eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
908 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💢جریان سیال ذهن در رمان خانم دالووی از ویرجینیا وولف ویرجینیا وولف به دلیل استفاده از جریان سیال ذهن در نوشتار خود شناخته شده است. رمان "خانم دالووی" افکار، تجربیات و خاطرات چند شخصیت را در یک روز در لندن دنبال می کند. در این قسمت، شخصیت رمان به نام کلاریسا دالووی، عبور اتومبیل ها را تماشا می کند: ✴️هم چنان که به تاکسی ها نگاه می کرد احساسی دائم داشت که در خارج است، در بیرون، تا نزدیک دریا و تنها، همواره این احساس را داشت که زندگی کردن حتی یک روز هم بسیار بسیار خطرناک است. این نبود که خود را زرنگ یا خیلی غیرعادی بپندارد. اینکه چگونه توانسته بود با چند ترکه دانش که فرولاین دانیلز به ایشان داده بود از میان زندگی بگذرد. فکرش را هم نمی توانست بکند، هیچ چیز بلد نبود، نه زبان، نه تاریخ، و با این حال برای او به طور مطلق جاذب بود، همه این ها، تاکسی ها که می گذشتند، و او حاضر نبود درباره پیتر بگوید، یا درباره خود بگوید، من اینم، من آنم. در اینجا می بینید که وولف فقط به گفتن اینکه "خانم دالووی در حال تماشای تاکسی ها به زندگی خود نیز فکر می کرد" بسنده نکرده است. در عوض خواننده را به وارد کرده است و از جملات طولانی که با کاما از هم جدا شده اند، برای نشان دادن جریان آرام ایده ها و افکار استفاده کرده است. خوانندگان می توانند ببینند که افکار خانم دالووی ⬅️ از مشاهدات درمورد چیزهایی که می بیند ➡️به نسبت به زندگی تغییر می کند ↗️و سپس به سمت خاطرات کودکی خود می رود، ↘️ و دوباره به تاکسی هایی که در خیابان حرکت می کنند باز می گردد ↖️و سرانجام به پیتر، عشق سابقش می رسد. این یک نمونه عالی از استفاده از   و برای ایجاد جریان سیال ذهن است.  وولف قادر است نه تنها بلکه و اندیشه های خانم دالووی را منتقل کند، واقعیتی که بسیار چشمگیرتر است زیرا او این کار را هنگام نوشتن با زاویه دید سوم شخص انجام می دهد. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
💢جریان سیال ذهن در آوازِ عاشقانه‌ی جی. آلفرد پروفراک از تی. اس. الیوت شاعر مدرن تی. اس. الیوت در شعر معروف خود به نام " آوازِ عاشقانه‌ی جی. آلفرد پروفراک " از جریان سیال ذهن استفاده می کند. پیر می‌شوم... پیر می‌شوم... می‌خواهم پایینِ شلوارم را تا بزنم. جرئت‌اش را دارم هلویی بخورم؟ طاسی‌ام را مثل دیگران بپوشانم؟ می‌خواهم با شلوارِ سفید کتانی، تنها در ساحل قدم بزنم. شنیدم که دخترانِ دریا (پریان دریایی)، برای هم آواز می‌خوانند گمان نمی‌کنم برای من دیگر آواز بخوانند. این شعر عموماً از و پیروی می کند، اما الیوت با استفاده از  از ایده ای به ایده دیگر و از جمله ای به جمله دیگر می رود. به عنوان مثال، هنگامی که او به راه رفتن در ساحل فکر می کند، او به یاد پریان دریایی می افتد. و در حالی که فوراً مشخص نیست که هلو و پری دریایی چه ارتباطی با سالخوردگی دارند، این متن به خوانندگان نشان می دهد که چگونه ذهن گوینده سرگردان است. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
💢جریان سیال ذهن در کتاب گور به گور (جان که میدادم) از ویلیام فاکنر مانند ویرجینیا وولف، ویلیام فاکنر نیز به دلیل استفاده از جریان سیال ذهن شناخته شده است. در این بخش از رمان خود به نام "گور به گور"، شخصیت جویل رنجش خود را از این ابراز می کند که: 🔸 در حالی که مادرش در حال مرگ است، 🔸 برادر ناتنی او دقیقا پشت پنجره اتاق با سر و صدای زیاد مشغول ساختن تابوتی برای اوست. چون که من گفتم اگه تو همین جور هی ارّه بکشی هی میخ بکوبی که آدم دیگه خواب به چشمش نمی آد، آَدی هم دست هاش رو گذاشته بود روی لحاف، عین دو تکه از اون ریشه های درخت که هر چی بشوریشون دیگه تمیز بشو هم نیستند. الان بادبزن و دست دیویی دِل جلو چشممه. گفتم کاش دست از سرش ور میداشتی. هی ارّه بکش، هی میخ بکوب، هی هوا رو همچین روی صورتش به هم بزن که نا نداشته باشه نفس بکشه. اون تیشه نحس هم هی بزن بتراش، بزن بتراش. بزن بتراش، اون قد که هر کی از تو جاده رد شد وایسه این جعبه رو دید بزنه، بگه عجب نجّاریه این کَش. اگه دست من بود وقتی کَش از بالای اون کلیسا افتاد یا اگه دست من بود وقتی بابا بار هیزم افتاد روش ناکارش کرد، اون وقت اینجور نمی شد که هر ناکسی تو این ولایت بیاد وایسه زل بزنه اَدی رو نگاه کنه، چون اگه خدایی هم هست پس به چه درد میخوره؟ کاش فقط من بودم و اَدی سر یک تپه بلند، من سنگ ها رو هل می دادم پایین تو صورت شون، ور می داشتم می زدم تو صورتشون و دندوناشون و خدا می دونه هر جا که می خورد، تا وقتی که آَدی آروم می گرفت. اون تیشه نحس هم نبود که هی بزن بتراش. بزن بتراش تا آروم می گرفتیم. تکرار عبارت " بزن بتراش " کمک می کند تا احساس جویل را در شنیدن صداهای تکراری ایجاد شده توسط ارّه و تیشه در بیرون از پنجره منتقل کند، هر صدای تیشه یادآور مرگ قریب الوقوع مادر خود است. جملات او همچنین چرخش های عجیب و غریبی به خود می گیرد و به جاهای غیر منتظره ای می رسد. 🔹مثلاً وقتی جمله ای را با خاطره ای از کش آغاز می کند که از پشت بام سقوط می کند، 🔹نسبت به کسانی که به ملاقات مادرش آمده اند ابراز انزجار می کند، 🔹 و در نهایت این جمله را می پرسد که " اگه خدایی هم هست پس به چه درد میخوره ". این متن در به تصویر کشیدن از افکار و احساسات جویل در هنگام ملاقات مادر در حال مرگش بسیار مؤثر است. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
هدایت شده از کار های نویسندگی
🔆🔆🔆منتشر شد...🔆🔆🔆 📝تازه های انتشارات سوره مهر ، اثری از علی یاری ✅جوابی برای معما های ۱۰۰۰ ساله..‌ ⭕️قسمتی از کتاب: اسب کمی بی قرار شد و شروع به شیهه کشیدن و ناآرامی کرد. سوار کمی به خود آمد و به محض کشیدن دهنه اسب و آرام کردنش نگاهش به آسمان نیلی افتاد... کمی به جلو خم شد و گردن کشید، چشم‌هایش را باریک کرد و زیر لب خواند: -اليوم... لب‌هایش را کج و کشدار کرد و نیش خندی زد: -اليوم که چه ... این ابر های آسمان از قدیم بازی خوبی برای کودکان و بزرگان می‌شدند... گاهی سگ و خر میبینی و گاهی هم اسم و لفظ بخوانی... بعدش مثل رمال ها بشینی و داستان و تفسیر ببافی که روز و ماه و سالت چگونه خواهد گذشت... ❇️حجم کتاب : ۱۳۰ صفحه 🔰تعداد محدودی کتاب با تخفیف ویژه ۲۰٪موجود است 🔸🔸🔸جهت تهیه این کتاب با تخفیف ویژه به شماره ذیل پیامک ارسال بفرمایید...🔸🔸🔸 09140701050
هدایت شده از M.alipour
راضیه علی مهدی: سر کلاس تاریخ دبیر:پاسخ شما اشتباه دانش آموز بلافاصله ویرایش کرد بعد ریپلای زد گفت: نه خانم درست که دبیر:شرمنده دانش آموز:دشمنتون شرمنده کلاسای مجازی این مشکلات رو داره دبیر:😒منظورم اینه که نمیتونم بپذیرم https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
امان از دست طلبه های این زمان طلبه هم طلبه های قدیم والا... اخر سرکلاس درس ان هم در یک سامانه‌ی عجیب و غریب که دائم بی دلیل و بدون اینکه شیطنتی از جنس شیطنت های دبستان بکنی تو را از کلاس بیرون می اندازد وارد سامانه شدم و به محض ورودم به کلاس و باز کردن صفحه‌ی چت با حجم پیام هایی که طعم تلخ قهوه اسپرسو میداد و دهانت را میزد روبه رو شدم منشا آن دلتنگی برای حرف زدن های کلاس درس حضوری بود یادش بخیر حرف میزدیم بحث میکردیم کرسی های ناگهانی و بی مطالعه سر کلاس مزه‌ی شیرینی داشت مزه‌ی شیرینی را که هنوز زیر زبانم حس میکنم یادش،بخیر،شیطنت هایمان اساتید هم اصلا کم نمی اوردند و هرچه نیگفتی جوابی در استینشان داشتند و پابه پایت میخندیدند و شوخی میکردند راستش... همان اول که برای یک روز فقط تعطیل شدیم حس بدی وجودمان را در بر گرفت پنجشتبه جمعه را روزشماری میکردیم برای صبح شنبه اماده شدن دمنوش های گاه تلخ مادر را نوشیدن سوار خط شدن و ورود به حوزه و صبح تحصیلی که با سلام بر برادر نوزده