eitaa logo
آفتابگردان‌ها
527 دنبال‌کننده
180 عکس
34 ویدیو
1 فایل
«ما همه آفتابگردانیم» محلی برای نشر آثار شاعران جوان انقلاب اسلامی اعضای محترم دوره‌های آفتابگردان‌ها پل ارتباطی ما جهت ارسال شعر، پیشنهادات و انتقادات: https://eitaa.com/office4poem موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب @Aftabgardan_ha
مشاهده در ایتا
دانلود
یک خامش منشین! زمزمه‌ای جاری کن زاری کن بی‌ملاحظه زاری کن در سوگ حسین‌ اگر نبارم چه کنم؟ ای اشک بیا و آبروداری کن دو ای تیر چه شد جهان به هم ریخته است؟ خورشید چه ناگهان به هم ریخته است حرفی بزن ای سه‌شعبه تا جان داری از خونِ که آسمان به هم ریخته است؟ سه تا قبلِ طلوع، روسیاهان رفتند دنیازده بودند و پیِ نان رفتند از بارشِ تیر و سنگ می‌ترسیدند آنان که دمِ نزولِ باران رفتند چهار برگشت به خیمه یارِ آب‌آور؟... نه لب‌های علی به قطره‌ای شد تر؟... نه آغاز غم‌انگیز مصیبت این است: آب است و رباب است و علی‌اصغر نه پنج در وقت نیاز، کاش حاضر باشیم قرآن نروَد بر نی و ناظر باشیم حتی اگر اهل کوفه هستیم ای کاش از جنسِ حبیب بن مظاهر باشیم شش نه بود نشانی از رفیقی در شهر نه هست دل و جان رقیقی در شهر سرهای بریده کو به‌ کو می‌چرخند چون رشته‌ی تسبیح عقیقی در شهر هفت تا وادی حیرت نرسیدی شاید قرآن ز سر نی نشنیدی شاید اصحاب رقیم را عجب می‌دانی؟ اصحاب حسین را ندیدی شاید هشت از کنج خرابه نور پیداست چه‌قدر! بر گِردِ گُلی گَرد هویداست چه‌قدر! هرچند رقیه گفته‌اند اسمش را این یاس کبود مثل زهراست چه‌قدر! نه دیروز مگر قدم قدم زخم نخورد؟ از داغ عزیز، دم به دم زخم نخورد؟ بدعهدی ما مباد زخمش بزند در کرب و بلا حسین کم زخم نخورد ده از چشمه‌ی جان من جنون می‌جوشد اشک از چشمم، گدازه‌گون می‌جوشد در بدرقه‌ی تو می‌تپد قلب زمین از خاک هنوز نیز خون می‌جوشد @Aftab_gardan_ha
طفلِ سه ساله می‌دود با پای کوچک جا مانده است از قافله زهرای کوچک تا شام حتی خم به ابرویش نیاورد این سروِ زخمی، سروِ پابرجای کوچک در چشم‌های روشنش اشکی نمانده خشکیده است انگار این دریای کوچک غمگین‌ترین تصویرِ دشتِ کربلا بود این دخترِ دلواپسِ تنهای کوچک بی‌شک دلی گسترده‌تر از این زمین داشت دیگر نمی‌مانَد در این دنیای کوچک خسته، گرسنه، تشنه با جسمی پر از درد خوابید و دیگر پا نشد زیبای کوچک ما شعرهامان را فقط نذرِ تو کردیم ما را دعاکن با همان لب‌های کوچک @Aftab_gardan_ha
بابای من آهنگری دارد او توی شغلش یک هنرمند است با اینکه دشوار است کار او روی لبش هر لحظه لبخند است زنجیرهایی ساده و زیبا می‌سازد او از چوب و از آهن او ساخته در کارگاه خود زنجیر خوبی هم برای من امشب حسینیه عزاداری‌ست همراه بابا می‌روم آنجا امسال هم زنجیرهایش را او می‌دهد هدیه به هیئت‌ها @Aftab_gardan_ha
در امتداد واقعه در عصر اشک و آه برگشته‌ای بدون سوارت به خیمه‌گاه دلواپس کسی‌ست نگاهت قدم قدم گاهی اگر به پشت سرت می‌کنی نگاه یالت چقدر سرخ... خیالت چقدر سرخ... چشمت به خون نشسته چرا اسب سر به راه؟ ای مرکب بهشت خدا! پس حسین کو؟ بی تو کجای معرکه او... آه ذوالجناح! با بادهای سرخ سماعی‌ست خون‌چکان هر سنگ روضه‌خوان شده بر خاک روسیاه تن‌ها رها به دشت... خدایا چه بی‌سپر! سرها به نیزه رفته... دریغا چه بی‌گناه! فریادِ یا بُنَیَّ جهان را گرفته است بوی مدینه می‌وزد از سمت قتلگاه @Aftab_gardan_ha
