.
🕌 مسجد بهلول
میگویند مسجدی میساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه میکنید؟
گفتند: مسجد میسازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول»؛ شبانه آن را بالای سردر مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند؛
بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد میکنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساختهایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نمیکند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است و در نزد خدا پشیزی نمیارزد.
شاید بسیاری از بناهای عظیم از معابد و مساجد و زیارتگاهها و بیمارستانها و پلها و کاروانسراها و مدرسهها چنین سرنوشتی داشته باشند؛ حسابش با خداست.
📔 مجوعه آثار شهید مطهری، ج١، ص٣٠٣
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ امام صادق (ع) و آهوی پناهنده
داود پسر کثیر رقی میگوید:
با جمعی در محضر امام صادق (علیه السلام) به جایی میرفتیم، در راه آهویی نر نزدیک امام آمد مطلبی را گفت و با حرکات و صدای مخصوص خود التماس میکرد،
امام (علیه السلام) فرمود:
انشاء الله انجام میدهم. آهو راهش را پیش گرفت و رفت.
مرد بلخی که با ما بود گفت: یابن رسول الله! امروز چیز شگفت انگیزی دیدیم، آهو چه میگفت؟
حضرت فرمود: این حیوان به من پناهنده شد، گفت:
یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچه شیرخوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند.
از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده، آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم......
پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد.
آنگاه رو به حاضرین کرد و گفت:
آنچه را که دیدید از اسرار ما بود، اسرار ما را پیش نا اهلان نقل نکنید.
زیرا کسی که اسرار ما را فاش کند ضررش برای ما از دشمنان ما بیشتر است.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص١١١
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 توجّه امام به نماز شب
مرحوم حجة الاسلام والمسلمين حاج سيّد احمد آقا خمينى مى گفت: وقتى كه از عراق مى خواستيم به كويت برويم بدليل ممانعت برگشتيم.
از ساعت پنج صبح براى اينكه كسى در نجف خبردار نشود بين الطّلوئين حركت كرديم به سوى كويت.
در مرز كويت ما را راه ندادند. ما برگشتيم به مرز عراق. به بدترين وجه با امام برخورد كردند. حتّى يك اتاق كه امام در آنجا استراحت بكند به ما ندادند.
سرانجام امام عبايشان را انداختند در كنار يك اتاق مخروبه كه آنجا بود و دراز كشيدند. ساعت يازده دوزاده شب بود كه از بغداد گفتند: به بصره برگرديد. ما به بصره برگشتيم.
ساعت يك يا يك و نيم بعد از نيمه شب به شهر بصره رسيديم. يك ساعتى طول كشيد تا مقدّمات كار را انجام بدهيم. بالاخره ساعت دو بود كه امام خوابيدند.
طولى نكشيد كه من يك مرتبه ديدم زنگ ساعت به صدا درآمد. وقتى ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت چهار نيمه شب است و امام براى نماز شب بلند شدند.
يك پيرمرد كه از ساعت پنج صبح تا دو بعد از نصف شب نخوابيده وقتى مى خوابد يادش مى ماند ساعت را كوك كند كه براى نماز شب بيدار شود.
📔 امام در سنگر نماز: ص ۸۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
❌ همکاری با ستمگران ممنوع
صفوان یکی از ارادتمندان اهل بیت، آدم فهمیده و پرهیزگاری بود. شتران بسیار داشت، به وسیله کرایه دادن آنها زندگانی خود را اداره میکرد.
صفوان پس از آن که با خلیفه (هارون الرشید) قرارداد بست که حمل و نقل اسباب سفر حج وی را به عهده بگیرد، محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید.
امام فرمود:
صفوان! همه کارهای تو خوب است به جز یک عمل.
صفوان گفت:
فدایت شوم! آن کدام عمل است؟
امام فرمود:
شترانت را به این مرد (هارون) کرایه دادهای!
صفوان: یابن رسول الله برای کار حرامی کرایه ندادهام، هارون عازم حج است برای سفر حج کرایه دادهام. افزون بر این، خودم همراه او نخواهم رفت، بعضی از غلامان خود را همراهش میفرستم.
امام: آیا تو دوست داری هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
صفوان: بله یابن رسول الله قهراً چنین است.
امام: هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد که ستمگران باقی بمانند شریک ستمگران است و هر کس شریک ستمگران به شمار آید، در آتش خواهد بود.
پس از این گفتگو صفوان یکجا کاروان شترش را فروخت.
