نمیتوانستم بخوانمش چون با خواندن هر واژهاش دلزده میشدم. هر کلمهاش که به چشمم میخورد شبیه تیری بر قلبم اصابت میکرد. چارهای نداشتم دور تا دور میز نشسته بودند. نگاههایشان به سویم دوخته شده بود. همه در انتظار توضیحی از متنی بودند که قرار بود آن را ساده بیان کنم.
به خودم نهیب زدم و ریز نگاهی به جمعیت دور میز. هنوز تشنه شنیدن بودند و من گنگ کلمات کتاب بودم. گنگه گنگ هم که نمیشود بگویم. خراب. شلخته. دست و پا کنده شده. با لب و لوچه آویزان. اصلأ نمیدانم چرا این کتاب را انتخاب کرده بودم. شاید از رنگ و لعاب روی جلدش.
شاید هم از اسم قشنگش. و شاید هم حتمأ از خط قشنگش. بله، از همون خط قشنگش بوده که برگزیده مجلس و میزش شده بود.
اما وای بر من که این را انتخاب کرده بودم و الان وبال گردن افتادهام شده است. کتاب را به آرامی روی میز میگذارم و بلند میشوم. کنار پنجره میایستم و نفسی تازه میکنم. به یاد خلاقیت استاد یکی از درون سخت میافتم که حدودأ تمام مسئلههای سخت را خودمان برایش حل و فسخ میکردیم.
یادش خیری میگویم و به طرف هنرجوهای کلاس بر میگردم:
-هفته آینده هر کس قشنگترین خلاصه این کتاب را نوشته و سر کلاس بیاورد، بالاترین نمره را خواهد گرفت.
چشمها همه متحیر از حرفم. میخکوب شدند و سکوت شد همه حرف کلاس.
#روزانهنویسی
#لطافت
#تمرین
#روزانه13
#نقد
صدای هو هوی قطار آمد. از کنار خانه که گذشت، علاوه بر پنجرهها من هم لرزیدم. کمی روی دیوار به چپ و راست رفتم. در آخر باز هم کمی کج ایستادم.
خروسخان زده مردِ قدبلند و چهارشانهی خانه بدون نگاه به من از کنارم گذشت و رفت.
احساس کردم عکس هم دوباره ناراحت شد چه برسد به من.
کمی آفتاب روی وسط قالی افتاده، دختر
مو فرفری خانه با فرم دانشگاهش جلویم ایستاد.
بغض چنبرهزده در گلویش را احساس کردم.
من آینهی چهرهی نامشخص او بودم. کمی ایستاد و تماشایم کرد؛ البته به گمانم بیشتر عکس را.
کمی هم به من برخورد شده بودم مثل شیشهی تمیزی که هیچکس تمیزی شیشه را نمیدید تنها منظرهی بعد شیشه را میدید. زیرلب خداحافظی گفت و رفت.
آفتاب به مبلهای قدیمی رسیده بود که پسر لاغر و چشم قهوهای خانه با حولهی آبی دور گردنش از اتاقش که جلوی من بود خارج شد و به طرف حمام رفت. نمیتوانستم رفتنش را بیشتر ببینم. چشمانم جز جلویم و کمی کنارترش را نمیدید. کاش من هم مثل آفتابپرست چشمانم میچرخید!
کمی بعد آوازش در حمام شروع شد. آهستهآهسته حنجرهاش را به زنگتفریح فرستاد و اجازه داد من کمی آهنگ آب را هم بشنوم. چندی بعد حاضر و آماده جلویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. جلو آمد و من را صاف کرد.
خدا خیرش دهد. احساس میکردم پیچ و مهرههایم در حال بیرون آمدن بود. لبخند شادی زد. رفت.
#روزانه1
#حسینی
#نقد
هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود.
چمدانی کوچک و قهوهای رنگ به دست داشت.
با قدمهای آرام، بهقول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدمبَر نزدیک شد.
چند مهماندار، با مانتو و شلوار سورمهای تیره، مقنعههایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند.
او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکیاش خارج کرد و به دست مهماندار داد.
