📝 یادداشت مترجم کتاب خبرساز امروز؛
«تلآویو سقوط کرد»؛ چون وطنشان نبود!
🔹️ در جریان بازدید رهبر انقلاب از سی و پنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب که روز دوشنبه ۲۴ اردیبهشت انجام شد، یک تصویر مورد توجهی خاص قرار گرفت؛ تصویر یک رمان در دست حضرت آیتالله خامنهای.
🔹️ انتشار تصویر این رمان لبنانی که به فارسی ترجمه شده، با برخی واکنشهای قابل تأمل از سوی دوستان و دشمنان فلسطین نیز مواجه شد.
🔍 آنچه در ادامه میخوانید یادداشتی کوتاه از خانم سعیدهسادات حسینی، مترجم این اثر است.
khl.ink/f/56362
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14030219_44078_1281k.mp3
8.83M
☀️ صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای هیئت علمی پنجمین کنگرهی جهانی حضرت رضا(علیه السّلام). ۱۴۰۳/۲/۱۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
تا چشم انداز برای خود تعریف نکنیم،
هیچ کارِ درستی صورت نخواهد گرفت
- همهاش روزمرگی است -
بعد از آن که تعریف کردیم،
اگر برنامه ریزی نکنیم
کار بی برنامه به سامان نخواهد رسید.
بعد از آنکه برنامه ریزی کردیم،
اگر همت نکنیم، حرکت نکنیم،
ذهن و عضلات و جسم خود را
به تعب نیندازیم و راه نیفتیم،
به مقصد نخواهیم رسید.
این ها لازم است.
بیانات حضرت آقا - ۱۳۸۳/۰۴/۱۷
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت83🎬
_بفرمایید بانو. اینا رو ازجیب سارقین پیدا کردیم!
مهندس محسن و علی املتی، با دستانی پُر روبهروی بانو سیاهتیری ایستاده بودند که بانو نگاهی به وسایل انداخت. از سیگار و فندک گرفته تا دستمال جیبی. آدامس موزی و نعنایی و سنجاق و سوزن تَهگرد هم در میان وسایل مشاهده میشد. اما نکتهی عجیب، وجود سه تلفن همراه بود. در حالی که سارقین دو نفر بیشتر نبودند. بانو سیاهتیری با دقت به تلفنها نگاه کرد و سپس خطاب به سارقین گفت:
_دوتاش که مال خودتونه. ولی این سومی مال کیه؟! دزدیه؟!
سارقین باز هم سکوت را ترجیح دادند که مهدیه گفت:
_بابا یه کم رعایت کنید. به خدا این همه تهمت و افترا حق این بندگان خدا نیست.
اما دخترمحی با عصبانیتی که پشت دندان ساییدنش پنهان شده بود گفت:
_کم دل بسوزون! خوبه جلوی همین چشمات داشتن موسس باغ و شاگردش رو میدزدیدن!
سپس یک نیشگون محکم از پهلوی مهدیه گرفت که آه مهدیه به آسمان رفت.
_هرچی که هست، من مطمئنم که این گوشی سومی مال خودشون نیست. چون مدل این دوتا گوشی یکیه، ولی مدل این گوشی سومی خیلی بالاتره!
این را بانو سیاه تیری گفت که احف پرسید:
_اَپِلِه یعنی؟!
_فکر کنم.
_خب ببینید پشتش عکس سیب گاز گرفته شدس؟! اگه باشه که معلومه اپله!
بانو سیاهتیری نگاهی به پشت گوشی انداخت و سپس سرش را به نشانهی تایید تکان داد که مهدیه پرسید:
_من نمیدونم چرا گوشی مدل سیب زدن، ولی مدل پرتقال و خیار و موز نزدن! تبعیض حتی بین گوشیا هم نفوذ کرده!
همگی سرهایشان را به نشانهی تاسف تکان دادند که بانو شبنم گفت:
_وایسید ببینم. این گوشی چقدر آشناس!
سپس چند قدم جلو آمد و خود را به بانو سیاهتیری رساند و با صدایی لرزان گفت:
_میشه صفحش رو روشن کنید؟!
بانو سیاهتیری بلافاصله درخواست بانو شبنم را اجابت کرد که عکس یک خانوم متوسط حجاب که لب دریا ایستاده و لبانش را غنچه کرده بود به نمایش در آمد. بانو شبنم با دیدن این عکس، ناگهان رنگش زرد شد و همان جایی که بود نشست. همگی خود را به او رساندند که بانو احد گفت:
_چیشد شبنمی؟َ! جن دیدی؟!
