عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوچهارم مادر با تعجب گفت: وا! این محمد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوپنجم
آقا جان روبرویم ایستاد.
نگاه به کفش هایش دوختم و سر بالا نیاوردم.
مادر گفت:
آقا دیدی محمد امین چه کرده؟
پسره بی فکر حال و روز خواهرش رو پر پر زدنش رو می دید یک کلمه نگفت احمد آقا اونجاست.
یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت.
فقط بیاد این جا من می دونم و اون.
راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟
نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم.
آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت:
من از همون روز اولش می دونستم.
مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت:
آقا چی میگی؟
می دونستی و نگفتی؟
در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد:
حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟
آقا جان گفت:
حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه.
مادر این بار با بغض گفت:
صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟
کی گفته صلاح نبود؟
اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟
خیلی مردی حاجی.
دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره
آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت:
شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم ....
مادر گفت:
توپم پر نیست آقا ....
از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم.
حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید
آقاجان گفت:
احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود.
تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد
قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم.
احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه
چون احمد وضع خوبی نداشت.
آقا جان به سمتم چرخید و گفت:
باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود
دلم نمی خواست باز حالت بد بشه
اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات.
مادر با بغض گفت:
زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش.
آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت.
مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد
راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت:
حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن
به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم:
می دونم
شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن
خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت:
برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای.
هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی.
همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده.
ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوششم
گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
تمام آن چه امروز پیش احمد گذشت را مرور کردم و اشک ریختم.
دلتنگش بودم و این دیدار کوتاه مرا آرام نکرده بود.
یادم از وصیت نامه ای که به دستم داد آمد.
دست در لباسم کردم و وصیت نامه و نامه مادرش را بیرون کشیدم.
وصیتنامه اش را در مشتم فشار دادم و از ته دل به خدا التماس کردم روزی نیاید که لازم باشد این وصیت نامه را باز و بخواهم به آن عمل کنم.
دو تای وصیت نامه احمد را باز کردم و آن را لای قرآن گذاشتم.
نامه مادرش را هم در کیفم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم.
چادرم را با وسواس خاصی تازدم و با احترام روی صندوق گذاشتم.
کنار صندوق روی زمین نشستم و روی چادرم دست کشیدم.
از وقتی احمد آن حرف ها را زده بود حس می کردم چادرم ارزشمند ترین و قیمتی ترین چیزی است که دارم.
احمد به چادرم گفت یادگاری حضرت زهرا.
خدا را به حق صاحب چادرم قسم دادم تا خودش مراقب احمد و سلامتی اش باشد
دم غروب همراه آقاجان و مادر به خانه حاج علی رفتیم.
هم چنان حال مادر احمد همان بود.
صورتش کج شده بود و یک سمت بدنش بی حس بود.
زینب بیچاره در تمام این روزها گوشه اتاق می نشست و با اشک و آه به مادرش خیره می شد.
حاج علی می گفت از آن روزی که ساواک به خانه شان آمده و این بلا بر سر مادر احمد آمده زینب هم دچار لکنت زبان شده و برای همین بیشتر روز ساکت است و صحبت نمی کند.
تمام خانه خاج علی رنگ و بوی غم می داد.
وقتی به آن جا می رفتم دلم می گرفت و نفسم انگار تنگ می شد اما برای خوشحالی دل مادر و پدر احمد می رفتم و با آن ها صحبت می کردم.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
به رویش لبخند زدم و پرسیدم:
خوبی مادر؟
با همان صدایی که تقریبا نامفهوم بود الحمد لله گفت.
دستش را که حس داشت در دست گرفتم، کمی فشردم و گفتم:
مادر برات خوش خبری دارم ....
نگاهش برق امید گرفت.
نباید از حال بد احمد چیزی می گفتم.
با ذوق گفتم:
من امروز احمد رو دیدم.
لبش به لبخند کش آمد اما از آن لبخند زیبایش اثری باقی نمانده بود.
با ذوق گفتم:
حالش خوب بود ولی خیلی دلتنگ و بی قرار دیدن شما بود.
گفت شرمنده تونه که شما بیمارید و اون نمی تونه بیاد دست بوسی تون.
نامه را از جیب پیراهنم بیرون آوردم و گفتم:
این نامه رو داد برای شما.
نامه را باز کردم و پرسیدم:
می تونید بخونید؟
با همان دستش که حس داشت نامه را از دستم گرفت.
چند بار آن را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید
اشک قطره قطره از چشمش سرازیر می شد و بالشت زیر سرش را خیس می کرد.
زینب با دیدن نامه کنار مادرش آمد و به سختی لب زد:
مممممممماممممممممان بخخخخخخخخخخخخخخخخونننننش.
دلم برای اوی شیرین زبانی که حالا به این روز افتاده بود سوخت.
برایش هفت حمد شفا زیر لب خواندم و از خدا خواستم دوباره خوب شود و راحت بتواند صحبت کند.
اشک چشمم را پاک کردم و از کنار مادر احمد برخاستم.
آن دو با گریه نامه را می خواندند.
بعد از این که نامه را خواند و چندین بار بوسید به سختی مرا صدا زد.
