هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
13.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها سند تصویری از فاجعۀ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ که سرنوشت رژیم شاه و انقلاب را یکسره کرد.
در این روز با دستور مستقیم شاه، مأموران شاهنشاهی، مردم تهران را به رگبار بستند و صدها نفر را به خاک و خون کشیدند. برای تحویل هر جنازه به ازای هر گلوله روی بدن شهید مبلغ پنج هزار ریال معادل پانصد تومان که حقوق یک ماه کارگر در سال ۵۷ بود ، پول گرفتند!! و بسیاری از جنازه های شهدا را هم معدوم و مفقود کردند تا تعداد دقیق شهدا مشخص نشود
شاه جنایتکار در مصاحبه تلفنی با خبرنگار خارجی برای توجیه این کشتار گفت : این تظاهرات توسط سازمان های برانداز بین المللی سازماندهی شده بود!
این فیلم قابل توجه کسانیکه میگن شاه رفت چون نمیخواست مردم رو بکشه! تا توانست مردم رو کشت وقتی که دید اثر نداره ، فرار کرد
@BisimchiMedia
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت14🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل
#باند_پرواز✈️
#قسمت_پایانی🎬
به عمود سلام رسیدند. داریوش ایستاد و نفس عمیقی کشید.
_بالاخره رسیدم!
برقی از امید در چشمانش درخشید. قلبش ضربان گرفت و پاهایش سست شد. دست به زانو گرفت و بیاختیار نشست. اشک از گوشهی چشمانش غلتید و در میان گریه لبخند زد. حال غریبی داشت. بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. از دور، گنبد طلایی حرم حضرت عباس چشمانش را نوازش داد. لحظاتی به گنبد خیره ماند. مردمی را دید که دست بر سینه ایستاده و زیرلب زمزمه میکنند و اشک میریزند. با سلام و صلوات و ذکر حسین حسین، پیش میروند. نوای نوحهی ترکی فضا را پر کرده بود. "هانسی گروهین بِله مولاسیوار، شیعه لَرین حضرت عباسیوار."
پیرمرد نیز نوحه را زمزمه میکرد و اشک میریخت.
چند قدم جلوتر رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. آشنایی ندید. به داخل موکبها سرک کشید. اثری از آقای رستمی و بقیه نبود. از موکب داری پرسید:
_آقا تا حرم چقدر مونده؟
_چهل عمود؛ حدود دو کیلومتر.
_شاید آقای رستمی هنوز نرسیده باشه.
بوی کباب فضا را پر کرده بود. در موکبی گوشتها را به سیخ زده و روی منقل گذاشته بودند. چند نفر فرز و سریع، کبابهای آماده شده را به نان میپیچیدند و دست مردم میدادند. داریوش در صف ایستاد. طولی نکشید لقمهای نان و کباب در دستش قرار گرفت. برای پیرمرد نیز لقمهی کباب گرفت. باهم وارد چادری شدند. سیر که شد، چشمانش گرم خواب شد.
از خواب که بیدار شد، عصر شده بود. چرخی در اطراف زد.
_اَه! اثری ازشون نیست. چطور پیداشون کنم؟!
_بورا ایتماخ یِری دَییل!
_یعنی چی؟!
_باقشلا. حواسم نبود ترکی بلد نیستی. میگم کسی اینجا گم نمیشه! اینجا سرزمین نجات یافتگانه!
گوشی از جیب درآورد و به داریوش داد.
_اگر شماره داری زنگ بزن. شاید همین اطراف باشن.
داریوش شمارهی آقای رستمی را گرفت. بعد از چند بوق، صدای او را شنید. ضربان قلبش تند شد و چشمانش اشکبار. آقای رستمی گفت چند عمود عقبتر هستند. در بین الحرمین قرار دیدار گذاشت.
به کربلا رسیدند. صدای اذان به گوش میرسید. شلوغی و ازدحام جمعیت، ترسی به جان داریوش انداخت.
_بین این همه جمعیت، چطور پیداشون کنم؟!
