقل نموده: حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در راه رفتن شبیه پدر بزرگوارش بود یکبار به راست و یکبار به چپ می گرایید. در روایت صدوق آمده: امام حسن مجتبی علیه السلام در هیبت و سیادت شبیه به جد خود بود و امام حسین علیه السلام در بخشش و شجاعت. این نمونه ها نشان می دهد کسی از خاندان رسالت از هر جهت شبیه به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نبوده است. سخن امام حسین علیه السلام درباره فرزندش علی اکبر علیه السلام به هنگام عزیمت به میدان نبرد: «اللهم اشهد انّه برز الیهم اشبه الناس خلقا و خُلقا و منطقا برسولک و کنا اذا اشتقنا الی نبیک نظرنا الیه» «خدایا گواه باش شبیه ترین مردم به رسولت در خلقت و اخلاق و سخن گفتن به سوی اینان رفت و هرگاه ما مشتاق پیامبرت می شدیم به او نگاه می کردیم.» گویای این حقیقت است که علی اکبر علیه السلام آینه ی جمال نبوی و نمونه کمالات آن جناب و در سخن گفتن نمونه کامل حضرتش بود. تا آنجا که پدر عزیزش امام حسین علیه السلام هرگاه شوق دیدار آن چهره ی حیات بخش را پیدا می کرد به این نور دیده نظر می انداخت. البته روشن است که او دارنده ی اخلاق پسندیده بود تمام خصوصیت های پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله وسلم را دارا بود. مثل ورع، اخلاص، شجاعت، کرم، بردباری، خوشرویی، نرمش و انعطاف، خشونت و قاطعیت در راه خدا، و دوری از پستی ها و رذائل خواه از نظر شرع یا فطرت انسان و ... در یک کلمه آنچه نزد خدای تعالی عظیم است.[انک لعلی خلق عظیم] با توجه به احادیث رسیده هر چند بعضی از از خاندان رسالت با مقام عظمای رسالت شباهت داشتند اما علی اکبر علیه السلام مَثَل اعلای آن ذات کامل قدوسی معصوم از هر عیب و خطا و آراسته با جمال قدس الهی بود. او هر چند به امام معصوم نیازمند است اما بعید نیست که همچون ائمه طاهرین علیهما السلام دارای مقام عصمت باشد و این از فضل خدای تعالی دور نیست که انسانی بیافریند کامل، منزه از هر عیب و خطا. در زیارت مخصوصه آن بزرگوار در اول رجب از قول امام معصوم علیه السلام آمده: «کما منّ علیک من قبل و جعلک من اهل بیت الذین اذهب الله عنهم ارجس و طهرهم تطهیرا» «همانگونه که از پیش بر تو منت نهاد و ترا از خاندانی قرار داد که رجس و پلیدی را از انان برده و پاک و مطهرشان ساخته است. معنی «اذهب الله عنهم الرجس» همان مقام عصمت است که در علی اکبر علیه السلام  تحقق یافته است هر چند وجوب عصمت در آنجناب همچون مقام عصمت امام که حجت بر مخلوقات است نیست. بر قوه ایمان و بصیرت نافذ او همین بس که بخاطر حق جان خود را فدا ساخت و همراه پدر بزرگوارش در راه اعتلای اهداف و نهضت مقدس او شرکت نمود در حالیکه می دید در آن شرایط وحشتناک و خفقان، مردم به امامشان پشت کرده او را تنها گذارده اند و همگی برای ریشه کن ساختن خاندان رسالت متحد شده با نیزه های برافراشته و شمشیرهای آبدیده و تیرهای چند شاخه عازم نبرد با آنان هستند.
