ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
داستانک که هیچ یاد نامه ۳۱ نهج البلاغه افتادم
گفت سلام خدا بر او باد:
از پدری فانی(...) به پسری آرزومند(...)
🌱 پـیــچڪُ اللِـئآ 🌱:
#تمرین20
پسر تازه اول راه بود و پدر،
تمام عمرش را، پای هموار کردن راهِ پسر گذاشت.
راه هموار شد.
فرصت تمام شد.
و پدری که دیگر نیست!
zahra:
#تمرین20
پدرم دست مرا بگرفته بود
و مرا با خودش همراه کرده بود
دل به دلم داده و هرچه گفتم به دیده منت نهاد
کاش این را قبول میکرد
"که بماند در برم تا به قیامت"
یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤:
#تمرین20
پسر کوچولو بدنیا آمد.
ولی از واژه پدر فقط عکس داشت وتمام.
حیدر جهان کهن (پیاده):
تمرین ۲٠
پدربزرگ آخرین نفس را به سختی در سینه کشید و خاموش شد. صدای گریهی نوزاد از اتاق مجاور بلند شد.
یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤:
#تمرین20
پسر لباس پوشید و با لبخند بیرون آمد.
پدر با چشمانی که می خندید گفت .
به شرط آنکه پسر را پدر کند داماد..
#داستانک
ساعتهای پایانی تابستان سپری میشود.
و جای خود را فصل رنگارنگ و برگ ریز دل انگیز پاییز می سپارد....
با نم بارانهای بی موقع و گذرا ...
با خش خش برگها به زیر پا...
با به سردی گراییده شدن هوا...
با تمام زیبایی ها در راه است...
مقدمش گل افشان، فصل عاشقی.
لایُمکِن الفرار از عِشـقِ🚩الحُسین:
#تمرین
+ بابایی تا پارک چقدر مونده؟
_10 قدمه، زودمیرسیم
+پس کو؟10ساعته
_چند قدمه ، 10دقیقه نیست تو راهیم
🍃مهجور
حسین ابراهیمی:
#تمرین20
- من خسته شدم
- خستگی چیه؟
دست کودک را فشرد.
- یعنی... یعنی... یعنی ... بیخیال.
#تمرین20
«.... دستم را گرفته بود و میکشید، گفتم بابا این قدر تند راه نرو... من دیگر توان ندارم... بابا گفت عزیزم من هم زمان ندارم...»
#تمرین20
- بابابزرگ خدابیامرز دستم را محکم گرفته بود با آن عصایش... نمیذاشت رهاش کنم... این همان عصاست... میفهمی؟
#تمرین20
اکنون به ساعت شنیِ بین کتفهاتان بنگرید. هرکس به وقتش اما فراموشیتان همچنان ادامه مییابد، به خداییام قسم.
غریب آشنا:
سلام
وقت بخیر
#تمرین20:
پدرباپینه دستانش پازل پسرش رامیچید
پسرکه قدکشید،پدررفتنی شد...
هوالعشق:
تجربه گذر عمر هر آدمی،چون ساعت شنی ست که با وارونه کردنش،تجربه زندگی ادم دیگری را رقم میزند
@anarstory
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
پدر خندید
پسرک بغض کرد
پدر رفت و
پسر ماند و آرزوهای پدرش!
پدر تمام شد و پسرک شروع...
ذاکِرُاݪُحُسِیݩعڵیھسَݪآم..":
#تمرین
عمرش هدر رفتہ بود بہ پای تجربہ هایش..
و حالا..
تجاربش را بازگو میکرد برای کودکش
تا راه و رسم باخدا زیستن را بیاموزد
#تمرین
نگران به جوانش نگاه کرد..
هنوز اول راه بود..!
و مسیری سخت در انتظارش
گفت : بابا جان اگر میخوای موفق بشی همیشه شہدارو الگو قرار بده
عِمران واقفی:
#تمرین20
-پسر گلم پس هر چیو که بهت گفتم یادت باشه ها!
پدر این را گفت و ساعت شنی، آخرین دانه را انداخت.
+پدر، ولی من کوله ام خیلی کوچک است! پدر!
بی قَرآر:
دست پسرک را گرفت.
+میخواهم آخر عمری را با تو باشم میوه ی دلم.🌿
پسرک چشمانش را بست و پدر آخرین جرعه ی زندگیش را به پای پسر پیر شد...
Mahdyar:
_ بابا چرا گریه میکنی؟
+ فرصتم تمومه، دونه های شنی ساعتم تمومه.
_خب باید یکم روی دستات وایسی!