بانو شبنم که به سختی نفس میکشید، بریده بریده جواب داد:
_این گوشی دای جانمه. ای وای! یعنی دای جانم با سارقا همدسته؟!
این بار بانو سیاهتیری پرسید:
_چی داری میگی؟! از کجا میدونی این گوشی دای جانته؟!
_عکس پس زمینه رو ندیدی؟! بابا اون خانومه، زنِ دای جانمه. حالا فهمیدید؟!
_فقط به خاطر همین؟! بابا یه عکس که نشد ملاک. شاید شبیهشه. خوب دقت کن!
بانو سیاه تیری این را گفت و سپس دوباره عکس پس زمینه را به بانو شبنم نشان داد. اما بانو شبنم، ندیده دست او را رد کرد و گفت:
_یعنی میگید من زنِ دای جان خودم رو نمیشناسم؟! درسته دوقلوهام روی همه جای بدنم تاثیر گذاشته؛ ولی هنوز چشمام خوب کار میکنه!
بقیهی اعضا نیز مشتاق دیدن زنِ دای جان بانو شبنم شدند که بانو سیاهتیری گوشی را به سمتشان گرفت.
_اینکه خیلی جوونه شبنمی. زن داییِ یا دختردایی؟!
این را بانو احد گفت که بانو شبنم پاسخ داد:
_زنِ دای جان من اینقدر به خودش میرسه و خوب میپوشه و میگرده و از اون مهمتر، دای جانم هواش رو داره که اینجوری جَوون مونده! وگرنه سنش بالاست!
هنوز شک و تردید در صورت اعضا مشهود بود که بانو شبنم ادامه داد:
_برای اینکه مطمئن بشید این گوشی دای جانمه، الان بهش زنگ میزنم تا خیالتون راحت بشه.
سپس گوشی همراهش را در آورد و شمارهی دای جانش را گرفت. طولی نکشید که با اولین بوق، صفحهی گوشی روشن شد و کلمهی "عشقِ دایی" روی صفحهی نمایش نقش بست. همگی به یکدیگر نگاهی انداختند و شکشان تبدیل به یقین شد که سچینه همچنان دست در جیب، چند قدمی به سارقین نزدیک شد.
_خب الان مسئله شد دوتا. یک اینکه برای چی میخواستید برگ اعظم و اصغر باغ رو بدزدید؟! دو گوشی دای جان شبنمی پیش شما چیکار میکنه؟!
سپس با چشمهای ریز شده به آنها خیره شد که مهندس محسن گفت:
_حرف میزنید یا باز هم سکوت میکنید؟!
مثل همیشه سارقین حرفی از دهانشان خارج نشد که استاد مجاهد گفت:
_با این حرف نزدنشون، مجبورم میکنن که از ترکیب آب و فلفل استفاده کنم.
سپس به علی پارسائیان که تازه رسیده بود، اشارهای کرد.
_علی جان بسم الله. یه نصفه فلفل بنداز توی دهن هرکدومشون!
علی پارسائیان همزمان با نزدیک شدن به آنها، از استاد مجاهد پرسید:
_استاد نصفه فلفل کم نیست؟! میخوایید یهدونه کامل بکنم دهنشون؟!
_نه علی جان. برای شروع همین نصفه فلفل خوبه. اگه همکاری نکنن، به یهدونه و دوتا و حتی سهتا فلفل هم میرسه!
سارقین که معلوم بود ترسیدهاند، آب دهانشان را قورت دادند که علی پارسائیان به زور یک نصفه فلفل را به دهان هرکدامشان چپاند. اما برای اینکه تندی فلفل اثر کند، باید آن را میجویدند که خب سارقین باهوش، از این کار خودداری کردند...!
#پایان_پارت83✅
📆 #14030225
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
31.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعطیلی شنبه اقتصادی یا ایدئولوژیک؟! بهنفع مردم یا بهنفع اقلیت سرمایهدار؟!
