eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار ما حرم توست یا امام رضا"ع" امید ما کرم توست یا امام رضا"ع" خوشا به حال دل عاشقی که در هر حال کبوتر حرم توست یا امام رضا"ع"...!!🍎🍃 السلام علیک یاعلی موسی الرضا"ع" #چهارشنبه_های_امام_رضایی #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان هیرودیس ❌ در ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﯿﺎﺻﺮﻩ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ 🍀 . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺍﺷﺖ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻓﯿﻠﺒﻮﺱ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ . ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ،ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ،ﻋﺎﺷﻖ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺷﺪ؛ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺮﻭ ﻋﺸﻖ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ . ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ 🌹ﺣﻀﺮﺕ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺳﯿﺪ . ❌ ﯾﺤﯿﯽ ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ❌ . ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﺘﻮﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﻧﯿﺰ ﺭﺳﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ،ﮐﯿﻨﻪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ؛ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻮﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻉ ﻫﯿﺮﻭﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ؛ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺎﻩ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ : ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﻮﺱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻫﯿﺮﺩﺩﯾﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﺟﻼﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭﯾﺪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ . ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺟﻼﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ . ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺑﺮﺩ . 🙏ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺷﺨﺺ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺘﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ... - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ... نگاهی به اطراف انداختم ... - این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش - نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد - من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود عشق بود هدف بود ... انگیزه بود بنده خدا بودن برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن - سینا ... بچه ها این نمیاد ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم - بسم الله ... تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ... به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم - کجا؟ ... تازه وسط بازیه - خسته شدی؟ همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ... فرهاد اومد سمت مون - من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد - برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم - به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه خندیدم و زدم روی شونه اش - قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ... من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جا خوردم نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد - تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟ از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟چند لحظه سکوت کردم - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ شیشه های کوچیک رنگی رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای واونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست این بار بی مکث جوابش رو دادم - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره سکوت عمیقی فضا رو پر کرد غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه اما نشست در اون سیاهی شب جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا روشن تر از روز بود بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود یهو بحث رو عوض کردم - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال ... اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله و ایستادم به نماز فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله 14 تا الهی العفو و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات ... و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ... انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس در گیر و دار مسائل هر روز تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان - مهران دنبال یه مدرسه برای الهام باش این بار که برگردم با الهام میام از خوشحالی بال در آوردم خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد نمراتش افتضاح شده بود شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟به هر کسی که می شناختم رو زدم بعد از هزار جا رو انداختن بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود - الان الهام هم اینجاست هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید من می خوام پیش شما باشم مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید هر چند، دردی رو دوا نمی کرد نه از الهام، نه از مادرم نه از من حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم دایی رفت صداش کنه اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود مادرت و الهام فردا دارن با پرواز میان مشهد ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم تلفن رو که قطع کردم تمام مدت ذهنم پیش الهام بود چرا الهام نیومد پای تلفن؟! 