کنارش رفتم و پرسیدم:
جانم مادر جان چی شده؟
نامه را به دستم داد و با همان صدای نامفهوم گفت:
بنویس
به او چشم دوختم و گفتم:
قلم ندارم بنویسم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوششم گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوهفتم
زینب سریع از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد با یک برگه و قلم برگشت. به دستم داد و به سختی بفرمایید گفت.
رو به مادر احمد پرسیدم:
چی بنویسم مادر جان؟
به سختی گفت:
بنویس .... شیرم ... حلالت ... مادر
نگران ....من .... نباش .... اتفاقی که ... برای ... من .... افتاد ....
اشک از گوشه هر دو چشمش جاری شد و گفت:
ربطی ... به ... تو و .... کارهات.... نداره
روزی ... هزار بار ... خدا رو .... شکر ... می کنم .... شیر پسری ... مثل ... تو ... دارم
مواظب .... خودت ... باش .... به خدا .... می سپارمت ....
رو به من کرد و پرسید:
نوشتی؟
سر تایید تکان دادم و نوشتم:
آره نوشتم مادر جان
رو به زینب کردم و از او پرسیدم:
تو نمیخوای برای داداشت چیزی بنویسی؟
می دانستم چقدر حرف زدن برایش سخت است و چه قدر خجالت می کشد.
کاغذ را به دستش دادم.
قلم را روی کاغذ حرکت داد و نوشت:
سلام داداش
دلم برایت خیلی تنگ شده
همه مان دلتنگ و نگرانت هستیم هر وقت توانستی بیا به ما سر بزن
هر شب برایت گریه و دعا می کنم.
زینب را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
الهی من قربونت برم براش دعا کن ولی گریه نکن چشمای نازت گناه دارن.
در جوابم فقط به من چشم دوخت و آه کشید.
چه قدر در نگاه این دختر ده یازده ساله غم بود.
کاش می دانستم در این اتاق چه اتفاقی افتاده که حال این مادر و دختر این شده بود.
نامه را تا زدم و گفتم:
اینو اگه شد میدم داداشم اون برسونه به احمد.
فکر کنم محمد آقا هم از جا و مکان احمد خبر داشته باشن.
از طریق ایشونم میشه از احمد خبر بگیرید و یا بهش نامه بدین.
مادر احمد دستم را گرفت و به سختی لب زد:
هر وقت ... خودت ... دیدیش .... بهش .... بده
دست مادر احمد را فشردم و گفتم:
چشم مادر جان ...
احمد قول داده هر وقت حالش خوب شد بیاد دنبالم ...
مطمئنم قولش قوله و زود میاد.
حتما به محض دیدنش اینو بهش میدم.
می دونم اگه بتونه یه لحظه هم برای دیدن شما و دستبوسی تون تعلل نمی کنه حتما خودش میاد پیش تون
مادر احمد پرسید:
تو ... که ... دیدیش .... واقعا .... حالش ... خوب ... بود؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
خدا رو شکر
داداشم می گفت خیلی خوب شده ...
مطمئنم به زودی خوب میشه و میاد دیدن تون
زینب گفت:
خخخخخخخخخخدددا کنه
به روی سر زینب دست کشیدم و گفتم:
حتما میاد.
احمد تو رو خیلی دوست داشت و مطمئنم تاب تحمل دوری خواهرکش رو نداره
زینب لبخند شیرینی زد و سرش را پایین انداخت.
رو به مادر کردم که تمام این مدت ساکت گوشه اتاق نشسته بود و اشک می ریخت.
به او اشاره کردم که برویم.
مادر از جا برخاست و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون زدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوهشتم
روزها از پی هم می گذشت و من با انجام کارهای روزمره در خانه آقاجان سرم را بند می کردم. هر روز صبح طبق معمول به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها به خانه حاج علی.
از وقتی نامه احمد را به دست مادرش رساندم حال روحی اش بهتر شده بود.
زینب هم، هم چنان سکوت را ترجیح می داد.
دو سه باری محمد امین برایم از احمد نامه هایی چند خطی آورده بود که شب ها پیش از خواب این نامه ها همدمم می شدند. چندین بار آن ها را می خواندم و می بوسیدم.
محمد امین می گفت اوضاع زخم احمد خیلی خوب شده و در یکی از روستاهای اطراف مشهد مخفی شده است.
با هر بار که در خانه آقاجان کوبیده می شد همه وجودم پر از شوق و امید می شد که شاید احمد باشد که به دنبالم آمده است.
این بار هم مشغول پاک کردن باقالی سبز بودم که با صدای در از جا پریدم.
چادرم را دور کمرم پیچیدم و پشت در رفتم و پرسیدم:
کیه.
_باز کن آبجی.
محمد امین بود.
در را باز کردم و سلام کردم.
جواب سلامم را داد و در حالی که در را می بست گفت:
هیچ معلوم هست محمد حسن و محمد حسین کجان که همه اش تو باید بیای در رو باز کنی.
به بیرون اشاره کردم و گفتم:
از دیشب با خانباجی رفتن خونه ریحانه.