مناظرهٔ حجتالاسلام سیدعلی موسوی (استاد دانشگاه) و علیرضا مناقبی (رئیس مجمع واردکنندگان)
@BisimchiMedia
125.7K
#انگیزشی
میدونید . . . 👀⏱
بعضی وقتا لازمه آدم با خودش جدی برخورد کنه
بعضی وقتا لازمه به خودتون ثابت کنید که رئیس این زندگی کیه 😏🔥
بعضی وقتا لازمه به خودت بگی هرچی که گذشته به درک من غیرت دارم که از الان به بعدُ اونجوری که میخوام بسازم ✌️🏽🖤
این حرفا انگیزه نیست
اینا حقیقته
و سخته
و درد داره
و خیلی هم درد داره 🤷🏼♂✨
اونی باش ، که به هرچیزی که گفت ، رسید ، الکی شعار نده ، پاشو یه کاری کن براش . . . 🏆🎉
#امین
#رادیو_انار
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت84🎬
نقشهی استاد مجاهد به بنبست خورده بود که این بار احف وارد عمل شد. وی پس از در آوردن پوتینهایش، جورابهای تقریباً عرقی و بسیار بدبویش را در آورد و آنها را جلوی دماغ سارقین گرفت و گفت:
_اگه میخوایید این بو رو استشمام نکنید، باید فلفلا رو بجویید. بجنبید!
سارقین که داشتند از بوی بد جورابهای احف خفه میشدند، با رنگ و رویی زرد مجبور شدند فلفلها را بجوند. احف نیز تا پایان جوییدن، جورابها را از جلوی دماغشان برنداشت تا قشنگ فلفلها اثر کند. پس از لحظاتی، این بار رنگ سارقین به قرمزی زد و قشنگ معلوم بود که بدجوری دارند میسوزند. استاد مجاهد که فهمید دیگر وقتش است، نزدیک سارقین شد و پس از تشکر کردن از احف بابت همکاریاش و صلوات فرستادن برای سلامتی او، خطاب به سارقین گفت:
_خب حالا حرف میزنید یا نه؟! اگه آره که این پارچ آب رو بهتون بدم!
سارقین بلافاصله سرشان را به نشانهی تایید تکان دادند که استاد مجاهد با پارچ، از بالا به دهانهایشان آب ریخت تا کمی از سوزششان را بشورد و ببرد.
_خب اولین سوال. واسه چی میخواستید استاد واقفی و یاد رو بدزدید؟! خواست خودتون بود یا نفر یا نفراتی پشت این قضیه هستن؟!
یکی از سارقین که دهانش را باز کرده بود تا از سوزشش کم بشود، بالاخره لب به سخن گشود.
_نه. ما فقط یه وسیلهایم. برگ اعظم باغمون که پرتقال باشه دستور داد که شبونه اینا رو بدزدیم و برشون گردونیم. وگرنه که ما هیچکارهایم!
این بار بانو سیاهتیری رشتهی اعترافگیری را بهدست گرفت.
_واسه چی میخواستید دوباره بدزدینشون؟! مگه این دو نفر به تازگی از بند اسارت باغ پرتقال آزاد نشدن؟!
آن یکی سارق تصمیم گرفته بود که حرف نزند؛ اما به محض دیدن احف و علی پارسائیان که با جوراب و فلفل ایستاده و منتظر یک گوشه چشم برای اقدام بودند، از تصمیمش منصرف شد و شروع کرد به حرف زدن.
_بعد اینکه یادتون فرار کرد، چند روز بعدش خبر اومد که استادتون هم زنده شده و هردو برگشتن باغ و دارن با خوبی و خوشی زندگی میکنن. اینجا بود که برگ اعظم ما از شدت عصبانیت دستور داد که دوباره گیرشون بندازیم و کارشون رو یهسَره کنیم! واسه همین امشب اومدیم اینجا که دستور رو اجرا کنیم.
همگی نچ نچ میکردند و لبشان را گاز میگرفتند که سچینه چانهاش را خاراند و به زمین خیره شد.
_گفتید برای یهسَره کردن کار این دو نفر اومدید اینجا. ولی شما داشتید اونا رو از اینجا میدزدیدید! راستش رو بگید. میخواستید بیرون از باغ، سر به نیستشون کنید؟!
سارق اولی که نرمتر به نظر میرسید، جواب داد:
_نه. برگ اعظممون گفت که خودش میخواد انتقام بگیره و سر به نیستشون بکنه. به همین خاطر ما اومده بودیم که فقط اینا رو ببریم پیش ایشون! وگرنه ما رو چه به قتل؟!