سالمان شروع میشد راستش نام برادر نوزده ساله ام را نمیدانم چون به جای نام روی سنگ مزارش "شهیدگمنام" حک و دلبری میکرد از این حرف ها بگذریم یکی باید علامت توقف کنید را روی مرور خاطراتم بگذارد تا انقدر در افکارم غرق نشوم خلاصه داشتم میگفتم با دیدن حرف های هم کلاسی ها تایپ کردم " الانم استاد میتونن میکروفنمون رو فعال کنن تا حرف بزنیم " بگذارید اول راجل این میکروفن توضیح دهم دور از معرفت نباشد این سامانه‌ی هنگ و روی اعصاب ویڗگی های درجه یکی داشت طوری که اگر استاد گرام میکروفنت را فعال میکرد صدایت به صورت زنده در کلاس پخش میشد تا این را گفتم دم استاد بستنی میکروفنم را فعال کرد و اجازه‌ی صحبت داد تا فهمیدم استاد اجازه‌ی صحبت داده شوکه شدم دم سامانه اینترنتی که فیلم هارا دیر ارسال میکند و اجازه‌ی حرف زدن به ما زبان بسته های پرحرف میدهد سوالی مانند ماشین مسابقه ای ان هن قرمز رنگش در ذهنم رڗه میرفت و صدای موتورش روی اعصابم بود حالا چه بگویم!؟ شاید هنوز هنوز سین سلام را نگفته بودم که استاد صدای تلوزیون را شنید و گفت : پای تلوزیون درس میخونی!؟ به خانواده‌ی دوست داشتنی ام نگاه کردم که مشغول فیلم دیدن بودند منه از همه جا بیخبر یکی باید میگفت اش نخورده و دهان سوخته... البته اگر آش رشته بود شاید امتحانش میکردم فوری وارد اتاقم شدم و شروع به حرف زدن کردم استاد هم با لحن گرمش جواب میداد هم کلاسی هایم هرکدام در صفحه‌ی چت چیزی میگفتند نمیدانم چرا سامانه اینقدر امروز با من راه می امد غافل از اینکه قصد فریبم را داشت و این ها همه ظاهر پر ریایش بود استاد از،سامانه خارج شد و من گمان کردم میکروفنم را قطع کردند مادرم وارد اتاق شد و شروع کرد به حرف زدن که صبحانه چه میخورم!!! و من هم بی هواس نسبت به سامانه شروع کردم حرف زدن البته شاید بی توجهی ام به سامانه باعث شد او لج کند و باعث شود چند گوش دیگر که صاحبانش هم کلاسی هایم بودند صدایم را میشنیدند نگاهم تا به صفحه‌ی چت سامانه افتاد با استیکر های خنده مواجه شدم و فهمیدم میکروفن همچنان فعال است راستش اول کمی جا خوردم اما مثل همیشه بیخیال شروع به حرف زدن کردم حیف بود وقتمان هدر رود به سمت قفسه‌ی کتاب هایم رفتم و کتاب میروعلمدار از خانم نرجش شکوریان فرد را برداشتم تا در نقش مادربزرگ قصه ها برایشان بخوانم اما راوی عاشورا قشنگ تر بود ولی ما کجا و راوی عاشورل کجا شروع به معرفی کتاب و نویسنده اش کردم و تا به صفحه‌ی مورد نظر رسیدم استاد گرام وارد شد و شروع به حرف زدن کرد اما یکی از دوستانم به استاد گفت استاد فلانی لارد حرف میزند استاد گرام و در کمال خونسردی میکروفن مرا قطع کرد و با وجود چند ساعت که گذشته.. هنوز هم خواندن ان کتاب به دلم مانده.. https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
معلم ساعتی را برای آنلاین شدن مشخص کرده بود. ساعت موردنظر فرا رسید و معلم آنلاین شد و گفت: _آنهایی که حاضرند، یک حاضری بزنند. _آقا میگن حاضری خوب نیست. غذا فقط غذای خونگی. معلم سکوت میکند. بچه ها یکی پس از دیگری، حاضری زدند. ماشالله دست به حاضری زدنشان خوب بود. معلم پس از حاضر بودن نصف بچه ها، تدریس را شروع کرد. _خب بچه ها. زنگ اول ورزش داریم. یک فیلم از خودتان در حال ورزش بگیرید و بفرستید. فقط با رعایت ظواهر اسلامی. _آقا من اینقدر نشستم، زخم بستر گرفتم. میشه در حالت نشسته ورزش کنم؟ در لا به لای کلاس، بچه های دیگر آنلاین میشوند و حاضری میزنند. معلم کمی عصبی میشود. _کجا بودید تا حالا؟ خیلی وقته کلاس شروع شده است. _آقا ببخشید. نتمون ضعیف بود، گوشیمون شارژ نداشت. _از قبل آماده کنید خودتان را. دیگر تکرار نشود. _چشم آقا. بچه ها فیلم های ورزش را میفرستادند. یکی از آن ها لُخت بود و فقط مایو داشت و روی فرش داشت حرکت میزد. _این چه فیلمی هست آقا سعید؟ مگه نگفتم با رعایت ظواهر اسلامی؟ _ببخشید آقا. داشتم شنا میکردم. با لباس که نمیشه بری تویِ آب. مجبور شدم در بیاورم. _وای چیجوری رفتی استخر سعید؟ هوا سرده، سرما میخوری. _نه. بعدش کلاه میپوشم. سپس سپهر از کمد اتاقش کلاه برمیدارد و میپوشد و عکسش را داخل گروه میفرستد. _وای سعید! شبیه کلاه قرمزی شدی. معلم که داشت کم کم حوصله اش سَر میرفت، گفت: _کافیست بچه ها. زنگ ورزش تمام شد. میخواهم تاریخ بپرسم. آماده شوید. من سوال را میپرسم، شما با ویس جواب بدید. اولین نفر، آقا سهیل. مغولان چه کسانی بودند؟ با رسم شکل نشان دهید. فقط زود. پنج دقیقه گذشت. خبری از سهیل نبود‌. _چرا جواب نمیدهی سهیل؟ سعید جواب میدهد. _آقا طول میکشه سهیل کتاب تاریخ و درسِ مغولارو پیدا کنه. _مگر نگفتم تقلب نکنید؟ _عجله نکنید آقا. اندکی صبر. طلوع نزدیک است. سامان ریپلای میزند. _عجب جمله ای. سُس ماست... _رعایت کن آقا سامان. سُس ماست یعنی چه؟ سهیل سر و کله اش پیدا میشود. _هیچی آقا. سامان میخواست به باباش پیام بده اومدنی، سسِ ماست بخره برای شام. _کجایی آقا سهیل؟ جواب چه شد؟ سهیل ویسی میفرستد. _مغولان کسانی بودند که به ایران حمله کردند و آمدند و کندند و خوردند و بردند و رفتند. صدای ورق زدن صفحات کتاب به گوش میرسد. _شکلشان هم شبیه سعیدِ خودمان است. ایموجی خنده در گروه ارسال میشود. معلم دیگر دارد داغ میکند. _بس است بچه ها. راستی، از طرف بهداشت آمده اند. از ناخن ها و موهایتان عکس بگیرید و بفرستید. عکس ها ارسال میشوند. بعضی ها موهای ژولیده و ناخن های بلند، و بعضی ها هم مرتب و تمیز. در یکی از عکس ها، عکس یک شکم مودار ارسال میشود. معلم دیگر جوش میزند. _این چه عکسی است آقا حمید؟ مگر نگفتم از مو و ناخن هایتان. این شکم پشمالو چه میگوید؟ حمید جواب میدهد. _ببخشید آقا. خواستم حالا که بهداشت اومده، منم آنلاین معاینه کنه. بالای نافم یه کم درد میکنه. پول دکتر هم نداریم. میشه بگید علتش چیه؟ معلم ساکت است و خسته از این وضعیت. پس از یک ساعت سر و کله زدن با بچه هایی که هرکاری کردند، جز درس خواندن، کلاس را تعطیل میکند. _خب بچه ها. کلاس امروز به پایان رسید. حالا بچه ها قرارهایشان را در گروه مرور میکنند. _شما هم خسته نباشید آقا. ممد، امروز میای قهوه خونه؟ _سعید، کارت تخفیف استخر رو هنوز داری؟ _سهیل، پیوی اون دختره رفتی؟ چی گفت؟ _سامان اون قمه ی داداشتو بیار. امشب یه دعوا داریم. مدیر بعد از این همه ناهنجاری، زبان به سخن گشود. _اینجا گروه دورهمی نیست که قرارهایتان را می گذارید. برید پی کارتان. و گرنه پرونده هایتان را، یکی یکی برایتان پُست میکنم. و گروه را، سکوت تصرف میکند... https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم چشم در پی خواب بود و عقل میگفت درس بلند شدم این هوای صبحگاهی جان میداد برای نوشیدن یک لیوان چای با طعم گل محمدی دلم میخواست به صورت کامل در یادگیری سخت ترین درس حوزه موفق شوم یادگیری برخی درس ها از طعم عسل طبیعی گرفته شده از معاون ملکه ی زنبور ها شیرین تر بود دوساعت دیگر کلاس عقاید داشتیم و به احتمال زیاد استاد میپرسید اما مگر میشد از درس لذت بخش و پیچیده ی نحو که شیرینی اش دهانت را میزد بگذری!؟ با اینکه انروز کلاس نحو نداشتم اما کتاب نسبتا قطوری را باز کردم برنامه ریختم یک ساعتو نیمی را نحو بخوانم و نیم ساعت عقاید شروع به خواندن کردم گاه سلول های ذهنم بازیگوشی میکردند و هوس شیطنت به سرشان میزد گاهی هم انقدر محو درس میشدم که مخچه ی مغزم با ماهیچه های پا دست به یکی میکردند و مرا وادار به بلند شدن میکردند در همین گیر واگیر ها یک ساعت و تیم نحو تمام شد ان مستطیل مزاحم و هواس پرت کن را به نیت چند دقیق نگاه کردن برداشتم اما امان... از وقتی که ایتا وابسته ات شده و ول کنت نیست شروع به چت کردن شدم به این بهانه که این هنه آدم در کلاس استاد از من بپرسد!؟ اصلا گیرم که پرسید عقاید درسی است که میتوانی از زیر و بم ذهنت دانسته هایت را یکی دوتا کنی و جواب دهی ساعت هشت صبح بود و کلاس دیگر باید شروع نیشد اما نمیدانم به دعای کدام طلبه های درس خون و شاگرد اول از آخرِ کلاس نت استاد قطع بود و استاد با تاخیر آمدند دوستانم در گروه خودمانیمان گفتند بخوان چیزی نیست زود تمام نیشود و من با گفتن : شانسی جواب میدم مانع حرکت بیشتر انگشتان دستشان روی صفحه ی زبان بسته ی گوشی شدم استاد آمدو قصد پرسیدن کرد بین خودمان بماند استرس با قلب و دل ذهن و افکارم دوست شد و پشیمانی هم به جمع دوستانه شان پیوست کاش کمی میخواندم اصلا این درس راجب چه بود!؟ صوت قبلی استاد را گوش کرده بودم!؟ اگر مرا صدا بزنند!؟ این سوالات علف هرز مزرعه‌ی ذهنم شده بود که با دیدن پیام استاد که نام مرا صدا زده بود بالا پریدم خدایا فقط یک سوال ! موقع پخش شانس احتمالا من در باغ انار مشغول نوشتن بودم !؟ یا انار چیدن!؟ کتابم را برداشتم و به سوال استاد نگاه کردم چه سوال عجیبی،! با گفتن : چی !؟ در جواب سوال گنگ و غریب استاد نخواندن خود را ثابت کردم دوستان راهنمایی کردند سوال یک درس هشت ! گمان میکنم برخی حروف استاد به اشتباه تایپ شده بود و حروف شیطان و کلمه خراب کن گیجم کرده بودند درس هشت را آوردم و به سوال یک نگاه کردم البته سو ٔ تفاهم نشود این را صادقانه میگویم اصلا و ابدا قصد تقلب نداشتم و اهلش هم نبودم به سوال یک نگاه کردم سخت نبود راجب دوبعدی بودن انسان سوال داده بود کمی فکر کردم و طبق دانسته هایم جواب دادم چند دقیقه ای گڋشت که در گروه دوستانه غوغایی که از جنس خنده به پا شد هم کلاسی هایم میگفتند چی بود گفتی و استیکر هایشان نشان از خنده ای میداد که باعث باریدن چشم میشد استاد هم در گروه کلاس گفته بود باید راجب افضلیت پیامبران میگفتم ! با تعجب به سوال یک نگاه کردم و چک کردم حتنا درس هشتم باشد متعجب شدم من سوال یک درس هشت را همان گونه که بچه ها و استاد در گروه کلاسی گفته بودند اوردم و درست هم جواب دادم پس چه میگفتند !؟ نمیدانم چه شد که نگاهم به جلد کتاب افتاد و چشمانم اندازه ی کاسه آبگوشت خوری درشت ای وای بر حواس منو سوتی های پی در پی من به جای کتاب عقاید این ترم کتاب ترم قبل را برداشته بودم موضوع را که بیان کردم فرشته‌ی سمت راستم شروع کرد به نوشتن کار نیک در دفترچه‌ی اعمالم ان هم با موضوع شاد کردن دل مومن چون نه تنها باعث خنده ‌ی دوستان بلکه باعث شد چشم گروه به خنده های استاد روشن شود https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
حسابی از دست معلم کلافه بود دلش میخواست حداقل حرفاشو به او بزنه تا تو دلش نمونه قصد توهین نداشت اما از این بی نظمی ها و بی کیفیتی آموزش خسته شده بود با خودش فکر کرد می نویسم بعد هم حذفش میکنم خلاص وارد پی وی معلم شد و نوشت: خانم معلم عزیز شما یک لحظه خودتون رو جای مادر ما بذارید بااین آموزش شما همش داره حرص میخوره این چه وضعیه حداقل بلد نیستید فیلم درست کنید بگید ما خودمون بهتون یاد می دیم یا اگر پیر شدید و یادگیری چیزای تازه براتون سخته بذارید خودمون درست کنیم مامان ما بهتر ازشما درس میده حداقل تکلیف خودمونو بدونیم .... نوشت و نوشت و نوشت و فرستاد یک دور دوباره خوند و بعد هم پاکش کرد یک ساعت بعد از طرف معلم پیام داشت🤯 جواب معلم این بود👈😡😡اصلا عجله نکن باهم خیلی کار داریم، راستی نمره برای امتحان می خوای دیگه😏😏 تازه فهمیده بود توی شاد وقتی چیزی ارسال می کنی حذف نمیشه برای طرف مقابل فقط برای خودت پاک میشه😭 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
( خواص برگ انار ) 1_اگر دم کرده ی برگ انار را بنوشید بسیار مفید است و برای کم خونی مفید است و خونساز است 2_اگر برگ انار را در آب بجوشانید و برگ ها را روی موهای خود قرار دهید رشد آن را سریع تر میکند و از ریزش مو جلوگیری میکند 3_اگر به چیز هایی مثل فلفل و خرمالو و... حساسیت دارید دم کرده ی برگ درخت انار میل کنید 4_اگر پشه یا حیشره ایی مثل زنبور شما را نیش زد برگ درخت انار را روی آن بمالید
هدایت شده از .