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 *رمان جذاب*😇 بسم الله الرحمن الرحیم امروز کلاس دارم یه روسری سبز روشن با مانتوی سفید پوشیدم تا همه آرامش بگیرن ۵:۳۰از خونه زدم بیرون حدود ساعت ۶رسیدم دفتر پاسخگویی لیست از بالا تحویل گرفتم رفتم سرکلاس بچه ها به احترامم بلند شدن بجز زینب چهار پنج تا دختر دیگه هم مانتویی بودن اسامی رو خوندم همه باهم آشنا شدیم بعد شروع کردم بسم الله الرحمن الرحیم عزیزان امروز با زندگی خود حضرت مهدی و شخصیت آقا آشنا میشیم ان شاالله جلسه فلسفه مهدویت نام حضرت : م ح م د *دوستان لازم بذکره گفتن اسم کامل امام زمان (عج)در عصر غیبت مکروهه نام پدر :امام حسن عسکری(ع) نام مادر:نرجس خاتون (ملیکا) تاریخ تولد:نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق سامرا دوستان امام زمان در چه سنی به امامت رسیدن ؟ مریم ✋: ۵سالگی زینب ✋:یعنی در سال ۳۶۰امامت امام زمان در شهر سامرا آغاز شد -احسنتم جالبه بدونیم اولین معجزه حضرت ولی عصر(عج) در همون جلسه انجام میشه عمو امام جعفر کذاب به دورغین ادعای امامت بعدی میکند زمان اقتدای نماز حضرت مهدی(عج) مانع میشن در همون روز نامه های پدرشان به اصحاب مورد اطمینان دادن و میگیرن آن هم با نشانه های که فقط امام حسن عسکری و آن فرد کس دیگری نمیدانستن بچه ها اسامی کسانی در اون جلسه حاضر بودن عبارتند از ۱..ابوالادیان ۲. اسماعیل بن علی و اسماعیل بن موسی ... نام نویسنده: بانو ....ش آیدی نویسنده 🚫🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤ *رمان فوق العاده*💕 بسم الله الرحمن الرحیم کلاس با قرائت دعای فرج به پایان رسید بهشون گفتم برای هفته بعد درمورد مهدویت و اینکه چرا میخایم آقا رو بشناسیم تحقیق کنند برای امشب مادر زینب منو،ساره،محدثه دعوت کرده بود شام چون بار اول بود میرفتیم منزلشون گل خریدیم پدرش هم خونه بود تا فهمید فامیلم صالحی هست گفت دخترم شما برادرزاده حاج امیر هستید؟ -بله آقای محمدی: سلام منو به حاج امیر برسون بگو هادی گفت خیلی بی معرفتید -والا ما هم عموجان تازگی خیلی نمیبینیم درگیر برنامه های سوریه و خادمی شهدان اونشب عالی بود دیگه خانواده زینب مارو کامل شناختن ما که پنجشنبه قراربود بریم فدک گفتیم خانواده زینب هم بیان پنجشنبه سریع اومد وسایل جوجه بار ماشین کردیم رفتیم فدک محدثه :وای بریم ترن سواربشیم فاطمه:چهارتایی هست؟ محدثه: نه تنهایی -تولوحتون بریم زینب :این پرش از ارتفاع جالب تره ها -آره بابا این فاطمه و محدثه نوعروسن باید پاسخگوی یه ملت باشیم محدثه فنقلی :منم بیام آجی ؟ -بیا وای پنج تایی نشستیم تو تشک وای فقط جیییییغغغغغ جییییغ از ۱۵متر پریدیم اومدیم بیرون یعنی ۵تا مرده قبرستون 😂😂😂 محدثه بخشی:پایه اید پیاده بریم نورالشهدا همه باهم ،:اوهوم اوهوم محدثه فنقلی:من نمیام -پس برو پیش مامان چهارتایی رفتیم نورالشهدا خیلی شلوغ بود یک ساعتی نشستیم زیارت عاشورا خوندیم بعد برگشتیم اون شب عالی بود آغاز هفته من با برنامه بسیج مشاوره مهدویت درگیر بودم روزها میگذشتن امروز جلسه دوم کلاس مهدویت هست اول دعای فرج (الهی اعظم البلاء ) بعد حضور و غایب مهدی جویان بچه ها قرار بود بحث چی باشه ؟ زینب✋:ابعاد مهدویت بسم الله الرحمن الرحیم ابعاد بحث مهدویت ۱.بعداعتقادی ۲.بعد اجتماعی ۳.بعد سیاسی ۴.بعد تاریخی ۵.بعد فرهنگی دوبعدمهم مهدویت عبارتند از: اجتماعی و فرهنگی مهم ترین ضرورت موعود جهانی چیست؟ منیژه ✋ : نیاز به وجود راهنما سحر✋: به نظرمن حرف منیژه کاملا درسته در شرایط که هرروز بدتر از دیروزه آدمی نیاز به امام داره -آفرین بعد اعتقادی اعتقادات مهم ترین جزو زندگی آدمی است و معرفت شکل دهنده این اعتقاد است گوشیم زنگ خورد از دفتر مشاوره بود -بله خانم منشی:خانم صالحی فردا صبح یه مشاوره طلاق داریم آقای احدی گفتن شما انجام بدید -ساعت ۱۱ میام ممنونم ببخشید سر کلاسم بچه ها ببخشید ادامش بخش اعتقادی به سه قسمت تقسیم میشه ۱.شناخت امام راه معرفت امام حسین :مراد از شناخت امام آن است که اطاعت از امام در هرعصری براهل آن زمان واجب است ۲.شناخت امام شرط اسلام واقعی است ۳.پذیرش ولایت شرط قبولی اعمال است بعد اجتماعی مهدویت امیدواری به آینده است آثار اجتماعی ۱ .ازبین بردن یاس و ناامیدی ۲.امید به رهایی از ستم ۳.حکومت به حق و عدل ۴.نشاط و زندگی ... نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤❤❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 *رمان عاااالی*😍 بسم الله الرحمن الرحیم بعد سیاسی از ابتدای غیبت امام عصر دوحکومت سیاسی در جهان بود ۱.دموکراسی غرب ۲.کمونیسم این دو حکومت همانند گرگان وحشی بشریت دریدن حدیث داریم تا زمان ظهور حضرت حجت همه افرادی که ادعای حکومت دارن حکومت میکنن تا زمان ظهور کسی نگه اگه من حکومت میکردم فلان کار میشد ۴.بعد تاریخی مهدویت در راستای مسئله امامت است که امامت ادامه دهنده نبوت است ۵.بعد فرهنگی دخترا تو بعد فرهنگی باید به نکات زیر توجه کرد *شناخت وضعیت موجود بشریت *ترسیم وضعیت نامطلوب دوران غیبت نسبت به ظهور *شناخت و آماده سازی بشریت برای ظهور در مقابل نباید یاس و ناامیدی به بشریت تزریق کرد و مفهوم انتظار از دیدگاه اسلام تعریف کرد دخترا جلسه بعد امامت و غیبت خسته نباشید تعجیل در فرج مهدی زهرا صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💐💕💐💕💐💕💐 *رمان زیبا*💕 بسم الله الرحمن الرحیم امروز مشاوره داشتم وارد دفتر شدم سلام خانم اکرمی مراجعه کننده ها اومدن بهم خبر بدید لطفا خانم اکرمی: بله حتما یه نیم ساعتی گذشت مراجعه کننده اومدن خانم منشی: خانم صالحی مراجعه کنندگان بیان داخل -بله به محض ورود انگار آب یخ ریختن سرم مراجعه کننده مصطفی خانمش بودن حالم بد بود مشکل دقیقا چیزی بود من نتونستم قبول کنم یاد یک هفته مونده به عقدم افتادم مصطفی: زهراخانم بین من و دین بین منو حجاب بین منو شهدا منو انتخاب میکنید؟ -یعنی چی؟ یعنی فعلا نمیخام ازدواج کنم اما میخام کنارم باشید اون روز من خرد شدم امروزم نتونستم بهشون مشاوره بدم از دفتر زدم بیرون شماره فاطمه گرفتم فاطمه دارم میرم مزار شهدا فاطمه: چی شده ؟ -هیچی فاطمه:مرگ هیچی میگم نسرین و پسرعمو بیان پیشت مرتضی و نسرین اومدن آروم شدم مرتضی:دخترعمو تو بخاطر خدا از عشق گناه گذشتی مطمئن باش خدا هواتو داره نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💐💕💐💕💐💕💐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 *رمان بی نظیر* بسم الله الرحمن الرحیم آبان ماه جاشو به آذر داد ۹۴/۹/۳ تو تلگرام در حال چرخ زنی بودم رفتم تو گروه خانوادگیمون علی ومحسن ومحمد و فاطمه و مائده داشتن باهم حرف میزدن یهو استیکر میشه بیام تو رو فرستادم علی:زهرا خانم فردا تشیع یادت نره ها -وای خاک تو سرم تشیع کی؟