#تمرین
#مهدیار
R.Khatib:
#تمرین20
پدر و پسر هر دو پا به جاده ی زندگی گذاشتند.پدر داشت به آخر جاده نزدیک میشد اما پسر تازه اول راه بود
هیام:
سلام من از دور نظاره گرم، ببخشید که خیلی فرصت نمیکنم شرکت کنم ولی از حضور بزرگواران استفاده میکنم.
شاید مثل این:👇
پدر بزرگ دست حسین را گرفت و گفت:
_این عصا رو میبینی؟ فکر نکن همیشه این طور بودم. یه روز من هم مثل تو به سرعت باد می دویدم. اما حالا ...
تعداد کلمات کمتر 👇 دیالوگ
_بابایی بیا بدوییم
_نه بابا جان از ما دیگه گذشت. حالا نوبت شماست.
مثال دوم:👇
اکبرآقا دست کودکیاش را گرفت و به او گفت: اکبر میشه باهم بدوییم؟
اکبر کوچک گفت: چرا که نشه پیرمرد.
اکبر آقا نگاهی به عصایش کرد و گفت: نه! نمیشه دیگه از ما گذشت.
R.Khatib:
#تمرین20
پدر پزرگ خندید و گفت:من دیگر عمر خودم را کردم تو باید خودت را آماده کنی
پسر نگاهی به پدربزرگ انداخت:آماده ی چی؟
پدر بزرگ لبخندی زد.دستی با سر پسر کشید:آماده زندگی کردن
احد:
#تمرین20
گل ها را روی صندلی همراه گذاشت.
کنار پای پدر نشست.
دستگاه تنفس، بد زایدهای بر لب های مدرس پدر بود.
_خودم کلماتت میشم. همیشه بهم گفتی همه دنیا رو ول کن!
پا جای پای علی بذار.
ببین! کفشهام گلی شده...
فَخْرُالزَماٰن (::
پدر نگاهی به پسرک میکند: دیگه وقت رفتنه!
پسر با کنجکاوی میپرسد: کجا؟
دست روزگار اما سؤال پسر را بی جواب میگذارد!
پدر میرود...
ږۏيآ ♡:
پسر دستان لرزان پدر را میگیرد عرق بر چهره ی پدر نشسته است
- بابایی میخواستی ی چیزی به من بگی ... من منتظرم
+ و چشمان نگران پدر آخرین حرفهایش میشود
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
#تمرین
- می رسونمت تا یه جایی بقیهاش با خودت!
- خب تا تهش بیا!
- اجازه ندارم!
نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
- شما آخر راهی و من اول راه! نصیحت چی داری؟
پدر خندید:
- آرزوی بیخود نکن، حسرت نشه!
🌹حلما🌹:
علی از پدرش پرسید :بابا چرا شما همیشه عصا به دست داری؟؟؟
پدر لبخندی زد و گفت :به پاییز زندگانی ام رسیدم تو از بهار زندگانیت استفاده کن و لذت ببر.....
. .:
#تمربن20
بنام خدا
#⃣ تاتی تاتی
پسرک با چشمهای گرد شده به عصا زل زد. تند جلو آمد. دست بابا بزرگ را گرفت. گفت:
«تاتی تاتی...»
######
پسرک دست بابابزرگ را گرفت. به عصا اشاره کرد. گفت:
«شما هر وقت خسته شدید, من بقیهاش را شروع میکنم.»
✍ م. ب.
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
نکند پسرش از تشنگی جان می داد؟
- تو آخرین سرباز منی!
حجت تمام کرد و او را روی دست بالا گرفت
امان از تیر...
خانم گل:
#داستانک
اسفند روزها را به آخر برد به خندههای بهار نگاه کرد و گفت: با آمدنت نوید شروعی دوباره میدهی و این یعنی امید.
بهار به اسفند گفت چیزی به من بیاموز
اسفند گفت: روزها باقی نمیمانند و نفس آخر را کشید.
@anarstory
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
در پادشاه وارونه مهمان گران قدری داریم.
عالیه محرابی در تیر ماه ١٣٥٩ شمسی در کراچی متولد شد. وی دانشجوی دکتری ادبیات مقاومت دانشگاه آزاد اسلامی واحد یزد است. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.
مهرابی عضو شورای سیاستگذاری حوزه هنری استان یزد و مسئول شورای شعر بسیج هنرمندان استان یزد است.
ایشان داوری چندین جشنواره را بر عهده داشته و در جشنوارههای مختلف از جمله جشنواره خطبههای نور گرگان، جشنواره ملی قرآن و عترت دانشجویی، کتاب سال شعر رضوی و... نیز برگزیده شده است.