محمد امین به سمت حوض رفت و پرسید:
جز تو کسی خونه هست؟
لب ایوان ایستادم و گفتم:
مادر یه سر رفته خونه همسایه. دیگه الاناست برگرده.
محمد امین
مشتی آب به سر و صورتش زد که پرسیدم:
خیره داداش این وقت روز اومدی این جا
محمد امین با آستین لباسش صورتش را خشک کرد لب ایوان نشست و گفت:
بشین کارت دارم.
قلبم به شدت به تپش افتاد.
لب ایوان نشستم و با نگرانی پرسیدم:
چیزی شده؟
محمد امین گفت:
نگران نباش. یه صحبتیه باید با هم بکنیم.
در حالی که از نگرانی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از جا برخاستم و گفتم:
وایستا برم برات شربت بیارم.
محمد امین دستم را گرفت و گفت:
هیچی نمیخوام آبجی بشین باید زود برم.
سر جایم نشستم و منتظر به او چشم دوختم.
محمد امین به گل حصیر چشم دوخت و نفسش را کلافه بیرون داد.
_ببین آبجی...
نه من نه آقاجان نه محمد علی دلمون نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره
از این شرایطی هم که الان داری اصلا راضی نیستیم
فکر نکن نمی فهمیم چه قدر اذیت و ناراحتی.
نه ... ما هم آدمیم حالی مون میشه
آقاجان و محمد علی هم این چند وقته همه کار کردن تو حالت خوب باشه
سر به زیر نداختم و گفتم:
دست تون درد نکنه من همیشه قدردان زحمتاتون هستم
_آبجی ما هر کار برات کردیم وظیفه مونه
آبجی مونی، ناموس مونی، تاج سرمونی هزار سالم بگذره تا هستیم دربست نوکرتیم و در خدمتتیم
ولی می دونیم دلت با احمده و اگه با اون باشی راحت تری
از حرف محمد امین خجالت کشیدم و سر به زیر تر شدم.
محمد امین گفت:
احمد پیغام داده تو رو ببریم پیشش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوهشتم روزها از پی هم می گذشت و من با
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودونهم
صورتم از شنیدن این جمله که روزها منتظرش بودم با خنده شکفت.
نگاه به محمد امین دوختم که چشم در چشمم گفت:
احمد پیغام داده ولی من برادرانه بهت بگم هیچ دلم نمیخواد بری
لب هایم آویزان شده و بهت زده به او خیره ماندم.
محمد امین گفت:
می دونم زن و شوهرین مثل همه دل تون میخواد با هم باشین
احمد پیغام داد ولی گفت همه شرایط رو بهت بگم اگه آقاجان صلاح دونست و خودت خواستی می بریمت پیشش ...
قبل از این که من حرفی بزنم ادامه داد:
ببین آبجی ...
احمد الان توی یک روستاس که هیچ امکاناتی نداره
توی یک اتاق اجاره ای تقریبا مخروبه است که جز یک زیلو هیچ وسیله ای نداره
تو بخوای بری پیشش هیچ کدوم از وسیله های خونه ات رو نمی تونی ببری.
برق نداره آب لوله کشی نداره باید از آب جوی استفاده کنی
حمام و امکانات دیگه هم نداره
احمد هم فعلا به خاطر شرایطش تا کامل خوب نشه نمی تونه بره سر کار درآمدی نداره
حالا از لحاظ مالی اگه قبول کنه ما خودمون نوکرتونیم کمک تون می کنیم که سختی زیاد نکشید ولی اون روستا نه مغازه داره نه هیچ چی
درسته دور از احمد سختته، دلتنگی ... ولی این جا حداقل نزدیک شهری امکانات زندگیت درسته یه چیزی بخوای مغازه هست، یک کاریت بشه خدایی نکرده میشه زود بری دکتری درمانگاهی
انتخاب با خودته بری یا بمونی
ولی رفتی دیگه تا مدت ها امکان رفت و آمد و دیدن آقاجان و مادرجان و بقیه خانواده نیست... حتی حرم هم نمیشه چند وقت بیای....
دلم برای زیارت حرم گرفت.
پرسیدم:
چرا نمیشه بیام؟
_قبلا بهت گفتم همه ما خصوصا تو تحت نظری
الان اگه بخوای بری همین که چه جوری بفرستیمت بری هم خودش یه مساله بزرگه
ما ها اگه بیاییم روستا راحت لو میره احمد کجاست اگر تو بیای دیدن ما پی تو رو می گیرن و به احمد می رسن
واسه همین امکان رفت و آمدت نیست.
بر فرضم بود اون روستا نه راه درستی داره نه وسیله ای که بشه باهاش راحت بیای و بری
برای همین من میگم نرو.
اینا رو گفتم تا قشنگ بسنجی ببینی بدون وسیله بدون امکانات بدون خانوادت بدون رفت و آمد می تونی بری چند وقت پیش احمد زندگی کنی یا ترجیح میدی بمونی
انتخاب با خودته و این که آقا جان چی صلاح بدونه
ولی حواست باشه اگه رفتی پیه همه چیزو به تنت بمالی و بری بعدش پشیمون نشی
محمد امین از جا برخاست و گفت:
تا فردا صبح فکرات رو بکن که اگه خواستی بری ما با بچه ها یه فکری برای بردنت بکنیم.