همگی با خشم آنها را می نگریستند و اگر اجازه داشتند، میخواستند انتقام سختی از آنها بگیرند که دخترمحی با فریاد گفت:
_واقعاً متاسفم واستون! با این کار برگ اعظم و باغ نکبتتون، دو نفر از عزیزای ما یه سال دربهدری و بدبختی کشیدن. خود ما یه سال عزادار بودیم و توی فقر زندگی کردیم. به لطف شماها یاد ما حافظش رو از دست داده و معلوم نیست دیگه حتی اسم خودشم یادش بیاد یا نه. به لطف شماها استاد ما یه بار تا یه قدمی پل صراط رفت و برگشت. به لطف شماها استاد ما یه تیک عصبی گرفته که یا باید انگشت گاز بگیره یا سُرُم بزنه تا خوب بشه. شما با این کارِتون، باعث شدید یه بچه محصل تجربی رو بکنیم پزشک عمومی باغ! فقط میتونم بگم تُف بهتون!
همگی از نطق بسیار شیوا و روان دخترمحی لذت بردند و برای او دست زدند. چرا که حرف دل همگی را به زبان آورده بود. اما در این میان، مهدیه با نگرانی به پهلوی دخترمحی میزد و میگفت:
_اینقدر به اینا اطلاعات نده آبجی. بابا اینا سارقن. پس فردا با همین اطلاعات، بر علیه ما شورش میکنن!
اما دخترمحی که بسیار غرور گرفته بودتش، دست مهدیه را رد کرد و با اَخم و تَخم جواب داد:
_ولم کن بابا آبجی. تو هم با این فیلمای جنایی نگاه کردنت، مغزمون رو سوراخ کردی!
مهدیه با ناراحتی سرش را پایین انداخت که علی املتی دوباره هوس شعر و شاعری کرد.
_برای باغم، باغت، باغش، که برگ اعظم شده پادشاهش! برای استادم، استادت، استادش، که تیک عصبی گرفته به لطفش! برای یادم، یادت، یادش، که حتی اسم خودشم رفت از یادش! برای من، تو، او، آنها، که چهها کشیدیم توی این سالها. برای...!
_بابا بس کنید. برید سراغ سوال دوم. گوشی دای جان من، پیش شماها چیکار میکنه؟!
این را بانو شبنم با ناراحتی گفت که بانو سیاهتیری گوشی را به سمت سارقین گرفت.
_جواب بدید. این اپل دست شماها چیکار میکنه؟!
سارق نرمتر خواست جواب بدهد که دیگر سارق که سختتر بود، با زانویش ضربهای به پای او زد و سپس گفت:
_واقعاً نمیدونیم...!
#پایان_پارت84✅
📆 #14030226
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💠 نتیجه تلاش
🔸 قرآن کریم :
براى آدمى جز حاصل کوشش او پاداشى نیست
و نتیجه سعى و کوشش هر کس به زودى مشاهده مى شود.
📚 نجم/39
🔸 حضرت علی(علیه السلام) می فرماید:
اشخاص عاقل به سعى و کوشش خود تکیه مى کنند،
ولى مردان نادان به آمال و آرزو هاى خویشتن متکى هستند.
📚 غررالحکم/ص43
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
فور اِگزمپل اونایی که پولاشونو گذاشته بودن بورس که یه ماهه دو برابر شه. اَی خِدا...چه روزایی بود. اون یارو البته گفته بود مردم هرچه دارند بگذارند توی بورس. ثم ماذا.
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت85🎬
سپس به چهرهی سارق نرمتر نگاهی انداخت و ادامه داد:
_ما هم تعجب کردیم که این اپل پیش وسایل ماست. چون اگه میدونستیم، میرفتیم میفروختیمش تا بزنیم به زخم زندگیمون!
با این حرف، مهندس محسن درست روبهروی سارقین نشست و در حالی که به چشمهایشان زل زده بود، لبخند کوچکی هم زد.
_پس نمیدونید. آره؟!
هردو با استرس سرهایشان را تکان دادند که مهندس محسن با دستش یک بشکن زد. با این بشکن، احف و علی پارسائیان با وسایل اعترافگیرشان، داشتند نزدیک سارقین میشدند که ناگهان سارق نرمتر فریاد زد:
_نه، نه! دروغ گفتیم. غلط کردیم. الان راستش رو میگیم!
سپس آب دهانش را قورت داد و بدون معطلی گفت:
_این گوشی رفیق گرمابه و گلستان برگ اعظم ماست. چند روز پیش اومده بود باغمون که خب گوشیش جا موند. ما هم الان برداشتیم تا امشب که داشتیم میرفتیم پیشش، ببریم بهش پس بدیم!
همگی مغزشان از این همه حقیقت هنگ کرده بود که سچینه پرسید:
_احیاناً این رفیق گرمابه و گلستان برگ اعظمتون، قاضی نبود؟!