کتابهای «به رنگ آتش»، «مسافران کوپه صبح»، «گریههای شمع، خندههای باد»، «قلمدانهای فیروزه»، «آنیماه»، «آواز ترمهها»، «به امضای گل سرخ»، «دمنوش خاطرات»، «رازهای گل اناری»، «زنان فصل بیداری»، «قد قامت زخم»، «قرار هشتم» و «خوشههای مینیاتوری» از ایشان منتشر شده است.
@anarstory
هدایت شده از خودنویس
Mahmood Karimi - Be Mahe Asemon Migoft (128).mp3
4.15M
به ماه آسمون میگفت ...
#رقیهخاتون
اینو با داستان نارینه گوش کنید.
@khoodneviss
#تمرین
#حضرت_رقیه
ــــــــــــــــ
تَنش شبیه زهرا!
ــــــــــــــ
خاتون کوچک ،ویک دشت خار مغیلان
ـــــــــــــ
بدن کبود بادیه.
ـــــــــــــ
خار و خواب و خاک.
ـــــــــــــ
چادر حرامی آتش.
ـــــــــــــــــ
هزار و نود و پنج.
ــــــــــــــــــ
حوریه ی زخمی شام
ــــــــــــــــــ
دُردانه گشت دانه!
ــــــــــــــــــ
رقیه عمو آب
ــــــــــــــــــــ
دخترهای بابایی
ــــــــــــــــــــــــ
طاقت جهل نداشت!
ــــــــــــــــــــــــ
بابایی بود،رفت پیش بابا
ـــــــــــــــــــــ
بزرگ بود بانوی کوچک
ـــــــــــــــــ
گوشواره دختر شامی ...
ـــــــــــــــ
ببین بابام کجاست ؟!
ـــــــــــــــــ
تاریک. خانه. خرابه.
ــــــــــــــــــــ
ببا بببا. ببا بببا. بببا ببببابا.😭
ــــــــــــــــــــ
به قول محمود کریمی
بابا کجایی؟
سراغی از من نمی گیری!
ــــــــــــــــــ
رقیه که فدک نداره.
ــــــــــــــــــــــــ
ماهکِ بنی هاشم.
ــــــــــــــــــ
سه ساله و سر بریده!😭
ــــــــــــــ
جون به لبش رسیده.
ـــــــــــــــــــــــــ
بابا نیست، منم!
ـــــــــــــــــــــ
رقیه فخر کائنات
ــــــــــــــــ
بلبلِ حرم، لکنت.
ــــــــــــــــــــ
ته قصه اینه؟
ــــــــــــــــ
دندانِ شیریِ شکسته
ــــــــــــــ
ارث من در فراق بابا ... سر ؟!
ــــــــــــ
رقیه شب و عمه...
ـــــــــــ
قافله در قافله در قافله.
ــــــــــــــــــ
شیرین زبان عباس😭
ـــــــــــــــ
جُوییدَم و سرَت یافتم!
ــــــــــــــــــ
رقیه قد خمیده مادر
ــــــــــــــــ
بابا کجایی بابـا
ـــــــــــــ
زهرای عباس پیکر.😭
ـــــــــــــــ
معجرم گم شده 😭
ـــــــــــــ
قندِ عسل و زنبورها.
ــــــــــــ
هلال ماه کم آورد
ـــــــــ
کاش قیامت می شد
ــــــــــ
ستارهِ سه تاره
ـــــــــــــ
سیلی اثر کرده
ـــــــــــــــ
رقیه باب الوائج کریم.
انار مشت خورده
ادامه کینه مدینه.
ــــــــــــــــــ
بچه زدن نداره!
ــــــــــــــــ
تو از سفر نیومدی.
ـــــــــــــــ
عمه تنها برگشت.
ـــــــــــــ
بغل می خوام بابا!
ـــــــــ
گلبرگهای نازگل حیدری کبود شد
ــــــــــــــــ
از امشب خودش قصه است!
ــــــــــــــ
اگر عمو بود
ـــــــــــــــــ
رقیه سوریه سردار
ـــــــــ
داداش علی بیا.
ـــــــــــ
سوختم، نساختم، رفتم!
ــــــــــــــ
3 ساله ای که زود پیر شد
ـــــــــــ
تمثال مادر حضرت زهرا
ـــــــــ
من آب نمیخواهم
ـــــــــــــ
عمه دیگه نمی تونم
ـــــــــــ
امان از خواب نابهنگام
ـــــــــــ
دیگه راهی نمونده
ـــــــــــ
دووم بیار رقیه
ــــــــــــ
دمشق پایتخت عشق
ــــــــــــــ
دیگه بابا رو دیدم...
ــــــــــــــــــــ
به خدا فدک ندارم
ــــــــــــــ
رقیه دُریّه
ـــــــــــــ
گوشواره هامو بردید
دیگه هیچی ندارم!