به احترام محمد امین از جا برخاستم.
محمد امین به سمت در رفت و گفت:
به مادر سلام برسون جای من دستش رو ببوس
چند قدمی برای بدرقه اش رفتم و گفتم:
چشم داداش. شمام به حمیده سلام برسون
محمد امین خداحافظی کرد و رفت.
از خبری که آورد به شدت خوشحال شدم.
سرم را به آسمان گرفتم و گفتم:
خدایا شکرت ... ممنونم
من در این که باید می رفتم شک نداشتم.
هر چند با حرف های محمد امین از وضعیت زندگی در آن جا ته دلم خالی شده بود اما به نظرم بودن در کنار احمد به همه سختی هایش می ارزید.
می دانستم احمد آدمی نیست که بگذارد من اذیت شوم.
از طرفی با خود می گفتم بقیه مردم روستا چه طور بدون امکانات زندگی می کنند؟ من هم مثل آن ها.
من کنار احمد باشم با تمام سختی ها و مشکلات کنار می آیم.
اصلا بزرگترین سختی برای من دوری احمد بود. غیر از این هیچ چیزی به نظرم سخت نمی آمد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویست
چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت که مادر به خانه برگشت.
با شوق و ذوق به استقبالش رفتم.
مادر از دیدن من که بعد از مدت ها خوشحال بودم تعجب کرد و پرسید:
خبری شده ان شاء الله؟
مادر را بغل گرفتم و محکم خودم را به او فشردم.
آن قدر خوشحال بودم که برایم مهم نبود شاید در قاموس مادر این در آغوش گرفتن ها کاری زشت به حساب بیاید.
با ذوق گفتم:
محمد امین اومد این جا
گفت احمد گفته منو ببرن پیشش.
علی رغم انتظارم که مادر مرا از آغوش خود دور کند مادر مرا بغل گرفت و گفت:
ای الهی که خوش خبر باشه داداشت.
پس بالاخره حال احمد آقا خوب شد.
خودم را از آغوش مادر عقب کشیدم و با ذوق گفتم:
آره خدا رو شکر انگاری خوب شده
مادر با خوشحالی در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت:
الهی شکر ... خیلی خوشحالم.
این مدت همه اش براش نذر و نیاز می کردم که هم خوب بشه هم چشم تو روشن بشه از این غم و غصه در بیای.
خدا رو شکر بالاخره چشمت روشن و دلت شاد شد.
الهی همیشه دلت خوش و شاد باشه ، تو زندگیت غم نبینی.
خم شدم دست مادر را بوسیدم و گفتم:
به دعای شما حتما همین طور میشه
مگه میشه دعای مادر پشت آدم باشه و آدم نو زندگیش غم ببینه
مادر با اعتراض گفت:
صد بار گفتم این کارو نکنین دست منو نبوسین این چه کاریه همه تون می کنین
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
کمترین کاریه که می تونیم واسه تعظیم مادر خوب مون انجام بدیم.
مادر لبخند رضایتی زد و گفت:
الهی همه تون عاقبت به خیر بشید.
من که خوب نبودم و نیستم براتون خیلی کم گذاشتم ولی همیشه براتون دعا کردم
تنها کاری که از دستم بر میاد و میشه بگم دریغ نکردم همین بوده که همیشه تو قنوت نمازام تو سجده آخر نمازام بعد هر نماز همه تونو دعا کردم.
دوباره خم شدم تا دست مادر را ببوسم و گفتم:
الهی من قربون تون برم.
بزرگ ترین و بهترین کارها رو در حق ما کردین
به دعای شما ان شاء الله همه مون هم عاقبت به خیر میشیم هم خوشبخت.
مادر در حالی که دستش را عقب می کشید گفت:
الهی که بشید.
من میگم نبوس تو دو بار دو بار می بوسی؟
خندیدم و گفتم:
دومیش از طرف محمد امین بود.
بهتون سلام رسوند و گفت دست تونو ببوسم.
مادر گفت:
الهی سلامت باشه لازم نیست خودش دستم رو ببوسه چه برسه به تو سفارش کنه تو جای اون دستم رو ببوسی.
خوب بگو ببینم محمد امین دیگه چیا گفت؟
با یادآوری بقیه حرف های محمد امین لبخند از لبم رفت.
_گفت این که برم پیش احمد به رضایت آقاجان و دل خودم بستگی داره
_آقاجانت که رضایت میده مطمئن باش
_ولی محمد امین بهم گفت نرم
مادر با تعجب چشم هایش را گرد کرد و گفت:
وا؟! محمد امین چرا باید این حرف رو بزنه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویست چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستویکم
تمام حرف های محمد امین را برای مادر گفتم.
مادر در فکر فرو رفت و گفت:
با این چیزایی که تو نقل کردی بعید می دونم حاجی راضی بشه بری پیش احمد آقا.
از حرف مادر وا رفتم.
مادر نگاه به من دوخت و پرسید:
خودت دلت میخواد بری؟
با خجالت و شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
بله دوست دارم برم.
مادر آه کشید و گفت:
مادر من می دونم این چند وقت چی تو دلت گذشته ولی فکر نکنم بتونی با شرایط راحت کنار بیای
سر به زیر گفتم:
کنار میام ...
اشک در چشمم جمع شد و با بغض گفتم:
من اونقدرام ضعیف نیستم ... از پس اون زندگی بر میام ...
احمد هم اون قدر مرد هست و هوام رو داره که نذاره اذیت بشم
مادر بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
چی بگم مادر .... الهی هر چی به دلت هست همون خیرت باشه و انجام بشه
فقط دعا می کنم آقاجانت نه نیاره که وقتی یه چیزی رو بگه نه دیگه بعیده از حرفش برگرده ...
از حرف مادر دلم ترسید و هم لرزید.
نکند آقا جان قبول نکند؟
تا شب که آقاجان به خانه بیاید درباره این که نظرش چه باشد هزار فکر و خیال کردم.
گاهی دلم را به مهربانی آقاجان خوش می کردم که حتما به خاطر دل من و خوشحالی ام رضایت می دهد و گاهی از همین مهربانی آقا جان می ترسیدم که مبادا مهر و علاقه پدری اش مانع از این بشود که من به روستا بروم.
برای رفع اضطراب و دلشوره ام مدام صلوات می فرستادم و دعای الهی عظم البلاء می خواندم.
با ورود آقاجان با همه اضطراب و دل نگرانی که داشتم به استقبالش رفتم و سلام کردم.
آقا جان با مهربانی جوابم را داد.
جلو رفتم تا صندوق میوه را از دستش بگیرم که صندوق را عقب کشید و گفت:
سنگینه بابا جان خودم میارم.
آقاجان صندوق را لب حوض گذاشت و دست و رویش را شست. من هم با اضطراب و دلشوره ای که داشتم قدم به قدم پشت سرش راه می رفتم.
مادر سینی شربت به دست از مطبخ به استقبال آقاجان آمد. سلام کرد و خوشامد گفت.
آقاجان بعد از حال و احوال با مادر روی ایوان نشست.
مادر هم کنارش نشست و کت آقاجان را به سمتم گرفت و گفت:
قربان دستت دخترم اینو ببر اتاق به میخ آویزون کن.
چشم گویان کت را گرفتم و به اتاق رفتم.
صدای مادر را می،شنیدم که گفت:
امروز من یه سر رفته بودم خونه همسایه محمد امین اومده بود این جا ...
به رقیه گفته بود حال احمد آقا خوب شده
گفت احمد گفته اگه شما راضی باشین و رقیه دلش بخواد ببرنش پیشش
رقیه که خیلی دلش میخواد بره فقط می مونه رضایت شما.
با اضطراب کت آقاجان را در بغلم فشردم و گوش هایم را برای شنیدن جواب آقاجان تیز کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستودوم
کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجان را بهتر بشنوم.
_من در عجبم احمد چرا باید هم چی پیغامی بفرسته
مادر گفت:
وا آقا؟! حرفا می زنی ها.
احمد آقا شوهر رقیه است دلش میخواد زنش پیشش باشه کجاش تعجب داره؟
آقاجان پرسید:
محمد امین به رقیه نگفته احمد کجاست؟
توی یه روستای دور افتاده که نه راه درستی داره نه آب و امکانات داره رفته
من چه جوری اجازه بدم دخترم بره اون جا؟
مادر گفت:
دیگه مرد هر جا بره زنش هم باید همونجا بره
احمد آقا هم که به عمد و به خاطر تحقیر رقیه که نرفته هم چی جایی فعلا به خاطر شرایط مجبوره
با این که شوهر رقیه است می تونه به زور هم که شده زنش رو بیاد ببره ولی
این که رقیه بره یا نره رو هم به نظر شما و دل رقیه موکول کرده
_حتی یک درصد هم دلم راضی نیست رقیه رو بفرستم بره
همین جا پیش خودمون باشه خیالم راحت تره
از حرف آقاجان وا رفتم و روی زمین نشستم
صدای مادر را شنیدم که گفت:
شما صاحب اختیاری. هر چی شما صلاح بدونی
ولی رقیه خیلی دلش می خواست بره
اصلا از بعد از ظهر تا حالا کلی رنگ و روش باز شده بود.
بچه ام این قدر خوشحال بود.
این دوریا حسابی بچه ام رو از پا در آورده.
طفلک بچه ام خیلی دل تنگه
آقا جان گفت:
خانم جان منم حالش رو می بینم و جیگرم براش می سوزه
رقیه بچه و پاره تن منه.
حاضرم همه چی مو بدم ولی در عوضش دل بچه هام خوش باشه
نمی تونم اجازه بدم دخترم جایی بره که اذیت بشه و دلش خوش نباشه
_بله آقا درست میگی.
حق با شماست
ولی حالا که می دونی با رفتن پیش احمد آقا دلش خوش میشه چرا نمی خوای بذاری بره؟
_نمیخوام بچه ام آوارگی و سختی بکشه
مادر گفت:
آواره نمیشه که... میره پیش شوهرش
اگه دلیل نگذاشتن تون اینه که حس می کنین آواره میشه بهتره بدونین از نظر خودش اون الان هم آواره اس
_یعنی چی؟ مگه در به در خونه غریبه هاست که آواره باشه؟
مادر گفت:
خونه غریبه نیست ولی وقتی از خونه پدر مادرت میری خونه بخت تو خونه پدر و مادرت میشی مهمون.