علی اکبر علیه السلام با اخلاص و صفای کامل و تسلیم محض در برابر آن امام بر حق، جانباری و فداکاری نمود و کثرت افراد آن لشگر بیداد کوچکترین خللی در اراده و عزم او ننهاد. برای رسیدن به قرب موعود که غایت آرزویش بود شاد و مصمم، بدون احساس خستگی آرام نداشت. روایت عقبة بن سمعان گاه اشتیاق او برای شهادت و رسیدن به قرب عزت باریتعالی است. وی می گوید: در منزلگاه «قصر بنی مقاتل» امام حسین علیه السلام شب را گذراند. بالای مرکب، آن حضرت خواب کوتاهی نمود چون بیدار شد سه بار فرمود: «انا لله و انا الیه الراجعون و الحمدلله رب العالمین» فرزندش علی اکبر علیه السلام که بر اسبی سوار بود بسوی آن حضرت رفت و عرض کرد: فدایت شوم سبب گفتن کلمه ی استرجاع و حمد خدایتعالی چه بود؟ امام علیه السلام فرمود: در خواب دیدم سواری عنان مرکبم را گرفت و گفت: اینان می روند و مرگ را به دنبال خود می برند دانستم امیدی به زندگی ما نیست..» علی اکبر علیه السلام فرمود: پدر آیا ما بر حق نیستیم. امام علیه السلام فرمود: «آری سوگند به انکه بازگشت بندگان بسوی اوست» علی اکبر علیه السلام عرض کرد؟ حال که ما برحقیم از مرگ باکی نیست. امام علیه السلام فرمود: خداوند بهترین پاداشی را که پدری به فرزندش می دهد به تو عطا فرماید.»  [شب عاشورا] سخت ترین شبی بود که بر خاندان رسول صلی الله علیه و آله و سلم گذشت، زیرا اکنده از غم و ناراحتی و گرفتاری بود، پر از ترس و وحشت،تمام راهها برویشان بسته بود و هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتند. حتی قطره ای آب هم نبود تا به کودکان تشنه بدهند. ان لشکر انبوه، حرم نبوی را مضطرب و ترسان کرده بود و همه ناامید از پیروزی در این نبرد غربت و تنهایی، نبودن یاران کافی و عطش جگرسوز که تاب و توانشان را می گرفت، سیاهی دریای غم و اندوه همه چیز را در خود فرو برده بود. اما می بینیم حال و هوای مردان مجد و شرف، عزت و شجاعت یعنی بنی هاشم چگونه بود، آیا برای انان دلی و قلبی مانده بود تا سر پا بمانند؟ آیا روحیه ای داشتند که به حیات ادامه دهند و در نبرد فردا حماسه افرینند؟ آری شیرزادگان خانه ابوطالب علیه السلام و یاران برگزیده ی بی مانند حضرت سیدالشهداء در آن شب که طوفان ترس و وحشت و بلا همچو باران از هر سو بر آنان می بارید غرق نشاط و سرور و شادی غیر قابل وصفی بودند و چون کوههای سرکشیده استوار و مصمم، گویی بند از پایشان گسسته و چون مرغان آزاد بعضی سرگرم عبادت و عده ای برای قتال فردا آماده می شدند. مناجات و راز و نیازشان در حال قیام و قعود، رکوع و سجود صدای زنبوران عسل را تداعی می کرد. [حضرت علی اکبر علیه السلام روز عاشورا] آنگاه که اراده ی رفتن به میدان نبرد نمود  ، پرده نشینان حرم آل الله به او پناه برده، گردش حلقه زدند و گفتند:«به تنهایی و غربت ما رحم نما.» زیرا افول اختر رسالت را می دیدند و دورشدن صدای او را می شنیدند. ایینه جمال نبوی را رو به کسوف و خلق و خوی محمدی که امید یتیمانو پناه بی پناهان است بار سفر بسته می یافتند که قصد کوچ به دیار محبوب دارد. در چنین حالتی چرا اشک هایشان بایستد و ناله و شیونشان به آسمان نرود؟ در اینجا مصیبت بزرگتر و جان خراشتر ، غم و اندوه سالار شهیدان حضرت امام حسین علیه السلام ار فقدان این اسوه ی کامل تمام فضیلت هاست. امام علیه السلام می دید فردی را برای سفری وداع می کند که بازگشت ندارد، شخصیتی که مظهر تام حقیقت محمدی و آیینه آراسته به جمال الهی و ایتی از آیات جلال ربوبی است. آری حضرتش می دید فرزند عزیزش بسوی نبرد گام بر می دارد هیچ امیدی نیست جز استقبال از کشته شدن، در آن حال چاره ای نیافت جز آنکه از دیدگان خون دل ببارد به عمر سعد بانگ زد: چه می کنی؟ خدا نسل ترا براندازد همانگونه که نسل مرا قطع کردی و خویشاوندی مرا به رسول الله مراعات ننمودی، خدا برکت را در تو قرار ندهد و کسی را بر تو مسلط سازد که در بستر، سرت را از تن جدا کند» محاسن مقدس خود را به سوی آسمان گرفت و به صفات و کمالات علی اکبر با این عبارات اشاره فرمود، این همانست که در عالم میثاق ازلی چنین سرنوشتی ، قطعه قطعه شدن با شمشیر و تیر و نیزه برایش رقم زده شده: «بار خدایا شاهد باش شبیه ترین مردم به پیامبرت صلی الله علیه و آله وسلم در خلقت و خُلق و خو و سخن گفتن، به سویشان می رود و ما هر گاه مشتاق دیدار رسولت می شدیم به چهره او نظر می کردیم. خدایا برکات زمین را از آنان بردار جمعشان را پراکنده و اتحادشان را به تفرقه بدل ساز، آنان را به راههای گوناگون بدار، حاکمان را هرگز از انان خشنود مساز، زیرا ما را دعوت نمودند تا یاریمان کنند اما بر ما تاختند و به کشتار ما برخاستند
InShot_۲۰۲۲۰۸۰۵_۲۲۱۹۴۶۲۳۹.mp3
8.44M
(بسم رب االحسین ) هر روز همراه با نوای کربلا 🌱 جوانان بنی هاشم بیایید علی را باخود بر سر خیمه رسانید!! گوینده: به قلم :
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | ماجرای شهادت حضرت علی اکبر به روایت رهبر انقلاب 📥 نسخه کیفیت اصلی👇 https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=28064
چشمانم را می‌بندم. حلقه‌ی انگشتانم تنگ‌تر می‌شود اما، هرگز نمی‌گذارم دهانم باز شود! که اگر باز می‌شد، حرمت اینجا می‌شکست، حرمت این صاحب‌خانه و حرمت خادمانش! سرم را پایین می‌اندازم و یک‌راست از آنجا بیرون می‌روم. بیرون می‌روم و این دل شکسته‌تر را بیرون می‌کشم! نمیدانم، شاید آنها هم می‌دانستند که من اهل تغییر نبودم، ولی با همان گردن کجی‌‌ام می‌خواستم نوکرش باشم! از آن نوکرهایی که برای اربابشان جان می‌دادند. اما آنها نگذاشتند! به خدا که نگذاشتند! **** با صدای ضرب در چشمانم دور خانه می‌چرخد. دستم روی پیشانی‌ام می‌نشیند: -اومدم بابا، اومدم چه خبرته! در باز می‌شود و قامت مرد میان در رخ می‌نماید. چشمانش در حدقه می‌لرزید و رگه‌های سرخ نگاهش، دلم را آشوب می‌کرد. اری او همان مرد بود! دستش را باز کرد و محکم در آغوشم کشید. نه تکانی خوردم، نه سعی کردم خودم را از زیر فشار انگشتانش بیرون بکشم. تنها زبان یاری چند جمله را داشت اما خودش گفت: -آقا رسول قربونت برم من شرمندم، من و ببخش! از این به بعد هر وقت دلت خواست پاشو بیا، خوشحال می‌شیم ببینیمت! پا عقب می‌کشد، می‌خواهد برود که دستش را می‌گیرم: -چرا؟ شما که تا دیروز نمی‌خواستی پام و اونجا بزارم، حالا چی شد؟ کمی سماجت می‌کند اما در آخر زبان در دهان می‌چرخواند: -دیشب بعد از این که از هیئت بیرونتون کردم، نصف شب خواب دیدم همه جا تاریکه تو یه بیابون، سرم و چرخوندم یک طرف خیمه‌های امام حسین بود یک طرف لشکر یزید. اومدم برم خیمه امام حسین(ع)، اما... به اینجا که می‌رسد اشک‌هایش روی صورت غلط می‌خورند. -یه سگی روبروی خیمه‌ی ارباب بود، تا من و دید شروع کرد به پارس کردن. هرچی خواستم برم سمت خیمه جلوم وایمیساد، در آخر باهاش درگیر شدم. یه لحظه که سرم و بالا اوردم دیدم سر و صورت اون سگ تویی. نگاه مبهوتم را که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد و دست بر پیشانی می‌زند. -تو پاسبان خیمه اباعبدالله بودی! لحظه‌ای هوش از سرم می‌پرد، من و نگهبان حسین؟! انگار کسی دست به قلبم گذاشته بود و می‌فشارید. می‌فشارد و در گوشم می‌گفت" ببین رسول حسین