eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . •) اینجا ملک شخصیِ نسل فاطمه(س) است💚 •) پس مستاجرایِ موسی ابن جعفریم(ع)🏴 ‹ 🩸 ›↝ 𐚁 دَرهَرمُناسِبَت‌دِلِ‌ماسَمتِ‌ڪَربَلاست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🖤 ⏝
🖤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ -سفره های مادرم این را به من اثبات کرد دست خالی از درت هرگز نرفته هیچکس✋ ‹ 🩸 ›↝ 𐚁 دَرهَرمُناسِبَت‌دِلِ‌ماسَمتِ‌ڪَربَلاست ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🖤 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مگه میشه بهش نرسی وقتی خدا اینطوری میگه(:♥️ ✨ . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_ششصدوشانزده وای این دختر خیلی زرنگه..بعدم مگه ندیدی گفت
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سریع لحنش عوض میشود :_یکی نیست به این گوینده‌های رادیو بگه اول صبح این همه پر انرژی حرف میزنی آخه کسی حال داره جوابت رو بده؟ نگاهی به صورت من و نیکی میاندازد و با تعجب میگوید :_خوابیده بودین؟؟ببینم نکنه از اینایی هستین که روزای تعطیل تا دوازده ظهر میخوابن؟ خب مشکلی نیست چون من خودم از اونام! و پشت بندش،قاه قاه میخندد. با بی‌حوصلگی میگویم:اینجا چی کار میکنی مانی صبح اول صبح؟؟ مانی با خنده میگوید:خبرخوبی براتون دارم،من دم آخر،از پرواز در رفتم! اومدم که تعطیلات رو در کنار برادر و زن‌برادر عزیزم باشم... به طرف نیکی برمیگردم،او هم به من نگاه میکند. نمیتوانم خودم را کنترل کنم و یکصدا با نیکی،بمب خنده‌مان در خانه میپیچد. پر از حال خوب میشوم.! * نیکی سینی‌ چای را روی میز میگذارد و روبه‌روی من مینشیند. مانی همچنان با آب و تاب تعریف میکند. :_شما که با بغض و اشک و آه و گریه با مامانینا خداحافظی کردین و اونطور مظلوم از خونه رفتین بیرون،من به خودم نهیب زدم... گفتم "مانی،ببین این دو نفر دو تا آدم افسرده‌ی بیحال و دپرس و کم‌حرف و حوصله‌سربر هستن... حالا تعطیلات رو هم که پیش هم باشن،ای وای... دیگه بدتر... با وجود اینکه اونجا خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت،ولی فداکاری کردم که تعطیلات شما رو با حضور خودم طلایی کنم... ظرف خامه را جلوی نیکی میکشم. به طرف مانی برمیگردم +:خدای اعتمادبه‌نفسی‌ها!من تو رو میشناسم بچه! 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی لب به دندان میگیرد و دست روی دست میکوبد. با حالت بهت و تأسف میگوید :_نوچ نوچ نوچ...مسیح واست متاسفم... این بود جواب خوبی؟؟ به خاطر شما قید سفر لندن رو زدم،از دیدن عمووحیدجونم صرف‌نظر کردم... حالا این جای تشکرته؟ به طرف نیکی برمیگردد،مانی استادِمظلوم نمایی است! :_میبینی نیکی؟؟تو چجوری این آدمو بیست وچهارساعت در روز تحمل میکنی؟؟ مثل یه برج زهرماره،آه نیکی با لبخند کنترل شده،زیرچشمی نگاهی به من میکند و بعد به طرف مانی برمیگردد:من از شما ممنونم که به خاطر ما قید سفرو زدین.واقعا ممنون،دیشب که با مامان و بابا خداحافظی کردم ،حس غربت ،داشت دیوونم میکرد...ولی الآن که شما هستین حالم خوبه.. مانی همچنان با حالت مسخره‌ی چهره‌اش می گوید :_آخه من که میدونم تو چقدر خوبی...ولی راجع این آدم دارم حرف میزنم... میبینی؟ ِ حالا الآن بهتره..مجرد که بود یه گوشت از خودراضی بود که لنگه نداشت مغرورِ تلخ بداخلاق ... من نمیدونم معیار مامانمینا واسه نامگذاری چی بوده!نه چشم‌رنگی و خوشگله مثل خدابیامرز عیسی مسیح! نه اخلاق انبیا رو داره که بگیم مامان و بابا رو یاد همون خدابیامرز عیسی میانداخته! نیکی ریز میخندد. سرزنشگرانه رو به مانی میگویم +:بانمک شدی آقامانی! مانی زبانش را برایم دراز میکند و میگوید :_بودم،مگه نه نیکی؟ خنده‌ی نیکی شدت میگیرد. با دیدن خنده‌اش روی صورت من هم لبخند مینشیند. چقدر قشنگ می خندد! 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی اما دست‌بردار نیست. اینبار رو به نیکی میگوید :_آره بخند...بخند بایدم بخندی! این اژدهای دوسر واسه تو یه جنتلمنه،ولی الآن من میبینم تو کله‌ی پر از قرمه‌سبزیش داره نقشه‌ی زنده زنده کشتن منو میکشه! نیکی بلند میخندد. صدای خنده‌اش مانی را هم به خنده وامیدارد،اما همچنان با قالب جدی اش میگوید :_ای خدا...چرا من سوار اون هواپیمای لعنتی نشدم؟ روی میز خم میشوم تا فنجان چای‌ام را بردارم. مانی با حالت ترسیده دست روی قلبش میگذارد و با دست دیگر،کارد پنیر را به سمتم می گیرد. :_نه نه منو نکش...من جوونم.... با تعجب سر جایم مینشینم. مانی چاقو را سرجایش میگذارد :_آخیش فکر کردم قصد ترورم رو داری! نگاهی به صورت متعجب من و نیکی میاندازد و اینبار صدای قهقهه‌ی خودش تا آسمان میرود. سریع خنده‌اش را جمع میکند و از جا بلند میشود :_خب بسه دیگه زیاد خندیدین...زود باشین زودتر صبحون‌هتونو بخورین وسایلتونو جمع کنین... نیکی وا میرود:چی؟ مانی با ژست مخصوص خودش دست در جیب شلوارش میاندازد و میگوید :_فکر کردین قراره کل تعطیلات رو تو این خونه‌ی کوچولو موچولوی فسقلی بمونیم؟ نه،میپوسیم بابا... من کلید ویلای مامان رو گرفتم باهم بریم یه کم شمال،ریلکس کنیم،جوج بزنیم و برگردیم! با رضایت سرم را پایین میاندازم. نیکی اما همچنان بهت‌زده میگوید:ولی آخه قرار بود ما بمونیم خونه،من یه کم به درسام برسم... مانی روی میز خم میشود.. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نیکی‌جان،این مسیح منو میشناسه...رو حرف من نه نباید بیارین! نیکی اصرار میکند:آخه... مانی جدی میگوید _نیکی بهم اعتماد کن مطمئن باش به هممون خوش میگذره... نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد. مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند. دلم قرص است به بودنش! * چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم میگذارم. در صندوق عقب را میبندم. نیکی میگوید:کاش میشد نریم.. با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم +:رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست برمیگردیم دیگه.. باشه؟ سر تکان میدهد:باشه صدای بوق از داخل ماشین میآید و بعد کله‌ی مانی از سقف خارج میشود:بیاین دیگه سه ساعته چی کار میکنین؟ نیکی ماشین را دور میزند و روی صندلی عقب مینشیند. جلو میروم +:چه خبرته مانی؟همسایه‌هارم خبر کردی! مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید :_به بهونه‌ی جابه‌جا کردن چمدونا من ده ساعته اینجا نشستم! و بعد دکمه‌ی سانروف را میزند و سقف آرام روی بدنه میخوابد. در را باز میکنم و سوار میشوم. مانی مثل بچه‌های کوچک ذوق میکند :_بزن بریم آقای راننده! 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
13.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ╕❓ چجوری │😔 دلتون ╛😏 اومد . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1592 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میدونـے قشنــگترین جای زندگی کـجـاست؟!🙂 اونجـاست که بہ دلت فرصت میدی !😍 بهش این جرئتو میدی ڪہ دوباره به زندگـے اعتماد ڪنه ، بدیـا رو فراموش ڪنه..... دوباره منتـظر یہ اتفاق ناگهانـے خوب باشـہ :)💛🌻 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝
📿 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امام کاظم علیه السلام : 🔆 ( کَانَتْ فَاطِمَةُ علیها السلام إِذَا دَعَتْ تَدْعُو لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ لَا تَدْعُو لِنَفْسِهَا فَقِیلَ لَهَا یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ إِنَّکِ تَدْعِینَ لِلنَّاسِ وَ لَا تَدْعِینَ لِنَفْسِکِ فَقَالَتِ الْجَارَ ثُمَّ الدَّارَ. 💌) فاطمه اطهر سلام الله علیها برای (مؤمنین و مؤمنات )دعا می‌کرد و برای خویش دعا نمی کرد. وقتی از آن بانو پرسیده می‌شد: تو برای مردم دعا می‌کنی، پس چرا برای خود دعا نمی کنی؟ می‌فرمود: (اول همسایه)، دوم اهل خانه. ☜ بحارالأنوار، ج۴۳، ص۸۲ 𐚁 قَشَنگ‌ترین‌نِعمت‌ِخُدابامَنه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📿 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⚜| خودشناسی یعنی فهمیدن کِی باید دست بکشی گاهی توی کار، رابطه یا حتی یه پروژه، انقدر انرژی می‌ذاریم که فراموش می‌کنیم آیا واقعاً به نتیجه‌ای که می‌خوایم نزدیک می‌شیم یا نه. اما گاهی رها کردن، شجاعانه‌ترین تصمیمیه که می‌تونیم بگیریم. وقتی حس می‌کنی چیزی بیشتر از اینکه بهت انرژی بده، ازت انرژی می‌گیره، از خودت بپرس: «آیا ادامه دادن این مسیر ارزشش رو داره؟» شجاعت رها کردن، فضای جدیدی برای شروع‌های بهتر بهت می‌ده. 𐚁 باعِث‌ِخوشحالۍ‌جانِ‌غَمینِ‌مَن‌ڪُجاست؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧣 ⏝
🤭 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🔅زن‌ها توانایی مخصوصی دارند که از کوچک‌ترین موارد زندگی به همان اندازه موارد بزرگ قدردانی می‌کنند.🥰🤌 ⬅️ این برای مردها نعمتی است.🌱 🖇اکثر مردها برای موفقیت بیشتر تلاش می‌کنند، زیرا معتقدند که موفقیت به آنها شایستگیِ داشتن عشق و محبت را می‌دهد.👌😍🥲 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 تَنهاتویے‌ڪه‌مےڪِشےاَم‌سَمتِ‌زِندگے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🤭 ⏝