❂◆◈○•--------------------
♠❣♠❣♠❣♠❣♠ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_هفت
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♠❣♠❣♠❣♠❣♠
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆🔆🔆🔆﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_هشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🔆🔆🔆🔆
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_نه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد."
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت181 رمان یاسمین كدوم حرف بيجايي رو زديم و كدوم قدم نادرست رو برداشتيم ؟ كدوم فكر غلط بيچارمون
#پارت182 رمان یاسمین
حالا چيكار كنم ؟ حاال چطور كمكت كنم ؟ پيش خدا ناله كنم ؟ پيش خدا زار بزنم ؟ اي روزگار ! چه دشمني با من داري؟ به من زورت رو
مي رسوني ؟ به من ضعيف ! به مني كه از بچگي يتيم بودم و روي خوشي رو نديدم ! برو به كسي زورت رو نشون بده كه قوت
داره و مي تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه مني كه از بچه گي كتك خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعيف هاس ! نتونستم
ديگه خودم رو نگه دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاك قبرش و هاي هاي گريه كردم . شب شد ، اون شب رو تا صبح باالي سر قبرش
ياد شبهايي افتادم كه دوتايي با هم پيش هم صبح مي كرديم ! آره . نشستم ! اون زير خاك بود و من باالي سرش نشسته بودم
نذاشتم اون شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . يه هدايت اومد تو قبرستون ، يه هدايت ديگه از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلك بچه م تا صبح نخوابيده بود . خيلي نگران شده بود . انگار اون بچه م فهميده بود مادرش مرده . بدون اينكه از چيزي خبر ياسميني كه مي خواست از روزگار انتقام بگيره! تا يكي دو . داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بالخره قصه ياسمين هم تموم شد
روز ، صفحه اول تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو مي نوشتن و كله گنده ها تسليت مي گفتن ! حاال به كي تسليت مي گفتن ، من نفهميدم ! اما اين رو فهميدم كه وقتي از خواننده معروف بانو فالن حرف مي زدن ، مثل اين بود كه من اصالً
اون خواننده رو نمي شناختم ! يعني اون ياسمين من نبود ! يه زن خواننده بود . با يه اسم ديگه با يه اسم هنري . ياسمين من ، تو
قلب من ، آروم خوابيده بود . چند روز بعد از اداره متوفيات فرستادن دنبالم . تو وصيت نامه ، اون زن خواننده هر چي داشت و نداشت ، بخشيده بود به من ! دو تا خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمين و كلي پول نقد ! مالياتش رو حساب كردن و ورداشتن و
بقيه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوري ول كردم باشه . به در من كه نمي خورد ، گذاشتم شايد يه روزي به درد علي
بخوره . خود ياسمين مي دونست كه من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پايين نمي ره . حاال ديگه روزگار اون قدر بهم پول و
اما جاش اوني رو كه دوست داشتم و مي خواستم واسه هميشه پيشم باشه ، . ثروت داده بود كه نمي تونستم حسابش رو نگه دارم
ازم گرفت . بگذريم ، هميشه كار اين فلك همين بوده ! چند روزي بود كه مي ديدم اين بچه ناآرومه . احساس مي كردم كه يه چيزي
مثل مرغ سر كنده ، بخودش مي پيچيد و هيچي نمي گفت . يه روز صداش كردم و نشوندمش .ميخواد به من بگه اما نمي تونه پيشم و ازش پرسيدم چته بابا ؟ چرا اين چند وقته اينقدر تو خودتي ؟ چيزي شده ؟ گفت چيزي نيست بابا . درس ها سخت شده و
دبير هامون هم خيلي سخت مي گيرن . اينه كه كمي خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس خوني هستي . اين درد تو درس نيست . تو كه ميدوني بابا غير از تو كسي رو نداره . چند سال دبيرستان رو همش با معدل نوزده و بيست قبول شدي
. اگه غم تو چشمات بشينه ، جون بابا در مي آد ! تو پسر گل و آقاي مني . حاال به بابا بگو چي شده . يه كم من من كرد و بعد گفت يه خرده . مي ترسم اگه بگم مثل خيلي سال پيش ناراحت بشي و گريه كني . بهش گفتم بگو بابا جون . ديگه از گريه من گذشته ديگه دست دست كرد و سرش رو انداخت پايین. بلند شدم و ماچش كردم و دلش كه قرص شد پرسيد : بابا ، مامان مرده ؟ انگار ساكت شدم . ولي بايد چيزي مي گفتم . نگاهش كردم خيلي ناراحت بود . غم و غصه از چشمهاي بچه م ! دنيا رو زدن تو سر من مي باريد . گفتم مامان خيلي سال پيش مرده چطور ؟ چطور حاال مي پرسي مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت مي كشيد . خيلي گفتم هر چي تو دلته بريز بيرون بابا . داشت با خودش كلنجار مي رفت . يه دقيقه كه گذشت گفت : بابا ، من . شرم و حيا داشت مي دونم فالني مامانم بود ! خيلي وقته مي دونم . به كسي نگفتم اما مي دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون مي دونستم
ناراحت مي شي . خودم اين يكي دوساله گاهي مي رفتم اون جاهايي كه مي دونستم قراره برنامه اجرا كنه ، يه گوشه بيرون وا مي اما به شما چيزي نمي گفتم تا چند روز پيش كه فهميدم مامان مرد! شما هم اون روز و شب رو رفته بودي . ايستادم و مي ديدمش سر خاكش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پايين . چي داشتم بگم ؟ علي حاال ديگه بچه نبود كه بشه گولش زد . هر چند كه از همون وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سكوت كرده بود ! بهش گفتم ، اون مامان تو نبود بابا . مامان تو ياسمين زن من بود كه خيلي سال پيش مرد! اوني كه تو ميگي يه خواننده زن بود با يه اسم ديگه ! گفت بابا من مامان رو خيلي دوست داشتم .