لبریزم از واژه اما بسته‌ست گویا زبانم حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم سجاده‌ام را گشودم، شاید که دلتنگی‌ام را با یاد آن سجده‌های طولانی‌ات بگذرانم یک گوشه تنها نشستم، جام دعا روی دستم حالا که اینگونه مستم باید صحیفه بخوانم نیمه‌شب است و منم که در کوچه‌های مدینه در انتظار تو با آن انبان خرما و نانم ای کاش می‌سوخت کوفه در شعله‌ی خطبه‌هایت در شعله‌ی خطبه‌هایت می‌سوزد اینک جهانم آن روز با تب چه کردی در آتش خیمه‌ها؟ ... آه در دود خیمه چه دیدی؟ با من بگو تا بدانم وقتی چهل سال با اشک افطار کردی، چگونه آب گوارا بنوشم؟ اصلا مگر می‌توانم؟ @Aftab_gardan_ha
صلی الله علیک یا چشم‌هایت دو رود شورانگیز، سینه‌ی غرق آتشت دریاست لب خشکت -حدود سی سال است- وارث داغ‌های کرب و بلاست کوهی از خاطراتِ شعله‌وری، آب هم می‌زند تو را آتش اشک‌های مدامِ هر روزت، جلوه‌ی کل یوم عاشوراست تو علی هستی و شبیه علی، مرد میدان فتنه‌ها هستی در هیاهوی کارزار نفاق، دست‌های تو ذوالفقار دعاست هر قیامت شکوه افلاک است، هر قعودت شرافت خاک است آسمان‌زاده‌ای و سجده‌ی تو سببِ اتّصالِ ارض و سماست کربلا اوج لطف معبود است، پیش چشمان عارفانه‌ی تو و تو هم مثل عمه‌ات زینب(س)، هرچه آن روز دیده‌ای زیباست @Aftab_gardan_ha
به سوی لشکر دشمن ز چله تیر در آمد امیرزاده‌ای از لشکرِ امیر در آمد چنان دوید به سوی سپاهیان جمل که گمان کنند به قصد شکار، شیر در آمد میان معرکه رفت و مورخان همه دیدند که چشم فتنه به دست یلی دلیر در آمد همان لطافت محضی که با گذشتنش از دشت هزار چشمه بهار از دل کویر در آمد همان که - خانه‌اش آباد - سفره‌دار کرم بود گرسنه هر که در آن خانه رفت، سیر در آمد هر آن که دیده حسن را شده‌ست عاشق حُسنش فقیر رفت در آغوش او، اسیر در آمد تمام خون دلی که میان سینه نهان کرد درون تشت سرانجام ناگزیر در آمد نماند راحت از آن طعنه‌ها و بعد شهادت تمام زخم زبان‌ها به شکل تیر در آمد @Aftab_gardan_ha
زمانه خنجر خود را کشیده همچو خلیل زمان لطف تو آمد، خدای اسماعیل! که پشتِ سر صف دشمن که پیش رو دشمن کجاست موسی عمران؟ رسیده‌ایم به نیل دوباره ابرهه آهنگ کعبه کرده ببین! پرنده‌ای بفرست از برای کشتن پیل هبل نشسته دوباره به صدر قبله‌ی ما زمانه گشته به کام قبیله‌ی قابیل کجاست وعده‌ی صدق صحایف پیشین همان خبر که رسید از عتیق و از انجیل؟ بشارتی‌ست سحر از زمان سر زدنت اشارتی‌ست بهار از زمین پس از تبدیل برای شعر بهاران تو حسن تعلیلی بیا مگر که ببارند ابرهای علیل پس از تو آینه‌ها هم سیاه پوشیدند بیا که سال سیه‌جامگان شود تحویل تکامل است اگر راز آفرینش خلق جهان بدون حضورت نمی‌شود تکمیل تو می‌رسی که دوباره امیر عدل، علی ذغال تفته بگیرد کنار دست عقیل تو ترجمان اساطیری ای حقیقت محض! که بهر فتح زمان از گذشته گشته گسیل امید معجزه دارد در این هزاره دلم به دامن تو اگر عاجزانه بسته دخیل @Aftab_gardan_ha
نه از جرم و عقاب خود می‌ترسم نه از کمی ثواب خود می‌ترسم بیش از همه‌ی عذاب‌هایم در قبر از چهره‌ی بی‌نقاب خود می‌ترسم @Aftab_gardan_ha
یک دشت پر از سبزه و ریحان، من، تو یک کلبه‌ی دنج و گرم، فنجان، من، تو دلخواه‌ترین لحظه برایم این‌‌ست: یک کوچه‌ی بی‌پایان، باران، من، تو... @Aftab_gardan_ha
زیر نور آفتاب یک چنار مهربان برگ برگ می‌نوشت چند شعر و داستان با صدای های و هو باد، شادمان رسید هر چه برگ سبز و زرد روی شاخه بود، چید چند برگ سبز را باد ریخت توی آب قصه‌های تازه‌ای خواند چشمه وقت خواب ماند لای سنگ‌ها برگ زرد کوچکی گاز زد به گوشه‌اش بچه کفشدوزکی برگ آخر درخت سهم یک کلاغ شد آن چنار مهربان قصه‌گوی باغ شد @Aftab_gardan_ha
به همسایه‌ی دیوار به دیوار وطنم؛ افغانستان پوشیده‌اند رخت عزا دخترانتان همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟ گنجشککان به مرگ پر و بال داده‌اند دردا که شعله‌ور شده باز آشیانتان نامهربانی از همه عالم چشیده‌اید ای من فدای داغ دل مهربانتان سر رفته است از لب دیوارتان غروب در خون تپیده باز افق آسمانتان کو فرصت درخشش ماه و ستاره‌ها؟ کو چشم‌روشنی شب بامیانتان؟ کو گونه‌های سرخ و سفید زنان شهر؟ کو خنده‌ی عروسکی کودکانتان؟ دستش به آبیاری گل‌ها نمی‌رود همدست خارهاست مگر باغبانتان؟ این بی‌بهار ماندن گل‌خانه تا کجا؟ تا کی ادامه داشته باشد خزانتان؟ عمری ببارد آه که طغیان کند مگر یک روز رودخانه‌ی اشک روانتان ما غم‌شریک حادثه‌هایی پر از دریغ ما در مرور ثانیه‌ها هم‌زبانتان بعد از هزار و یک شب رنجی که برده‌اید آخر کجاست فصل خوش داستانتان؟ ای کاش سرنوشت کمی ساده می‌گرفت تا سخت‌تر از این نشود امتحانتان @Aftab_gardan_ha
تقدیم به حضرت معصومه سلام الله علیها حس می‌کنم وقتی که دلتنگم جهانی رو به پایانم از خانه بیرون می‌زنم، دیوانه‌ام یک جا نمی‌مانم از خانه بیرون می‌زنم، سلول دنیا انفرادی نیست همپای مردم در پی راه نجات از قلب زندانم پیچید عطر یاس و من را برد تا باغِ ارم با خود یک آن نمی‌دانم چه شد دیدم در آغوش شبستانم دیدم که نور از چلچراغِ صحن آیینه فرو می‌ریخت دیدم که نستعلیقِ کاشی‌ها چه نقشی بسته در جانم بانو! بگو همسایه‌ی خوبی برایت بوده‌ام اصلا؟من ظاهرا نزدیکم اما دورم از تو، خوب می‌دانم یک گوشه از ایوانِ آیینه برای شاعرت کافی‌ست هر روز می‌آیم همین گوشه برایت شعر می‌خوانم @Aftab_gardan_ha
تقدیم به غمت چه پنجره‌ها رو به صبح وا کرده غروب کوه، به خون تو اقتدا کرده نسیم عطر تو را کوچه کوچه گردانده عقیق سرخ تو را چشمه گریه‌ها کرده کسی از آن طرف آسمان تو را خوانده کسی از آن سوی عالم تو را صدا کرده رسیده بودی و چشمان باغبان به تو بود عجیب نیست که از شاخه‌ات جدا کرده چقدر با همه از حسن عاقبت گفتی؟ چقدر مادرت این راز را دعا کرده؟ چه زود رفتی و در آسمان ستاره شدی چه دیر نام تو را عشق برملا کرده به دلشکستگی آینه چه جای دریغ؟ که قطعه قطعه تماشا به ما عطا کرده تویی تو کاشف خورشید در دل ذره تویی تو آنکه به خون، خاک کیمیا کرده تویی تو زخمی پیوند دوست با دشمن تویی تو آنکه جفا دیده و وفا کرده چقدر روضه‌ی بازی‌ست چشم بسته‌ی تو که هر که دیده تو را یاد کربلا کرده بگو بگو که چه کرده‌ست با تو بیگانه بگو بگو که چه‌ها با تو آشنا کرده نه اینکه باز شده باب خون‌فروشی‌ها؟ نه اینکه ترس به تهدید اتکا کرده؟ ولی به سیل و به طوفان فرو نخواهد ریخت کسی که روز خطر تکیه بر خدا کرده @Aftab_gardan_ha