۱_باغ_گردو فرصت طلایی دوستان عزیز. یک‌کار گروهی جذاب و عالی فقط یک روز فرصت داریم ساخت فیلم مستند با همکاری همه شما برای جشنواره عمار و پخش در هرجا که شد حتی تلویزیون ایده از استاد مجاهد و باغ گردو تصویر بردار شما. کارگردانی و تدوین با ما هرکجای ایران هستید با موبایلتون عکس و فیلم بگیرید و به خصوصی بنده ارسال کنید . هدف و موضوع فیلم: نشان دادن نشاط و شلوغی و جذابیت خانواده های پرجمعیت با حضور بچه ها . پنجره ها. لطفا از پنجره های ساکت،شلوغ.زیبا.قدیمی،خراب و ...عکس یا چند ثانیه فیلم بگیرید و ارسال کنید . می تونید بچه های خودتون یا اقوام را از داخل پنجره نشون بدین . بزرگترها در کنار بچه ها با رعایت نکات بهداشتی. پدر بزرگها و مادر بزرگها از پنجره لحظه باز کردن پنجره توسط بچه ها . میخواهیم شور و نشاط فرزند داری را نشون بدیم. عکس و فیلمتون را با نام و نام خانوادگی و شهرتون به پی وی بفرستین. بنده همزمان با ارسال شما کار تدوین را انجام میدم فیلم باید تا بیستم آماده بشه فقط فردا فرصت دارید موبایلتون را افقی بگیرید یاعلی
💡 نکته تربیتی 💡 🖊ویژگی های دوست خوب در روایات 🖊 🌴اهل اطاعت از خداوند متعال باشد و انسان را بر طاعت خداوند متعال یاری کند. 🌱عالم، عاقل و خردمند باشد تا انسان از علم و عقلش استفاده کند. 🌿رازدار باشد. 🍀کمک کار انسان در بدبختی و تنگدستی باشد. 🎋خوشگذران و هوسران نباشد. 🌚دروغگو و فاسق نباشد. 🐲بخیل نباشد. 🐉قاطع رحم نباشد. 🌷به فرموده اهل بیت علیهم السلام وجود این معیارها در دوست را می توان در هنگام سختی ها، در سفر ، در هنگام خشم و در هنگام رسیدن دوست به قدرت و ثروت شناخت.
هدایت شده از هیام
🔹توجه🔹 برای درک بهتر مفهوم سیال ذهن شما اولین چیزهایی که به ذهنتان می اید را روی کاغذ می نویسید. مثل طوفان فکری. مثلا اگر خاطره ای را میخواید بنویسید خاطره را با اولین جمله هایی که روی کاغذ می آید مینویسید. فکر نمیکنید. معمولا جمله ها در هم و برهم هست. برای کمک ابتدا از کلمه شروع کنید. مثلا ده کلمه که اولین بار به ذهنتون میاد را بنویسید مثل باروت، کلیدر، نماهنگ، آفتابه، اجاق گاز پیرمرد، کوه طور، سرما، نخراشیده بی درو پیکر سپس وارد جمله شوید در خاطره ها.
با کلمات زیر یک داستان به سبک بنویسید. بدون محدودیت کلمه و سوژه و... کلمات: شامپو، کفه ترازو، فانتزی، پرفورمنس، مادر فولاد زره، حسن آقا، مهر پدری، دمپایی ابری، مه لقا خانوم. در سیال ذهن ابتدا شروع به نوشتن کنید بعد فکر کنید. به همین سادگی. یک ربع بنویسید. نتیجه خارق العاده است. اوایل شاید سخت باشد. ولی شاهکار است. امتحان کنید. @ANARSTORY
خب اول بگم که این جا گروه نیست! بلکه ی باغ بزرگ هست که از شکوفه ی انار و برگ انار و درخت انار تشکیل شده ما اینجا اول که وارد میشیم ی نهال هستیم که بعد هم با رسیدگی اساتید یعنی باغبان قراره تبدیل بشم به یک نویسنده ی ماهر که همون درخت انار پر از میوه است ... ما اینجا هم گروهی نیستیم بلکه خواهر، برادریم .. تمرین ها برای رشد و پرورش ما هست و نقش آب و نور و کود را دارد 🌱
هدایت شده از .