مهماندار، با لبخندی که دندانهای سفیدش نمایان میشد گفت:
_ روز بخیر! خوشآمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید.
سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد.
_ متشکرم!
وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شمارهی کوپه رفت. وارد کوپه شد.
اولین نفر بود!
سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستیاش خارج کرد.
صدای موجهای دریا که در گوشش میپیچید، او را با خود میبرد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد.
"یکی از نشانههای یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغهی خواندن داشته باشد."
در حال و هوای خودش بود. شیشههای کوپهی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود.
ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم میکرد.
خاطرات کودکی از هر گرم کنندهای بهتر بود!
دستی به شانهاش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشمها با شگفتی به اونگاه میگردند.
هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند.
_ بله!
بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود میفشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد.
کمی خود را جابهجا کرد و از آغوش او جدا شد.
_ واقعا خودتی!؟
اینطرف به آنطرف سیوپنج سالگیاش بود! یعنی نباید خودش میبود!
هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند.
_ عذر میخوام شما...
جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد.
_ اوه! چه لفظ قلمم حرف میزنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟
درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیرهی دختر ککمکی روبهرویش شد. کک و مکهای ریزی روی دو گونهاش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخهای از موهای شرابی شدهاش از زیر روسری مشخص بود.
چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی!
لب و لوچهی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانههایش افتاد. چادر روی شانههایش وول خورد.
_ نشناختی منو؟
خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکیاش کشید.
_ متاسفم خیر.
دختر دستی به شانهای او زد.
_ یخچال سه بعدی!
ذهنش پر کشید. تنها یکنفر او را یخچال مینامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند.
با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفتزده او را میکاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید.
_ درست حدس زدی!
هر دو خندیدند.
_ خوشحالم که میبینمت!
دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابهجا شد.
_ خب! بگو ببینم، چیکارا میکنی؟ تو رو خدا کَرَم امامرضا (ع) میبینی؟ همهش قسمش میدادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسهم فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟
زمستان بود. ننه سرما آنطرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دلهای آنها داغِ داغ بود.
_ آرومتر آرومتر! نفس بگیر.
دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با اینکارش هر دو خندیدند.
_ تو خودِ آنشرلی هستی!
دختر نازی به گردنش داد. پشتچشمی نازک کرد.
_ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه.
بساط خندهشان به راه بود.
آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب میچسبید. سر بالا گرفت.
_ مثل همیشه باشکر؟
خندید.
_ من خودم شیرینم، دیگه شکر میخوام چیکار!
راست میگفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود.
لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح میداد.
_ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟
شانهاش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابهجا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت:
_ زیارت همیشه اولویت اولِ منه.
ابروهای شیرین بالا رفت.
_ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
#روزانه2
#قسمت1
#حسینی
#نقد
خنده در لبهایش لانه شد. کنجکاو و پر جنبوجوش. صاف نشست.
_ دوم برای یه کنفرانس پزشکی!
ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهلچراغ شد. نورافکنهای نگاهش، او را نورانی کرد.
_ خانم دکتر شدی بالآخره!
به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود.
درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت.
از کنفرانسی به کنفراس دیگر.
زندگیاش در کار و سفرهای کاریاش معنا میشد.
او خود را ساکن به یکجا نمیدانست.
_ همون شد که میخواستی.
رویش زوم شد.
_ برای تو چی؟
شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور.
_ همون شد که میخواستی؟
لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد.
_ همون شد که میخواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده میخواستم.
زندگی با بوی چای صبحگاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفشهای نامرتب مرد خونه.
به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد.
_ من همینو میخواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج...
نگاهش انگشت حلقهی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت.
_ ازدواج نکردی؟
جرعهای از نسکافهاش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته.
_ برای من هنوز زوده.
_ تو سیوپنج سالته!
نرم خندید. کمی شانههایش لرزیدند. مثل خانمهای دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتیاش را میدید. به سن شناسنامهای که تنها یک عدد بود کاری نداشت.
عقیدهاش این بود
"سن آدمها میزان تلاش و دستاورد آنهاست!"
_ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشتهی ۱۸ سالهم.
_ کجا زندگی میکنی؟
شانه هایش را بالا انداخت.
_ همهجا و هیچجا. مکان مشخصی نیست.
با شگفتی به او نگاه کرد.
لبخندی از نگاه شیرین زد.
_ راستش برام هیچچیز اونقدر عجیب و دستنیافتنی نیست که بهخاطرش مثل تو اینقدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تکرنگ آبی باشه، همونقدر آرامش بخش.
من شاید زندگیم از خاکستری و همهی رنگ.هاست.
من هنوز به اونجایی که میخوام نرسیدهم. هنوز خیلی از رنگها رو ندیدم.
لبخندی پر از مِهر زد.
_ به زندگی تو هم غبطه میخورم چون هیچکس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانیهای تو هست!
#روزانه2
#قسمت2 <پایان>
#حسینی
#نقد
«گیگ و بایتهای سرگردان»
#قسمت1
یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجرهای!
فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمیدانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشمهایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم.
همین طور که چشم هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟
بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشمهایم را مالیدم. آنها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمیدیدم.
چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همینطور بود. نور سفید.
هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دستهای آسمان. شبح خاکستری رنگی از دور نمایان شد. گوشهایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم میرسید. انگار که صدای همانها بود. به سرعت نور نزدیک میشدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دستهی ماهیهای داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که اینها دقیقا چه بودند.
چشم چرخاندم. تا جایی که دیده میشد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم.
آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمیشد. همرنگ همان سفیدی بود. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دستکشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حسکردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبهرویم مشخص شد.
باید چه کار میکردم؟ چه رمزی را وارد میکردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟
یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟
سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم.
_ کمک. کسی اینجا نیست؟ من اینجا گیر افتادم. کمک.
یک باره و دوباره تکرار کردم. اینقدر که صدایم گرفت.
هر چقدر در را میکوبیدم، کسی جوابی نمیداد.
چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچکدام درست نبود.
از تقلای آزادی دست کشیدم.
سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک میریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت:
_ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن!
سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم.
یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟
سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم میدیدم، باورکردنی نبود....
#روزانه9
#نقد
«گیگ و بایت های سرگردان»
#قسمت2
سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیشروی خودم میدیدم، باورکردنی نبود.
تا هر کجا که چشمم کار میکرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت.
کمی ترسم ریختهبود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدمزدن کردم.
آنجا همه چیز غولپیکر بود. البته غولپیکرهایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شدهبودند. درست به اندازهی من.
در حالی که با چشمهای کنجکاوم دوروبرم را میپاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمهاش را زده و فرستادهام به زمان دایناسورها؟
بعد هم به فکر ناشیانهی خودم خندهام گرفت.
نگاهی به آسمان انداختم. همان دستههای ناشناخته با سرعت هرچه تمامتر در حال حرکتبودند.
نمیدانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأشان.
اما بیشتر که دقت کردم انگار همهشان از یک سمت پراکنده میشدند.
رد یکیشان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشهای با رنگهای مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود.
منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصلهام سر رفت.
خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان میشود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
#روزانه9
#نقد
«گیگ و بایتهای سرگردان»
#قسمت3
حس کارگردان مستندهای راز بقا را گرفتهبودم. وارددنیای ناشناختهای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار اهالی آن میخواستم رمز و رازش را کشف کنم.
نزدیک دیوار شیشهایاش شدم. دستم را به لبهی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجرهی مربعی شکل با گوشههایی گرد.
محیط شلوغی بود. تمام آن گروه و گروههای دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمیدانم صادر کنندهاش که بود.
_ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر ....
_بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر .....
خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون دربارهی خودم بود. خود خودم.
سراسیمه دستم را از لبهی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را میگرفتم.
خدای من اگر این حرفها به گوش خانوادهام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمیکنند!
اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحهام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمیماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟
پایم را از پلهی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین.
هراسان به سمت صاحبدستها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان میگفتند بایت.
با غرور و اخم رو به من ایستادهبود و گفت:
_ هی! تو حق نداری به اینجا نزدیک شی.