آفتابگردان‌ها
#معرفی_کتاب_آفتابگردانها مجموعه شعر سپید #این_موسیقی_قطعی_نیست سروده #شکوفه_رضایی انتشارات #شانی #
. صنعت که پیش رفت از دلت چیزهایی کندیم و توانستیم پرنده پرنده برای آوازهای بهاری‌ات زندان‌هایی کوچک درست کنیم بعدها پاییزها زودتر زنگ خانه‌ها را زدند و تفنگ‌های شکاری ... مهم نیست تفنگ زودتر به دنیا آمد یا قفس! مهم نیست کدام آرام‌تر بود و کدام تیزپاتر وقتی شاخ‌ها خواستند پشت شاخه‌ها پنهان شوند بازوان درختی تو به کارخانه‌ها رفته بود ما روی صندلی راحتی کنار اجاق تابستان را در لیوان‌های کاغذی می‌ریختیم و نمی‌دانستیم دل باخته‌ایم به آوازهایی که به میله‌ها خو کرده‌اند یا به میله‌هایی که به آوازها از مجموعه شعر سپید انتشارات @Aftab_gardan_ha
در گریه‌های بی‌صدا در آشپزخانه در هر دعای عهد، در قرآن روزانه در روی پایم ایستادن، در زمین خوردن در دست‌هایم را گرفتن، مهربانانه در حرص خوردن وقت غیبت‌های دانشگاه در چاشت‌های مدرسه، در چای صبحانه در هر اذان صبح《پا شو، دیر شد》گفتن در نور بخشیدن به گوشه گوشه‌ی خانه در چین پیشانیت، در برف شب موهات در هر سکوتت پیش این فرزند پرچانه ای گریه‌ات ویرانی دنیا و عقبایم ای خنده‌ات آبادی این حال ویرانه ای هر کجا پیداست عطرت! دوستت دارم ای معنی خانه، وطن، زن، عشق، ریحانه @Aftab_gardan_ha
یک از بارش ابر، خاک بی‌خواب شده وز باد بهار، دشت بی‌تاب شده بیدار شو ای کبک، ز خواب سنگین خورشید طلوع کرده، برف آب شده! دو گل‌کرده بهار؛ غنچه‌ها غرق شهود هر چلچله هر چکاوکی گرم سرود هرآینه در حال نمازست وجود گل‌ها به قیام... ابر سرگرم سجود... سه تا هست بهار موسم اشراقم از خویش رها و خیره در آفاقم ...گل، سبزه، چنار، سار، لحنی سرشار... من غرق تماشای کسی در باغم @Aftab_gardan_ha
حق را بلد بودند؟ ایمان را بلد بودند؟ این بی‌وفایان عهد و پیمان را بلد بودند؟ راز میان حنجر و خنجر چه بود آیا؟ سرّ نگاه سربداران را بلد بودند؟ یار علی بودند و آرام دل مالک؟ یا با فریب نیزه قرآن را بلد بودند؟ کی صبحدم والفجرشان خطّ مقدم بود؟ کی نیمه‌‌شب آیات باران را بلد بودند؟ این‌ها که سنگرگاهشان میز ریاست بود یک‌لحظه عاشورای میدان را بلد بودند؟ هرگز به کوه و دشت و صحرا راهشان افتاد؟ هرگز عطش‌خیز بیابان را بلد بودند؟ جغرافیای رنج تحمیلی به انسان را، تاریخ دردآلودِ ایران را بلد بودند؟ هربار حرف زور بازو شد عقب رفتند تنها گدایی کردن نان را بلد بودند در کوچه‌های تنگ غفلت گم نمی‌شد عشق این‌ها اگر راه شهیدان را بلد بودند @Aftab_gardan_ha