هنگامی که هارون از فروختن شترها باخبر شد، صفوان را به حضور خود خواست و به او گفت:
شنیدهام شترها را یکجا فروختهای؟
صفوان: بلی! همین طور است.
هارون: چرا؟
صفوان: پیر شده و از کار افتادهام و غلامان نیز از عهده این کار به خوبی بر نمی آیند.
هارون: نه، من میدانم چرا فروختی! حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل اسباب و اثاث بستی، آگاه شده و تو را از این عمل نهی کرده است. او به تو دستور داده است، شترانت را بفروشی!
صفوان: مرا با موسی بن جعفر چه کار.
هارون با لحنی خشمگین گفت:
صفوان! دروغ میگویی اگر دوستیهای سابق نبود، همین حالا سرت را از بدنت جدا میکردم.
📔 بحار الأنوار: ج٧۵، ص٣٧۶
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🐫 هشتاد شتر
بعد از رحلت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر میداد هر کس که دِین یا وعدهای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید،
هر کس که نزد او میآمد و دین یا وعده را طلب میکرد، سجادهاش را بلند میکرد و آن را همانطور مییافت و به او پرداخت میکرد،
خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا میکنی،
ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان میشود،
وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟
به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه میخواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده،
گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد.
به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفتهات داری؟ از او شاهد خواست،
گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت میدهد شاهد میگیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی.
سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟
فرمود: بله چه میخواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانوادهات اسلام آوردید؟
بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که میگفت: شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم،
علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام میرساند و میگوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور،
سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت،
طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج میشدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ زنده کردن مردگان
از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: ابوبکر و عمر و ابن عوف نزد رسول الله صلی الله علیه و آله آمدند تا او را سرزنش کنند،
اولی گفت: « اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا » خدا {ابراهیم را خلیل کرد} برای تو چکار کرد؟ دومی گفت: «کَلَّمَ اللَّهُ مُوسی تَکْلِیماً» {خدا با موسی سخن گفت} برای تو چکار کرد؟ و ابن عوف گفت: عیس بن مریم مردهها را زنده میکرد خدا برای تو چکار کرد؟
به اولی گفت: خدا ابراهیم را خلیل و مرا حبیب قرار داد، و به دومی گفت: خدا از ورای پرده با موسی سخن گفت و من عرش پروردگارم را دیدم و با من سخن گفت و به سومی گفت: عیسی بن مریم مردهها را به اذن خدا زنده میکرد و من اگر بخواهید مرده هایتان را برایتان زنده میکنم؛
گفتند: میخواهیم و بر آن هم رأی شدند، پیامبر صلی الله علیه و آله در پی علی علیه السلام فرستاد و آمد، به او فرمود: آنها را بر سر قبرها ببر، سپس به آنها فرمود: دنبال او بروید؛
امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی به وسط قبرستان رسید، کلامی به زبان آورد؛ ترس، لرزه و وحشتی بر دلهای آنها افتاد که خدا میداند، و رنگشان تغییر کرد و دلهایشان این را نمی پذیرفت،
گفتند: بس است ای اباالحسن، لغزش ما را ببخش و از ما بگذر، خدا از تو بگذرد. گفت: شما به خدا شک کردید؛ و از به پایان رساندن کلام و دعایش دست برداشت، و نزد رسول الله صلی الله علیه و آله بازگشت، گفتند: از ما بگذر، به آنها گفت: شما به خدا شک کردید و او روز قیامت از شما نمی گذرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۴
#پیامبر #امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ قاری قرآن
به زاذان ابی عمرو گفته شد: ای زاذان تو قرآن میخوانی و خوب میخوانی نزد چه کسی آموختی؟
تبسّمی کرد و گفت: امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر من گذر کرد در حالی که شعر میسرودم، خُلق نیکویی داشتم از صدای من خوشش آمد، گفت: ای زاذان چرا قرآن نمی خوانی؟
گفتم: ای امیرالمؤمنین من کجا قرآن کجا؛ به خدا جز آن مقداری که در نماز میخوانم دیگر چیزی از قرآن نمیخوانم.
فرمود: به من نزدیک شو، به او نزدیک شدم به زبانی که نمیشناختم و نفهمیدم که چه بود در گوشم سخن گفت، سپس گفت: دهانت را باز کن، در دهانم آب دهان ریخت؛
به خدا هنوز از نزدش قدم بر نداشته بودم که قرآن را با اعراب و حرکاتش حفظ شدم، و از آن به بعد هرگز محتاج این نشدم که از کسی در مورد آن سوال کنم.