_گفتم که گم نمیشی جَوون! بریم حرم تا دوستات برسن!
داریوش با پیرمرد همراه شد. از بازار شلوغ به کوچهی باریکی پیچیدند. گنبد طلایی، مانند خورشیدی در دل شب میدرخشید. ناخودآگاه قلبش لرزید و ضربان گرفت. بیاختیار چند قطره اشک از چشمانش غلطید. قدمها کُند شده و نگاهش روی گنبد خیره مانده بود. چیزی جز گنبد حرم نمیدید و هیچ صدایی نمیشنید. از همهمه و ناله و زاری و نوحه دیگر خبری نبود. خودش بود و سکوت و حرم عباس مقابلش!
پیرمرد بازوی داریوش را گرفته بود تا در ازدحام جمعیت گم نشود.
_شنیدی چی گفتم جَوون؟!
داریوش بهت زده پرسید:
_نه. چی گفتید؟!
_گفتم اینجا بینالحرمینه. وقتی آدم پا توی این وادی مقدس میذاره، میمونه اول به کدوم برادر سلام کنه! به شاه عطشان حسین یا کان وفا عباس؟!
زانوان داریوش لرزید. خم شد و بر زمین رسید. کف دست بر زمین گذاشت. گریه کرد و زار زد. پیرمرد حال او را درک میکرد. کنارش ایستاد تا زیر پای زوار نماند. فرصت داد تا کمی بغض از وجود بیرون کند. سپس کمک کرد تا بایستد. در گوشش زمزمه کرد:
_خوشا به سعادتت که معشوق نظر به دلت کرده. من پیرمرد رو هم دعا کن!
شانهها لرزیدند. اشک از گوشهی چشمان غلطید و از چروکهای صورتش، سُر خورد و میان محاسن سفید جا گرفت.
_قوربانین اُلوم عباس، قوربانین اُلوم آقا!
پیرمرد پس از چند لحظه دعا و مویه پرسید:
_اسمت چیه جَوون؟!
داریوش کلافه شانهای بالا انداخت که در همین لحظه دستی روی شانهاش نشست.
_کجا بودی دلاور؟!
به پشت سر برگشت. چیزی را که دیده بود، باور نمیکرد. حرف پیرمرد در سرش اکو شد:
_اینجا کسی گم نمیشه. اینجا سرزمین نجات یافتگانه!
بیاختیار خود را در آغوش آقای رستمی انداخت. آقای رستمی بازوهای داریوش را گرفت و تکانی داد.
_این چند روزه چقدر عوض شدی پسر! مردی شدی!
دستی به صورتش کشید.
_خیلی دنبالت گشتیم! باید سر فرصت برام تعریف کنی کجا بودی و چطور تا اینجا اومدی!
_بچهها کجان؟!
_نزدیک حرم دارن استراحت میکنن. من اومدم دنبال تو که همگی باهم بریم زیارت!
_آقا یه سوال دارم.
_جانم، بپرس!
_شما چرا من رو به این سفر کشوندین؟!
_چرا میپرسی؟ پشیمونی اومدی؟!
_برام مهمه؛ میخوام بدونم.
_به خواست پدر و مادرت.
_چرا؟!
_اونا دوسِت دارن! نگرانتن! هر روز با من در تماس بودن. نترس، نگفتم گم شدی! گفتم بهتره باهات تماس نگیرن تا خودت باهاشون تماس بگیری! حالا بریم زیارت. وقت برای حرف زیاده.
پیرمرد گوشیاش را به داریوش داد.
_بیا با پدر و مادرت تماس بگیر.
شمارهی پدرش را گرفت. صدای بابا قلبش را لرزاند.
_الو؟! بفرمایید!
_سلام بابا. ابوالفضلم! الان جلوی حرم آقام...!