مامانم خيلي قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير گريه . بچه م بلند شد و بغلم كرد و گفت ببخشيد بابا غلط كردم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت183 رمان یاسمین
نمي خواستم شما رو ياد مامان بندازم . ديگه از اين حرفها نمي زنم . بچه م هيچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و
ازم چيزي بپرسه ! اونروز هم ساكت شد و رفت و ديگه چيزي نپرسيد . ديگه هيچي نپرسيد . يه ماه بعدش يه روز كه از بيرون
برگشتم خونه ، علي رو ، پسر گلم رو يه گوشه اتاقش ، سياه و كبود پيدا كردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو كشته بود .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت اونقدر زد تو سر خودش و گريه كرد كه بحال مرگ افتاد ! زورم نمي رسيد دستهاش رو
وقتي رسيدم باال سرش كه كار از كار گذشته بود . بچه ام ديگه نفس – بگيرم ! فقط گريه مي كرد و خودش رو مي زد . هدايت
كنارش يه نامه پيدا كردم . توش نوشته ! كمرم شكست . بخدا كمرم شكست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد . نمي كشيد
بايد . بود . سالم پدر عزيزم و خداحافظ! اين دم آخري ، حرف زيادي ندارم كه بزنم . نمي دونم چطور از زحمات شما تشكر كنم
منو ببخشيد . مي دونم كه اين كار من باعث زجر و عذاب شما مي شه اما ديگه طاقت ندارم كه بمونم . پدر خيلي دوستتون دارم .
حاللم كنيد . من بي اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عكس مامان رو ديدم . غيرتم ديگه قبول نمي كنه كه زنده باشم .
ازتون خواهش مي كنم اون ها رو بسوزونيد و از بين ببريد تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمي دونم شما اونها رو ديديد يا نه ؟
اما حدس مي زنم كه نه اون عكس ها رو ديده باشيد و نه اون خاطرات رو خونده باشيد . چون در اين صورت حتماً نگه شون نمي
داشتيد . خواهش مي كنم نگاهشون هم نكنيد . فقط بندازيد تو بخاري ديواري تا از بين برن . خواستم خودم اين كار رو بكنم اما
چي ! خداحافظ. پريدم رفت سر يخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش كردم . خداي من . بدون اجازه شما نكردم . دوستتون دارم پدر
ديدم ! حق داشت بچه م ! خاك بر سرم كنن! كاشكي اون روز حداقل يه نگاهي بهشون مي كردم . اونقدر گريه مي كرد و خودش رو
مي زد كه ترسيدم باليي سرش بياد .گفتم : -آقاي هدايت اگه آروم نشين مي ذارم مي رم ها ! اين چيزها كه مي گين مال خيلي وقت
پيشه ! همه چيز تموم شده ، آروم باشين ! راستش اشك از چشمهاي خودم هم سرازير بود . انتظار يه همچين سرگذشتي رو نداشتم
يكي دو تا پك كه زد آروم تر شد ، . ! يه كمي بهش آب دادم خورد . يه خورده آروم شد ، يه سيگاري هم روشن كردم دادم دستش
اينا مال خيلي سال پيشه اما مگه اين زخمها توي اين دل كهنه مي شه ؟ الهي هيچكس . يه دقيقه بعدش گفت : -راست ميگي بهزاد
داغ بچه شو نبينه ! بچه م رو انداختم رو كولم و دويدم بيرون . مي زدم تو سرم و گريه كنون تو خيابونها مي دويدم . يه ماشين
برام نگه داشت . كمك كرد علي رو گذاشتم توش و رفتيم بيمارستان . اما چه فايده ! تا بچه مو ديدن و معاينه ش كردن . دكتر
اشاره كرد كه ببرنش سردخونه . نگاهي به من كرد و گفت خيلي دير شده ! چشمام سياهي رفت و ديگه نفهميدم . يه وقت چشم واز
كردم كه ديد رو يه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل كردن و يه پرستار باالي سرمه . ازم پرسيد پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم .
ولي چه كنم . ديگه اصالً دلم نمي خواست زنده باشم چه برسه به اينكه با كسي حرف بزنم . سرم رو كردم زير بالش و گريه كردم
كه همه اسير سرنوشت خودمونيم . يكي دو ساعت بعد راهي م كردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم !
هدايت دوباره شروع كرد به گريه كردن . اما يه گريه آروم و بي صدا ! قطره هاي اشك آروم از چشماش سرخورد و مي اومد پايين
. اشك هايي كه شايد چندين سال پيش راه افتاده بودن و حاال از صورتش يواش يواش و بي صدا مي چكيدن ! -رسيدم خونه اما چه
پام پيش نمي رفت . بالخره هر جوري بود رفتم تو . رسيدني! دلم نمي اومد در رو واكنم و برم تو ! آخه خونه بي علي خونه نبود و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت ديدن خونه رو بي علي نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گريه كردم
. چه شبي گذشت . هر چي بگم نمي فهمي ! خدا برا كسي نخواد . صبح رفتم بيمارستان . از آگاهي ، همون افسره اومده بود اونجا
گفت چرا اين كار رو كرد ؟ بهش جريان رو . . تا منو ديد وا داد ! گفت اين پسر شما بود ؟! گريه كردم . جاي جواب گريه كردم گفتم . بيچاره ماتش برده بود . يه سيگار روشن كرد و گفت اي كاش اون عكس ها رو بهت نداده بودم . كاش اصالً منو نمي فرستادن واسه اون پرونده ! كاشكي يه جايي مي ذاشتي كه دست اين بچه بهش نرسه ! طفلك جوون بوده و نتونسته تحمل كنه !
چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمك رو زخمم نپاش . بيچاره خيلي ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پايين و رفت پيش دكتر يه چيزي بهش گفت و برگشت پيش من .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت184 رمان یاسمین
بهم گفت كاري داري كه برات انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تيرت رو در بيار و يه تير
بزن راحتم كن ! بخدا نمي تونم اين يكي رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت پايين و رفت . نيم ساعت بعد يه ! بزن تو مغز من
ماشين اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو ديدم يه چيزي پشت ماشين گذاشتن . از پشت شيشه نگاه كردم . علي من بود ! سرم رو
محكم زدم به ماشين . پيشونيم شكست . اومدن گرفتنم . خالصه هر جوري بود ، پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م
حموم دامادي .رو بردن غسالخونه . منم رفتم تو ، مرده شوره گفت برو بيرون . گفتم نمي رم . مي خوام بچه م رو خودم بشورم
كه نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اينجا بشورمش ! يارو ناراحت شد . صورتم رو ماچ كرد و به يكي اشاره كرد كه منو ببره بيرون .