سعد گوید: داستان زاذان را برای امام باقر علیه السلام تعریف کردم، فرمود: زاذان راست گفته، امیرالمؤمنین علیه السلام با اسم اعظمی که رد نمیشود برای زاذان دعا کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 فلسفه گوشه نشینی امام صادق (ع)
سدیر صیرفی میگوید:
خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: فرزند رسول خدا! با پیروان و شیعیان سکوت زیاد برای شما صلاح نیست، باید برای گرفتن حق خود اقدام نمایید. به خدا سوگند اگر امیر مؤمنان علیه السلام مثل شما یاورانی داشت هیچکس در خلافت او طمع نمی کرد.
امام صادق علیه السلام فرمود: سدیر به نظر شما چه قدر من یاور و شیعه دارم؟
سدیر: صد هزار نفر.
امام: آیا صد هزار یاور و شیعه دارم؟
سدیر: بلکه دویست هزار نفر.
امام (علیه السلام): دویست هزار؟
سدیر: بلی بلکه نصف دنیا را دارید.
امام دیگر ساکت شد، چیزی نگفت. سپس فرمود: میل داری در این نزدیکی به مزرعه برویم و برگردیم؟
سدیر: آری.
امام علیه السلام دستور داد یک الاغ و یک قاطر زین کردند. فرمود: تو سوار قاطر شو، و من سوار الاغ میشوم، هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم، وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شو نماز بخوانیم.
پس از نماز پسر بچهای را دیدیم که بزغاله میچراند.
فرمود: سدیر! به خدا سوگند! اگر من به تعداد این بزغاله ها، یاور و شیعه واقعی داشتم، گوشه نشین نمیشدم، حق خودم را میگرفتم.
سدیر میگوید: رفتم آنها را شمردم هفده رأس بزغاله بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٣٧٢
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔶 خشتهای طلا
عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است.
عیسی علیه السلام به اصحابش گفت:
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم.
او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 تكلّم با ارواح مستكبران
آية اللّه حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى (ره) فرمود:
روزى براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام در نجف اشرف رفته بودم و چون هوا بسيار گرم بود زير سقفى كه بر سر ديوار روى قبرى زده بودند نشستم.
عمّامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم.
در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس در وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مى كردند؛ كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كرده و گفتم:
هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد. برويد اى مستكبران!
ايشان فرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا مستكبرانه زندگى مىنمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱۴۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔘 نالهاى از يك جنازه
مرحوم محدّث قمى صاحب کتاب سفینة البحار نقل میکند:
روزى در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور و ارواح مؤ منين رفته بودم.
در اين ميان از ناحيه دور ناگهان صداى شترى كه مىخواهند او را داغ كنند بلند شد و صيحه مىكشيد و ناله مىكرد.
به طورى كه گويى تمام زمين وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود.
من با سرعت براى استخلاص آن شتر به آن سمت رفتم.
چون نزديك شدم ديدم شتر نيست بلكه جنازهاى را براى دفن آوردهاند و اين نعره از اين جنازه بلند است و آن افرادى كه متصدّى دفن او بودند ابداً اطّلاعى نداشته و با كمال خونسردى و آرامش مشغول كار خود بودند.
مسلّماً اين جنازه متعلّق به مرد ظالمى بوده كه در اوّلين وهله از ارتحال به چنين عقوبتى دچار شده است.
يعنى قبل از دفن و عذاب قبر از ديدن صور برزخيّه وحشتناك گرديده و فرياد برآورده است.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱٣٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ندای غیبی
غلال بن احمد از ابوالرجاء مصری که از نیکان بود، روایت کرده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام، به جستجوی امام زمان علیه السّلام بیرون آمدم.
پیش خود گفتم: اگر چیزی بود، بعد از سه سال آشکار میگشت.
در این وقت صدایی که صاحب آن را نمیدیدم شنیدم که میگفت: «ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیغمبر را دیدهاید که به او ایمان آوردهاید؟»
ابوالرجاء میگوید: من تا آن موقع نمیدانستم که نام پدرم عبد ربه است! زیرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابو عبداللَّه نوفلی مرا که یتیمی بودم با خود به مصر برد و در آنجا پرورش یافتم.
چون آن صدا را شنیدم، دیگر به تعقیب منظور نپرداختم و مراجعت کردم.
📔 خرائج و جرائح: ج۲، ص۶۹۸
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia