eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💞𓆪• . . •• •• مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره و فامیلی اش رو عوض میکنه... هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن. چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا اومدی... کل ماجرا همینه... +:پس....پس بابام میترسه،من کاری رو کنم که خودش کرد... :_شایـــــد صدای بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم +:لحنش شبیه التماس بود... باید کاری کنم... پس کی فردا میشود؟ **** دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ی عینک به من میدوزد :_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟ نگاه کلاس،معطوف چهر ه ام میشود. آب دهانم را قورت میدهم +:استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟ :_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین. چند نفر از بچه های کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و صدای پچ پچ بلند میشود. +:بله،خوبم..میتونم ؟ :_البته.. نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم. هنوز چند دقیقه ای وقت دارم. ★ سرمای بهمن،پوست صورتم را میسوزاند . پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ی پالتو فرو میبرم و به سمت آژانس کنار دانشگاه راه میافتم. داخل دفتر آژانس میشوم،مردی جاافتاده پشت میز نشسته. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• :_سلام +:سلام دخترم،بفرمایید :_ببخشید یه تاکسی میخوام. +:مقصد؟ :_الهیه مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوی در پارک شده اند،میزند. +:بفرمایید شما بشینید،الآن راننده میآد :_ممنون 💕 ماشین آن سوی خیابان،روبه روی کافه متوقف میشود. پنج دقیقه ای تا قرارمان مانده. ممنون میگویم و پیاده میشوم. نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم . نمیدانم چرا مضطربم،شاید برای اینکه بدون اطلاع همه،این کار را کرده ام. عرض خیابان را رد میکنم و جلوی در میایستم. لحظه ای پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام. شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم.. نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه ای چشمم به چهره ی آشنایی میافتد. خودش است. پشت میز نشسته و با انگشتانش بازی میکند. در نگاهش هیچ تردیدی به چشم نمیخورد. برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است. میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودی کشیده میشوند. از من فرمان نمیبرند! در،با صدای قیژ مانندی باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید. به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند. او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• جلو میروم،بلند میشود. طبق عادت همیشگی ام، در سلام دادن پیش دستی میکنم. :_سلام +:سلام،بفر مایید اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش دست هایم را متوقف میکنم. آرام میشوم و مینشینم. +:چی میخورین؟ کیفم را روی صندلی کناری میگذارم و چادرم را سفت میکنم. سعی می کنم محکم به نظر برسم. :_برای شنیدن اومدم،نه خوردن لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است. دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند +:جناب ببخشید حرکاتش،عادی و خالی از ترس است . این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند. گارسون جلو میآید. +:دو تا قهوه لطفا تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه ای فرصت میکنم به چهره اش نگاه کنم این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده. چشم و ابرو و موهای تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و چهره ای کاملا معمولی اما در یک کلمه،جذاب. تنها نکته ی خارق العاده ی چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است... سرم را پایین میاندازم و ( استغفراللّه ) میگویم. ... برق چشم هایش،مسخم میکند. از چشم هایش باید ترسید. گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند. سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند. نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوی پنهان میکنم و گوش هایم را به او میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هر حال ما هیچ شباهتی به هم نداریم. حس میکنم،لحنش با چاشتی تمسخر است. اخم میکنم. +:به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با خودتون درمیون میذاشتم،ولی خب... شد دیگه... حتما قضیه ی شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه... شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد... شکایت پدربزرگ از کجا سردرآورد؟ :_شکایت پدربزرگ از کی؟ +:از بابای من و بابای شما ... :_سر چی؟؟ +:سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو فروختن... بلند میگویم :_چی؟ چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت میکشم. +:واقعا نمیدونستی؟ سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ی میز خیره میشوم. چیزی به ذهنم میرسد :_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن.. +:داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و عمومسعودم خبر داره :_یعنی چی؟ +:پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود و مسعود با هم آشتی میکنن یا من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه :_مگه میشه؟ +:مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرک پیدا کرده... به هرحال قضیه مال خیلی وقت پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیری کنه ببینه مدارک اصله،درسته یا نه... خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و غیرمنقول بابای من و بابای شما، متعلق به پدربزرگه ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از ِخیرش میگذرم... پس علت عصبانیت و درگیری ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله بود... چقدر از خانواده ام غافل بودم... حتی عمووحید هم آشفته بود... چرا من نفهمیدم... با صدای بلند فکر میکنم :_ولی این حقه بازیه.. +:آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به آشتی نمیشه... بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما هیچ فایده ای نداشت... َفَرجی بشه... ولی بازم پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاری کنه،فکر کرده بلکه با این حیله، انگار نه انگار... عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه... پدرتون خیلی کینه ای عه.. سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع پدرم اینطور صحبت کند. :_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین.. بازهم پوزخند میزند +:باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ی خواستگاری من....از شما... قیافه اش را جوری میکند،انگار خواستگاری در کار نیست... انگار میخواهد فیلم سینمایی تعریف کند. +:من فکر کرم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده بشه... :_مؤدب باشید لطفا... جدی نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و سرد... آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد. انگار اخم های گره خورده ام،او را میترساند. از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید +:معذرت میخوام آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدی است. مثل او. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه نفوذ به قلعه ی محکم عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید بشه با یه ازدواج صوری... یعنی الکی عمومسعود رو راضی به آشتی کرد... این بار نوبت من است که پوزخند بزنم :_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه بابای من دوست نداره آشتی کنه،منم کمکش میکنم که آشتی نکنه... از جا بلند میشوم و برمیگردم. صدایش از پشت سرم میشنوم. +:خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داری... گفته این آخرین خواسته اشه..قبل از مرگش.. نگران برمیگردم :_ولی حال پدربزرگ که خوبه.. +:نیست... دکترا جوابش کردن...روزای آخر عمرشه.. واسه همین مرخص شده.. بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد... روی صندلی،میشکنم... مسیح هم مینشیند.. دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من است... اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود... اگر عمووحید بفهمد من میتوانستم کاری کنم و نکردم... اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند. دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان. بی صدا گریه میکنم. جعبه ی دستمال کاغذی را روبه رویم میگیرد. بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال درمیآورم. صدای افتادن چیزی میآید،توجه نمیکنم. چشم هایم را خشک میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دست هایش را در هم گره کرده و سرش را پایین انداخته... ناگاه سرش را بالا میآورد و چشم در چشم میشویم. باز هم برق چشم هایش،تسخیرم میکند... به خودم میآیم. سرم را پایین میاندازم. گلویم را صاف میکنم. :_من،کمک میکنم که بابام با عمومحمود آشتی کنن نگاهش میکنم. بازهم چهره اش ساکن و جدی است. انگار هیچ اشتیاقی به شنیدن ندارد... انگار نه انگار... انگار اصلا برایش مهم نیست من قبول کنم یا نه... :_ولی پیشنهاد شما،بدترین انتخابه... آشتیشون میدیم ولی با روش منطقی +:قهوه تون سرد شد.. این آدم،چرا اینقدر خونسرد است؟ آرامشش دیوانه ام میکند... انگار نه انگار که من همین الآن،پیشنهادش را رد کردم... انگار نه انگار :_ممنون،صرف شد.. بااجازه تون بلند میشوم و چادرم را مرتب میکنم. او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ی سرمه ای پوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادی زرشکی،سرمه ای اش را از صندلی آویزان کرده. +:به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم... :_خدانگه دار +:خداحافظ حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند! هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم... این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم... نگاهی به ساعت میاندازم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . امروز دیگر کلاس ندارم. راه خانه ی فاطمه را پیش میگیرم. * فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد. :_ممنون جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن +:نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی... :_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی... +:باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته گفته،تو پا شدی خیلی موقر و خانمانه بیرون اومدی.. لابد بابت قهوه ام ازش تشکر کردی دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم :_نوچ...یادم رفت... از کوره درمیر ود +:وای...من نمیفهممت نیکی... پسره میگه بیا الکی عروسی کنیم،لبخند میزنی. مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیای،میگی چشم عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون که نگفته بودین.. بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی.. سرم را پایین میاندازم،ادامه ی حرفش را میخورد. دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید +:ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم.. سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است! :_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید حرمت نگه دارم،زندگی من وتو خیلی با هم فرق داره...مامان و باباهامون خیلی متفاوتن... تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنی حرف دلت رو میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم دیگه اس... ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم... من،قبال شبیه الآن تو بودم.ولی الآن،اینجوری بودنم به نفعمه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاه فاطمه رنگ شرم دار د،اما تقصیر او چیست؟ مثل خواهر،نگران آینده ام است،درکش میکنم... اما من همین پوسته ی ساکت و گوشه گیرم را ترجیح میدهم. نگاهی به ساعت میاندازم،باید به مامان تلفن کنم و بگویم اینجا هستم. برای آن ها فرقی ندارد اما من وظیفه میدانم خبرشان کنم. دست میبرم تا موبایلم را بردارم،اما نیست.... فاطمه نگاهم میکند +:چی شده؟ :_موبایلم نیست،باید به خونه زنگ بزنم. موبایلش را روی پایم میگذارد +:بیا حالا با مال من زنگ بزن،پیداش میکنیم بعدا موبایل را میگیرم و با لبخندی،از کارش قدردانی میکنم. جرعه ای از آب انار مینوشم و شماره ی خانه را میگیرم. * چادرم را سفت میکنم،حاج خانم را پشت یک میز دونفره میبینم. نفس عمیقی میکشم و به طرفش قدم برمیدارم. با دیدنم بلند میشود بازهم در سلام،پیش دستی میکنم و با هم دست میدهیم :_سلام،ببخشید که دیر شد +:سلام دخترم،خواهش میکنم،اتفاقا به موقع اومدی. بشین عزیزم پشت میز مینشینم و چادرم را مرتب میکنم. گارسون بالای سرمان میایستد،حاج خانم با لبخندی،متین نگاهم میکند +:خب چی میخوری نیکی جان؟ :_من چیزی نمیخورم،ممنون +:مگه میشه آخه؟ :_باور کنین میل ندارم،ممنون حاج خانم به گارسون اشاره میکند.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:لطفا کیک شکلاتی بیارید و قهوه. گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم. :_شما....کاری داشتین با من؟؟ حاج خانم با طمأنینه و آرام نگاهم میکند. لبخندی کنج لبش نشسته +:حالا چه عجله ایه؟مگه کار داری؟ :_نه..کارخاصی ندارم ولی...راستش یه کم کنجکاو شدم.. +:نگران نباش.. گارسون با سینی جلو میآید و کیک و قهوه را روی میز میچیند. +: بسم اللّه دخترم... چنگال را برمیدارم و گوشه ای از کیک را میبُرم حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد. کیک،خوشمزه است و تازه. در دل میگویم:فاطمه ی عاشق کاکائو جات خالی حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم +:راستش نیکی جان...منم جای مادرت دخترم... میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته باش... تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی ندادی تو...قصد ازدواج با سیاوش رو داری؟ صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و من،حیرت زده ام.... قبل از اینکه چیزی بگویم،ادامه میدهد +:ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیری های پدر و مادرت،میشه گفت ازدواج تو و سیاوش تقریبا غیرممکنه... میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج هستی یا نه؟ سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم :_نه... +:یعنی تو به سیاوش علاقه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ناخواسته حرفش را قطع میکنم :_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کامال عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟ من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره. خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روی لبهای حاج خانم نقش بسته. +:پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم. دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روی میز میگذارد و میگوید +:ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ی آموزشی معماری و دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت های معتبر و مهندس های معروف دعوتنامه فرستادن. واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن. آرام میگویم :_میدونم،عمووحید گفته بود +:این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره. عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره. این قضیه مال چهارماه پیشه. این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده. این ها را هم میدانم. +:سیاوش داشت آماده ی رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره. :_خـــب چه کاری از من ساخته است؟ +:سیاوش به هوای تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرک رو زده... باید بمونه ایران... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداری،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ی سیاوش هم به پای سیاوش مونده و همه ی خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختری کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ی انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماری یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدی... به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف های عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادی میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادی هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ی کاری مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبال به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم ... +:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو... نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم... چه روزی ! پر از قهوه های تلخ! سر تکان میدهم. نمیدانم دلم برای استیصال حاج خانم میسوزد،یا برای بلاتکلیفی سیاوش... در هرحال من میدانستم،خودم را برای چنین روزی آماده کرده بودم... بلند میشوم. :_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد +:ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی :_با اجازه تون... از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند. دکمه های پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم... باید فکر کنم. به همه چیز... به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش... او هم مثل من گناهی ندارد... نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه. 