دوستان برای فیلم پنجره فیلمهای بازی بچه هاتون را بفرستید توی تدوین براش پنجره میگذاریم
«عجب! گرمه‌پاییز هم رد شده سرده‌پاییز شده که من شاید دو سه تایش را بیشتر نبینم. شاید هم آخریش باشد این پاییز که حالا می‌بینم و بهتر، و دارد می‌رود روجا که رفته باشد برای همیشه از خانه‌مان و آدم اصلاً حواسش نیست که تابستان می‌رود، پاییز می‌رود، زمستان می‌آید و درخت بهتر از آدم حواسش است، برگش می‌ریزد چون حواسش هست، زیتونش می‌رسد چون حواسش هست… امو اره‌کشانیم… امو کوه‌گالشانیم… عمرش همین‌طور، توی تنه‌اش خط می‌اندازد که حواسش باشد… و من نبود حالا چند پاییز گذشته از من؟ چطور بدانم، بی‌سجل، بی‌خط، بی‌پسر که همی دخترم دارد می‌رود و بچه‌ام اسم یک مرد دیگری رویش می‌آید و مندا. آ می‌میرد بی‌پشت و بی‌نسل و ماتاو می‌میرد و فردا که بلند شویم روجا توی خانه نیست، یادش می‌رود و آن مرداک همیشک توی چشمش است و دیگر مال اوست ماتاو کشتیش. «اوروسی کرک» را کشتی که خونش را دیدم پای آلبالو، کله اش را… امو کوه‌گالشانیم… دانه‌فشانیم… و دارد می‌رود روجا، رفت اصلاً و ابداً، و نمک‌به‌حرامی رفت دختر بی که به من بگوید و دیگر نمی‌خواهم چشمم بهش بیفتد… ظلم، ظلم… نچین زیتون کال را که اصلاً و ابداً زندگی ظلم است، مردن است. بچة آدم که می‌آید مردن است، می‌رود مردن است، کو حالا تا «دخترزه» که سه‌باره مردن است و نمی‌خواهم باشم که ببینم نسل آن مرداک که غارتم کرد…‌های ماتاو، زنک بی‌عقل، دیدی چطور غارتمان کرد که کرد. روجا پس گردنم همیشه دوست داشت شانه کولم بنشیند دخترم آ… آ… آی تر کرد، بگیرش ببینم ازازیل را… چه چشمی می‌دراند برای من، بی‌چشم و رو دختره دیدی مندا. آ؟ اسم آن مرداک را که آوردی چه هارای کشید که حالا چه داری بدهی به من توی این ده خراب‌شده، این خانة خراب‌شده… و ظلم است، همه‌اش ظلم است، نسل ظلم است، دختر آدم ظلم است، زن آدم ظلم است… مثل یک دانه زیتون چیده شد رفت از کف، جان و پرم توی این راستا راه… دوغ، دوغ، دوشان دوغ. امو اره‌کشانیم… امو ماسه‌خوریم… دانه‌فشانیم. امو کوه‌گالشانیم… دوغ، دوغ، دوشان دوغ… نگاه چه مویی دارد سه‌روزه بچه… مارملی نامرد… خودم برایش گهواره می‌سازم. نگاه ماتاو! می‌خندد بچه، قند، قند، بخورم قند اناری، یک دانه انار، سرخ… سرخ اوروسی زیر آلبالو لته بده بهش ماتاو بگذارد به خشتکش؛ که چه می‌ترسد؟ تکلیف شده ماشاءالله! بگذار گریه کند که یادش برود گریه. دختر منداآ اشکش را نمی‌بیند کسی… چشم، چشم‌هاش، چشم خودم… حالا بنویس باران! باران نمی‌دانی چیه؟ همان وارش… آنهایی که کتاب می‌نویسند، توی کتاب می‌نویسند باران. به گور پدرشان که نمی‌دانم که چرا نمی‌نویسند وارش، ریشه کاسنی شبنم و نسیم صبح بخورده… کاسنی بده بخورد تب دارد دختر… گلم که قد و بالایش را ندارد کسی… رفت، قد و استخوانش به من رفته، گوشت پر و رنگش به ماتاو رفته و رفت. رفت «موله‌زای»... بگو بچهٔ کیه شش پستان خانم؟ من که بچه‌ام نشد دیگر، پس یعنی هیچ وقت بچه‌ام نمی‌شده می‌کشمت تا بگویی… بگو که این همه تا سالان ندانستم و همیشک تو گمانم بود و دیگر چه فرقی می‌کند و اگر نبود، اگر «موله‌زای» نبود این کار را نمی‌کرد با من، این حرام‌لقمگی و نگفتی ماتاو و نکشتمت تا رفت… سیاه بخت شوی دختر که دیگر نمی‌بینمت سوار آن ماشین که شده‌ای… و من بلایی سرت بیاورم وروره جادو که…» 🔹 (دل دلدادگی، شهریار مندنی‌پور، ۲۵۲–۲۵۴) ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
کوچولو بچرخ می چرخم دور علی می چرخم قبله ی من همینه امام اولینه کوچولو بشین می شینم عشق علی دینم دشمنی با دشمناش حک شده رویه سینم کوچولو پاشو پامی شم فدای مولا می شم نوکر عاشقای حضرت زهرا می شم کوچولو بایست می ایستم بدون که تنها نیستم دست علی یارمه @ANARSTORY
سلام و نور آیا درختی در باغ داریم که شاخه هایش برنامه نویسی کرده باشد... یا حداقل آشنا باشد به برنامه نویسی. به پیام بدهد لطفا.