سارق نرمتر تند تند سرش را تکان داد که سچینه با حالت متفکرانهای ادامه داد:
_میخوام بدونم این دو نفر از اول باهم گرمابه و گلستان بودن، یا از یه زمانی به بعد اینقدر باهم صمیمی شدن؟!
سارق سختتر سعی میکرد مانع سارق نرمتر شود؛ اما فایدهای نداشت که نداشت.
_نه؛ اولش یه دوست ساده بودند. ولی از یه پروندهای به بعد، این قاضیه بدجوری رفت توی دل برگ اعظم ما و از اونجا بود که رابطشون تنگاتنگ شد!
بانو سیاهتیری پس از کمی فکر کردن، نگاهی به اعضا انداخت و گفت:
_میدونید کدوم پرونده رو میگن؟!
اعضا نگاهی به یکدیگر انداختند و سرشان را به بالا تکان دادند که بانو سیاهتیری ادامه داد:
_این همون پروندهی رسیدگی به قاتلین استاده. یادتونه قاضی پرونده که همین دای جان شبنمی بود، گفت که انشاءالله جنازههای استاد و یاد پیدا میشن و قاتلینشون هم مجازات؟! جنازههای استاد و یاد پیدا شدن، ولی هیچوقت قاتلینشون نه! اینجاست که باید بفهمیم دای جان با اینا همدست بوده تا لوشون نده!
همگی نچ نچ کردند که دخترمحی گفت:
_کدوم جنازه بانو؟! استاد و یاد که صحیح و سالم پیدا شدن و اون جنازههای الکی هم معلوم نشد مال کدوم بیچارههاییه!
_این یعنی دای جان ایشون، توی این داستان هم به ما کلک زده!
این را رجینا گفت و سپس با حالت خاصی، خطاب به بانو شبنم ادامه داد:
_بفرما آبجی. اینم از دای جانت که سنگش رو به سینت میزدی. عامل همهی فلاکت و بدبختیامون همین دای جانت بود که توی زرد از آب در اومد!
اما بانو شبنم بدون هیچ جوابی، فقط گریه میکرد و به سر و صورتش میزد که بقیه سعی میکردند مانعِ این کار بشوند. در این میان، احف نزدیک سارقین شد و پرسید:
_شماها گفتید که میخواستید استاد و یاد رو ببرید پیش برگ اعظمتون تا سر به نیستشون کنه؛ ولی الانم گفتید که گوشی دای جان رو برداشتید تا امشب که میرید پیشش، پس بدید بهش. میخوام بدونم امشب دوجا میخواستید برید، یا احیاناً برگ اعظم و دای جان پیش همن؟!
سارق نرمتر دریغ از کمی مقاومت، دوباره لب به سخن گشود.
_نه. این دونفر الان پیش همن. یعنی ما میخواستیم با یه تیر، دو نشون بزنیم. هم استاد و یاد رو تحویل برگ اعظم بدیم، هم گوشی دای جان رو تحویل خودش!
احف دستی به ریشهای کم پشتش که یک ماهی بود اصلاح نشده بود، کشید.
_که اینطور. این نشون میده که ممکنه اصلاً نقشهی دزدیدن و قتل استاد و یاد رو خود همین دای جان کشیده باشه!
افراسیاب نیز حرف احف را تایید کرد.
_دقیقاً. اونم به این دلیل که با زنده بودن استاد و یاد، هرلحظه امکان داره حقیقت برملا بشه و دای جان لو بره. به همین خاطر دستور قتلشون رو صادر کرده و منتظره جلوی چشمش دستور رو اجرا کنن تا آب از آب تکون نخوره!
همگی از تحلیلهای این دونفر کف کرده بودند و باورشان نمیشد که مهدیه با چهرهای مرموز گفت:
_زهی خیال باطل! هم استاد و یاد به قتل نرسیدن، هم شخصیت واقعی دای جان لو رفت!
مهدیه نیز فاز کاراگاهان برداشته بود که بانو شبنم با فریاد و هق هق گفت:
_خدایا چرا من؟! چرا دای جان من؟! چرا این همه حقیقت باید الان برملا بشه؟!
بانو شبنم که انگار ویروس چرا به او هم سرایت کرده بود، نگاهی به ساعت مُچیاش انداخت و ادامه داد:
_چرا باید ساعت یک و بیست دقیقه نصفه شب، این همه حقیقت برملا بشه؟! اونم با این وضعم که هر حقیقت تلخ، معادل یه تیر توی قلبمه؟! ها خدا؟! چرا الان؟!
این بار بانو نسل خاتم با خونسردی جوابش را داد.