😱😱😱 مائده:علی جان داداش شهید بشی بااین خبر دادنت زهراجان سه تا از بچه های مدافع حرم قزوین تو سوریه شهید شدن -😭😭😭😭وای مائده :اما فقط یه دونشون برگشته -یعنی چی مائده ؟ مائده:شهید حمید سیاهکلی فقط پیکرش برمیگرده شهید الیاس چگینی اثری از پیکرش نیست شهید ذکریا شیری هم پیکرش جامانده داداش مرتضی داره دیوونه میشه آخه آقا ذکریا رفیق صمیمیش بود -ای وای حالا تشیع ساعت چنده ؟ مائده: ۱۱صبح -میرم دفتر بعد مستقیم میام تشیع مائده :باشه زهرا میگما فردا با خط واحد برو موقعه تشیع از خیابان عبیدزاکان(معراج الشهدا ) تا امامزاده حسین (خ سلامگاه) بسته است -آره بچه ها عکس این شهدا رو دارید ؟ مائده :اگه داداش مرتضی آن بشه داره محمدآقا:علی جان داداش برو طبقه بالا صداش کن بیاد اینجا فاطمه :آره محمد راست میگه مائده :ای شوهرذلیل زهرا از طرف من بزن تو سرش -باشه حتما آقامرتضی یه نیم ساعت بعد آنلاین شد مرتضی :بچه ها خانمم اجازه اعزام داد ان شالله تا پانزده روز دیگه منم اعزامم محمد: خوشبحالت داداش خانمت شده پر پروازت خانم ما که پر پروازمون قطع کرده با این حرفش هم خودش هم فاطمه هردو آفلاین شدن -آقا مرتضی عکس شهدا میدید ببینیم مرتضی :آره عکس حمیدآقا و آقا ذکریا دارم وای با دیدن عکسا حالم بد شد شهید سیاهکلی خیلی جوان بود شهید شیری هم پسرش ۲ماهش بود بعد دیدن عکسا کسی حرفی نزد آخرشب مائده دختر عموم پیام داد زهرا فردا حتما دوربین عکاسیت بیار زهرا با فاطمه درمورد اعزام شوهرش حرف بزن جواب دادم باشه شب بخیر یاعلی چادرخودمو فاطمه از تو برداشتم روسری آبیم لبنانی بستم ساق دستمو انداختم یه شال و ساق دستم برای فاطمه برداشتم دراتاقش زدم و گفتم فاطمه بیا بریم بالاپشت بوم حرف بزنیم فاطمه :باشه آجی چون خونمون آپارتمانیه باید با حجاب کامل از در خونه خارج میشدیم رفتیم پشت بام -فاطمه *جانم خواهری -محمد رو خیلی دوست داری؟ فاطمه سرش انداخت پایین -فاطمه جانم ببین من متاهل نیستم برای همین حس حال تو و نسرین را اصلا درک نمیکنم اما فکراتو بکن ببین فاطمه رضایت دادن خیلی سخته میدونم اما بجاش شرمنده اهل بیت نیستی رضایت که دادی باید آدم خیلی چیزا باشی شهادت اسارت جانبازی مفقود الاثری فاطمه هر تصمیم بگیری مثل همیشه پشتتم اما نذار مردت حسرت به دل بمونه اگه خاستی رضایت بدی ظرف یکی دوهفته عروسی کنید بعد محمد آقا بره دستمو بردم زیر چونه اش صورتش پر ازاشک بود -خواهر فدای اشکات بشه من میرم توام هروقت دلت خاست بیا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم پرواز هم با تاخیر به زمین نشست روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود توی سالن بالا و پایین می رفتم با یه دسته گل و تسبیح به دست برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد همراه مادر، داشت می اومد قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام یخ کرد آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد الهامی که عاشق گل بود برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش - الهام خانم داداش ... خوش اومدی چند لحظه بهم نگاه کرد خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نروتا همین حد کافیه ... اون دختر پر از شور و نشاط بی صدا و گوشه گیر شده بود با کسی حرف نمی زد این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم مغزم دیگه کار نمی کردنه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم دیگه مغزم کار نمی کرد - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم بعد از نماز صبح، خوابیدم دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف، سفید شده بود اولین برف اون سال یهو ایده ای توی سرم جرقه زد سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو پتو رو کشیده بود روی سرش با عصبانیت صداش رو بلند کرد من نمی خوام برم مدرسه با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش - برو بیرون حوصله ات رو ندارم اما من، اهل بیخیال شدن نبودم محکم گرفتمش و با خنده گفتم - پا میشی یا با همین پتوگوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود شاید فکرکرد شوخی می کنم و جدی نیست لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدای جیغش بلند شده بودکه من رو بزار زمین اما فایده نداشت از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد منم بلند و با خنده گفتم - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع تا بچه از دستم نیوفتاده یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد سوز برف که به الهام خورد تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد - من رو نزاری زمین نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها جیغ می زد و بالا و پایین می پرید خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش با عصبانیت داد زد مهران و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید هر چند، حیف خورد توی پنجره - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی مغزت پوسید پای کتاب الهام تا دید هواسم به سعید پرته دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم تیرم درست خورده بود وسط هدف الهام وارد بازی و برنامه من شده بود جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... . های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد من و الهام، یه طرف سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ... مامان سریع حوله آورد پاهامون رو خشک کردیم ... بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم مخصوص کوه و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد اطراف مشهد ... توی فضای باز آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند اوایل زیاد راه نمی رفتیم مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش خیلی زود انرژیش رو از بین می برد اما به مرور حس تازگی و هوای محشر برفی حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ... هر جا حس می کردم داره کم میاره دستش رو محکم می گرفتم - نگران نباش خودم حواسم بهت هست کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ... و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ... با یه لیوان چای اومد سمتم خسته نباشی بیا پایین برات چایی آوردم نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد خوب نشده بود اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود - اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم با خودت چی کار کردی پسر؟ ... و من فقط خندیدم روزگار، استاد سخت گیری بود هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت215 رمان یاسمین اصالً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟- !بيتا- بله . خند