ـــــــــــــــــــــــ
بهش بگو دخترش...
ــــــــــــــــــ
عمه شانهام کو؟
ــــــــــــــــ
جراحتِ قلبِ عمه.
ــــــــــــــ
شانه به موی نمانده ام بزن😭
ـــــــــــــــــ
بابایم آمده
ــــــــــــــ
عمه دیگه منو نداره!
ـــــــــــــــ
برادر، این هم امانتت
ـــــــــــــ
شکست امانت برادرم!
ــــــــــــــــ
ببر با علی اصغرت بازی کنه😭
ــــــــــــــ
دختر نداری نمیفهمی
ـــــــــــــ
دامن آتش دویدن...
ـــــــــــــــ
دختر و غم بابا...
ــــــــــــــــ
سینهات کو بابا؟
ــــــــــــــــ
سر تا پایم را طلا گرفت!
ــــــــــــــــ
اصلا دختر خودت!
ـــــــــــــــ
خواستم سپرش باشم!
ـــــــــــــــ
نگذاشتند حسین!
ــــــــــــــ
رقیه جا ماند در شام؟
ـــــــــــــــــــ
به جون حضرت سه ساله
ــــــــــــــــ
حرومی و حرم محاله
ـــــــــــــــــ
رقیه
حمیده
صبورا
شکورا
سکینه
ــــــــــــــــــ
یا حسین
دخترانت را
نامحرمان کشته اند
ــــــــــــــ
زهرای سه ساله
ـــــــــ
عروسک دختر مادر.
ــــــــــــــ
نزننن بابا بیا...بابا......باابببببا.......😭
ـــــــــــ
دلش بابا می خواست
ـــــــــــــ
سہسالہ
سیلۍ
سربریده..
#امانازدلش
ـــــــــــــــــــ
بچہیتیمزدننداره..(:"
ـــــــــــــــــــــ
روضه عشق
هزار کلمه هم براش کمه😭
ــــــــــــــــــ
دختر داری، آره؟
ـــــــــــــــــــ
سوخت، شمعِ شب.
ــــــــــــــــــ
دخترسہسالہهارودیدۍ..؟
ــــــــــــــــ
عشقِ سه ساله.
عشقِ چهار حرفی.
ــــــــــــــــ
دیدمت، سیراب شدم !
ـــــــــــــــــــ
بیایی، نیایی، میمیرم...
ــــــــــــــــــــــ
ساز ،با ناله ذریه زهرا(س)نزنید...
ـــــــــــــــــــــ
شامِ آخرِ رقیه ..
ـــــــــــــــ
سرت را شانه ای دارم...
ــــــــــــــــــ
گریه نکن بابایی...
ــــــــــــــــــ
جای عمو خالیست...
ـــــــــــــــــــ
عزدار توام بی گریه!
ـــــــــــــــــ
ناز کنم، می خری؟
ــــــــــــــ
حرم رقیه باشی عشق است
#رقیه
داستانهای سه کلمه ای.
@anarstory
#تمرین
#دیالوگ
-زده ام فالیُ فریادرسی می آید.
+فکر کنم فریاد هام دیشب رسید به خدا.
به جای + متن یا شعر خودتون رو بنویسید. طنز وجدی، آزاد. هر چند تا آزاد.
پادشاهان بخروشید.
تمرین را در گروه پادشاهان وارونه قرار دهید.
@anarstory
#تمرین
این بچه ی کارگر شاطر نیست؟
چشم هایش از تعجب گردشد :
-خودشه !
اخم هاش توهم رفت ،برا خودش آدم شده.
چه باجرات!
****
- بین خودمون می مونه؟
سرش را تکان داد:
- نمی خواستم مسلمون کشی کنم... عمدا اسیر شدم!
****
- بین خودمون می مونه؟
سرش را تکان داد:
- نمی خواستم مسلمون کشی کنم... عمدا اسیر شدم!
****
عراقی زانو زد جلوش. به عربی التماس میکرد. نشست روی گردنش.
- هوممم حالا به یک دردی خوردی..
****
_ هه! خمینی اداره جنگو دست کیا سپرده!
_ خاموش ابونعیم! یه گردان رو دست اینا میچرخه!
+ حَرِك حَرِك
****
_سرتوبدزد،الان میزندت
_خاک برسرماکه بایدازیه بچه بترسیم
_اینابچه های خمینی هستن،بایدم ترسیدازشون...
****
#داستانک
+اگه قول بدی بهم شلیک نکنی قلم دوشت میکنم🤦♂
****
رسیدیم به مقر ایرانیا. توی جمع اسرا، بوی رقیق شاش میاومد. پسره با کلاشینکف ایستاده بود بالای سرمون.