بهش گفتم حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاري كني ! آوردنم بيرون . منم همون پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو مي
شستن . من پشت در مي زدم تو سرم و گريه مي كردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بيرون . اينجا دوباره مي زد تو
مونده بودم چيكار كنم . هيچكس رو نداشتم كه كمك .پيشونيش و گريه مي كرد . دل خودم داشت مي تركيد . رفتم باال سر بچه م
كنه و نعش پسرم رو بلند كنه ! علي خوابيده بود اونجا و من باال سرش نشسته بودم و نمي دونستم چيكار كنم . خودم بلند شدم و
رفتم تنهايي بچه م رو بغل كردم ! چند نفر دويدن جلو و گفتن الاله اال هللا ! چيكار مي كني مرد ! گفتم چيكار كنم ؟ من و بچه م
تنهائيم ! كسي رو نداريم ! بي كسيم ! اينو كه گفتم ده بيست نفر كه براي يه مرده ديگه اومده بودن اونجا گفتن يا هللا ! اول اين خدا
بيامرز ر و ببريم بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات فرستادن . اشهد براش گفتن و
بردنش سر يه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو نكندن و بچه م رو خاك نكردن ، نرفتن ! وقتي همه چيز تموم شد ، فاتحه خوندن
و خداحافظي كردن و رفتن . دوباره مونديم من و علي . اون زير خاك و من روي خاك ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ،
ياسمين فاصله داشت . رفتم باال سر ياسمين . گفتم بيا ! علي رو مي خواستي ببيني ؟ ببين! تا حاال با من بود ، از حاال تو مواظبش
باش ! من كه نتونستم! برگشتم سر خاك پسرم . باال سرش نشستم و گفتم : بابا جون خيلي سختي كشيدي ؟ نه ؟ خاك بر سر اين
بابا كنن كه نتونست يه امانت خدا رو نگه داره ! خاك بر سر اين بابا كنن كه نذاشت تو از بچگي حرف دلت رو بهش بزني ! پسر با
غيرتم ، با درد تو چه كنم ؟ پسر نجيبم با داغ تو چه كنم ؟ بابا جون چي ازم ديدي كه تنهام گذاشتي ؟ من كه جز تو كسي رو نداشتم
. توبودي و زندگيم ! حاال به چه اميد زنده باشم ؟ باباجون هميشه مامانت رو ازم مي خواستي ؟ اين مامانت ! چند متر اون طرف
بميرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه . تر منم كه بي غيرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بميرم كه هيچوقت توقعي ازم نداشتي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت185 رمان یاسمین
همكالسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو بهم نشون بدي ؟ ديگه نمي آي بگي بابا
هر چي كه داشتم ازم گرفتي كه ! منم ببر ديگه ! سرم رو گذاشتم رو ! جايزه گرفتم ؟ ديگه نمي آي بگي بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا
بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و . قبر پسرم و خوابم برد . يه وقت بيدار شدم كه عصر بود . يه ساعتي به غروب داشتيم
همه جا تاريك بود . برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون رو بسته بودن . يواشكي از باالي نرده ها پريدم تو . رفتم باال سر علي م
و چند تا چراغ از دور سو سو مي زد . نشستم . خاكش رو ماچ كردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اينجام . مامانت هم
اينجاست . تنها نيستي ! پسر ماه و نازم . قربون اون كاكل قشنگت برم كه هيچوقت ازم هيچي نخواستي . نه لباس ، نه كفش ، نه
اونقدر حيا تو چشمت بود كه جلوي من پاهات رو دراز نمي كردي! فقط يه بار يه چيزي !گردش ، نه تفريح ، هيچي ازم نخواستي
ازم خواستي . اونم موقعي بود كه مامانت رفته بود . ازم خواستي برات ساز بزنم . ازم خواستي برات اون آهنگ رو بزنم كه
مامانت دوست داشت و مي خوند تا تو بخوابي و نترسي! حاالم اومدم كه برات همون آهنگ رو بزنم تا نترسي و بخوابي! سازم رو
در آوردم و گذاشتم زير چونم . آرشه رو تو دستام گرفتم كه ديگه جوني توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند كه
بابا باال سرت مي شينه تا تو خوابت ببره ! شروع كردم آروم زدن . اشك هام از روي ساز چكيد رو قبر بچه م ! نرم نرم مي زدم و
گريه مي كردم ! يه موقع نگاه كردم و ديدم يه نفر بغل دستم واستاده . خجالت كشيدم . سرم رو انداختم پايين . مامور اونجا بود .
پرسيد چيكار مي كني اينجا ؟ جواب ندادم . گفت معصيت داره تو قبرستون ساز مي زني گفتم دارم با خدا حرف مي زنم . دارم واسه
بچه م قصه مي گم ! گفت با ساز ؟! گفتم اين زبون منه ! ساز نيست ! من غير از اين زبون ، زبون ديگه اي ندارم ! حاال اگه نمي
خواي بذاري حرف بزنم ، نمي زنم ! يه نگاهي بهم كرد و گفت : تو همون نيستي كه چند وقت پيش هم واسه اون خواننده هم اومده
قبر يه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه ! بودي اينجا ؟ گفتم چرا . گفت اينجا كه قبر اون نيست
بگم تا خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمين و خودش هم نشست و يه سيگار روشن كرد و گفت : حاال كه اين ساز
منم قصه خيلي دوست دارم . بگو تعريف كن ! دوباره شروع كردم . اين دفعه !نيست ، معصيت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن
ديگه ساز خودش مي زد . من فقط گريه مي كردم ! خدايا چه كرده بودم كه روزگار فقط يه پرده از نمايش خوب زندگي رو بهم
نشون داد . آي بميرم واسه غمي كه تو دلت بود بابا! بميرم واسه مهري كه رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ، ببخش منو گل بي
خارم ! همه زندگي رو اشتباه كردم . كاشكي تو اون چشماي قشنگ و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهميدم كه هميشه
خدايا چقدر بايد آزمايش پس بدم ؟ .يه گوشه قلب كوچيكت از مهر مادر خالي بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر
ببين ديگه . يه ذليل تو سري خوردم! هر دفعه كه امتحانم كردي مگه چيكار كردم ؟ ! يه آدم ضعيف مثل من كه امتحان كردن نداره
غير از اينكه يه گوشه نشستم و گريه كردم ؟! اي روزگار نانجيب ، حاال كه زورت رو بهم رسوندي ، دلت خنك شد ؟ راحت شدي ؟
پدر و مادرم رو ازم گرفتي ، يتيم خونه رو نصيبم كردي . زن قشنگم رو ازم گرفتي ، دنيام رو خراب كردي ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتي ؟ تو اين دنياي به اين بزرگي فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زيادي بودن ؟! هيچوقت صداي سازم رو اينقدر محزون و غمگين نشنيده بودم . صداي بغض كرده ش تو تمام قبرستون پيچيده بود . صدا از صدا در نمي
اومد ! قبركنه بلند شد . يه قطره اشكي رو كه رو صورتش بود پاك كرد و گفت جيگرم آتيش گرفت . مگه تو اين دلت چقدر غمه ؟
امشب تمام اموات رو به گريه انداختي كه !! بعد سرش رو انداخت پايين و آروم آروم رفت . ساز رو گذاشتم زمين و سرم رو ماچش كردم و گفتم بخواب عزيزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند كه خواب تو چشمات نره ! منم . گذاشتم رو خاك پسرم همين جا پيش ت مي خوابم . خدا رو چه ديدي ؟ شايد يه روز دوباره هر سه تامون به هم ديگه رسيديم ! هدايت ديگه چيزي نگفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سلام_بر_شاه_کریمان✋🏻
صُبحِ مَن با یڪ🌤
سَلام اِمْروز زیبٰا میشَود
اَلسلام اِے حَضْرٺِـ
اَرباب😍ْ ،مولانٰا حَسَنْ (ع)🌸
#کنیزه_الحسن 💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_یـکم
✍ماشین رو خاموش کردیم شب وسط بیابان سوز سردی می اومد صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم یاد آیه قرآن که می فرمود چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم یهو از دهنم پرید اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ...
تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه کردنش ساکت شد ...
من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که
- ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن
اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد مردم کتابی می چسبیدن بهم سوزن می انداختی زمین نمی اومد می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...
ظهر بود مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن وقتی رسیدیم به محل اشک، امانش رو برید ...
یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن جزغاله شده بودن جنازه هاشون چسبیده بود بهم بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود جنازه ها رو در می آوردیم دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش فرداش حکم مأموریت اومد بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومدپیداش کردید؟ ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_دومــ
✍تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم
می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه جوون های مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم
توی مشهد همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان بخش کودکان دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نریدکی بهتون گفته بود برید؟
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود لو رفت جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم
ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از احدی نداریم اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود آقا رسول هم
اما من خوابم نمی برد می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
اینجا فصل عقرب داره نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه شیشه رو بده بالا هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده
فکر کردم شوخی می کنه توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید فصل عقرب دیگه چیه؟
یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی لای موهات روی دست یا صورتت وسط جنگ و درگیری عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن یکی از بچه ها خیز رفت بلند نشد فکر کردیم ترکش خورده رفتیم سمتش عقرب زده بود توی گردنش پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت شب عجیبی بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_سـومــ
✍نفهمیدم کی خوابم برد اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم اما کنار نمی رفت به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده
پام با کفش ها غریبی می کرد انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند
از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی
نشسته بودم همون جا گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم درد دل می کردم حرف می زدم و می سوختم می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم به خودم که اومدم وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط خاک کربلا بود
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...
گریه می کردم و می خوندم انگار کل دشت با من هم نوا شده بود سرم رو از سجده بلند کردم خطوط نور خورشید به زحمت توی افق دیده می شد ...
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود هوا گرگ و میش بود و خورشید آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم
توی اون گرگ و میش به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم فراتر از حقیقت بود
از خود بی خود شدم اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم دوباره صدای آقا مهدی بلند شد با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد توی وجودم محشری به پا شده بود
از دومین فریاد آقا مهدی بقیه هم بیدار شدن آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم اشک امانم نمی داد
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_چـهـارمــ
✍با هر قدمی که برمی داشتم اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن اما من خیالم راحت بود اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین هیچ چیزی برای گفتن نداشتم خوب می دونستم از دید اونها حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی
چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد ...
پس شهدا چی؟
نگاهش سنگین توی دشت چرخید
با توجه به شرایط ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست دست خالی نمیشه بریم جلو برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه نگران نباش به بچه های تفحص موقعیت اینجا رو خبر میدم
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک محو تصویری بودم که لحظه به لحظه محو تر می شد
بهترین سفر عمرم تمام شده بود موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه سنگ تمام گذاشته بودن ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم
یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه
توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد
و سرش رو انداخت پایین به زحمت بغضش رو کنترل می کرد با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام
بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه زیر شکنجه سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت راه افتادیم سمت ماشین
راستی داشت یادم می رفت از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود فقط لبخند زدم
بلد نیستم فقط یه حس بود یه حس که قبله از اون طرفه ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چــهـل_و_پـنـجـم
✍اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب چند تا پوستر خریده بودم اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم چشم هام رو بستم و از بین پوسترها یکی شون رو کشیدم بیرون دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم فقط یه پوستر یا یه عکس بود ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟
فردا شب با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم
با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد ... که
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت پوسترم پاره شده بود با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون
کی پوستر من رو پاره کرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون
کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
من پام رو نگذاشتم اونجا بیام اون تو سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ رفتم سر کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد داشتم از شدت ناراحتی می سوختم
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ اونجایی که چسبونده بودم محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره
تو که بلدی قاب درست کنی قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار که دست کسی بهش نگیره
مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم می خواست اونجا نچسبونه
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
خیلی پر رویی بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگهش داشتم ...
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بو سعی کرد هلم بده لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک فرش زیر پاش سر خورد
برو هر وقت پشت لبت سبز شد کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم
هنوز ملتهب بودم سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون چنین حالتی رو به من ندیده بودن
جو خونه در حال آرام شدن بود که پدر از در وارد شد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•--------------------
♻♦♻♦♻♦♻♦♻﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_یک
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت :
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♻♦♻♦♻♦♻♦♻
○⭕️
--------------------•○◈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💢🌼💢🌼💢🌼💢🌼💢﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_دو
یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم .
اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت.
چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده.
یاسر آهی کشید و گفت:
ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
**
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.
دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💢🌼💢🌼💢🌼💢🌼💢
○⭕️
--------------------•○#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💢♻💢♻💢♻💢
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_سه
کمیل کلافه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم
ــ آره خودم گفتم
ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.
کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند.
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💢♻💢♻💢♻💢♻💢
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_چهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام بهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_پنج
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت185 رمان یاسمین همكالسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو ب
#پارت186 رمان یاسمین
نگاهش کردم. از یه ساعت پیش تا حالا سرش رو تكيه داد به ديوار و آروم گريه كرد . چشماش رو بسته بود و گريه مي كرد
باورم نمي شد كه اين آدم همون استاد.... باشه ! دلم نمي اومد تنهاش بذارم اما بايد مي !انگار آب شده بود يه پوست و استخون رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش كنار بياد . وقتي از جام بلند شدم ، دم درد كه رسيدم گفت : تو خيلي شبيه پسرم هستي . چه
صورتت چه حيا و نجابتت! واسه همين از روز اول مهرت به دلم افتاد . -مي تونم يه سوال ازتون بكنم ؟ سرش رو تكون داد . -
جريان اين طال چيه؟ هدايت – علي پسرم يه روز يه جفت آهو از يه دوره گرد خريد . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهميدم چرا
اون رو خريده . چشماش ! چشمهاش شبيه مادرش بود . شبيه چشمهاي ياسمين ! اين رو گفت و سرش رو انداخت پايين و گريه
راست مي گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بيرون . طال تو باغ . كرد . نگاهي به عكس ياسمين كردم
واستاده بود . تا منو ديد اومد جلو . نازش كردم . يه آن دلم واسه پسر آقاي هدايت سوخت . خيلي سخته كه يه بچه جاي مادر ،
دلش رو به يه جفت چشم خوش كنه ! از باغ زدم بيرون و در رو پشت سرم بستم . از در و ديوار و درخت ها و زمين همه چيزش
غم مي باريد . قدم زنون رفتم طرف خونه . بيست دقيقه بعد رسيدم . از دور كاوره رو ديدم كه پشت در اتاقم نشسته و سرش پايينه
. متوجه من نشد . وقتي رسيدم بهش ديدم چند تا اسكناس صد تومني و پنجاه تومني و دويست تومني جلوش افتاده رو زمين .
ببين ! مونده بودم كه جريان چيه كه متوجه من شد و از جاش بلند شد و گفت : -كجايي بابا ؟ يه ساعته مثل گداها نشستم اينجا
چقدر پول برام ريختن !هر كي رد شد يا يه پنجاه تومني يا صد تومني انداخت جلوم ! -راست مي گي كاوه ؟ كاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . يعني اينجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و يه دستم رو هم گذاشته بودم رو زانوم و
رفته بودم تو فكر . يه زن و مرد داشتن رد مي شدن . زنه به مرده گفت : ببين بي كاري چه بيداد مي كنه ! جوون مثل گل ، لنگه
ديوار نشسته اينجا داره گدايي مي كنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و تن لش ! بيا بريم ولش كن ! اما زنه اومد جلو و يه پنجاه
منم هيچي نگفتم و از جام تكون نخوردم . راستش اولش خجالت كشيدم كه مرده گفت لباس تنش رو ببين ! . تومني انداخت جلوم
از لباس پسر خودمون شيك تره ! زنه در حاليكه دستش رو مي كشيد گفت بيا بريم مرد تو كه اينقدر خسيس نبودي ! پنجاه تومن
كه ما رو نكشته ! خالصه دو تايي رفتن . اونا كه رفتن سرم رو بلند كردم . ديدم مثل گداها نشستم كنار خيابون و دستم هم كمي
دراز شده جلو ! حساب كردم حاال كه كاري ندارم تو هم معلوم نيست كي بر مي گردي خونه ، چطوره از وقت استفاده كنم ! از تو
جيبم دو سه تا صد تومني در آوردم و انداختم جلوم و همونجوري نشستم و دست رو هم بيشتر دراز كردم و سرم رو گذاشتم رو
اون يكي دستم و كف دستم رو گرفتم طرف باال ! پسر چه جاي خوبي يه اينجا ! چقدر هم توش رفت و آمده ! هر كي رد شد يه
اسكناس برام انداخت! بيشتر دخترا واسه م پول مي ريختن ! از فردا من همين ساعت ها مي آم اينجا مي شينم . -برو گم شو !
پاشو بريم تو ! كاوه – بذار دخل امروزم رو جمع كنم . شروع كرد پول ها رو از روي زمين جمع كردن و شمردن ! با تعجب بهش
نگاه كردم و گفتم : -كاوه جون من راست مي گي يا بازم داري چاخان مي كني ؟ كاوه در حاليكه اسكناس ها رو دسته كرده بود و
داشت مي شمرد گفت : -بجون تو راست مي گم صبر كن . بعد شمرد . -هزار و صد ، اينم هزار سيصد ، اينم هزار و چهارصد و
پنجاه . بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت : -ببين االن سه ربعه كه اينجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه كاسبي كردم ! اما نه !
سيصد تومنش مال خودمه .از جيبي خودم در آوردم مي شه هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمي شد كه گفت : -
چرا اينطوري نگاه مي كني؟ -كاوه جدي اينجا نشستي گدايي كردي؟ كاوه – مي گم به جون تو ! عجب خري هستي ها ! -پسر تو
خجات نكشيدي ؟ اگه يه آشنا رد مي شد ؟ اگه فريبا از اون باال مي ديدت چي ؟ كاوه – سرم رو انداخته بودم پايين صورتم معلوم
جدا داشتي گدايي مي كردي ؟ كاوه – اوال كه من گدايي نمي . نبود ! -واقعا ديگه تو شورش رو در آوردي ! تو رو خدا راست بگو
كردم ، يعني نه از كسي چيزي خواستم و نه چيزي به كسي گفتم . حاال حالت نشستنم مثل گداها بوده بماند ! اينكه گدايي نيست !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت187 رمان یاسمین
خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه كمك كردن به همنوع داوطلبي مي شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه
بجون تو اگه بابام بفهمه يه همچين جايي - : خيس عرق شده بودم ! كاوه خيلي خونسرد پول ها رو گذاشت تو جيبش و گفت . كردم
هست و يه همچين كاسبي اي مي شه كرد ، از فردا حجره اش رو مي بنده و با مامانم مي آن مي شينن اينجا ! همه خنده م گرفته
بود و هم از خجالت داشتم آب مي شدم . -نمي دوني بهزاد ! دخترا كه برام پول مي انداختن انقدر چيزاي قشنگ و با نمك بهم مي
گفتن كه نگو! -مرده شور اون روت رو بشوره كه چقدر پررويي تو ! كاوه – بجون تو يكي شون يه صد تومني انداخت جلومو بعد
بهم گفت : اگه سرت رو بلند كني و بذاري من صورتت رو ببينم پونصد تومن ديگه بهت ميدم ! يه آن اومدم سرم رو بلند كنم و
پونصد تومني رو بگيرم كه ترسيدم نكنه يكي از دختراي دانشگاه باشه ! بعد خيلي جدي گفت : اگه اون پانصد تومني يه رو مي
گرفتم االن دخلم شده بود هزار و شيصد و پنجاه ! دستش رو گرفتم و كشيدمش طرف در خونه و در رو واز كردم و بردمش تو اتاق
و گفتم : -آبرو براي من نذاشتي تو اين محل بخدا ! يه نگاهي به من كرد و گفت : -همچين حرف ميزني كه هر كي نشناسدت فكر
مي كنه پسر امير كويتي ! بعد در حاليكه مي خنديد گفت : -بهزاد جون ! فعالً كه تعطيليم و بيكار . اگه روزي سه ساعت بشيني
همين پشت در خونه ت تكيه رو بدي به ديوار ، بهت قول ميدم سر يه ماه اونقدر پول در بياري كه مادر فرنوش با منت دخترش رو
بجون تو هيچ كاري هم نداره ! خيلي راحته . تازه مي توني همونجور كه سرت رو پايين انداختي واسه خودت يا زير لب شعر !بده
واي واي واي ! بخدا وقتي فكرش رو مي كنم تنم مي لرزه ! تو چه جوري روت شد بشيني - . بخوني يا درس هات رو مرور كني
اينجا گدايي كني ؟ اگه يه دفعه يكي مي ديد و مي رفت به بابات مي گفت چي مي شد ؟ كاوه – هيچي ! بابام خيلي خوشحال مي شد !
از خنده داشتم مي ! مي گفت : پسرم ديگه رو پاي خودش واستاده و داره واسه خودش كاسبي مي كنه ! -خدا مرگت بده كاوه
مردم كه گفت : -جون من تو يه دقيقه هيچي نگو و بذار من برم پشت در اتاقت مثل يه ربع پيش بشينم . تو فقط از پنجره نيگا كن
ببين چقدر برام پول مي ريزن! باور كن اونج وري مي شينم ملت جمع مي شن دورم و برام اسكناس ميندازن و واسه م دلسوزي مي
كنن ! از خنده دل درد گرفته بودم كه گفت : -خودم باور نمي كردم اينقدر پر رو باشم و بتونم گدايي م بكنم . خب الحمدهلل اگه يه
روز از دانشگاه فارغ التحصيل شدم و مدركم بدردم نخورد كه حتماً نمي خوره ، زن و بچه م گشنه نمي مون. با خنده بهش گفتم : -
اگه تو همون موقع مأموراي شهرداري مي گرفتن ت چيكار مي كردي؟ كاوه – اونقدر كاسبي م خوب بود كه يه چيزي بهشون مي
وقتي خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حاال اين وقت روز اومده بودي ، اينجا چيكار ؟ . دادم و مي رفتن . دوتايي زديم زير خنده
! كاوه – اونقدر از اين پول ها كه در آوردم ذوق زده شدم كه يادم رفت واسه چي اومده بودم اينجا
حاال فكر كن ببين واسه چي اومده بودي؟-
: يه كمي فكر كرد و گفت
! بهزاد ، بجون تو يه حساب سرانگشتي كردم و ديدم اگه هر روز بيام اينجا بشينم روزي هفت هشت هزار تومن پول در مي آرم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت188 رمان یاسمین
خدا خفه ت كنه كاوه ! بخدا يه روز با اين شوخي هات كار دست خودت مي دي ها-
بالاخره يادت اومد واسه چي اومده بودي اينجا ؟
! كاوه – هر چي مي خوام فكر اين كاسبي رو از ذهنم بيرون كنم نمي شه ! وامونده اصالً يه دقيقه نمي ذاره به چيز ديگه فكر كنم
: دوباره دوتايي زديم زير خنده كه گفت
! باور كن تو اين شهر پول ريخته ! فقط بايد جمع ش كرد يكي نيومد به من بگه آخه پسر تو با اين سر ! بخدا چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستي داريم ما ! چه مردم نجيبي داريم
و وضع چرا نشستي گدايي مي كني ؟
: بعد چكمه هاش رو بهم نشون داد و گفت
ببين بهزاد ، هر كور و احمقي اين چكمه ها رو ببينه مي فهمه هيچي هيچي نه صد هزار تومن قيمتشه ! هر هالويي اين كاپشن تنم رو ببينه مي فهمه خارجي يه و هفتاد و هشتاد هزار تومن مي ارزه ! اونوقت هي برام پول مي ريختن
: خنديدم و گفتم
باالخره واسه چي اومده بودي اينجا ؟ چرا نرفتي باال پيش فريبا؟-
: انگار تازه يادش افتاده و قيافه غمگين به خودش گرفت و گفت
ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بيا نيگاه كن ، تا تو جيبهام غصه رفته ! يه تيكه غم رفته بود تو چكمه م ، پام رو زخم كرد-
! خفه بشي كاوه كه غصه ت هم مثل آدميزاد نيست ! حاال بگو ببينم چي شده ؟-
غصه گلوم رو گرفته نمي تونم حرف بزنم ، يه صد تومني در راه خد كمك كن شايد غصه ها بره پايين تا برات تعريف كنم . –كاوه
االن تو كه رفيق مني بايد به دادم برسي . بايد غمم رو بخوري . بيا ، نيم كيلو ، پنجاه گرم كم ، برات غم آوردم . بگير بخور .