مهمونم یه روز دو روزه زیاد تر که بمونی بعدش دیگه راحت نیستی اذیتی دلت میخواد بری
_خانم این حرفا رو نزن می شنوه ناراحت میشه.
رقیه دختر این خونه است، صاحب این خونه است.
جای کسیو تنگ نکرده
_آقا اگه شما بابای رقیه ای منم مادرشم
دشمنش که نیستم.
منم بچه ام رو دوست دارم دلم میخواد آسایش و راحتی داشته باشه
بله جای کسیو تنگ نکرده منم خوشحالم بچه ام پیش منه جلوی چشممه
ولی حرف من اینه رقیه خودش هم خوشحاله این جاست؟
همون قدر که خونه خودش آرامش آسایش داشت این جا هم همون قدر آرامش و آسایش داره؟
شما بهترین پدر دنیا و خونه ات هم بهترین و امن ترین خونه دنیا ولی رقیه دیگه فقط دختر ما نیست، زن یک زندگی دیگه اس
دلبستگیش جای دیگه است
دلش پیش احمده و پیش اون بودن رو میخواد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستودوم کنار پنجره ایستادم تا صدای آقاجا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسوم
آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت:
یه مدت دندون رو جیگر بذاره شرایط مساعد بشه بعد میره پیش شوهرش
مادر گفت:
حرف حرف شماست. هر چی شما بگی
شما خیر و صلاح رقیه رو بهتر می دونی
منم اگه حرفی زدم به خاطر رقیه بود.
گفتم یه وقت شرمنده دل دخترت نشی
صدای دمپایی پوشیدن مادر را شتیدم که همزمان هم گفت:
من برم شام بیارم بخورید خسته این
نارحت و غمگین از حرف های آقاجان بغ کردم و از جایم بلند نشدم.
تمام امیدم برای با احمد بودن نا امید شد.
چرا آقاجان مهربان این طور سنگدلانه مرا و احساسم را نادیده گرفت؟
کاش می توانستم به آقاجان بگویم چه قدر دل تنگ احمدم
با صدای مادر به خود آمدم که آهسته صدایم زد و پرسید:
چرا این جا نشستی؟
با حرف مادر از جا برخاستم و کت آقاجان را به میخ آویزان کردم
سر به زیر خواستم از اتاق بیرون بروم که مادر بازویم را گرفت و آهسته گفت:
من چند بار دیگه بازم به آقاجانت رو می زنم بلکه راضی بشه
یکم نذر و نیاز کن ان شاء الله دلش نرم شه
اگه میگه نه از سر بدجنسی نیست از سر علاقه و نگرانیه
من اگه الان بیشتر از این حرف می زدم ممکن بود فکر کنه از بودن تو توی این خونه ناراحتم
مثل مادر من هم آهسته گفتم:
آقاجان شما رو می شناسه
هم چی فکری درباره شما نمی کنه هیچ وقت
مادر گفت:
خیلی خوب حالا بیا بریم ان شاء الله درست میشه غصه اش رو نخور
با مادر از اتاق بیرون و به مطبخ رفتم.
وسایل شام را برداشتم و به حیاط رفتم و در ایوان سفره پهن کردم.
آقا جان صدایم زد و پرسید:
خوبی بابا جان؟
از آقاجان کمی دلخور بودم برای همین سر به زیر گفتن:
خوبم
مادر دمپایی هایش را در آورد و قابلمه را کنار سفره گذاشت رو به آقاجان کرد و پرسبد:
از محمد علی خبر ندارین؟
نمی دونم چرا نیومده دیر کرده
آقا جان در حالی که بشقاب غذایش را از دست مادر می گرفت تشکر کرد و گفت:
نگران نباش هر جا باشه کم کم پیداش میشه
مادر بشقاب غذا را جلویم گذاشت و گفت:
بخور مادر جان.
زیر لب از مادر تشکر کردم و به زور چند لقمه ای غذا خوردم.
فکر این که قرار نیست پیش احمد بروم و هم جنان باید دور از او زندگی کنم شده بود بغضی سنگین و بزرگ که راه گلویم را بسته بود.
بعد از آمدن محمد علی و جمع کردن سفره ظرف ها را لب حوض بردم و شستم
محمد علی به بهانه شستن دست هایش پیش من آمد و پرسید:
خبرا هنوز بهت نرسیده که این طوری دمغی؟
دست هایم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
چرا.
محمد امین بهم گفت.
محمد علی با تعجب پرسید:
پس چرا ...
قبل از این که سوالش را کامل کند کفتم:
آقاجان میگه نه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهارم
محمد علی با تعجب پرسید:
چرا میگه نه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ...
میگه شرایط مساعد نیست.
محمد علی لب حوض نشست و پرسید:
تو چی گفتی؟
چادر رنگی ام را دور شکمم مرتب کردم و گفتم:
من که با آقاجان حرفی نزدم.