#پایان✅
📆 #14030618
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
#طرح_تحول💥
داستان باند پرواز به پایان رسید✅
داستان #باند_پرواز که اولین اثر #طرح_تحول به شمار میرود، از چهارم شهریور مصادف با اربعین حسینی روی آنتن باغ انار رفت و امشب آخرین قسمتِ آن پخش شد🎬
این داستان حاصل زحمت و نگارش هفت نفر از نویسندگان ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی" بود که در حدود چهل روز، پانزده قسمت این داستان را تولید و پخش کردند✍
همچنین برای این داستان، مبلغ 220 هزار تومان جمعآوری و بین نویسندگان و دست اندرکاران این داستان تقسیم شد. از همهی کسانی که به این داستان به عنوان نذر فرهنگی کمک مالی کردند، کمال تشکر را داریم🌹
در ادامه، مصاحبهی سرکار خانوم قسم به هنر(رستمی)یکی از نويسندگان این داستان را میخوانید👇🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#مصاحبه🎙
🟣سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. اول از همه بگید که نظرتون راجع به #طرح_تحول چیه و به نظرتون اون رونق و مشارکت رو نسبت به قبل به باغ انار برمیگردونه یا نه؟!
🟠سلام و احترام متشکرم. بعد از این مدت رکوردی که در باغ بود به نظرم تکون خوبی به فعالیت ها میده و باعث تولیدات داستانی بیشتری میشه. از قبل نمی دونم منظورتون دقیقا چه زمانی هست. اما ان شاالله فعالیت های طرح تحول پایدار باشه و داستان های خوبی نوشته بشه.
🟣دربارهی داستان باند پرواز برامون بگید. قصهی اصلی این داستان چی بود و چی رو میخواستید توی داستان نشون بدید؟!
🟠قصه ی اصلی، در مورد نوجوان پولدار و کم اعتقادی بود که تقریبا به اجبار خانواده و رودربایستی از معلمش در مسیر پیاده روی اربعین قرار می گیره و با اتفاقاتی که براش می افته، پاسخ بعضی شبهات و سوالات ذهنی اش رو در این مسیر می گیره. یکی از اهداف این داستان، نشون دادن حال و هوا، زیبایی های مشایه و ارادت مردم عراق به زوار امام حسین (ع) بود.
🟣چهجوری این داستان نوشته شد؟! چند نفر توی این کار دخیل بودن و چقدر زمان برد نوشتن این داستان؟!
🟠این داستان هفت نویسنده داشت.
مراحل داستان نویسی: در مرحله اول، پیرنگ اصلی داستان توسط یکی از اعضا نوشته شد. مرحله دوم، پیرنگ قسمت بندی شد. مرحله سوم، هر کدوم از اعضا هر تعداد قسمتی که تونستن بنویسن رو تقبل کردن و به این صورت متن اولیه داستان آماده شد. مرحله چهارم، ویرایش نهایی رو یکی از اعضا انجام میداد و باقی دوستان نظراتشون رو در مورد متن عنوان می کردن. و بعد از ویرایش چند باره، متن نهایی به همراه تزیینات هر قسمت آماده میشد. اولین پیشنهاد ها برای طرح اولیه ی داستان از هشت مرداد در گروه داده شد و کار ویرایش قسمت پایانی داستان تا همین امشب، یعنی ۱۸ شهریور ادامه داشت و روز پایانی نگارش داستان بود.
🟣بازخوردهای داستان چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! و اینکه لطفاً از شیرینی و سختیهای کار و نوشتن گروهی هم برامون بگید و نقش شما توی آماده کردن این داستان چی بود و آیا رشدی صورت گرفت؟!
🟠حقیقتا به اول کار خیلی به فکر بازخورد ها نبودم و از اینکه در یک جمع بتونم با همفکری دیگران داستانی رو بنویسم برام خوشایند بود.
اما بعد از انتشار هم الحمدلله بازخورد هایی رو چه به صورت تعریف از کار، انتقاد و پیشنهاد دریافت کردیم. در بین بازخورد ها، بعضاً سوالات خوبی از روند داستان پرسیده میشد که ممکن بود از چشم نویسنده ها پنهان مونده باشه یا چون خودمون یک سری چیز ها برامون حل شده بود در متن نیاورده بودیم و سعی میشد در قسمت های بعدی به پاسخش اشاره بشه.