رمان یاسمین چند دقيقه صبر كرديم و بعد بيتا منو رسوند خونه و خودش رفت . عصري بود كه كاوه پيداش شد . نرسيده شروع كرد ! به به ، به به ! حظ كردم ! چه اتاقي ؟ دوباره شد همون دسته گل- خودت هم كمي الغر ، اما عيبي نداره . چند روز ديگه كه يه آب زير پوستت بره ، مي شي همون بهزاد گل خودم ! يه پسر قند عسل خوش قيافه و خوش تيپ با چهارصد پونصد ميليون پول نقد ! از فرداش خواستگارها اينجا صف مي كشن ! خودم وامي ! ايستم اينجا و مواظب شونم ! يه نگاه طوالني سه هزار تومن ! يه نظر دو هزار و پونصد تومن ! قيمت مقطوع ! لطفاً چونه نزيد سالم چطوري؟- ! كاوه – عالي ! تو رو كه اينطوري مي بينم ، شاد مي شم بخدا چه خبرها ؟- از كجا برات بگم ؟ صفحه اول خبرها رو بگم ؟ صفحه دوم خبرها رو بگم ؟ اهم اخبار رو بگم ؟ مشروح اخبار رو بگم ؟ –كاوه ! چه خبري رو مي خواي بدوني ؟ بگو بگم .يه چايي براش ريختم و گذاشتم جلوش آفرين وظيفه ت رو هيچوقت فراموش نكن! اين چند روز گذشته يه كمي خودت رو گم كرده بودي ! چايي ريختن يادت رفته –كاوه !بود ! سعي كن تكرار نشه : خنديدم و گفتم . يكي دو روزه مي خوام يه چيزي ازت بپرسم- اگه مي خواي بپرسي كه ژاله از فرنوش خبري داره يا نه ، بايد خدمتت عرض كنم كه نه . اوالً ژاله باباش مرده و سرش –كاوه شلوغه . دوم اينكه تو مراسم ختم هم شركت نكرده . سوم گويا ژاله شنيده كه رفته سفر! احتماالً هم يه سفر طوالني ! همين مي خواستي بپرسي ؟ . آره همين رو مي خواستم بپرسم- كاوه – آي ي ي !! قرار شد كه ديگه چي ؟ . سوال كردن كه ديگه اشكالي نداره- . كاوه – آره اما غصه خوردن چرا اشكال داره . تو قرارمون هم نبود خب حاال بگو ببينم صبح با بيتا رفتي واسه كار ؟ . جريان صبح رو براش تعريف كردم آفرين به اين دختر . از قيافه اش معلوم بود كه دختر مديري يه ! دختر قشنگي هم هست بهزاد ! بد نيست كه يه خرده با –كاوه . حاال بلند شو يه سر بريم باال پيش فريبا . شبم شام سه تايي مي ريم بيرون ! چشم خريدار بهش نگاه كني . نه شماها برين- كاوه – باز شروع كردي ؟ نه جان تو . منظورم اينه كه مزاحم نشم . شما دو تا بايد با هم تنها باشين و همديگر رو بهتر بشناسين . صحبت سر يه عمر - ! زندگيه بلند شو بيا بريم بابا! زن جماعت رو مگه مي شه شناخت ؟ بيست و شش هفت ساله كه پسر مادرمم هنوز نفهميدم اين –كاوه مادر من ، موهاش چه رنگيه ؟ : خندم گرفت و گفتم بابات چي ؟ اون چطور؟- كاوه – بابام با همه زرنگي ش ، چند شب پيش رفته بود آلبوم عكس ها رو آورده بود و چند تا عكس مادرم رو آورده بود و ازش : مي پرسيد (! اشرف ! من نفهميدم كدوم از اينا تويي؟ )بيچاره هنوز نمي دونه سر عقد ، مادرم رو گرفته يا خاله م رو حاال موهاش چه رنگي يه ؟- كاوه – وهللا رنگ كه توش زياده ! يه خرده ش بنفشه ! يه خرده اش كرم قهوه ايه ! يه خرده اش چي بهش مي گن ؟ التيه ، !!ماتيه !هاي اليت بي سواد- كاوه – كور شده تو اينارو از كجا مي دوني ؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پيش درست مي كنن- !كاوه – منو باش كه فكر مي كردم مامانم امروزيهو طبق مد پيش مي ره ! پس ننه من از تكنولوژي عقبه ! خب االن هر روز يه چيزي مد مي شه ديگه- پس تو اين چند روز كه تو اتاق نشسته بودي ، داشتي مدهاي جديد رو بررسي مي كردي ؟! من دلم برات مي سوخت . فكر –كاوه !مي كردم نشستي غصه مي خوري !پاشو بريم باال، پاشو بريم كه تا حاال فكر مي كردم تو يكي تو ماها نجيب در اومدي ! نشيني اينا رو جلو فريبا بگي ! يه دفعه اين يكي هم هوايي مي شه ! فريبا تا شش ماه يه سال ديگه از اين كارها نمي كنه ، عزاداره- كاوه – حتماً عزاداريش كه تموم شد اين كارها رو مي كنه . بايد چيكار كنن كه اون طوري بشه ؟ ! حتماً مي رن آرايشگاه ديگه !خودشون كه نمي تونن بكنن ، سخته- !كاوه – آره ، آره !اين مادر ما يه پاش خونه س ، يه پاش سلموني ! آرايش گرش رو از من كه بچه شم بيشتر مي بينه پاشو بريم باال بابا ! اين چرت و پرت ها چيه نشستيم با هم مي گيم ؟ اون وقت ها مي گن زن ها تا يه جا جمع مي شن از بند و زير ! ابرو حرف مي زنن ! به مردهام سرايت كرده .دوتايي رفتيم باال . بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا نشستيم . فريبا برامون چايي آورد خب به سالمتي كي بايد بساط عقد و عروسي رو راه بندازيم ؟- . فريبا صورتش سرخ شد و خنديد . كاوه – اگه خدا بخواد ديگه چيزي نمونده . انشاهلل خودم تو عروسي تون خدمت مي كنم- . كاوه – دستت درد نكنه بهزاد جون . ايشاهلل منم تو عروسي تو خدمت مي كنم . عروسي من ؟ تكليف من كه هنوز معلوم نيست . فعالً كه مي بيني هيچ خبري از فرنوش نيست- ! كاوه – حاال يا با فرنوش يا با يه دختر ديگه . تا آخر عمرت كه نمي توني بشيني و منتظر باشي كه از فرنوش برات خبر برسه . منتظرش مي مونم . حاال هر چقدر كه باشه . مي دوني ؟ اگه يه خبر ازش داشتم حداقل خيالم راحتي مي شد- : كاوه يه نگاهي به من كرد و بعد گفت اگه ازش خبر داشتي خيالت راحت مي شد ؟ ديگه نمي شيني تو خونه و غمبرك بسازي ؟- . سرم رو تكون دادم كاوه – مرد و مردونه ؟ چيزي شده كه به من نگفتي ؟- : كاوه به فريبا اشاره كرد . فريبا يه خرده دست دست كرد و بعد گفت . وهللا چي بگم بهزاد خان ؟! يعني برام سخته كه اينو بهتون بگم- . كاوه – بگو فريبا خانم . به نفع شه هر چي هست به من بگيد فريبا خانم . خواهش مي كنم . شايد بتونه كمكي به من بكنه ! بالتكليفي خيلي بده ! بي خبري درد آوره - ! ! من تو وضع خيلي بدي هستم : يه مدت سرش رو انداخت پايين و بعد گفت . ديروز فرنوش به من تلفن كرد . عصري بود- . دوباره ساكت شد ! خواهش مي كنم فريبا خانم . هر چي هست بگيد .! بخدا من حال خوبي ندارم- . فريبا – مي خواست ازم عذر خواهي كنه كه بي خبر رفته كجا؟ حالش چطور بود ؟- . فريبا – خوب بود ، خيالتون راحت باشه . گريه م گرفته بود ديگه چي گفت فريبا خانم؟ از كجا زنگ مي زد؟- !