مادر با آقاجان حرف زد آقاجانم گفتن نه
_چرا دو کلام خودت با آقاجان حرف نزدی
_دیگه مادرجان حرف زدن آقاجان نه آورد چه فایده داره من حرف بزنم
_تو برو حرف بزن حتما یه فایده ای داره
کنار محمد علی نشستم و گفتم:
روم نمیشه با آقاجان حرف بزنم.
برم بهش چی بگم؟
محمد علی به سمتم چرخید و گفت:
میخوای من میرم حرف می زنم.
قبل از این که من حرفی بزنم محمد علی از جا برخاست و به سمت اتاق آقاجان رفت.
چند بار صدایش زدم که نرود ولی رفت و به ناچار من هم پشت سرش به راه افتادم.
از پله ها بالا رفت و آقاجان را صدا زد.
جواب آقاجان را که شنید وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد.
من همان لب پله ها ایستادم و به اتاق نرفتم.
صدای محمد علی را شنیدم که گفت:
آقاجان کی قراره رقیه رو راهی کنید بره پیش احمد؟
_هر وقت احمد جایی بود که خطر نداشت
_یعنی هنوز خطر هست و احمد فرستاده پی رقیه؟
احمد حتما همه شرایط رو سنجیده مسلما خودش هم دلش نمیخواد ناموسش رو ببره تو دل خطر
وقتی میگه زنم رو بیارید یعنی امنه خطری نیست.
ثانیا بر فرض بگیم آره خطر هست احمد تحت تعقیب ساواکه تا وقتی ساواک هست احمد هم تو خطره
اومدیم تا هزار سال دیگه خطر رفع نشد یعنی رقیه حق نداره بره سر زندگیش؟
آقاجان در جواب محمد علی گفت:
من دلم نمیخواد دخترم اذیت بشه آسیب ببینه
برای همین فعلا ترجیح میدم رقیه همین جا بمونه
محمد علی گفت:
آقاجان شرمنده ام یه چیزی میگم امیدوارم ناراحت نشین و از من به دل نگیرین
ولی شما اگه می خواستین رقیه اذیت نشه آسیب نبینه اصلا نباید به ازدواجش با احمد رضایت می دادین.
این بار دومه که برای احمد اتفاقای بد افتاده و رقیه تو این مدت نبودش یه چشمش اشک بوده یه چشمش خون
اگه قرار بر آسیب ندیدنش بود شما که می دونستین احمد مبارزه، انقلابیه، اصلا نباید بهش دختر می دادین که آب تو دل دردونه تون تکون نخوره
وقتی به وصلتش با یک مبارز انقلابی رضایت دادین یعنی رضایت دادین دخترتون دردونه تون تو همه سختی ها با شوهرش هم پیاله باشه
از اول قبل وصلت کردن باید فکر آسیب ندیدن رقیه رو می کردین نه الان که هم دلش به احمد وصله هم یه بچه از اون تو شیکم داره
صدای مادر را شنیدم که گفت:
محمد علی خجالت بکش این چه طرز حرف زدن با آقاته
آقاجان گفت:
اشکالی نداره خانم. داریم مردونه حرف می زنیم
من اگه با وصلت رقیه با احمد رضایت دادم چون می دونستم مرد تر از احمد دیگه کسی در خونه مون رو نمی زنه که دخترم رو بهش بسپارم
_الان تو مردیش شک دارین که دوباره دخترتون رو دستش نمی سپارین؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهارم محمد علی با تعجب پرسید: چرا می
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجم
مادر دوباره اعتراض کرد:
محمد علی دیگه داری زیاده روی می کنی.
حواست باشه داری به آقات چی میگی
آقاجان گفت:
من الان به مردی احمد شک ندارم شرایط رقیه خاصه
وقتی احمد پیام داده اگر من صلاح می دونم یعنی منم باید بسنجم که دخترم بره یا نه
اگه فقط پیام می داد رقیه رو بفرستین با اعتمادی که به خودش دارم یک لحظه هم تعلل نمی کردم خودم رقیه رو راهی می کردم بره
_شاید احمد حیا کرده و خواسته احترام بذاره که مستقیم نگفته بیارینش
احمد گفت رضایت شما و دل رقیه
شاید وقتی اینو گفته فکر می کرده رضایت شما گروی دل دخترتونه و شما به خاطر دل رقیه نه نمیارید
آقا جان در جوابش گفت:
یک کلام و ختم کلام
تا وقتی شرایط بهتر نشه رقیه از این جا جایی نمی بره
شبت به خیر بابا جان
از پله ها فاصله گرفتم و به سمت ایوان رفتم و لب ایوان نشستم.
محمد علی در پله ها بود که چراغ اتاق آقاجان خاموش شد.
محمد علی به سمتم آمد و کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
ظاهرا مرغ آقاجان یک پا داره و کوتاه بیا نیست.
این آقاجانِ الان انگار آقاجان همیشگی نیست.
خیلی سخت و غیر قابل نفوذ به نظر می رسه
بغض گلویم را فرو دادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
اشکالی نداره.
حتما مصلحت به اینه.
دستت درد نکنه داداش که حرف زدی.
محمد علی سر تکان داد و گفت:
من میرم بخوابم اگه خوابم ببره.
شب به خیر.
در جواب او شب به خیر گفتم و به احترامش از جا برخاستم.