🍃 کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید. صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی... بابا دست به کمر زده و گاهی چیزی به عمو میگوید مامان نگران چشم به عمو دوخته... خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان دستم را روی بازویش میگذارم :_چی شده مامان؟ مامان برمیگردد و سرسری نگاهی به من میاندازد +:حال پدربزرگ خوب نیست شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزی شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند +:نیکـــــی سکوت کل خانه را میگیرد. عمو و بابا به طرفمان برمیگردند. نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد. نگاه متعجبم را به هرسه ی آن ها میدوزم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو لب میزند :چادر... ناخودآگاه دست روی سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روی گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روی زمین میافتد و سجده ی شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندی روی لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صدای بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاک فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردی با آبروی ما بازی کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذار بعدا حرف میزنیم... سرم را پایین میاندازم. شیشه ی بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ی نوک تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود . لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود. بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد :_ولم کن وحید... اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله... دختری که کافی بود کسی ابروی بالای چشمش را نشانه رود و نازک تر از برگ لطیف گل،نثارش کند. میشوم نیمه ی دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم... +:بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام... مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داری باشی دیگه حق نداری از خونه بیرون بری... +:نه مامان...من این شکلیام چون.... بابا کلامم را قطع میکند :_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟ مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار... بدون فکر،از دهنم میپرد +:ولی من شرط بابا رو قبول کردم... دوباره سکوت میشود سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش... شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه... تمام مسیر را،فقط فکر کردم... عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟ +:من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده... :_سلام یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را... سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس های صبح؛ با همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح... حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم.. دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند... برای چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟ مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و نگاهی که یادآور سرمای زمستان است... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی... آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم... صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده... همان لحظه صفحه ی موبایل روشن میشود، اس ام اس از طرف او!!! ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی عمیق میشود. "بازی رو خراب نکن" سرم را بلند میکنم. نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم. بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روی لب هایش نشسته... مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه های معنادار به من میکند و میخندد.. با خجالت سرم را پایین می اندازم. بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین... :_نه عموجان،با اجازتون من برم بابا میخندد:ای بابا تازه اومدی... کجا میخوای بری؟ :_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم... بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدی..خیلی :_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه بدین من دیگه مرخص بشم... مامان میگوید:خوش اومدی پسرم..خوش اومدی پسرم!!!! یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد.. صدایش باز میآید:خانم اگه امری نیست من برم؟ چند لحظه سکوت برقرار میشود. سرم را بلند میکنم... نگاه خشنود مامان و بابا به من است و مسیح،من را نگاه میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟ محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم! دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سالمت... مسیح میرود و مامان و بابا برای بدرقه ،همراهی اش میکنند... قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند... دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم.. خدایا؟!من چه کردم؟ * کیف و چادر را روی تخت میاندازم و دست چپم را روی صورتم میگذارم. این همه فشار،برای یک دختر نوزده ساله... مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟ موبایلم را برمیدارم. باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم. اگر قبول نکند...وای خدای من... اگر زیر بار شرایطم نرود... اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم... برایش پیام ارسال میکنم (باید باهاتون حرف بزنم) تقه ای به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داری؟جواب منو بده عقل داری؟؟ این چه کاری بود کردی؟؟