فريبا – امريكا فرنوش رفته آمريكا؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#شبتون مهدوی تا ڪی درانتظار تو شب را سحر ڪنم ‌شب تا سحر بہ یاد رُخَٺ نالہ سر ڪنم اے غایب از نظر،نظرے ڪن بہ حال من تا چنـد سیل اشڪ روان از بصر ڪنم #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 خوشا دردى! كه درمانش تو باشى خوشا راهى! كه پايانش تو باشى خوشا چشمی! كه رخسار تو بيند خوشا ملكی كه سلطانش تو باشى 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 💠 توبه 💠 امام صادق "ع" فرمود: وقتی که بنده ای توبه خالص کند، خدای سبحان او را دوست بدارد و او را در دنیا و آخرت بپوشاند. پرسشگر پرسید چگونه او را بپوشاند؟ امام فرمود: ➖دو فرشته ای که گناهان او را نوشته اند به فراموشی سپرند ➖به اعضاء و جوارح او وحی می کند، گناهان او را کتمان کنند ➖و به بقعه های زمینی وحی می کند گناهانی که انجام داده است بپوشانند و زمانی که خدا را ملاقات می کند در حالی است که چیزی نیست تا به گناهان او شهادت دهند. بر اساس این روایت اگر انسانی توبه حقیقی کند و در توبه شرایط آن را رعایت کند محبوب خدا می شود و با محبوب خدا شدن تمام گناهان او از نامه اعمال او محو می گردد. 📚اصول_الكافي_ج٢ص٤٣٠ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺🌺❤🌺 *رمان جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم صبح مائده اومد دنبال فاطمه باهم رفتن معراج الشهدا منم رفتم دفتر ساعت ۱۰:۳۰بود از دفتر زدم بیرون شماره مائده گرفتم :الو مائده کجایید مائده :بیا سر کوچه معراج بدو زهرا -اومدم مراسم خیلی شلوغ بود همسر شهید خیلی جوان بود بعداز نماز میت دایی (پدرخانم شهید سیاهکلی ) وصیت نامه شهید خوندن بعد هم مراسم دفن انجام شد بعداز مراسم محمد اومد پیشم و گفت :سلام آجی ما شب میایم خونتون درمورد عروسی حرف بزنیم -خواهش میکنم تشریف بیارید مائده :زهرا میای بریم خونه ما -آره میام مائده :خاک توسرت منتظر بودی من بگما -دقیقا اصلا به توچه خونه عموی خودمه بعدش کلاس دارم مائده :فاطمه توام میای ؟ -نه عزیزم مائده :باشه قربانت یاعلی یه ذره که دور شدیم مائده گفت تو با فاطمه حرف زدی مگه نه؟ -آره مائده :خداروشکر راضی شد اونروز بعدازظهر خونه عمو اینا خیلی خوش گذشت ساعت ۵بود به سمت کلاس رفتم گوشیم زنگ خورد -الو جانم محدثه محدثه بخشی: سلام عشقم به بچه های کلاست بگو دو هفته دیگه کلاس تو قم و جمکرانه بجای سه شنبه هم پنجشنبه است -مرسی عزیزم محدثه بخشی:خواهش یاعلی ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚🔗📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💥💫💥 *رمان شهدایی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم دفتر البته با ۵دقیقه تاخیر مثل همیشه کلاس با قرآن و دعای فرج شروع شد دخترا موضوع بحث چیه ؟ زینب ✋:امامت و فلسفه غیبت بچه ها لطفا یه نفر آیه ۱۲۴بقره را بخونه مهدیه ✋:خانم من بخونم -بخون عزیزم بچه ها طبق این آیه امامت بالا نبوت عامه است یعنی نبوت به دو جز تقسیم میشه ۱.نبوت عامه ۲.نبوت خاصه نبوت خاصه که دارای مقام امامت هست تنها دو نبی دارا بودن حضرت ابراهیم (ع) و حضرت محمد(ص) اسلام به دو شاخه اصلی اهل تشیع و اهل تسنن تقسیم میشود در اهل تشیع امامت منصب فوق نبوت است امام از جانب خداوند انتخاب میشود تمامی ویژگی های نبی بجز دریافت و ابلاغ وحی دارد اما در اهل سنت این سمت میتوان با جنگ و خونریزی و یا با وصیت قبلی بدست آورد و سمت مردمی است علل غیبت امام زمان امام غایب است چون مردم تمام: ۱.امامای قبل به شهادت رساندن یعنی حفظ جان ۲.آزمایش ایمان آدمی در عصر غیبت ۳.عدم بیعت امام با ظالمان امام حسین(ع) و حضرت زهرا(ص) و حضرت مهدی(عج) فقط با خلفای جور بیعت نکردن سایر ائمه بخاطر مصلحت اسلام تقیه کردن بچه ها بحث تا همین جا تموم هفته بعد کلاس نیست هفته بعدش کلاس جمکرانه التماس دعا ... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚 💥💫💥💫💥💫💥💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺 *رمان فوق العاده* بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم خونه مامان :زهرا بدو حاضر شو الان محمد و خانوادش میان -عروس خانم کجاست ؟ فاطمه :من اینجام من رفتم تو اتاقم درحال حاضر شدن بودم محدثه فنقلی :آجی بیا اومدن وارد پذیرایی شدم با همه سلام علیکم کردم پدرمحمد (حاج حسین) خطاب به پدرم : حاج احمد اگه شما اجازه بدید اومدیم برای هفته بعد عروسمون ببریم خونه خودمون محمد ‌جان دو هفته دیگه اعزام داره خداشاکریم عروسمون خودش رضایت داده محمدآقا برن فاطمه :پدرمن عروسی نمیخام حاج حسین :چرا دخترم فاطمه: محمدجان که از سوریه برگشتن میریم کربلا محمد:فاطمه جان اگه برنگشتم چی؟ خانم اجازه بده یه جشن بگیریم حاج حسین : ۵۰-۶۰ نفر دعوت میکنیم رستوران فاطمه جان هم لباس عروس میپوشن فاطمه :لباس سفید کافیه بعد قرار شد بچه ها همون شب برن مشهد حداقل اون یک هفته ما همش درگیر چیدمان خونه فاطمه بودیم منو محدثه هم رفتیم یه دست کت شلوار ست توی دو سایز خریدیم دوشنبه خیلی سریع رسید فاطمه یه لباس پوشیده سفید خرید رستوران نور رزرو کردیم سه شنبه شام رستوران بودیم مولودی خوان از حضرت زینب مولودی میخوند فاطمه و محمد بعداز شام رفتن مزار شهدا من تمام طول مراسم بغض بودم خواهر کوچولوم رفت خونه خودش بعداز مزار اومدن خونه ما فاطمه اول رفت تو بغل بابا و مامان بعد منو محدثه بابا: دختر بابا منبع آرامش مردت باش مامان:فاطمه من خوش اومدی فاطمه گرفتم بغلم گفتم:بهت افتخار میکنم ... نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥 *خواندنی ترن رمان*😊 بسم الله الرحمن الرحیم صبح بعد نماز تا ۱۲ظهر خوابیدم از خواب پاشدم مامان :زهرا بیا یه چیزی بخور -میل ندارم میرم پایگاه حاضر شدم رسیدم پایگاه زینب : زهرا چرا ناراحتی؟ مائده :والا دیشب ما میگفتیم فاطمه بجای خونه بخت داره میره خونه داعش زینب :خخخخخخ مائده :بخدا همچین بغض کرده زینب -وایستا مائده خانم عروسی علی بهت میگم مائده : والا برادرمن زن بگیره من ذووووق مرگ میشم زینب :آجی من قم نمیتونم بیام چون عروسی دعوتیم -آخی الهی اشکال نداره ان شالله دفعه بعد روزها از پی هم میگذشت تا شب دوشنبه زن عمو زنگ زد گفت فرداشب بیاین شام بچه ها دارن میرن همه باهم باشیم از اتاقم اومدم بیرون محدثه فنقلی :آجی بیا این شبکه افق داره با خانم شهید سیاهکلی مرادی مصاحبه میکنه -أأأأأ اومدم خانم شهیدرضایی نژاد میپرسید خانم شهید سیاهکلی جواب میدادن خانم شهید سیاهکلی: من و حمید آقا دختردایی و پسرعمه هستیم حمید آقا سال ۹۱اومدن خواستگاریم من به خاطر دانشگاه گفتم نه سال بعد اومدن قبول کردم تا سال ۹۴حرف سوریه پیش اومد پدرم فرمانده حمیدآقا بودن اسم حمید آقا رو خط زده بودن من خودم رفتم منزل پدر گفتم دوباره اسم حمیدآقا بنویسن واقعا طاقت دوری همو نداشتیم مصاحبه ادامه داشت اما من حالم بد شد دیگه گوش ندادم منو همسر شهید همسن بودیم ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💥💥💥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💐💫💐💫💐💫💐 *رمانی عالی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۵بود منو مامانو محدثه فنقل رفتید خونه زن عمو اینا خانمها همه بودن آقایون نبودن مائده :زهرا بیا بریم اتاقم -باشه وارد اتاق شدم مائده چی شده ؟ - زهرا علی عاشق شده -وای واقعا حالا کی هست این خانم ؟ مائده:زینب محمدی -😳😳😳😳واقعا مائده:آره دیشب گفت از خانم میخام محجبه بشه طعم عشق به حجاب بکشه از سوریه بیام میرم خواستگاریش -وای خدا 😍😍😍❤️❤️❤️ مائده :به زینب هیچی نگیا کم کم همه اومدن بحث داغ بود مرتضی :ایول الله فاطمه خانم مرام زینبی گذاشتی تو عشقت فاطمه سرش انداخت پایین مرتضی :دخترعمو خجالت نداره که ما بهت افتخار میکنیم آباجی همه خندیدیم محمد :آقامرتضی خانمم شیرزنه از قدیم گفتن شیر زن و مرد نداره مرتضی :اون که صدالبته راستی زهراخانم دیروز خانم رحیمی تو سپاه از من چندنفر خانم رو برای کار تو معراج گفتن معرفی کنم منم شماره شما رو دادم -ممنونم داداش مرتضی :رفتی جمکران التماس دعای شهادت _به شرط لیاقت چشم اون شب عالی بود ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💫💐💫💐💫💐💫💐💫 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا خودش رو معرفی کرده - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم محکم و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده یه سر برم اونجا تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من برای اونها درست کرده - هیچی ... چیز خاصی نگفتم فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم فقط همون ماجرا رو براشون گفتم جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد - ای بابا همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم دو دل شدم موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود چیز چندان خاصی نبود و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود - این چیزها چیه گفتی پسر؟نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه می تونست تجربه فوق العاده ای باشه خبری از ابالفضل نبود وارد ساختمان که شدم چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن رفتم سمت منشی و سلام کردم پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم ... - زود اومدید مصاحبه از 9 شروع میشه ... اسم تون و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ... شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن اسمتون توی لیست شماره 1 نیست در مورد زمان مصاحبه مطمئنید تازه حواسم جمع شد من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم تا این جمله رو گفتم سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت آقای فضلی اینجان گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ... - پله ها رو تشریف ببرید بالا سمت چپ اتاق کنفرانس تشکر کردم و ازش دور شدم حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه حس تعجبی که طبقه بالا توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود هر چند خیلی سریع کنترلش کردن من در برابر اونها بچه محسوب می شدم و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم برای اولین بار توی عمرم حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد و یه دورنمای کلی از برنامه شون و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت به شدت معذب شده بودم نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که - ادای بزرگ ترها رو در نیار باز آدم شده واسه ما و ... و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکی شون چرخید سمت من آقای فضلی عذرمی خوام می پرسم قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نفسم بند اومد همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم اولین نفر وارد اتاق شد محکم تر از اون من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد یکی پس از دیگری وارد می شدن هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه و من، تمام مدت ساکت بودم دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم این روند تا اذان ظهر ادامه داشت از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف و خصوصیات شون حرف می زدن نفر سوم بودن که من وارد شدم آقای علیمرادی برگشت سمت من - نظر شما چیه آقای فضلی؟ تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید اشکال نداره حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی اگراشکالی داشته باشی متوجه می شی و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی حرفش خیلی عاقلانه بود هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه برگه ها رو برداشتم و شروع کردم تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن تا اینکه به نفر چهارم رسید تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود تا این جمله از دهنم خارج شد آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ... - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ... نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود نگاهی که حتی یک لحظه هم اون رو از روی من برنمی داشت آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم اما می خوام بدونم چی تو چنته داره پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره سعی می کنه خودش رو کنترل کنه و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم آقای افخم چند لحظه صبر کرد حالت نگاهش عوض شد... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت217 رمان یاسمین !ديگه االن اينا مد نيست . االن ديگه خانم ها موهاشون رو مثل زن هاي سي چهل سال پ