#تمرین21
@anarstory
#تمرین
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- فالت چند روزه جواب میده؟ عمر من قد میده؟؟
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- چرا تو همیشه شب امتحان حافظ میخونی؟
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- با «د» بگم...
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود...
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- یوسف افتاده به چاه و من و تو چشم به راه!!!
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- این فالها برای ما آقا نمیشود...
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- حافظ! دفعهی قبلم همینو گفتی، مارو گیر آوردی یا من کورم و نمیبینم؟
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- حوصلهی شعر شنیدن ندارم، معنی فالشو بگو!
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- ولی من دلم شاهنامه میخواد:
به نام خداوند مردان جنگ...
***
- زده ام فالی و فریادرسی می آید!
- ز برای سوخته دست مرهمی می آید!
***
-زده ام فالی و فریاد رسی میاید...
+جهت ترمیم دل سوخته ام میاید
***
-زده ام فالی و فریاد رسی میاید
+ز در خانه با دسته گلی میاید...
***
زده ام فالی فریاد رسی می آید
با پراید صدو بیست میلیونی می آید
***
زده ام فالی فریادرسی می آید
حاجی چی زدی؟
جنسش خوبه
***
-زده ام فال که فریاد رسی میاید
+شهدا پشت سر خون خدا میایند..
***
زدهام فالیُ فریادرسی میآید
+واکسنی ز برای کرونا میآید
***
—زدهامفالڪہفریادرسۍمیآید..(:"
+همسفرڪرببلامیآید..
#یاصاحبالزمانارواحنافدا
#اربعین
***
زدهام فالیُ فریادرسی میآید
+خانه ایی شیک برایم ز بهشت میآید
جوانی که اینجا نتوان داشت، یک خانه خوب
پس امید است به آنجا تا که باشد آن خانه خوب
#تمرین
#دیالوگ
@anarstory
#تمرین22
#داستانک
برای این تصویر یک داستان بنویسید. در 30 کلمه. متن ادبی برود در پادشاه وارونه. داستان برود در باغ انار.
نشانی باغِ انار🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
@anarstory
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
خب یه جور دیگه بریم جلو...
چرا یاقوت های انار مثل دانه های انگور شکل کروی و یک دست ندارد؟
چون معدن فشرده هست.
مثل الماس تراش داره .
و صیغل داده شده هست.
معدنِ فشرده...آفرین...
پس دانه های انار چرا مثل یاقوتند و دانه های انگور عین سیب زمینی های سبز؟
چون جاشون تنگه، آزاد نیستند که گرد بشن
انار پوشیده هست .
وقدرت مانور کمتری داره.
دانه ها فشرده و در تنگنا هستند.
ولی انگور این طور نیست
یاد حاجاقا دکتر باخرد( که سمت خدام گویا یبار اومدن) افتادم
توی راهیان بهمون میگفت
بچه ها
چفت چفت بشینید ، بچسبید به هم ... با هم گریه کنید نه دور از هم
شش سال باهم راهیان رفتیم...
باید در حفاظ باشیم.
یعنی پوشش داشته باشیم.
سختی رو تحمل کنیم.
قدرت تحمل و صبر ...
با هم گریه کنیم.
چه قدر نیاز دارم...گریه...
دانه ها زمانی یاقوت می شوند که چفت چفت بچسبند به هم ...شکل یکدیگر را بسازند...باهم زجر بکشند...از هم دیگر فشار را تحمب کنند. از هم نرنجند...اگر فشارها سخت باشد و تغییر شان دهد یعنی از دانه های بی شکل و کروی به یاقوت های سرخ خواهند رسید. پس اگر یاقوتی هستید بدانید که باید در کنار هم رنج بکشید و زیبا شوید.
با توام یاقوت. با خودِ خودت.
جمع بندی.
برای یاقوت شدن باید رنجی عظیم را تحمل کنیم....
یک خبر دارم براتون...
احتمالا چند وقتی باغ یاقوت رو ببندم...
به وسایل باغبونی گوشه باغ دست نزنید مالِ منه...درختها را خراب نکنید...ثمر بدهید...رشد کنید..رنج بکشید. ملامت بکشید. خوش باشید. یاقوتی باشید.
یا علی مددی.
#تمرین
#دیالوگ
-جگر شیر نداری...
+جگر ماست داشته باش حداقل.
به جای + متن یا شعر خودتون رو بنویسید. طنز وجدی، آزاد. هر چند تا آزاد.
پادشاهان بخروشید.
تمرین را در گروه پادشاهان وارونه قرار دهید.
انار، پادشاهی ست وارونه با تاجی رو به زمین چرا که انار پادشاه درختان آسمان است که قدش تا زمین کشیده شده. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
نمایشگاه باغ🔻
@anarstory
#تمرین23
#داستانک
درختان یکصدا الله اکبر بگویید.