با عصبانیت سرش داد زدم:
_ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. میفهمی؟! باید جلوشونو بگیرم.
و او خیلی سرد و بیروح فقط گفت:
_ تو اجازهی ورود نداری. پس سریعتر از اینجا دور شو!
نمیدانم در این موقعیت حساس این بایت بیریخت از کجا سرو کلهاش پیدا شد.
بیتوجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم.
اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.
#روزانه9
#نقد
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور #تمرین138 چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید
⁶⁹:
چشم ، چشم را نمیبیند. بلند رقیه را صدا میزنم :" رقیه جان کجایی؟ " پایم به جسمی نرم میخورد. روی زمین مینشینم و به آن دست میزنم . پشمی و نرم است. دلم میخواهد بغلش کنم. ناگهان فکری مثل ستاره دنبال دار از سرم میگذرد و جیغ میکشم و عقب عقب میروم:" رقیه کجایی؟ اینجا سگ که نداشت؟ داشت؟."
این بار با احتیاط لمسش میکنم . گرم نیست. شل و ول تر از آن است که حیوان باشد. کورمال کورمال سر و تهش را پیدا میکنم و روی زمین پهنش میکنم و روی آن دست میکشم. وای خدای من ! چقدر شبیه پتوی بچگی هایم است. همان پتوی صورتی که رویش خرگوشی هویج به دست میخندید. تا همین چند سال پیش داشتمش .دولی در زلزله مثل همه وسایلم زیر خروار ها خاک رفت مثل همه خاطراتم... مثل مادرم...
پتو رو بغل میکنم. پوی پودر بچه میدهد. اشکهایم روی صورتم میریزد. دلم برای حسین تنگ میشود. همان برادری که موقع زلزله در آغوش مادر خواب بود...
با صدای رقیه به خودم میآیم:" کجایی دختر؟ چرا چراغا رو روشن نکردی؟ مرضیه خانم گفت اومدی بالا لباساتو عوض کنی؟ کار پیش اومد نشد سریع بیام باهات؟ "
بلند میشوم و پوراسد جای قبلی اش میگذارم. اشک هایم را پاک میکنم. نفس عمیق میکشم و میگویم:" اینجام!!"
#تمرین138
#نقد
نقد کنید لطفا
.:
چش و چارمو میبندم و عینهو کورا چند تا قدم میرم جلو. به خودم میگم: خودتو به خریت بزن تا بلکم دو سه سطر بتونی توصیف کنی و یه تمرینی بنویسی. اینجا ازت میخوان مستقیم نگی این چی بود که خورد به پات.
قدم اول رو که برمیدارم هیچی نیس. قدم دوم هم همینطور. قدم سوم، چارم، پنجم، شیشم، هفتم، قدم نهم پام میره رو یه چیزی که صدای چِلِقِش درمیاد. وای فهمیدم چیه. خاک تو سرم شد. عینک زریه که گذاشتتش رو زمین. صدای ننهمریم میپیچه تو سرم: الهی چلاق شی که همیشهی خدا چشات پس کَلَته؟
بیا حالا جواب زری و ننهمریم رو کی باید بده؟
#تمرین138
Setarebaran*:
اتاق را مرتب کردم، خیالم راحت شد. کمی استراحت میکنم. پایم به جسمی مانند فوم ضخیم برخورد میکند. چه میتواند باشد؟ جورچین الفبای بچههاست؟ نه از آن ضخیمتر است. آجر ورزشی؟ نه، نازکتر از آن است. سطح روی فوم کمی سرد است.
خدای من چه میتواند باشد؟! من که هر چیزی را سر جای خودش گذاشتم. در این اتاق کوچک، چند ساعت ثابت ماندن وسایل، سرجایشان مانند یک ارزو، دست نیافتنی شده.
با پا ضربهای ارام به جسم فوم مانند میزنم، صدای گوش خراش میلهی فلزی که به درِ کمد دیواری ساییده شد، سکوت اتاق را میشکند. رویم را برگرداندم.