سوال جالبی هست. خیلی وقت ها که برای سریالی می دیدم که دو یا چند نویسنده داره، با خودم فکر می کردم این ها چه طور با هم کنار میان در نوشتن. اما این تجربه، آموزه های جالبی رو برام داشت. اینکه یک جاهایی از نظر خودت باید کوتاه بیای. یک جاهایی نظرت در کار اعمال میشه و احساس رضایت می کنی از نظرت و یک جاهایی هم فکر دیگران به کمک قلمت میاد و اون رو تکمیل می کنه. گاهی هم وقت نداری یک قسمت رو بنویسی یا ویرایش بزنی که در این صورت، افراد دیگه ای هستن که کار روی زمین نمونه. کلا به نظرم نویسندگی به صورت گروهی، محاسن بیشتری داره نسبت به معایبش. این نظر شخصی منه نه اینکه لزوما اتفاقی در گروه ما افتاده باشه. و اون نظر اینه که شاید خوب باشه، شخصی به عنوان سرگروه با تجربه، در بعضی جاها که اختلاف نظر پیش میاد، نظر نهایی رو بده که کسی ناراحت نشه. شاید کارگردان های فیلمنامه های دارای چند نویسنده هم همین مسئولیت رو داشته باشن!
نقش من: دو قسمت از متن اولیه داستان رو نوشتم و در ویرایش قسمت های دیگه هم تا جایی که تونستم کمک کردم.
در مورد رشد، نمی تونم کاملا رد کنم یا تایید کنم. اما بدیهیه هر چقدر بیشتر بنویسم رشد بیشتری صورت می گیره.
🟣در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل؟! رشتهی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصهی نویسندگی شدید؟!
و اگه بخوایید توی یه جمله، #طرح_تحول رو به بقیه معرفی کنید، چی میگید؟!
🟠دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه و معلم هستم. تاریخ ورود به باغ انار رو نمی دونم اما اولین کلاسی که در باغ شرکت کردم، کلاس خانم صادقی(هیام)، کوچه انار، بود.
طرح تحول: تجربه ی هم نویسی با نویسنده های دیگه.
💢مصاحبهگر: احف🎤
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
24.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طرح_تحول💥
#باند_پرواز✈️
همپای داریوش حرص خوردیم، عصبی شدیم، داد کشیدیم، حیران شدیم، عاشق شدیم و همراه اون به اصل خویش برگشتیم...❤️🩹🥲🍃
کلیپ: مائده بشیری📹
پوستر: خانوم محیصا📸
با تشکر از همهی نویسندگان و دست اندرکاران این داستان و همچنین هیئت اجرایی #طرح_تحول✨🌹🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
- مامان، زن جدیدش سفیده مثل برف! گونه هاش شبیه انار ترکیده بود؛ سرخ، وای از...
گویی مروارید از چشمان درشتش می چکید، قلبش پر از درد بود. دیگر جانی در بدن حس نمی کرد، روحش را سبحان به بدترین نحوه دریده بود.
مادرش با غصه به چشمان افسرده دخترک خیره شد. وقت ازدواجش چه ذوقی داشت و حالا...
https://eitaa.com/joinchat/3367698547C5b9934aac0
#تو_مجنوننیستی جدیدترین اثر #سراب_م
یه رمان اجتماعی فوقالعاده
- میشه امروز درباره #کار صحبت نکنیم؟
چشمهایش #گرد شد. قدمی به عقب برداشت و سرش را بالا گرفت. نمیدانست مرد مقابلش عاشق همین #جدیت و اخمهای میان ابروهای #دخترانهاش شده.
- مگه ما حرف #مشترکی دیگهای داریم باهم؟
- #میتونیم داشته باشیم. مثلا شما بگید اگه یه پسر با خصوصیات #ظاهری و #اخلاقی من و صد البته #شغل و #وضعمالی من... بیاد #خواستگاری جوابتون #مثبته دیگه نه...؟
https://eitaa.com/joinchat/3367698547C5b9934aac0