به همسایه‌ی دیوار به دیوار وطنم؛ افغانستان پوشیده‌اند رخت عزا دخترانتان همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟ گنجشککان به مرگ پر و بال داده‌اند دردا که شعله‌ور شده باز آشیانتان نامهربانی از همه عالم چشیده‌اید ای من فدای داغ دل مهربانتان سر رفته است از لب دیوارتان غروب در خون تپیده باز افق آسمانتان کو فرصت درخشش ماه و ستاره‌ها؟ کو چشم‌روشنی شب بامیانتان؟ کو گونه‌های سرخ و سفید زنان شهر؟ کو خنده‌ی عروسکی کودکانتان؟ دستش به آبیاری گل‌ها نمی‌رود همدست خارهاست مگر باغبانتان؟ این بی‌بهار ماندن گل‌خانه تا کجا؟ تا کی ادامه داشته باشد خزانتان؟ عمری ببارد آه که طغیان کند مگر یک روز رودخانه‌ی اشک روانتان ما غم‌شریک حادثه‌هایی پر از دریغ ما در مرور ثانیه‌ها هم‌زبانتان بعد از هزار و یک شب رنجی که برده‌اید آخر کجاست فصل خوش داستانتان؟ ای کاش سرنوشت کمی ساده می‌گرفت تا سخت‌تر از این نشود امتحانتان @Aftab_gardan_ha
برای زائری در پشت این دیوار، تنها مانده است قطره‌ای در حسرت آغوش دریا مانده است کاش ابری می‌شدم اینجا فرو می‌ریختم در گلویم بغض‌ها و درد دل‌ها مانده است بی‌سبب هم نیست ماوای کبوترها شده آسمان است این که بر روی زمین جا مانده است روشن و بی‌پرده تا صحبت کند با آفتاب چند روزی هست پلک پنجره وا مانده است چون نسیمی عاقبت رد می‌شوم از لای در بر لب من آیه‌ی «انّا فتحنا» مانده است @Aftab_gardan_ha
آفتابگردان‌ها
#معرفی_کتاب_آفتابگردانها مجموعه رباعی #انارتر سروده #عفت_نظری نشر #امتیاز #دوره_پنجم_آفتابگردانها
یک نم نم زد و شعر را رقم زد باران در کوچه‌ی ما کمی قدم زد باران او پا قدمش همیشه خیر است ولی این بار قرار را به هم زد باران دو از زندگی تو سر بر آورد بهار از ابر دوتا چشم تر آورد بهار با شعبده‌بازی جناب باران از جیب زمین گلی در آورد بهار سه خوب است که بی‌قرار‌تر برگردد دلخون برود، انارتر برگردد پاییز که اندیشه‌ی رویِش دارد باید برود بهارتر برگردد از مجموعه رباعی انتشارات @Aftab_gardan_ha
داغت هنوز لاله‌ی پرپر می‌آورد از کربلا کبوتر بی‌‌سر می‌آورد هوش و حواس را ز دل و دیده می‌برد عشقت به جاش چشمِ ز خون تر می‌آورد نام تو آتشی‌ست که طوفان عشق را از سینه‌ی شکسته‌دلان بر می‌آورد این خاک از آن زمان که مسیر تو را شناخت بر شانه‌هاش سرو و صنوبر می‌آورد پیر و جوان و کودک ما را نگاهِ تو از خانه‌ها به سنگر و معبر می‌آورد آن آتشی که بر سر این خانه ریختند آخر دمار از همه‌شان در می‌آورد... @Aftabgardan_ha
آن سال… سال غربت و غم… سال پرباران… آن فصل… فصل درد و دوری… فصل یخبندان… آن رود رود صبح جمعه… آن شب موّاج… آن آیه‌های جاری و آن نور در جریان… یادم می‌آید لحظه‌ای را که خبر آمد یادم می‌آید ساعتی را که جهان حیران… با روضه‌ی مکشوف ما در سوگ فروردین دی‌ماه می‌لرزید بر هر شاخه‌ی عریان از کوچه‌های شهر آه و گریه می‌جوشید نامش چه بود آن حادثه؟ سیلاب یا طوفان؟ فرمانده می‌آمد، به استقبال او لشکر می‌رفت با چشمان خیس و بغض نافرمان جغرافیای عشق پیش پای او برخاست از کربلا تا غزه، از بیروت تا تهران مردم به هم با اشک‌ها او را نشان دادند: آن آشنا، آن مرد، آن هم‌درد، آن انسان او می‌گذشت و گرچه ایام زمستان بود می‌کاشت بذر عشق را در قلب هر گلدان دنبال دریایی؟ ببین! او راه را رفته‌ست پس ردّ پایش را بگیر ای رود سرگردان @Aftabgardan_ha