_ساعت یک و بیست دقیقه، به وقت حاج قاسم. شاید عنایت ایشون بود که حقیقتا یکی پس از دیگری برملا بشه تا به شخصیت واقعی افراد پی ببریم!
بانو شبنم بدون توجه به حرفهای بقیه، همچنان به ناله و شیونهای خودش ادامه داد که دوباره علی املتی دستش را بالا برد...!
#پایان_پارت85✅
📆 #14030227
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
19_Jalase-16.mp3
9.09M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_شانزدهم
🔸 رستاخیز اجتماعی نبوت
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت86🎬
_برای قاضیم، قاضیت، قاضیش، که با اون ابهت و جذبه و ریش، که نخواست بکنه به قاتلینش یه پیش، آخرشم خریدنش با یه برگه فیش! برای مسئولم، مسئولت، مسئولش، که راحت یه رشوهی خوب میدن بهش، اونم میگیره و میخوره و میگه آخِیش، بعدشم اگه شد که شد، اگه نشد فدای سرش!
اما داد و هوار اعضا، مانع از ادامهی شعر سُرایی علی املتی شد که دخترمحی گفت:
_زنگ بزنید اورژانس! شبنمی غش کرد دوباره!
بانو احد دوباره بیسیم را جلوی دهانش گرفت.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان!
طولی نکشید که استاد ابراهیمی پاسخ داد:
_احد به گوشم!
_سریعاً زنگ بزنید اورژانس. یه مورد غشی داریم!
_شنیدم، تمام! فقط پلیسا هم برای دستگیری سارقین رسیدن. دستور چیه؟!
_با کمال احترام راهنماییشون کنید داخل!
_شنیدم، تمام!
پس از رد و بدل شدن پیامهای استاد ابراهیمی و بانو احد، خانوم دکتر طاهره خطاب به بانو احد گفت:
_بانو دیگه اورژانس لازم نبود. من بودم دیگه. با یه سُرُم حالشون رو خوب میکردم.
_نه طاهره خانوم. وضعیت شبنمی یه کم حاده به خاطر حمل بارش. پس نباید ریسک کنیم. در ضمن این یه غش عادی نیست و احتمالاً غش منجر به زایمان بشه. چون دیگه الان وقتشه!
خانوم دکتر طاهره سرش را تکان داد که اینبار استاد مجاهد نگاهی به همهی اعضا انداخت و گفت:
_من و بانو سیاهتیری همراه سارقین و پلیسا میریم تا از باغ پرتقال و دای جان شکایت کنیم. بقیتونم بانو شبنم رو ببرید بیمارستان. فقط چند نفر بمونید که باغ خالی از سکنه نشه. در ضمن مراقبت از استاد و یاد هم که توی کائنات هستن فراموش نشه. با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد، به امید دیدار...!
دقایقی از رسیدن اعضا به بیمارستان نگذشته بود که اعضا شاهد بردن بانو شبنم به اتاق عمل بودند. بلافاصله پشت سرش هم دکتر زنان راه میرفت که اعضا جلویش را گرفتند.
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
این را بانو احد پرسید که دکتر جواب داد:
_وقت زایمانش رسیده. اگه حالشون خوب بود، خیلی راحت و مثل همیشه زایمانشون انجام میشد؛ ولی خب چون از شدت فشار عصبی غش کردن و اینکه جنین هم دوقلو هست، مجبوریم عملش کنیم تا هرسه نفر سالم بمونن! براشون دعا کنید.
سپس با یک لبخند دوباره به سمت اتاق عمل قدم برداشت. اعضا نگران و بیقرار، هی طول و عرض سالن را طی میکردند و گهگاهی هم دست به سوی آسمان میبردند. در این میان رجینا و مهدیه کنار هم و روی صندلی نشسته بودند. رجینا آرنجهایش را تکیهگاه کرده و با دستانش، صورتش را گرفته بود. مهدیه نیز در یک دستش کتاب دعا و در دست دیگرش تسبیح بود.
پس از چند دقیقه، مهدیه زیرچشمی نگاهی به رجینا انداخت و آهی کشید.
_نگران نباش آبجی رجی. همه چی درست میشه. هم شبنمی راحت میزاد، هم حافظهی یاد برمیگرده و هم دای جان و همدستاش گیر میفتن و به سزای اعمالشون میرسن!
رجینا که غرق فکر بود، پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و به خاطر آبجی خطاب کردنش، چشم غرهای به مهدیه رفت. سپس به روبهرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_میدونم آبجی. همه چی ردیف میشه. ولی نگرانی من یه چیز دیگست به مولا!