وای... خشکن؟! خدایا...سرم را با دستانم محافظت کردم و چشمانم را ثانیهای بستم. شانس اوردم جان سالم به در بردم.
اخر خشکن اینجا چه میکند؟! حتما کار بچههاست. لحظهای صدای فرزند کوچکم در ذهنم تداعی میشود. عصر بود." داداش بیا! توپم زیر مبل رفته، نمیتونم بیارمش."
#تمرین138
#داستانک
#نقد
م توفیقی:
به پهلو می چرخم که خشکی فرش یادم می اندازد توی آشپز خانه خوابم برده، پاهایم از زانو به پایین خشک شده اند ،از ذهنم می گذرد چرا اینقدر خودم را جمع کردم در یک حرکت پاهایم را دراز می کنم که با برخورد به کف سرد آشپز خانه خوشبختی ام کامل می شود؛
اما این خیسی دلچسب نگران کننده هست،وای زیر سینک ظرفشوییه! کمی پاهایم را تکان می دهم که به یک چیز نرم وخیس
می خورد ،اولش مرا یاد اسکاچ ظرفشویی می اندازداما با کمی بررسی معلوم شود نظریه ام اشتباه بوده!
ابعادش را بررسی می کنم،گرد که نیست پس توپ نیست؛توی ذهنم دنبال چیزی هستم که حداقل شبیهش باشد.
نه شبیه جورابهای گلوله شده ی همسر جان هست نه شبیه اسباب بازی های سه کله پوکم!
اونقدر درگیر پیدا کردن هویت این جسم نرم و خیس وسرد شدم که تمام خستگی روز رو فراموش کردم؛
دوهفته مهمون داری حسابی به بچه ها خوش گذشته و همچنین به همسر جان !
این وسط من فقط کلافه ام
به این امید که فردا بلاخره مهمون ها کاراشون درست می شه ومیرن یه نفس عمیق می کشم
ولی از فکر خودم وجدانم درد می گیره!
یه دفعه مخ نم کشیدم به کار میفته و متوجه میشم این که زیر پاهام هست همون جوراب هست!
اما نه از نوع جوراب های جناب همسر جان !
از لمس دوباره اش نیشم تا بنا گوش باز می شود
این هم جورابه ها ولی واسه یکی از دوقلو های
خواهر جان هست!
اینکه کف پاهاشون پنج سانته ولی منگوله های روی جوراب شون اندازه ی کله شون هست بماند!
وای چقدر به علی مون گفتیم تو برداشتی!
آخه فقط شش سالشه و یکم حسودی میکنه.
#تمرین138
#نقد
•⇝t.h🎻:
خانه تاریک است و هوا گرم! به دنبال کلید کولر میگردم. چیزی عایدم نمیشود و دستم را به دیوار میکشم تا پیدایش کنم. پایم به چیزی برخورد میکند. هرچی که هست یک پلاستیک زخیم است. و با حرکات انگشتان پایم به درونش چخ چخ صدا میدهد. پایم نَم دار شد اَه.
به کف پایم دست میزنم و گردههای نمدار را میتکانم. هنوزم نفهمیدم چیست! خب... ی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور #تمرین138 چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید
ک راه حل دیگر نیز دارم.
درهمان صورت آرام مینشینم و پایم را با دستم بالا میآورم و میبویم! پیسم خودتونید باید بفهمم چیست که به پایم چسبیده! بله.
بوی پنیری مشامم را پر میکند.
آهان فهمیدم چیست. پفک است! پفک پنیری تازه از آن گندههایش.
بعد یکدفعه صدای جیغ بنفش خواهر کوچکم به هوا میرود و دادوبیدادش سکوت خانه را میشکند.
-هیس هیس چته جیغ نزن!
-پفکمو کثیف کردی نامرد پاتو وردار از روش...
-چرا برق و روشن نمیکنی تو تاریکی پفک میخوری؟
-برقا رفته. چرا پاتو برنمیداری!
پایم را برداشتم و او را با کلی پفکهای له شده تنها گذاشتم. دیگر حتی دنبال کلید کولر هم نگشتم چرا چون خب برقا رفته بود شُمبُس کُمبُلیها!
#تمرین138
#طنز
#نقد
پ.ن: پیسم خودتونید😑😂😂
مِیْرمـَهْدِیٓ:
پایم را روی چیزی میگذارم سفت و محکم است پایم را رویش میکشم چه سُر است و بی خط و خش شاید سنگ باشد
سنگ به این محکمی احتمال دارد سنگ قبر باشد
روی سنگ هیچ اسمی حک نشده!
احتمالا منتظر است نامی بر رویش نوشته شود منتظر به کار آمدن است منتظر مُردن فردی است،با استحکام پایم را روی خودش نگه داشته، شاید به من علاقمند شده، شاید به من میگوید بمیر تا نوکریات را کنم،بمیر تا به کارَت بیایم، بمیر خودم سنگ قبرت میشوم، اما من با مِن و مِن میگویم ممنون که محبت داری به من اما من دوست دارم شهید شوم و سنگ قبری هم نداشته باشم، اصلا دوست دارم زنده بمانم و زندگی کنم،
اما سنگ قبر با حسرت و بی محلی به من میگوید خب احمق تا زنده باشی که به دردت نمیخورم بمیر تا فداییات شوم
سنگ پایم را از روی خودش سُر میدهد، تعادلم را از دست میدهم و به زمین میخورم سنگ طوری به من نگاه میکند که انگار یتیم ماندهام و با حالتی که انگار دلش برایم میسوزد میگوید: اصلا خیالت را راحت کنم، تو بمیری همه به دردت میخورند!
#تمرین
#تمرین138
#میرمهدی
من، یک دخترِ مسلمان...! و چقدر این روزها غربت دارد دختر مسلمان بودن!
یادم میآید از دهسالگیام فهمیدم که بزرگترین دردی که همنسلها و همجنسهای من متحمل میشوند، بحران هویت است! دوراهی بین دو هویتی که مرجع یکی، خدا و دین و فرهنگ اسلامی_ایرانیست و مرجع آن دیگری، شیطان و بردگان بزک دوزک شدهی آن شده!
البته این از نگاهِ منِ دخترِ مسلمان است! از نگاه طناز، دختر عجیب و غریب همسایه، این دو راه، یکی راه تحجر و عقب ماندگیست و دیگری، راه آزادی و برابری حقوق زنان است! آخر نمیدانم لخت و عور کردن خود، دقیقاً کجای مبارزه برای آزادیست؟! چه کسی برای آزادی و رهایی و اجتماعی بودن، در خانهی خود را چهار طاق باز میگذارد و دیوارههای حفاظتی را خراب میکند؟!
دور نشویم از بحث...!
اما یک چیز دربارهی خود میدانم! اینکه اگر مادر و پدرم اگر از کودکی، به حکم اجبار حجاب به سرم میانداختند، بدون اینکه حکمت این پوشش را به من بفهمانند، شاید من هم، همقطار این همنسلیهای جوگیر شدهام بودم!
البته من در مقابل فهمیدن، مقاومت نکردم! نه در مقابل فهمیدن، نه در مقابل فهماندن!
یادم نمیرود وقتی به طناز، محترمانه و مهربانانه تذکر دادم، چنان بنا را بر سلیطهبازی گذاشت و چند لیچار آبدار بارم کرد و دست انداخت تا چادرم را از سرم بکشد، که دستش را با تمام قوا پس زدم و فرار کردم!
یا وقتی محمد تعریف میکرد که یکبار، طناز با وضع بسیار اسفناکی در شب شهادت امام علی(علیه السلام) از جلوی در مسجد عبور میکرد، یکی از پسرهای مسجد، خیلی محترمانه و خیرخواهانه به او تذکر داد!
او هم نه گذاشت و نه برداشت؛ آنچنان جیغ بنفشی کشید و به طرف آن بنده خدا حمله کرد که او، فرار را بر قرار ترجیح داد! محمد میگفت که این بنده خدا را دیگر ندیدند تا فردا که فهمیدند از ترس طناز، از مرکز شهر تا کمربندی را دویده و طناز هم تا همانجا دنبالش کرده!