الله اکبر های داستانی...
الله اکبر امام آمد.
الله اکبر چه جمالی.
الله اکبر شب جمعه.
الله اکبر اربعین حرم.
الله اکبر، مادرم(سلام الله علیها) سلام.
#تمرین23
#چهار_کلمه_ای
. متن ادبی برود در پادشاه وارونه. داستان برود در باغ انار.
نشانی باغِ انار🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
@anarstory
هدایت شده از شیخ شوخ ✋
2633356.mp3
5.77M
💠 اذان سرخ تو در گوش جان است...
🔹 #زمینه
🔹 #شهادت_امام_حسن علیه السلام
🎤 #مطیعی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
#تمرین
#دیالوگ
-ماییمُ نوای بی نوایی
+چهار تا داداشیم. هر چهار تا تو صف نانوایی.
به جای + متن یا شعر خودتون رو بنویسید. طنز وجدی، آزاد. هر چند تا آزاد.
پادشاهان بخروشید.
تمرین را در گروه پادشاهان وارونه قرار دهید.
انار، پادشاهی ست وارونه با تاجی رو به زمین چرا که انار پادشاه درختان آسمان است که قدش تا زمین کشیده شده. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
نمایشگاه باغ🔻
@anarstory
+ماییم و نوای بی نوایی
بله، داشتم می گفتم. گاهی سنگ ریزه ای میشود شیطانِ زمین زدنت.
خدایا به گلوی بریده علی اصغرِ حسین، رشته خودت را از ما نبر...این حوری پری های رنگ و وارنگ ارزانی این دنیای دنی...ما به حسین دلبسته ایم.
خدایا آرامم کن...آرام چون اقیانوس. طوفانی ام...
بسم الله اگر حریف مایی...
@anarstory
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
#تمرین
- به چی زل زدی؟ دلم آب شد!
دانه انار را مقابلش گرفت:
- قدرت خدا!
ذاکِرُاݪُحُسِیݩعڵیھسَݪآم..":
لبخند خجولي زد..
انار سرخ اما ترڪ خورده را بہ سمتم گرفت..
پرسیدم: چرا ترڪ خورده..؟
چشمان مشڪۍ براقش شب ستاره باران چشمانم شد
:این انار عاشقہ..
مثل قلبـ من.
حیدر جهان کهن (پیاده):
تمرین ۲۲
بغض انار ترکید. خون انار خاک را خیس کرد. عین رفیقی که پای انار خاکش کرده بودند؛ میرزا کوچک خان.
ږۏيآ ♡:
بغض انار ترکید دلش خون شد ترک برداشت قلب کوچکش تکه تکه شد هر تکه اش جایی افتاد
کسی خم شد یک دانه ی انار را برداشت
دانه در دستش آب شد...
عطر نرگس:
با صدای بلند میگفت:
ولدی علی
ولدی علی
ولدی علی
و آنقدر گفت ک نرسیده ب علی از اسب ب زمین افتاد
پاهایش یاریش نمیکردند
حسین در کنار دانه های از هم پاشیده یاقوتش جان داد
یا اباالحسن ادرکنی:
هیچگاه ازاو چیزی نخواسته بود الا همین یکبار ، «انار» خواسته بود.حالا او مانده بود وسری پایین از درد شرمندگی...
لایُمکِن الفرار از عِشـقِ🚩الحُسین:
#تمرین
با قاشق تند تند به پشت انارسرخ ضربه میزند
رو به قاب عکس پسرش میگوید: از اول هم انار نوبر پاییز را دوست داشتی
پاییز شد برنمیگردی؟! انارها رسیده...
مهجور🍃
آرمینهآرمین:
آرمینهآرمین:
#تمرین
جهید و اناری که داماد بالای سر عروس پرتاب کرد را زودتر از ناردخت قاپید.
-ناردُخت! انار یاقوتی از من میگیری؟
ناردخت سرخ شد و دست دراز کرد.
-لیلی لیلی لیلی
ذاکِرُاݪُحُسِیݩعڵیھسَݪآم..":
#تمرین
سجاده پر از قطرههای سرخ رنگ شد..
گوش فلک را کر میکرد آوای مظلومانہی این قطرههاۍیاقوتی..!
راستۍسوالیدارم..
چرا مقتل ز حال زهرا(سلاماللهعلیہا)
در آن لحظہ چیزۍ نگفت..؟
#تمرین
لشڪری مقابلش ایستاده بود..
دستش را زیر گلوۍدریدهی گرفت..
و دانہهای سرخ..
آسمان را سیاهپوش کرد !