اصلا معلومه داری چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه های اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. +:عمو؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روی شانه اش بگذارم اما صدای اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. (همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه) موبایل را روی تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پری!! جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. +:عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. +:عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الآن؟؟نیکی ساعت هفته... +:ضروریه عمو مشکوک نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. +:پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ی ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... 🍃 میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو +:شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه به اتومبیلی که جلوتر پارک شده اشاره میکند. :_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم. بازهم چند دقیقه ای تا قرارمان مانده... میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است. پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس های صبح... فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد. چشمانش را بسته،دستش را جلوی دهانش گذاشته و خمیازه میکشد. چقدر در این حالت شبیه بچه هاست.. پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند. با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد. سالم میدهم همانطور خشک و جدی،جواب سلامم را میدهد. +:سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟ :_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند... پوزخند میزند +:بله نذاشتین که کاملش کنم... سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم. :_ببینین،قبول دارم صحبت های صبح،اصلا دوستانه نبود،ولی حالا اومدم واضح در موردش حرف بزنیم. چیزی نمیگوید،فقط نگاهم میکند.. نگاهش نه گرمای خاصی دارد و نه احساسی... سرد و بیروح است... از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم :_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم... سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند +:صبح چیزی نخوردین...الآن چی؟ :_اگه میشه یه فنجون چای ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خیری از قهوه های امروز ندیدم! رو به گارسون میکند +:دو تا چایی لطفا گارسون میرود. دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. +:صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوری برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم... یعنی چطور بگم؟ نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد +:شد دیگه :_چی شد دیگه؟ +:صحبتامون جوری پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم... :_یعنی چی؟؟ +:من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد... پوزخند میزنم، چرا مامان و بابای من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم... :_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم... این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روی لبش مینشیند... خیلی کم رنگ... +:آره... واقعا خوشحال شد سرم را چپ و راست میکنم... ادامه می دهد +:نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و بابای منم خیلی اذیت میکنن... اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد... تحقیری در کلامش،به چشم نمیآید... حرفش را ادامه میدهد... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:برای همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوری رفتار کردم که شک نکنن... :_فهمیدم +:و اما اصل پیشنهاد من... ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوری .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو نمیدونه.. بعد بابای شما،مجبور میشه با بابای من آشتی کنه ، یعنی شما مجبورش میکنین و پدربزرگ از شکایتش صرف نظر میکنه ... :_این همه اصرار شما برای این آشتی کنون،فقط از روی احساسات بشردوستانه است؟ +:معلومه که نه...مطمئنا منم به منافع خودم میرسم... :_چه منافعی؟؟ تیز نگاهم میکند،نکند حرف اشتباهی زده ام؟ :_ببخشید.... فکر کردم باید بدونم +:مشکلی نیست،من از وابستگی متنفرم... از همون بچگی هم مستقل بودم.وقتی که دبیرستانی بودم، تو کارخونه بابام حسابداری میکردم.یعنی از همون بچگی دستم تو جیب خودم بود،تو دوران دانشجویی هم کار کردم،هم تو کارخونه بابا ،هم تو دوتا شرکت دیگه... اونقدر پس انداز کردم تا تونستم یه شرکت واس خودم دست و پا کنم.. کوچیک و جمع و جوره،ولی خب مال خودمه... به خاطرش دستم پیش کسی دراز نشده..حتی بابام... :_این چه غرور عجیبیه تو خون آریاها! +:شاید الآن نیایش باشین.. ولی شمام در اصل آریایی...به هرحال...من به بابام قول دادم مال و اموالش رو حفظ کنم،اونم در عوض بهم یه پولی میده.. یه پولی که میتونم باهاش شرکتم رو گسترش بدم :_شما که گفتین نمیخواین دستتون پیش کسی دراز بشه؟! +:من با این ازدواج در واقع دارم واسه بابام کار میکنم،مثل یه کارمند... این ازدواج صوری.... از کوره درمیروم،از این اصطلاح متنفرم... چشمانم را میبندم و محکم میان کلامش میدوم :_میشه اینقدر نگین ازدواج صوری؟ پوزخند میزند و به پشتی صندلی اش تکیه میدهد +:خب صوریه دیگه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نه... ما واقعا با هم ازدواج میکنیم ولی با شرایط خاص... چطور بگم؟ ازدواج میکنیم ولی مثل خانم و آقاهای واقعی نیستیم...در واقع.... مکث میکنم؛نمیدانم چطور باید منظورم را منتقل کنم... :_حق با شماست...ولی فقط من به این کلمه حساس شدم... +:باشه...منم خیلی ازش خوشم نمیاد... ظاهر کلمه مزخرفه...