! بخور تعارف نكن كه زياد دارم
تو كي آدم مي شي ؟ آدم نمي فهمه داري راست مي گي يا دروغ ؟ جداً طوري شده ؟-
!كاوه – آره بابا ! حتماً بايد نعش منو ببيني تا باور كني ناراحتم ؟
!آخه تو كه مثل آدم حرف نمي زني-
! كاوه – بجون تو خيلي ناراحتم
. مگه من مرده ام كه تو ناراحت باشي رفيق-
خيلي ممنون .قربونت بهزاد جون . ولي ايكاش تو مرده بودي ! دو روز عزاداري مي كرديم و تموم مي شد مي رفت پي –كاوه
! كارش ! بدبختي من از اين چيزها بيشتره
. خفه نشي با اين حرف زدنت-
باالخره مي گي چي شده يا نه مامانم ميخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانكي م . ديده پول ازش خيلي برداشت كردم . ترسيده نكنه خدا نكرده –كاوه
!دور از جونم ، گردي شده باشم
تو چي بهشون گفتي؟-
! كاوه – هيچي بابا ، گفتم هروئيني نشدم . قمار كردم باختم
راست مي گي كاوه ؟-
. كاوه – تو چقدر ساده اي ؟ خب جريان رو گفتم ديگه
چي گفتي ؟-
.كاوه – گفتم واسه فريبا وسائل خونه خريدم و پول اجاره خونه شو دادم با پول پيش
اونا چي گفتن ؟-
كاوه – پرسيدن فريبا كيه ؟
تو چي گفتي ؟-
.كاوه – گفتم يه دختره
خب؟-
! كاوه – خب كه خب
يعني اونا چي گفتن ؟-
كاوه – گفتن يه دختره يعني چي ؟
خب؟-
! كاوه – مي گم ها ! امروز وسط هفته اس و اونقدر گدايي كردم ، شب جمعه حتماً دو برابر امروز مي شه اينجا گدايي كرد ها
مي گم به فريبا بگم يه چادر بندازه سرش و عصرها بياد بشينه ! اينجا خوب كاسبي مي كنيم ! چطوره ؟
ا ا ا ا !! ميگم تو چي گفتي ؟-
كاوه – گفتم يه دختره كه مادرش مرده . اونا گفتن هر دختري كه مادرش بميره ، تو ميري براش خونه اجاره مي كني و وسايل
خونه مي خري؟
اون وقت اونا چي گفتن ؟-
! كاوه – من گفتم نه هر دختري . بعضي از دخترها اگه مادرشون بميره من براشون خونه اجاره مي كنم و وسايل خونه مي خرم
اون وقت چي شد ؟-
! كاوه – هم پدر ، هم مادرم ، هر كدوم دو تا فحش بهم دادن
كاوه جونت باال بياد كه جونم رو باال آوردي ! درست حرف بزن ببينم چي شده ؟-
.كاوه – هيچي ديگه ، مامانم گفت بايد زودتر زن بگيري
خب؟-
كاوه – خب كه چي ؟
يعني اينكه بعدش چي شد ؟-
. كاوه – منم گفتم يا زن نمي گيرم يا اوني كه دوست دارم مي گيرم
اونا چي گفتن ؟-
!كاوه – گفتن تو گه مي خوري
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت189 رمان یاسمین
لال شي پسر ! ديوونه م كردي . بعدش چي شد ؟-
. كاوه – اونا گفتن حاال تو كي رو دوست داري ؟ منم گفتم فريبا رو . اونا گفتن فريبا كيه ؟ منم گفتم همون دختره كه مادرش مرده
خب خب ! اونا چي گفتن ؟-
. كاوه – صحبت شون همين جا تموم شد
يعني چي صحبت شون همين جا تموم شد ؟-
! كاوه – يعني تئوري تموم شد بحث تبديل شد به كار عملي
يعني چه؟-
! كاوه – يعني اينكه يه لگد زدن در اونجام و از خونه بيرونم كردن ! روم نميشه بگم كجا خب-
! كاوه – منم اومدم پيش تو كه بگيري منو زير بال و پر خودت و ازم حمايت كني
تو اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي-
! بلند شو گم شو برو بيرون با اين تعريف كردنت
من يه بچه بي پناهم كه به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندي و بيرونم كني فاسد مي شم گناهش مي افته گردن تو ! از اينجا –كاوه
! برم گول مي خورم . جوون ها فريبم مي دن مي شم فريب خورده
تو دنيايي رو فاسد مي كني ! بيچاره جوونا ! حاال بگو ببينم جون من راست مي گي ؟-
كاوه –آره بابا !دروغم چيه ؟
حاال مي خواي چيكار كني ؟-
! كاوه – زكي ! اگه مي دونستم كه نمي اومدم پيش تو
تو مطمئني كه فريبا رو دوست داري و مي خواي باهاش ازدواج كني ؟-
كاوه – نه
باز لوس شدي ؟-
. كاوه – آره بابا مطمئنم
يعني با دختر ديگه اي غير از فريبا عروسي نمي كني ؟-
! كاوه – خب چرا ! اگه يه دختر خوشگل تر از فريبا گيرم بياد باهاش عروسي مي كنم
! خاك بر سرت كنن با اين عشق ت-
. كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . من فقط با فريبا عروسي مي كنم
كامالً مطمئني ؟-
. كاوه – نكنه تو يه دختر خوشگل تر از فريبا واسه م پيدا كردي ؟ جون من اگه پيدا كردي بهم بگو
! مرده شورت رو ببرن كاوه-
كاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب مي شه ! جون من اگه يه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داري بگو . اگه نه برم همين
. فريبا رو بگيرم
. پاشو برو گم شو كه با تو نمي شه حرف حساب زد-
: كاوه با حالت گريه گفت
آخه چيكار كنم كه تو حرف منو باور كني ؟-
براي اينكه همه ش شوخي مي كني . آدم نمي فهمه داري حرف راست مي گي يا دروغ؟-
. كاوه – بايد فكرهامو بكنم
مگه تا حاال فكرها تو نكردي ؟-
چرا ، اما نمي دونم چرا يكي ته دل بهم ميگه تو برام يكي ديگه رو زير سر گذاشتي كه از فريبا خوشگل تره ! مي ترسم –كاوه
سرم كاله بره ! ميشه عكس ش رو يه دفعه بهم نشون بدي ؟
!عكس كي رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمي شي-
باشه باشه ! راست مي گم . آره بخدا ، مي خوام با فريبا عروسي كنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو بايد بياي و با مامان –كاوه
. و بابام صحبت كني
. من حرفي ندارم . هر وقت ميخواي بگو . اصال بلند شو همين االن بريم-
دوتايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم . وسط راه كنار خيابون ، كاوه يه زن گدا رو ديد و نگه داشت و پياده شد و رفت جلوش
: و تمام اون پولهايي رو كه گدايي كرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نكنه كه كاوه گفت نترس مادر ! ديگه خودم راهش رو ياد گرفتم ! محتاج شدم در جا مي آم و مي شم همكار شما ! فوت و فن اين حرفه رو هم ياد گرفتم
خالصه دوباره سوار شد كمي بعد رسيديم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسيديم باباش با عصبانيت ازش پرسيد
كجا بودي ؟
! كاوه- رفته بودم باباجون سركار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت190 رمان یاسمین
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زير خنده . بعد از سالم و احوالپرسي پدرش گفت
. خوب شد اومدي جوون . ما كه زبون اين پسره رو نمي فهميم-
. تو جريان اين دختره رو برامون تعريف كن
. تموم جريان رو غير از اون كه فريبا سوار ماشين ما در اون شب شده بود تعريف كردم
خانم برومند-من مي خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمي گيري؟
. كاوه – چون از بچگي باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم مي مونه
. خانم برومند- خب دختر دايي ت ، ناهيد رو ميگم با اون عروسي كن
كاوه – اونم نمي خوام . قدش خيلي بلنده . مي خوام در گوشش يه چيزي بگم بايد صندلي زير پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه
!