بیچاره رباب..!
از آن روز
از یڪ چشمش دانہهای باران
و از چشم دیگرش
یاقوت های سرخ میبارید !
احد:
#تمرین
سنگی پرتاب کردند.
صاف خورد گوشه لبش.
لبخندی زد.
_مولایم علی فرمود...
_خرمافروش کذاب! هرچه بیشتر می چلانیمش، صدایش بلندتر میشود! زبانش را ببرید!
صورت میثم شد خنده.
_مردم! اعجاز مولایم را نمیبینید؟! این وعده او بود!
گرگها به گلویش پنجه کشیدند.
پوشش عشق دریده شد و یاقوت ها خاک نخل را فرش کردند.
ذاکِرُاݪُحُسِیݩعڵیھسَݪآم..":
#تمرین
دلم رضا نمیداد روی این خاڪ ها قدم بردارم..
صدای راوی در گوشم پیچید "
رفقا این خاکا خیلی مقدسن..
قدم که برمیدارید..
ممکنه زیر پاتون پای یه جوون باشه..
ممکنه دست یه جوون باشه..😭
حرمت داره
چون گوشه گوشه اش پر از قطرههای سرخه..!
Ⓐⓢⓚⓐⓡɨ:
کنارم انار هارا دانه میگرفت
میخواست دلم را بخرد شاید راضی شوم که راهی شود...
گفت:
این دونههای انار یه رنگن پس خون منم
از جوونای دیگه رنگینتر نیست...
بغضم همراه با انارها ترکید..
سخت بود اما...
گفتم: برو..
R.Khatib:
روی ایوان نشسته بود و انارها را دانه میکرد.
صدای در که آمد خشکش زد.کاسه را برداشت . ایستاد.
با صدای آخ جون بابای علی کاسه انار از دستش رها شد.
ریحانه رفیعی هامانه:
دانه های تسبیحش همچون یاقوت هایی بود که انگار در هر کدام فرشته ای بهر تقرب،خود را در آن دانه ها اسیر کرده بود...
میدانی با مرگ آن پیرمرد انگار آن دانه ها دگر جانی نداشتند...
#تمرین
Ⓐⓢⓚⓐⓡɨ:
-مامان
+جانم
-میخوام بابا برام دونه دونه کنه...
+نمیشه مامانم..من برات دونه میکنم..
-چرا بابا دونه نکنه...
بغضش همراه با پوسته های انار شکست...
اخه دیگه بابایی نبود که بخواد دونه دونه کنه...
hadise:
#تمرین
فلبش را هدف گرفت و تیر را رها کرد....... پاهایش سست شد و بر زمین افتاد دستش را روے زخمش گزاشت و زمزمه کرد :اشهد ان لا اله الله ...اشهد ان محمد رسول الله ....دانه هاے انار از لابه لاے دستش سر میخوردند و بر چفیه اش ارام میگرفتند .....اطرافش پر شده بود از یاقوت های قرمز چشم هایش گرم شدند...... اشهد ان علی ولی الله........
S. Omidian:
قرار شد مادر برنده را مشخص کند.
مشتهایشان را باز کردند، مادر شمرد:
حسن سه، حسین هم سه!
یکی از یاقوتها کم است!
هریک بهسمتی دویدند.
مادر دوباره شمرد:
حسن سه دانه و نصفی
حسین هم سه دانه و نصفی!
Mahdyar:
#داستانک
_علی چشه؟
_ داداش کوچیکه ش، مهدی شهید شد.
به صورتش نگاه کردم. در اثر ترکش ها چشمش خونریزی داشت؛ انگار که جای اشک یاقوت روی گونه هایش سر میخورد...
#مهدیار
یا اباالحسن ادرکنی:
یکدانه یاقوت نبود، دانه هفتاد ودوم گم شده بود، عمه گفت: آنجاست کنار علقمه، رد نگاهش به آب بود هنوز.
خانم گل:
#داستانک
راه افتاد دانههای انار را به یادش در دست گرفت خواست دانهای بخورد، قرمزیش نگذاشت
فَخْرُالزَماٰن (::
بچه ها با خوشحالی میدوند به طرف باغ و میگویند:
_ حبة الرمان!
مادر میخند
د: باز شما دوتا رفتید سر کتاب عربی سمیرا؟ بهتون عربی یاد داده؟
بچه ها میخندند و تکرار میکنند: حبة الرمان
مادر لبخندی میزند: یه انار برا حسین , یه انار برا حسن!