دل‌های شکسته را خوب می‌خرد" اشک‌هایم نم‌نم بیرون زدند و صورتم را غرق کردند! صدای هقهقم که بلند می‌شود، دهانم را تر می‌کنم: -از این لحظه به بعد من سگ حسینم… خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند. بــــراساس واقعیـت~ 🖤 ●●●●●~●♡●~●●●●●● پ‌ن: این داستان بر اساس زندگی رسول ترک"معروف به رسول دیوانه" نوشته شده. سعی کردم ماجرا با واقعیت تضاد نداشته باشه ولی از اونجایی که متن تمرین ثابت بود، کمی تضاد ایجاد شد⇦رسول ترک ارادت خاصی به اباعبدالله داشتند ایشون در ماه‌های عزا همیشه در هیئت ها شرکت می‌کردن اما در یکی از هیئت ها صاحب اونحا علاقه‌ای به شرکت ایشون نداشتند و ... برای شادی روحشون صلوات🙏
هدایت شده از محبوب
«لبخند زیر ماسک» یک فضای کوچک وسط خیابان را فرش کرده بودند. کنارش موکبی بود برای پذیرایی با چایی و قند. پشت صحنه‌ی موکب، علم و کتلی بود که با نورهای قرمز فضاسازی زیبایی ایجاد کرده بود. سقف هیئت، آسمان بود. موتور و ماشین از دو طرف هیئت رد می‌شدند! از موتور پیاده شدیم. صدای مداحی به آرامی پخش می‌شد. مراسم شروع نشده بود. کنارهم روی فرش نشستیم. جمعیت فشرده نبود اما جای خالی هم زیاد نبود. خیلی‌ها خانوادگی حلقه‌وار نشسته بودند مثل پیک‌نیک. پسربچه‌های سیاه‌پوش، دنبال‌بازی می‌کردند. اطرافمان از خانم‌هایی که موهای پریشان و زیبایی داشتند، پر بود. یاد قدیم‌ها افتادم‌. با خودم گفتم: «قبلنا واسه هیئت رفتن چادر سر می‌کردن.» توی حال خودم بودم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم. سمت راستم نشسته بود. سرم را تکان دادم که حرفش را بزند. گفت: «اون خانومه چادرش افتاده. بهش بگو.» تو دلم گفتم: «خب چرا نگاه می‌کنی آخه؟!» نگاهم را چرخاندم تا رسیدم به دختر جوانی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود. چادرش از پشت افتاده بود روی زمین. موهای خرمایی بلندش از پشت شالش پیدا بود. سرت را که تکان می‌دادی، ناخودآگاه چندتا این مدلی‌ از زیر چشمت رد می‌شد. اما این یکی چون چادرش افتاده بود، لابد حس غیرت برادرانه‌اش گل کرده بود که درخواست تذکر صادر کرده بود! به فاطمه‌ی هفت‌ساله نگاه کردم. فقط دوتا چشمش معلوم بود. روسری سیاه با برگ‌های آبی را با گیره‌ی آویزدار گربه‌ای‌اش، مدل لبنانی بسته بود. چادرسیاه و ماسک صورتی، ترکیبی ساخته بود برای خودش! سرم را تا نزدیک گوشش آوردم. گفتم: «اون خانومه چادرش افتاده. برو پیشش بگو ببخشید چادرتون افتاده. بعدشم زود بیا.» با چشم‌هایی که از بین روسری و ماسک بیرون مانده بود نگاهی به جمع انداخت. شاید با خودش فکر می‌کرد: «به کدوم باید بگم!» فوری گفتم: «اون خانومه که چادرش افتاده رو زمین.» از جایش بلند شد. وقتی چادرش را روی سرش مرتب کرد، زیر ماسک به حجاب اختیاری‌اش لبخند زدم. سراغ سوژه رفت. گفت و برگشت. هیچ حرکتی از سمت آن خانم جوان انجام نشد. فاطمه کنارم نشست و گفت: «گفتم بهش. خانومه گفت: خودم می‌دونم» حس بد ضایع شدن یک کودک، حس بدی بود‌. به سمت راستی‌ام نگاه کردم. سری به تاسف تکان داد و بعد هر دو به افق خیره شدیم. یک لحظه به طرف فاطمه برگشتم و گفتم: «آفرین‌. کار درست رو تو انجام دادی، ثواب‌شو بردی.» یکی دو دقیقه بعد چشمم به سوژه افتاد. چادرش را سرش کرده بود. لبخندی به غرورش زدم که نتوانسته بود جلوی دختربچه‌ای بشکندش. به فاطمه نگاه کردم. داشت به علم و نوشته‌های کتیبه‌ها نگاه می‌کرد. سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «چقدر تاثیرگذار بودی. خانومه چادرش رو سرش کرد.» لبخند زیر ماسکش از کوچک شدن چشمانش پیدا شد.
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
از کودکی به سنگ‌دل،معروف بودم. هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم،یا سخت به گریه می‌افتادم، حتی در سوگِ نزدیکانم...ارثی بود همه خانواده‌ی پدری این‌طور بودند وهستند. بچه‌ که بودم و همراهِ مادرم به مجلس اباعبدالله می‌رفتم، انگشتم راخیس می‌کردم، به چشم‌هایم می‌کشیدم، غافل از این‌که همان‌ چشم‌ها مرا رسوا می‌کنند. بزرگ‌تر که شدم،در رویارویی با سختی‌ها، نامهربانی‌ها و ظلم‌های زمانه،شکننده شدم و به قولِ قدیمی‌ها اشکم دم مشکم آمد و لقب سنگ‌دل برای همیشه از روی پیشانی‌ام برداشته شد،اما این هم یک ایراد داشت،من برای ناملایمتی‌هایی که در حقم شده بود گریه می‌کردم، با این‌که درد دیگران ناراحتم می‌کرد،اما اشکم را در نمی‌آورد. سال‌ها گذشت، زندگی تازه روی خوشش را به مانشان داده بود ویک واحد در طبقه‌ی دوم مجتمع آپارتمانی خریده بودیم. روزی خانم همسایه‌ی طبقه‌ی سوم، مجلس روضه‌‌ای برپا کرد و چون من در مجتمع تازه وارد بودم، او شخصا به دم در خانه آمد و مرا دعوت کرد. با اینکه هنوز با آن‌ها ارتباط برقرار نکرده بودم،تصمیم گرفتم به مجلس بروم. وارد مجلس شدم،جا برای نشستن نبود. همان‌جا در ورودی خانه چسبیده به در نشستم. در دل گفتم«السلام علیکِ یا فاطمه‌الزهرا،می‌دونم لایق مجلس پسرت نیستم،اما ممنون که اجازه دادی...» مداح در حال نقل مصیبت اهل‌ بیت بود. خواند ونقل قول کرد. عبای عربی‌ام را بر صورت کشیده بودم و گوش می‌دادم، هنوز از اشک خبری نبود و من مثل همیشه در حال ملامت کردن خود بودم. آن روز به قول مداح، دومنبره بود و مداح بعداز اتمام روضه، روضه‌ی دوم را شروع کرد او روضه حضرت علی اکبر را خواند. میان روضه از شباهتش به پیامبر صل الله علیه واله گفت و از جوانی‌اش...غرق در توصیفاتش بودم. یک لحضه تصور کردم در کربلا هستم. امام را دیدم که علی اکبر را در آغوش گرفته،علی اکبر اِذن میدان می‌خواهد و امام دلِ اذن دادن به جگر گوشه‌اش را ندارد...یک‌هو چیزی درونم فروریخت. نمی‌دانم چه بود،که هرچه بود، ارث و میراثِ خانوادگی را شست و باخود برد. دلم شکست، اشک‌هایم ازهم سبقت گرفتند. دیگرکم‌کم به هق‌هق افتاده بودم. روضه تمام شد و خانم‌ها یکی‌یکی رفتند و من هنوز گریه می‌کردم. بانی مجلس،مداح و چندتن از همسایه‌ها سعی در آرام‌ کردن من داشتند...بالاخره ساعتی بعد، آرام شدم و درمیان نگاه‌های عجیبِ خانم‌هایی که به خاطر من هنوز درمجلس مانده بودند،به خانه باز گشتم. روز بعد باز به مجلس رفتم. خانم‌ها بادیدنم برایم در صدرمجلس جا باز کردند،اما من همان‌جایی که عشق را پیدا کردم نشستم. «دمِ درِ مجلسِ ارباب...»
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @AMINIKHAAH
حضرت علی اکبر علیه السلام.mp3
4.08M
🎙 🔶 عطش ملاقات 🔷 آرامش امام حسین علیه السلام 📌 برگرفته از جلسات « رهایی از غم » @Aminikhaah
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @AMINIKHAAH