مهدیه تسبیحش را لای کتاب دعایش گذاشت تا خط را گم نکند. سپس آن را بست و به رجینا خیره شد.
_نگران نباش آبجی. درسته احف یه کم گیج و منگ میزنه؛ ولی مطمئنم که دست فرمونش خوبه و نمیذاره یه خط روی موتورت بیفته!
رجینا دوباره نگاه معناداری به مهدیه انداخت.
_چی داری میگی تو؟! نصفه شبی قاط زدی؟!
ابروهای مهدیه بالا رفت.
_مگه نگران موتورت نیستی که به احف قرض دادی تا باهاش بره پادگان و برگرده؟!
رجینا سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_سطح دغدغههات من رو کشته!
سپس دوباره به روبهرو خیره شد.
_راستیتش نگران این دخترهام!
_خاطره رو میگی؟! بابا اون که دچار سوء تفاهم شده بود. اَفی هم باهاش حرف زد و فهمید که راجع به باغ انار و اعضاش اشتباه فکر میکرده!
رجینا محکم دستی به پیشانیاش کوبید.
_میذاری حرف از دهنم در بیاد بیرون یا نه؟!
شدت صدای رجینا بلندتر از قبل بود و همین باعث شد مهدیه سکوت پیشه کند و دیگر لام تا کام حرفی نزند.
_منظورم از دختره همینیه که قراره عیال من بشه. دو ساعت پیش پیام داده که تنهام. میتونی بیای خونمون؟!
با شنیدن این حرف، مهدیه محکم لب پاییناش را گاز گرفت و به آرامی با کف دست به صورتش زد.
_اِ وا خاک بر سرم! اونوقت تو چی گفتی؟!
_گفتم من نمیتونم. ناسلامتی من محرم نامحرمی حالیم میشه. بهش گفتم تا صیغه میغهی محرمیت بینمون خونده نشه، از تنها شدن باهات در مکان خصوصی شرمندهام. باز اگه مکان عمومی بود، یه چیزی!
مهدیه لبخندی گوشهی لبش نقش بست.
_آفرین آبجی خوبم. بهترین جواب رو دادی. حالا نگرانیت واسه چیه؟!
رجینا اینبار به زمین خیره شد و آهی کشید.
_بعد این نطقم دیگه جوابم رو نمیده. فکر کنم باهام قهر کرده به مولا...!
#پایان_پارت86✅
📆 #14030228
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
20_Jalase-17 (1).mp3
12.8M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_هفدهم
🔸هدفهای نبوت
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت87🎬
_جهنم! بذار قهر کنه. یه عالمه دختر خوب هست که توی سطح شهر ریخته. این نشد، یکی دیگه!
دوباره رجینا نگاه تندی به مهدیه انداخت و دستی به صورتش کشید.
_باز از اون حرفایی زدی که رجی رو تا نقطهی جوش عصبی میکنه!
مهدیه سر به زیر، به آرامی کتاب دعایش را باز کرد و پس از لحظاتی ناگهان گفت:
_راستی یادم رفت آبجی. من از بیخ با این قضیه مشکل دارم!
سپس دوباره کتاب دعایش را بست و ادامه داد:
_دارم دوباره بهت میگم. تو دختری و آیا ازدواج دختر با دختر کار خوبیست؟!
رجینا که دید بحث دارد دوباره به سمت و سوی همان بحث همیشگی میرود، از جایش بلند شد و چند متری از مهدیه فاصله گرفت. سپس روی چند صندلی که کنار هم بود، دراز کشید و چشمانش را بست. بقیه هم رفته رفته خواب داشت بر چشمانشان غلبه میکرد و سعی میکردند همانجا و در همان حالتی که هستند، بخوابند. یکی ایستاده، یکی نشسته و یکی هم درازکش روی صندلی و کف سالن! اما بانو احد تنها فرد بیدار جمع بود که همچنان چشمش را به اتاق عمل و ساعت دوخته بود و زیر لبش ذکر میگفت.
آفتاب داشت طلوع میکرد که بالاخره خانوم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. بانو احد نیز که چشمانش داشت کم کم سنگین میشد، بلافاصله به سمتش قدم برداشت.
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
خانوم دکتر لبخند گرمی زد.
_حال همشون خوبه. هم مادر، هم دوقلوهای بامزه. بهتون تبریک میگم!
بانو احد اشک شوقی از گوشهی چشمش، با یک لبخند از روی آسودگی همراه شد.