. خانم برومند –خب چه عيبي داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد ميشه
! كاوه – راست مي گين بچه مون ميشه تير چراغ برق . تازه از كجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه
.آقاي برومند – ال اله اال هللا ! خيلي خب برو دختر عمه ت رو بگير
اون دماغش كوفته ايه . دماغ كوفته اي دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم كه شما برام جفت پيدا مي كنين؟ فكركردين –كاوه
من مرغم واسه م دنبال خروس مي گردين ؟
: بعد رو به من كرد و گفت
اسم منو گذاشتن كاوه . كم كم تو ذهنشون تبديل شده به گاوه . حاال مي خوان يه ماده خوي پيدا كنن با من جفت بندازن و اصالح -
.نژاد كنن
. پدرش زد زير خنده
خانم برومند – پس تو كي رو مي خواي ؟
. كاوه – همون دختره كه مادرش مرده
. آقاي برومند – تو اصالً حرف نزن . يه كلمه حرف حسابي از دهن ت در نمي آد
. كاوه – چرا بابا . سالم و خداحافظ كه ميگم حرف حسابي يه ديگه
.دوباره پدرش خنديد
آقاي برومند – آخه پسرم تو از اين دختر چي مي دوني ؟
. كاوه – مي دونم كه مادرش مرده
: اين دفعه همه خنديديم . فضا از حالت عصبي در اومده بود كه كاوه گفت
يه پيشنهاد دارم . حاال كه موافق نيستين، اجازه بدين من شش ماه فريبا رو بگيرم بعد طالقش مي دم كه اصالح نژاد كنيم . بعدش -
براتون گوساله بدنيا مي آرم اندازه فيل هاي هندوستان! چطوره؟
! خانم برومند – پسر جون اينقدر شوخي نكن . اين زندگي ته . آيندته
! كاوه – اگه نذارين با فريبا عروسي كنم مي رم از اين پنجره مي پرم پايين ها
! آقاي برومند – خودكشي هم غير آدميزاده ! اين پنجره كه تا كف حياط يه متر بيشتر فاصله نداره
. كاوه – خب چهار دفعه از اينجا مي پرم پايين اونوقت همه ميگن از چهار متري پريد پايين
آقاي برومند – پسر تو كي آدم مي شي؟
. كاوه – زنم بدين آدم مي شم
. همه خنديدن
اصالً مي دونين چيه ؟ من هم ژاله و هم ناهيد دختر دائي و هم دختر عمه و هم فريبا رو مي گيرم . چطوره؟ زن گرفتن –كاوه
واسه من مثل قرص آنتي بيوتيكه ! هر شش ساعت يكي . اينطوري خيلي زودتر بهبود پيدا مي كنم . موافقين؟
: بعد رو كرد به من و گفت
. ا ! پس تو رو آوردم اينجا چيكار ؟ همه ش كه دارم خودم حرف مي زنم . تو هم يه چيزي بگو ديگه-
. حقيقت ش من صالح نمي دونم تو با فريبا ازدواج كني-
قربون قدمت . خيلي ممنون . همون ساكت باشي بهتره . خودم از خودم دفاع مي كنم . مي ترسم اگه تو ازم دفاع كني تا –كاوه
. عصري شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شيكم هم زائيده باشم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_شـشـم
✍پدر کلید انداخت و در رو باز کرد کلید به دست در باز متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن من دست روش
کیفش رو انداخت و با همه زور خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق دنبالش دویدم تو چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم به خدا غلط کردم
پرتم کرد عقب رفت سمت تخت بقیه اش زیر تخت بود دستش رو می کشیدم التماس می کردم
- تو رو خدا ببخشید غلط کردم دیگه از این غلط ها نمی کنم
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده تو رو خدا از پول تو جیبیش خریده پوستر شهداست این کار رو نکن
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشنـ کرد و انداخت روی شعله های گاز
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم حالم خیلی خراب بود خیلی روحم درد می کرد
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
یک وجب از اون زندگی مال من نبودنه حتی اتاقی که توش می خوابیدم حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره
خدایا ... تو، هم شاهدی هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود صدام که کرد تازه متوجهش شدم مهران
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه می دونم نمراتت عالیه اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه منم دنبالش
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار کار کردن و درس خوندن همزمان کار راحتی نیست
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود اما هیچ کدوم دروغ نبود قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چــــهل_و_هــفـتم
✍امتحانات آخر سال هم تموم شد دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار مشهد، بهشت من می شد
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار
- راستی مهران ... رفته بودم حرم نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم فردا بعد از ظهر سخنرانی داره
گل از گلم شکفت ...
جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن خیلی جا خوردم ...
چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم
ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده زل زد توی صورتم ...
خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