البته همه مثل طناز در مقابل فهمیدن مقاومت نمیکنند! مثل عسل همکلاسیام که بعد از تذکرم، هر چند با چشمغرهای غلیظ، کمی مقنعهاش را جلو کشید! هر چند که جلوی بقیهی بچههای دانشکده، کل خودم و خانوادهام را شست و پهن کرد!
وظیفهی من به عنوان یک دختر مسلمان، این است که حکمت اعتقاداتم را دریابم و دیگران را مجاب به رعایت قوانین کنم! اما برخورد طناز و امثال آن که به نظرم، از انعطاف ناپذیریشان باید در ساخت اسلحه و صنایع نظامی استفاده کرد، باعث شده که برای تذکر و هدایتشان و حتی قدم زدن در خیابانهای شهر هم ترس برمان دارد!
اما دلم میسوزد! به عنوان یک دختر نه...! به عنوان یک مسلمان نه...! به عنوان یک ایرانی نه...! به عنوان یک انسان، دلم میسوزد که بانیان ایکسونامیها در جهان، برای دختران ما خط و مش ترتیب دهند! دلم میسوزد که بردگان و تشنگانِ چشمان بوالهوس، سرمشق جوانان ما شوند! و چقدر دلم میسوزد که دختران ما، ناآگاهانه از کسانی تبعیت میکنند و رهرو کسانی هستند، که زن را به چشم یک سوژهی فوقالعاده برای جلب نگاهها و در آخر، برای سود مادیشان نگاه میکنند!
#نقد
#ریهام
#تمرین146
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد2
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد3
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد4
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
مجلهٔ الکترونیک واو
۸ آذر ۱۴۰۰
کتاب اسماعیل واقفی از کجا ضربه میخورد؟
روایت یک دغدغه
کافی است گشتی در صفحههای مجازی بزنیم تا به این نکته پی ببریم که مرزهای فرهنگی عمیقاً در هم تنیده شدهاند و کمتر میتوان شاهد سبک زندگی، به معنای عام آن، در یک جغرافیای خاص بود.
در حقیقت سلیقهسازیای که از طریق رسانهها رقم زده میشود؛ معیارهای زیباییشناسی یکسانی را برای مردم سراسر دنیا خلق میکند. معیارهایی که همواره در حال تغییر و تطور است و در عین حال همگانی و همهجایی است. معیارهایی که عدول از آنها، فرد را در نگاه همنوعانش به هنجارشکنی و یا کجسلیقگی متهم میکند.
دغدغه اختلاط فرهنگ و یا تاثیر بیحد و حصر از فرهنگی دیگر، بدون در نظر گرفتن پیشینههای فرهنگی خود، و نابودی کامل سبک زندگی مبتنی بر ویژگیهای خُلقی و زیستی و مذهبی یک منطقه خاص همواره دغدغه نویسندگان، به ویژه نویسندگان کلاسیک، بودهاست. «تولستوی» در بسیاری از آثار خود آشکارا به نقد وضعیت فرهنگی روسیه متاثر از اروپا و از بین رفتن سبک زندگی روسی میپردازد. در آثار «ایوان تورگنیف» روسی نیز این مسئله به طرز چشمگیری مشاهده میشود.
به واقع از ارمغانهای بدل شدن جهان به دهکدهای کوچک از از بین رفتن رنگینکمان فرهنگهای گوناگون است. دهکده جهانی کوچکی که همه را متحدالشکل میخواهد.
اسماعیل واقفی، در اولین تجربه نویسندگی خود «واو»، با دستمایه قرار دادن داستان مردی که در راه رسیدن به اهدافش همه تلاشش را به کار میبندد؛ سعی در بازنمایی سبک زندگی ایرانی اسلامی دارد. او برای خلق موقعیتهای داستانش زادگاه خود، شهر یزد، را برگزیده است.