محمدعلی به سمت رختخوابش که روی ایوان پهن بود رفت و دراز کشید.
من هم با قدم هایی آهسته به سمت اتاق رفتم.
بدون این که چراغ روشن کنم گوشه ای از اتاق نشستم.
نه در را بستم و نه پرده را انداختم.
نور کمی از حیاط به اتاق می تاببد و کمی فضای داخل اتاق را از آن سیاهی و تاریکی مطلق در می آورد.
از وقتی محمد امین برایم خبر آورده بود چه رویاهایی که برای خودم بافتم و با مخالفت آقاجان همه رویاهایم از بین رفت.
از جا برخاستم و چراغ اتاق را روشن کردم.
آلبوم عکس های مان را از کمد بیرون آوردم و به اولین عکس آلبوم، عکسی که بعد از محرمیت دست در دست او بودم و نگاه مهربان او به صورتم خیره مانده بود چشم دوختم.
روی عکسش دست کشیدم و آهسته گفتم:
خیلی دلم برات تنگ شده ... کاش پیشم بودی
قطره اشکم از چشمم پایین چکید و روی عکس افتاد.
با گوشه روسری روی عکس کشیدم تا اشک را از رویش پاک کنم.
با دیدن دوباره عکس آه از نهادم بلند شد.
همراه قطره اشک صورت احمد هم از داخل عکس محو شد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوششم
زیر لب گفتم:
ای وای چرا این جوری شد؟
این تنها عکس دو نفره مان بود که من نابودش کردم.
آلبوم را بستم و زانوی غم بغل گرفتم.
حال دلم خوب نبود غمگین بودم و با خراب شدن این عکس عصبانی هم شدم
زیر لب به خودم غرولند کردم و گفتم:
دیگه نه خودش رو دارم نه عکسش رو
به سراغ کیفم رفتم تا نامه های احمد را بخوانم.
به کاغذهایی که از کیفم بیرون کشیدم دقت نکردم و اشتباهی به جای نامه وصیت نامه اش را باز کردم.
چشمم که به شهادتین بالای صفحه افتاد دوباره اشکم جاری شد.
با خودم عهد کرده بودم هیچگاه این وصیت نامه را باز نکنم.
وصیت نامه را روی زمین گذاشتم و گوشه روسری ام را جلوی دهانم جمع کردم و گریستم.
نمی خواستم ناشکری کنم ولی واقعا دیگر از دوری احمد به تنگ آمده بودم.
تا آن لحظه به شوق و انتظار این که احمد به زودی به دنبالم می آید تحمل می کردم و برای لحظه ای که دنبالم بیاید رویاسازی می مردم ولی حالا با نه محکم و قاطعی که آقاجان گفت فقط احساس دلتنگی و نا امیدی می کردم.
از همه دلگیر بودم.
دیگر انگار انگیزه ای برای صبر و تحمل نداشتم.
سرم را بالا آوردم و رو به خدا گفتم:
خدایا تو خودت شاهد و ناظری
تمام این مدت نگفتم چرا این جوری شد سعی کردم شاکر باشم به حکمتت به صلاحت راضی باشم
به این که شوهرم تو راه اسلام باشه راضی بودم.
تموم این دوریا و سختی ها رو گفتم فدای سر دینت
ولی کاش آقاجان نه نمیاورد.
کاش آقاجان می فهمید دلتنگی یعنی چی
خدایا تو که حالم رو می دونی کارت هم معجزه کردنه
چی میشه یه بار برای دل من هم معجزه کنی
خدایا هر چی صلاحه همون رو محقق کن فقط کاش صلاح و مصلحت و حکمتت با خواسته دل این بنده روسیاه و گناهکارت یکی بود.
خدایا ناشکری نمی کنم دارم التماست می کنم.
شکرت که هستی و پناه من بی پناه دل شکسته ای
زیر لب صلواتی فرستادم و با گوشه روسری ام اشکم را پاک کردم.
از جا برخاستم تا رخت خپاب پهن کنم و چراغ را خاموش کنم که صدای کشیده شدن دمپایی روی ینگ فرش حیاط به گوشم رسید.
از پنجره نگاه کردم.
آقاجان بود که به سمت اتاقم می آمد.
تا بخواهم به خودم بجنبم و آلبوم و وصیت نامه را جمع کنم آقاجان به در اتاق رسید و صدایم زد.
در حالی که نگاهم به آلبوم و وصیت نامه خیره مانده بود دم در اتاق رفتم و جواب دادم:
بله آقا جان؟
آقاجان وارد اتاق شد و پرسید:
چرا نخوابیدی؟
لباسم را کمی با دستم جلو گرفتم تا شکمم کمتر دیده شود و گفتم:
دیگه کم کم می خواستم رخت خواب پهن کنم.
نگاه آقاجان به سمت آلبوم که جلب شد سر به زیر انداختم.
آقا جان به سمت آلبوم رفت و همان حا نشست.
آلبوم را برداشت و باز کرد و من از خجالت لب گزیدم.
آقا جان آلبوم را روی طاقچه گذاشت و وکاغذ وصیتنامه را برداشت.
با دقت چند خط اول آن را خواند و بعد پرسید:
اینو کی بهت داده؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•