در آخرین دقایق رسیدنم به سیاره، با چندمتر فاصله از سیاره کوچک روباه روی هوا نشسته بود، او همچون نگهبانی از سیاره مراقبت می کرد‌.وقتی من با اشتیاق از زمین به طرف سیاره حرکت کردم، او با تعجب بهم چشم دوخته بود، من نمی خواستم از ماجرا بویی ببرد، در حالی که در سیاره کوچک را به صدا در می آوردم‌، با خودم تکرار می کردم: _باید ازش بخواهم که دوباره به زمین مسافرت کند. خودم هم نفهمیدم چگونه به سیاره تنها پا گذاشتم.با هیجان بار دوم در سیّاره را به صدا در آوردم تا شاید کسی به رویم در بگشاید. بالاخره در به آرامی باز، و هیکل شازده کوچولو درحالی که رنگ صورتش کمی به سرخی می زد در چارچوب در نمایان شد.وقتی به اوسلام کردم، مودبانه جوابم را داد. با شوق ازش پرسیدم: _من شش سال پیش داستان زندگی تو را خواندم، آیا تنهایی حوصله ات سر نمی رود. _نه عادت دارم.وجودم تنهاست. _راستش شازده کوچولو، یک سوالی ازت داشتم، آیا از نویسنده ات خبری داری؟! _به همان آرامی که متولد شد، بدون هیچ چشمداشتی به دنیا، از دنیا فاصله گرفت. _باورت نمی شود، توی اتوبوس مسافرتی تا نیمه شب داستان تو را خواندم خیلی جذاب بود.حالا می تونم ازت یک سوال بپرسم؟ _بله. _دلت میخواد بین ما آدم ها زندگی کنی؟؟ _زندگی در سیاره ها برایم لذت بخش تر است.زمین را تبدیل به قفس نکنید.خودتان اذیت می شوید. _چه خوب حرف می زنی، من تصویر تو را روی جلد کتاب خیلی تماشا می کنم.فقط هنوز فکرم درگیر است که چگونه تنهایی در سیاره ات روزگار می گذرانی؟! _من بیشتر تنهایی را به بودن بین مردم هفت رنگ ترجیح میدهم. _آه شازده کوچولو آیا دیدی درد را به تمام رگهای ما تزریق کردند؟! _شما تنها مسئول سرنوشت خویش هستید.تمام وقایع از خواب بی موقع رخ می دهد. _ولی ما گاهی زیاد و گاهی کمتر می خوابیم. _نه همان خواب که استراحت باشد را نگفتم،بلکه چشمی را می گویم که در قلبتان کار گذاشته اند. با تعجب پرسیدم: _مگر قلب ما هم دارای چشم است؟! _چشمی زیبا و بسیار نورانی، آن چشم را بینا نگه دارید، با کینه و نفرت آلوده اش نسازید. _باشه ممنون که گفتی، من به زمین بر می گردم. _باشه و من به نظاره کردن برروی حیات زمین ادامه خواهم داد. _مگر زمین چه دارد که قابل تماشا باشد؟! _هنوز انسانیت کامل از بین نرفته، و درختانی برای ثمر دادن در باغها کاشته شده اند. _چه ثمری؟، چه درختانی؟ _درختان انار...درحال نوردهی هستند. _پس اگر آرزوی خوردن میوه ها را داری، روزی حتما به زمین سفر کن، منتظرت خواهم ماند. _پس شما مسئول درخت دلهایتان هستید. _یادش بخیر.این دیالوگ که تو...مسئول گلت خواهی بود. _آیا مسئول شما، واقعا مسئول گلهای درون شما بود؟؟ _نه ما همینطوری یک پا در هوا و یک پا در زمین به حیات خود ادامه می دهیم. _مگر جنگ پایان نیافته؟؟ _جنگ سلاح سرد کمتر شده امّا جنگهای تفکر شروع شده، و تفکر و توهم به مصاف هم رفتند. _و توهم سایه ای از تفکر درک نشده است. _به نظرت چگونه فکر خود را درک کنیم؟! _صداقت، همیشه به کودک درونتان راست بگویید. _آفرین متاسفانه ما گاهی خود را نیز فریب می دهیم. _و اگر اینگونه باشد همیشه در دنیا سرگردان خواهید ماند. _کاملا حق با توست. به امید دیدار دوباره شازده کوچولو. _به امید دیدار. پسرک کوچک تا بالای سیاره اش به بدرقه من آمد و تا رسیدنم به روی زمین همچنان به نظاره کردن زمین از سیاره اش ادامه داد. کپی فقط برای باغ انار آزاد است برای کانالهای دیگر حرام می باشد‌
💯💯خیلی مهم💯💯 ✨توجه✨توجه✨ 🔸فرم🔸 🔻 لینک پرسشنامۀ درختان. همگی کامل نمایید.... (مخصوص کسانی که تا به حال تکمیل کرده اند) درختان جدیدالغرس، شرط حضور تکمیل پرسشنامه است❌ 💯💯 https://survey.porsline.ir/s/jX3Z7JS 💯💯 با تشکر @anarstory
هدایت شده از هیام
داستانکی با موضوع ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به قم بنویسید. از به خوبی استفاده کنید. باشد. و را رعایت کنید‌. @anarstory
هدایت شده از 
اول تاجش را برداشت سکوت کرد بعد چاقو را آرام روی پوستش کشید سکوت کرد دخترک دیگر صبر نداشت چاقو را تا دسته فرو کرد فقط آخ خفه ای گفت وخون سرخی از قلب سفیدش روانه شد. دخترک گرسنه لبخندی روی لب های سفیدش نشاند. انار،این پادشاه فداکار،بی هیچ چشمداشتی،جانش را خرج لبخند دخترک فقیری کرده بود...
هدایت شده از یا ذالجَلال و اْلاِکْرام 🌹