داستان در ۳۶۰ صفحه در سالهای قبل از ۱۳۱۰ روایت میشود و شخصیت اصلی کتاب که «عمران» نام دارد در تلاش است تا فناوری برق را به وسیله تولید انواع چراغها و لامپها در یزد گسترش دهد. او در این راه با دشواریهای فراوانی روبهرو میشود. از گرههای کاری و اقتصادی گرفته تا عقاید خرافی و جهل مردم نسبت به ورود فناوری جدید، چالشهایی هستند که شخصیت اصلی کتاب با آنها دستوپنجه نرم میکند.
نکته قابل توجه کتاب، که پر واضح است بر مبنای شخصیتپردازیای دقیق صورت گرفته است، اعمال و رفتار عمران است که برپایه سبک زندگی خاصی رقم میخورد. سبک زندگیای که در کلام و نگاه و تصمیمات عمران نمود مییابد.
واقفی در کنار نشان دادن این امر در وجوه شخصیتی عمران و برخی دیگر از شخصیتهای اصلی، به آیینها و رسومی اشاره میکند که در میان مردم شهر رواج دارد. آیینهایی که امروزه از آنها خبری نیست.
کتاب پر از توصیفهایی از شهر و معماریها و نحوه زندگی و معاشرتهایی است که سعی دارد یادآور مدلی از نوع زیستنی باشد که خود، زاییده جغرافیای خود است و بدل و کپی مرز و بوم دیگری نیست. اما در کنار این توجه به سبک زندگی ایرانی اسلامی، صحبت از برخی آداب و سنن شهر ونیز به واسطه یکی از شخصیتهای ایتالیایی، تلاش عمران برای زدودن خرافات، متقاعد کردن مردم برای استفاده از صنعت برق نشانگر ابعاد صحیحی از تبادل فرهنگی و پیراسته کردن فرهنگ از تفکرات ناصواب و پذیرش تکنولوژی روز در کنار حفظ فرهنگ خویش است.
واقفی در اولین تجربه نویسندگیاش توانسته اثری قابل قبول خلق کند اما به نظر میرسد از یک مسئله غافل مانده است. مسئلهای که به اثرش ضربه زده است و به تنهایی توانایی نابودی یک کار هنری را دارد: دغدغه نویسنده در داستان فریاد میزند.
نویسنده کتاب «واو»، داستان را چنان در خدمت تفکر و دغدغه مورد نظرش گرفته است که دیگر این ما نیستیم که دغدغه و پیام اصلی اثر را از دل داستان بیرون میکشیم بلکه خود نویسنده است که بلندگو به دست گرفته و با توصیفات بیش از حدی که از فضای داستان ارائه میدهد، تا نمایانگر دیدگاه حاکم بر قصه باشد، داستان را کسالتبار میکند. تمرکز بیش از حد نویسنده بر روی پیام اثر، موجب خلق تعلیقهای بیجانی شده که از جذابیت اثر کاسته است.
در واقع اثر فدای پیامی که میخواهد عرضه کند شده است و پیام داستان در داستان حل نشده و از اثر بیرون مانده است.
عنوان: واو/ پدیدآور: اسماعیل واقفی/ انتشارات: سوره مهر/ تعداد صفحات: ۳۶۰/ نوبت چاپ: اول.
انتهای پیام/
اسماعیل واقفی, سبک زندگی, لادن عظیمی, محبوبترین, واو
#نقد #رمان #واو اثری از #اسماعیل_واقفی نوشتهٔ #لادن_عظیمی
@ANARSTORY
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد4
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد5
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد5
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد6
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد7
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد8
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد9
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی.
(همچنین از ایشان دعوت کردیم که در این جلسه یکی از رمانهای خوب خودشان را برای ما معرفی کنند.)
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد10
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو
#یک_فنجان_نقد
✍ نقد و بررسی رمان «از کدام سو، نوشته نرجس شکوریان فرد» توسط همه ناربانوییها با مدیریت بانو ایرجی.
(همچنین از ایشان دعوت کردیم که در این جلسه یکی از رمانهای خوب خودشان را برای ما معرفی کنند.)
جمعه شبها ساعت ۲۲
در ناربانو
منتظر حضور به موقعِ شما عزیزان هستیم😊
#نقد
#نقد10
#رمان
#از_کدام_سو
#ناربانو