ولی کلی آدم رو نجات میده... منو از دست اصرارای مدام مامانم واسه ازدواج.همینطور از شر دخترای آویزون که تحت هر شرایطی سعی دارن خودشونو به من وصل کنن... بازهم نمیتوانم تحمل کنم... :_خواهش میکنم؟؟ این چه طرز صحبت کردنه؟؟ خودش را جمع و جور میکند +:از کلمات خوبی استفاده نکردم ولی واقعیته... من از روابط معمول بین دختر و پسر خوشم نمیاد... نه اینکه مثل شما،مقید باشما.. به چادرم اشاره میکند،این بار لحن تحقیر و استهزا به خوبی از کلامش هویداست. +:ولی کال علاقه ای به این مدل روابط ندارم... احتیاجی هم بهشون ندارم... حرفش را نشنیده میگیرم،از بعضی کارهای معدودی از هم جنسانم خبر دارم... که سعی دارند به هر طریق با پسرهای پولدار ازدواج کنند،اما نه مسیح و نه هیچکس دیگر حق ندارد به آن ها توهین کند. :_من... یه شرایطی دارم... میدونم تو موقعیتی نیستم که شرط بذارم ولی خب... به هرحال... خجالت میکشم،واقعا من میتوانم شرط بگذارم؟؟ وقتی قبول کرده ام... خیلی خونسرد میگوید +:بگو شرایطت رو...به توافق میرسیم... :_مهم ترینش چادرمه... من،به خاطرش حاضر شدم حقیقت رو از پدر و مادرم پنهون کنم... کم محبتی شون رو به جون خریدم،و حفظش کردم... اینا رو گفتم که بدونین هیچ چیزی نمیتونه چادرم رو از من بگیره... بی تفاوت میگوید ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:پوشش شما به من ربطی نداره... خواستین چادر سر کنین،نخواستین سر نکنین... انگار درباره ی پوشش شریک کاری اش حرف میزند! این ها،خوب است.. حداقل نشانه ی این است که علاقه ای به ازدواج با من ندارد... نگاهم میکند +:و شرط بعدی سرم را پایین میاندازم :_من مثل شما نمیتونم نقش بازی کنم... یعنی از پسش برنمیام.. همین یکی دو ساعت پیش، نزدیک بود بزنم زیر گریه... +:نگران اون نباشین...حلش میکنم... دیگه؟ :_من اهل مراسم و این حرفا نیستم.. دل و دماغشم ندارم.... +:باشه واسه اونم یه کار ی میکنیم..بازم اگه چیزی هست..؟؟ :_نه.. هیچی +:پس توافق کردیم...همسایه میشیم و آب ها که از آسیاب افتاد جدا میشیم... فقط یه چیزی؟؟ :_چی؟ +:من پسرم.. یعنی ده بارم شناسنامه ام سیاه بشه مشکلی نیست... ولی واسه ازدواج واقعی شما مشکلی پیش نیاد؟؟ :_نه...من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم.. میخندد،خنده ی واقعی..خودم را کنترل میکنم... :_چرا میخندین؟؟ +:این حرف مال بچگیا بود. میگفتیم من هیچ وقت ازدواج نمیکنم و از مامان و بابام جدا نمیشم. بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه دیگه ... با دلخوری می گویم:منطق از سر و روی حرف هاتون میباره... خنده اش را کنترل میکند.اما هنوز انتهای صورتش،لبخند جای دارد،کنار برق خیره کننده ی چشمانش... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در ضمن من به بابام قول دادم با عمو آشتیش بدم ولی از صوری بودن ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و باباهامون بفهمن.. من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم. سر تکان می دهم :_ منم همین طور...اگه دیگه کاری ندارین من برم +:نه.. پس منتظر خبر من باشین. :_خداحافظ از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردی خانه؟؟ دلم برای رگ و غیرتی که ندارد میسوزد... سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند. :_عمو راه بیفتین تا براتون بگم عمو استارت میزند. لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم. ★ چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را برای عمو توضیح دادم،جز اینکه به خاطر او و آشتی بابا و عمومحمود راضی شدم... رضایت من به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر پدرم ... و... به خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم... همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ی شکایت... نمیخوام عمو به خاطر این ماجرا سعی کند مرا از تصمیمم منصرف کند. عمو وارد اتاق میشود. :_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟ +:چی چرا؟؟ :_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟ کنارش روی تخت مینشینم. :_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم میخواد براش همسری کنم.. ولی مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال و... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح یکی رو انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباری مسیح باشم تا همسرواقعی دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم خونه پیش مامان و بابام... این اتفاق برای همه بهتره... عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده... من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این ماجرا،کمی متفاوت است... ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم است،مثل بازی... :_یه سوال بپرسم عمو؟؟ به چشمانم خیره میشود :_مسیح رو کامل میشناسین؟؟ سرش را بالا و پایین میکند +:آره... خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی.. همونقدر که تو رو میشناسم ... آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم. :_قابل اعتماده؟ عمو نگاهم میکند +:معلومه... فقط با ایده عالی تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل اعتماد نبود،بابات پیشنهادش رو قبول میکرد؟ :_بابا که تازه شناختدش +:نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود... مانی،برادر مسیحه،دو سال اختلاف سنی دارن... خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو نمیکردن کمکشون کرد... هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات بوده... در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته . حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی اذیتت کنه،تو هم حواست رو جمع کن.تصمیم خیلی مهمی گرفتی،مراقب خودت باش... چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود. سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