حسین ابراهیمی:
#تمرین22
دستش را عقب برد و انار را محکم توی دیوار روبهرو کوبید. خونابههای انارها روی زمین میریخت. بریده بریده فریاد میکشید:
- آقای... درویش... مصطفا!... دلِ... آدم... مثلِ اناره... درست... باید... چلاندش... درست... حکماً شیرهاش... مطبوعه... درست... اما... اما دل آدم را که میترکانند دیگر شیره نیست، خونابه است... باز هم مطبوعه؟...
من او. با تصرف.
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
#تمرین
چشماش شدهبود کاسه های خون.
- همیشه می گفتن اربا اربا شبیه تسبیح! ولی تسبیح خون نداره!
روی زمین، از انار فقط دونه های سفیدش مونده بود!
Ⓐⓢⓚⓐⓡɨ:
کودک که بودیم..دست به دست هم بودیم و
دانه های اناری که لباسهایمان را سرخ میکرد
و حالا بزرگ شدهایم..
این بار هم دست در دست لباس هایمان سرخ است...
اما نه از رنگ انار
از ترکه و گلوله...
هوالعشق:
#تمرین
تمام افکار تو ذهنم ،به یک موضوع متمرکز بود:
امنیت جانی تو در کشور جنگ زده ؛فقط توی این روستا
صدایی غمگین به او گفت حتی اینجا هم دیگر امن نیست،شناسایی شدی،عکست را گرفته اند..
بند دلم پاره شدن همانو و پخش شدن افکارم همان ...
[گـــمـنـــامــ213ـــ]:
#تمرین22
چشم چرخاندم بین یاقوت ها...
#هویزه تکه ای کوچک بود از این انار بهشتی!!
#عمار
سپهر:
بادیدنش میخکوب شدم.سر به زیر دلبری میکرد.پس از مکثی کوتاه پیش رفتم و صورتش را قاب گرفتم .حرارت گونه هایش☺️ به دستهایم آرامش میداد.غرق در او بودم که با صدایی جاخوردم...
+رسیده مادر❗️بچین😅
محمد:
#تمرین
#داستانک
دانه ی کوچولوی قرمز کمی تکان خورد، دانه بغلی گفت:«عه چخبرته؟ آنقدر وول نخور»
اما دانه کوچولو دوست داشت زودتر بیرون بیاید، آنقدر وول خورد که پوست انار ترک برداشت، تکان محکمی خورد و بیرون پرید.
علمدار:
داشت آرام میخواند.
-: صد دانه یاقووووت دسه به دسه.
و من انارها را دان میکردم.
تابحال موشک ندیده بودم. اما آن لحظه صدایش را شنیدم. سقف روی زمین ریخت. انارها له شدند...
#دفاع_مقدس
۳۲تا شد. طوریه؟؟
مهربانی کن...:
#تمرین22
یار دیرینه ام رفته بودی انار بخری، دانه هایت را آوردند. اما بدان دانه هایت را باید دانه دانه های تسبیح کرد و ذکر گفت....
#دفاع_مقدس
حسین ابراهیمی:
#تمرین22
دانههای انار... چون دانههای انار... چون یاقوت... نشد محکم باشد... نشد... بر زمین افتاد... قوتی نداشت. کشان کشان رفت بالای سرش: ولدی علی، علی الدنیا بعدک العفا...
حیدر جهان کهن (پیاده):
تمرین ۲۲
قبلا به خاطر ترک تشکیلات تهدیدش کرده بودند. رفتم دم در. از سر کوچه پیچید. صدای رگبار آمد. خوابم تعبیر شد. انارم از هم پاشید.
مهربانی کن...:
#تمرین22
ماهک به آشپزخانه آمد و بشقاب دانه ها را دید. بپر بپر کرد و با صدای بلند گفت:《 آخجون گردنبند اناری!》مادر دکمه ی خاموشِ آبمیوه گیری را زد و گفت:《چیزی گفتی دخترم؟》
#ایده_داستانی
حیدر جهان کهن (پیاده):
تمرین ۲۲
انار رسید. نتوانست حصار تنش را تحمل کند.
ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ:
#تمرین
- یه قاشق به خواهرت بده!
لبخند زد:
- یکی دیگه براش دون می کنم!
- نمی خوره یه دونه! یه قاشق بسشه!
ایستاد. کاسه را با خود برد:
- دونه بهشتی قسمت آبجی بشه چی؟
...مهجــور🕊️:
+یه دونه انار... دو دونه انار...
_چیه حاجی باز رفتی اتاق بچه ها؟!
دستش روی قاب عکس سوم با بغض لرزید زیر لب گفت: +چقدر دعا کردم داغتو نبینم...مستجاب نشد بابا
مهجور🍃
hosna razieh:
صد دانه یاقوتی در چشمان پرآبش به یادش انداخت اناری بود در دست یاری
مشام دلش لبریز بود از گلهای بهاری
[@anarstory]