_خداروشکر. میتونم ببینمشون؟!
_چند دقیقه دیگه میارنشون بخش. اونجا میتونید ببینید!
پس از رفتن خانوم دکتر، بانو احد بقیه را از خوابِ ناز بیدار کرد و این خبر خوش را به آنها داد. سپس همگی از سالن اتاق عمل، به سالن بخش رفتند که با عمران و یاد و خاطره و بانو نسل خاتم روبهرو شدند.
_شماها اینجا چیکار میکنید؟!
این را بانو احد پرسید که بانو نسل خاتم گفت:
_من وسایل بچه و ساک شبنمی رو آوردم. دخترمحی زنگ زد و گفت که احتمالاً امروز شبنمی فارغ میشه! حالا شد؟!
بانو احد با خوشحالی جواب داد:
_بله. همین چند دقیقه پیش فارغ شد!
همگی خدا را شکر کردند و به یکدیگر تبریک گفتند که سچینه پرسید:
_استاد شما چرا اومدید؟! مگه حالتون خوب شد؟!
عمران عینکش را صاف کرد.
_بهترم الحمدالله. هم من، هم یاد. بعدم شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و خودمون رو رسوندیم تا همگی کنار هم باشیم!
سچینه سری تکان داد که این بار مهدیه خطاب به یاد گفت:
_شما چرا اومدید؟! میموندید توی باغ و با خواهرتون گپ میزدید دیگه!
یاد با اخم، خاطره که کنارش ایستاده بود را نشان داد و گفت:
_اولاً ایشون خواهر من نیست. دوماً من نمیتونم داداش عمرانم رو تنها بذارم. اون به من نیاز داره و هرلحظه و همهجا کنارشم!
عمران لبخند گرمی به یاد زد و سپس خطاب به همه پرسید:
_ببینم شماها از استاد مجاهد و خانوم وکیل خبری ندارید؟!
این بار رجینا جواب داد.
_نه استاد، خبر نداریم به مولا! دیشب قرار شد ما بیاییم بیمارستان، اونا هم برن کلانتری و از دست دای جان و دار و دستش گله و شکایت کنن!
عمران شانهای بالا انداخت که بانو نسل خاتم گفت:
_نگران نباشید استاد. بالاخره هر شکایت کردنی، یه مراحل قانونی و اداری داره. از اونجایی هم که اینا نصفه شب رفتن، خب قطعاً کارای اداری میفته امروز صبح. بنابراین احتمالاً تا ظهر کارشون تموم بشه!
همگی حرف بانو نسل خاتم را تایید کردند که دخترمحی پرسید:
_استاد، خانوم دکتر طاهره نیومدن؟! مگه پزشک باغ نباید همیشه همراهمون باشه؟!
سپس ریز ریز خندید که عمران جواب داد:
_خیلی دوست داشت بیاد؛ ولی خب دلش برای خونوادش تنگ شده بود. به خاطر همین یه مرخصی ساعتی بهش دادم تا بره باغ خیار و خونوادش رو ببینه و برگرده!
_استاد اگه ایشون مال باغ خیاره، پس چرا اقامت باغ انار رو گرفته؟!
این را افراسیاب پرسید که دخترمحی گفت:
_حتماً ایشونم جزء نخبههایی که لَه لَه خارج رو میزنن و وطن خودشون رو قبول ندارن. اصطلاحاً بهشون میگن فرار مغزها. البته اگه ایشون مغزی داشته باشه!
همگی چشم غرهای به دخترمحی رفتند که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اونور سکه رو نمیبینید؟! چرا نمیگید که باغ انار حتماً یه چیزی داشته که اینجور افراد رو از باغای اطراف جذب میکنه؟! جز اینه که باغ ما الماسیه که بین باغای دیگه در حال درخششه؟!
بانو احد نگاه چپ چپی به بانو نسل خاتم انداخت.
_از شما بعیده این حرفا بانو. آخه باغی که یا استاداش گم و گور میشن، یا یکی در میون اعضاش غش میکنن، یا یه پاشون کلانتری و دادگاهه و یه پاشون بیمارستان، ارزش فرار مغزا داره؟! الانم که یه مورد زائوی فارغ شدهی بیهوش داریم. یه دونه دوقلو داریم که هنوز کسی خرج و مخارجش رو به عهده نگرفته. یه دونه آلزایمری داریم که متهم به حمل مواد مخدره. قاضی مورد اعتمادمون مافیا در اومد...!
#پایان_پارت87✅
📆 #14030229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206