رمان یاسمین سرش رو تكون داد . كاوه – بقيه ش رو بگو فريبا . بهتره اين رفيق هالو و ساده من يه خرده حواسش رو جمع كنه : كاوه رو نگاه كردم و بعد برگشتم و به فريبا نگاه كردم و پرسيدم در مورد من چيزي نگفت ؟- . فريبا سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت حال منو ازتون پرسيد ؟- . بازم چيزي نگفت تو رو خدا خودش خوب بود ؟- : كاوه عصباني شده بود ، يه دفعه داد زد آره بابا، حالش خوبه خوب بوده ! هره و كره ش هوا بود ! يه لب داشته و هزار تا خنده ! بگو بهش فريبا ديگه ! بزار خيالش - !راحت بشه : بعد دوباره به من گفت گوشت رو وا كن بهزاد ببين چي مي گم ! فرنوش ، همون فرنوشي كه بخاطرش كارت به بيمارستان كشيد ، حتي حال تو رو - يه كلمه هم از تو نگفته ! فريبا يه اشاره در مورد تو بهش مي كنه ميدوني چي مي گه !نپرسيده! زنده اي ؟ مرده اي ؟ هيچ ! هيچ !آدم هالو ؟ مي گه اون جريان يه اشتباه بوده ! همين : اينا رو گفت و اشك تو چشماش جمع شد . از چشم فريبا هم چند قطره اشك پايين اومد ! به فريبا نگاه كردم و گفتم !ببخشيد فريبا خانم ، چيز بدي كه بهش نگفتين؟- : فريبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه ! كاوه يه نگاه به من كرد و گفت پسر معلوم هست چي مي گي ؟ تو هنوز انگار دوزاريت نيفتاده ؟- ! نگاهش كردم . يه قطرع اشك از چشماش اومده بود پايين و رو گونه اش نشسته بود تو چرا گريه مي كني كاوه جون ؟- گريه مي كنم چون دلم براي رفيقم مي سوزه ! گريه مي كنم چون مي بينم ، تو اينقدر تو عشق صادقي ! طرف رفته دنبال –كاوه ! زندگيش ! بفهم ديگه . بعدش اشكش رو پاك كرد چرا داد مي زني كاوه جون ؟ آروم باش . منكه از اول مي خواستم از سر راهش برم كنار . من كه از اول خوشبختي اون رو مي . خواستم . حاال كه مي فهمم خوشبخته ، منم خوشحالم يادمه يه نفر ديگه ، در يه زمان گذشته ، بخاطر خوشحالي و شادي كسي كه دوستش داشته ، حاضر شده بود كه خيلي كارها بكنه ! و كرد . اگه چه اون عشق مال خودش نبود ! يادمه مي گفت عشق مقدسه . چند دقيقه بعد فريبا برامون چايي آورد . چشمهاش سرخ شده بود . معلوم بود تو آشپزخونه گريه كرده !بهش خنديدم : چايي مون رو تو سكوت خورديم . بعد از چند دقيقه كاوه گفت حاال اينا رو فهميدي آروم شدي ؟- ! آره كاوه جون ، آروم شدم . همون كه مي دونم فرنوش خوشحاله و ناراحت نيست برام كافيه- .كاوه – خب ، الحمدهلل . حاال ديگه فكر زندگي خودت باش ولي چرا زودتر بهم اين جريان رو نگفتين ؟- چه مي دونستم كه باهاش اينطوري برخورد مي كني ؟ فكر مي كرديم تا بهت بگيم ، غش و ضعف مي كني و بايد دو باره –كاوه . برسونيمت بيمارستان !فكر كردي كه اينقدر ضعيفم ؟- ! كاوه – نه بابا ، مي دونستم رستم دستاني ! اما فشار خون به اين چيزها نيست ! يه دفعه مي افته پايين ! فشار رستم هم چند بار افتاده بود پائين . تهمينه رسوندش بيمارستان !خب ديگه در موردش صحبت نكنيم . انگار قرار نبود شام بريم بيرون ؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین يه خنده پاك رو لب هاي كاوه نشست ! شروع كرد به شوخي كردن و خندوندن ما و نيم ساعتي با همديگه حرف زديم كه زنگ در . رو زدن كاوه – يعني كي مي تونه باشه ؟ : خودش آيفون رو جواب دا و بعد در رو واكرد و به من گفت خواستگار پاشنه در خونه رو از جا كنده ! ! ديدي عيدي با هم رفتيم سبزه گره زديم ؟ سيزده بدر رو مي گم ؟ حاال بختت وا شده- ! بيتا خانم اومدن راست مي گي ؟- ! كاوه- دروغم چيه ؟ تازه ژاله مام انگار سر افتاده ! احوال تو رو از من مي پرسيد راستي چطوره حالشون ؟ خدا رحمت كنه پدرش رو . من كه نرسيدم ختم ش هم برم ! حتماً اون سيامك طفل معصوم خيلي بي - ! تابي مي كنه ! كاوه – نه بابا ! يه دوچرخه براش خريدن باباش كه يادش رفته هيچي ، ننه ش هم يادش رفته بيتا رسيده بود پشت در و چند تا ضربه به در زد و فريبا در رو روش وا كرد بعد از سالم و احوالپرسي با فريبا ، از تو راهرو : پرسيد بهزاد خان اينجا تشريف دارن؟- ! كاوه –سالم بيتا خانم . بعله ، اينجا تشريف دارن ، اتفاقاً اخالقشون هم چيز مرغي نيست . بفرمايين تو ، غريبي نكنين . بيتا-مزاحم نمي شم ، يه كاري با بهزاد خان داشتم : كاوه بلند شد و رفت جلو و گفت . بفرمايين تو . از االن بهتون بگم من سر جهازي يه اين بهزادم !آش با جاش ! هر كي بهزاد رو بخواد ، منم پشت قباله شم- : بلند شدم و رفتم جلو و سالم كردم و تعارفش كردم تو . اومد و نشست . فريبا براش چايي آورد . يه كم كه گذشت پرسيدم طوري شده بيتا خانم ؟- . بيتا – نه ، طوري نشده . اومدم بگم كه با پدرم صحبت كردم . ديگه اون ها منتظرن كه مبلغ پيشنهادي ما رو بدونن كاوه – من پس فردا قيمت آخر رو به شما مي گم . خوبه ؟ . بيتا – عاليه ! كاوه – خب ، بسالمتي . اينم از اين كارش هم خيلي خوبه . اومده بودم با بهزاد . راستش فقط به خاطر اين مسئله نيومده بودم اينجا ! يكي از دوستهام نقاشه –بيتا . بريم كارهاش رو ببينيم كاوه – يعني ما نبايد بياييم ؟ . بيتا – اختيار دارين چه بهتر ! همه با هم مي ريم اگه اين دوستتون كارش خوب باشه و قيمتش هم .اتفاقاً بابام يه ساختمون ده طبقه داره كه تازه از زير دست بنا در اومده –كاوه . مناسب ، براش اون ساختمون رو كنترات مي كنم : بيتا خنديد و گفت ! اين دوست من يه دختر خانمه ! تابلو مي كشه! االن نمايشگاه گذاشته- ! كاوه – ببخشيد تو رو خدا ! شما همچين گفتين نقاشه . فكر كردم نقاش ساختمونن . اگه اجازه بدين باشه براي يه وقت ديگه- بعله ! لطفاً به اين دوستتون بفرماييد كه اين نمايشگاه رو فعالً جمع كنن و بذارنش واسه يه ماه ديگه ! بهزاد جون امشب –كاوه حوصله ندارن ! امشب ايشون تو گام بيات اصفهان و بيات ترك كوك ن ! خالصه امشب بيات تشريف دارن ! تا حالشون مساعد بشه ! و بتونيم تو دستگاه دشتي و ماهور كوك شون كنيم ، يه خرده اي طول مي كشه : بعد رو به من كرد و گفت پاشو . پاشو برو كارهات رو بكن بريم كه حداقل تو عمرت يه نمايشگاه ديده باشي تا مثل من تا مي گن نقاش ياد نقاش ساختمون - ! نيفتي . به جان تو كاوه ، حوصله ندارم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شب با تمام یکرنگیش چه ساده آرامش میبخشد🌟 ✨چه خوب میشد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ ولی آرام بخش🌟 ✨شبتون پراز آرامش وفرداتون پراز خیر و برکت🌟 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼جمعه به جمعه چشم من منـتـظر نگاهِ تو 🌼کی دل خسته ام شـود مــعتکف پناهِ تو 🌼زمـزمـه ی لبان من این طلب است از خدا 🌼کاش شـوم من عاقبت یک نفر از سپاهِ تو السلام علیک یا اباصالح 🌼 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ طبیعتا برای مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد و به جواب های مختلف متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ نمی دونستم چی بگم شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود به چهره آدم ها که نگاه می کردم انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا بقیه حرفش رو خورد - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی خندیدم حالا قبول شدم یا رد؟ با خنده زد روی شونه ام - فردا ببینمت ان شاء الله از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت محکم می ایستاد روز آخر اون دو نفر دیگه رفتن من مونده بودم و آقای علیمرادی توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد پیشنهادش خیلی عالی بود - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه یه نگاه به چهره افخم کردم آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ به افخم نگاهی کرد و خندید - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت از اونجا که خارج می شدیم آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... - نه متشکرم مزاحم شما نمیشم هوا که خوبه پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید سوار شو کارت دارم حدسم درست بود اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت - حتما باید ازش خبر دار بشی سوار شدم چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟ - هنوز نظری ندارم باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حس کردم دقیق زدم وسط خال می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه - در عین اینکه پیشنهاد خوبیه فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد - من بیست ساله مرتضی رو می شناسم فوق العاده قبولش دارم نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای سکوت کرد ... - به نظر حرف تون اما داره چند لحظه بهم نگاه کرد - ولی تو به درد اونجا نمی خوری نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است فکر می کنید کجا جای منه؟ - فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت - رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم نون گندم هم خوردیم بلند خندید اون رو که می گفتی صفر کیلومتری این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده وضع مالیت چطوره؟ چند لحظه جدی بهش نگاه کردم مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد شرایط و موقعیت چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و اونقدر که حس کردم الان می سوزه داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم - بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم . لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد - پس اینطوری می پرسم حاضری یه موقعیت عالی کاری رو فدای کار فی سبیل الله کنی؟ نگاهم جدی تر از قبل شد - اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه بله هستم دستم به دهنم می رسه به داشته هامم راضیم ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها فقط یه اسم رو یدک نکشه موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه من رو رسوند در خونه یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم - شنبه ساعت 4 بیا اینجا بیا کار و موقعیت رو ببین بچه ها رو ببین خوشت اومد، قدمت روی چشم خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم شنبه، ساعت 4 پام رو که گذاشتم آقای علمیرادی هم بود تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد - رو هوا زدیش؟ خندید - تو که خودت هم اینجایی به چی اعتراض می کنی؟ آقای افخم حق داشت اون محیط و فعالیتش و آدم هاش بیشتر با روحیه من جور بود علی الخصوص که اونجا هم می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم کارت ها که تقسیم شد تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک - خدایا رحم کن من قد و قواره این عناوین نیستم وارد سالن که شدم جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من هنوز 23 نشده بودم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍برنامه شروع شد افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون شروع به رزومه دادن می کردن و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم انگار مغزم خواب رفته بود نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل نوبت من رسید قلبم، وسط دهنم می زد چی برای گفتن داشتم؟هیچی نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ... با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم - مهران فضلی هستم از مشهد و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود - این همه سال از خدا عمر گرفتی تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ هیچی حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم روی اونها هم سایه انداخته بود یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ... برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ... هر کدوم رو که می نوشتم مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت این خصلت رو از بچگی داشتم مومن، ناله نمی کنه این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن هر مشکلی، راه حلی داشت فقط باید پیداش می کردیم محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من بدجور جا خورده بودم توی اون شرایط وسط حرف یه نفر دیگه ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم - نه حاج آقا از محضر بزرگان استفاده می کنیم با لبخند خاصی بهم خیره شدانگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود نشست بود عادی و خودمونی - پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد - چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ دوباره نگاهم توی جمع چرخید هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو - بسم الله الرحمن الرحیم ... با عرض پوزش از جمع مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف بعد از 3، 4 نفر اول مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم سالن، سکوت مطلق بود که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست - خوب خودت شروع کن هر کی پیشنهاد میده خودش باید اولین نفر باشه اون پشت، چی می نوشتی؟ کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم هنوز خیلی خامه باید روشون کار کنم اشکال نداره بگو همین جا روش کار می کنیم خودمون واست می پزیمش ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت بسم الله گفتم و شروع کردم مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن و آقای مرتضوی در حال نوشتن حرف های جمع بود اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم کاملا له شده بودم اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