.
❌ همکاری با ستمگران ممنوع
صفوان یکی از ارادتمندان اهل بیت، آدم فهمیده و پرهیزگاری بود. شتران بسیار داشت، به وسیله کرایه دادن آنها زندگانی خود را اداره میکرد.
صفوان پس از آن که با خلیفه (هارون الرشید) قرارداد بست که حمل و نقل اسباب سفر حج وی را به عهده بگیرد، محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید.
امام فرمود:
صفوان! همه کارهای تو خوب است به جز یک عمل.
صفوان گفت:
فدایت شوم! آن کدام عمل است؟
امام فرمود:
شترانت را به این مرد (هارون) کرایه دادهای!
صفوان: یابن رسول الله برای کار حرامی کرایه ندادهام، هارون عازم حج است برای سفر حج کرایه دادهام. افزون بر این، خودم همراه او نخواهم رفت، بعضی از غلامان خود را همراهش میفرستم.
امام: آیا تو دوست داری هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
صفوان: بله یابن رسول الله قهراً چنین است.
امام: هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد که ستمگران باقی بمانند شریک ستمگران است و هر کس شریک ستمگران به شمار آید، در آتش خواهد بود.
پس از این گفتگو صفوان یکجا کاروان شترش را فروخت.
هنگامی که هارون از فروختن شترها باخبر شد، صفوان را به حضور خود خواست و به او گفت:
شنیدهام شترها را یکجا فروختهای؟
صفوان: بلی! همین طور است.
هارون: چرا؟
صفوان: پیر شده و از کار افتادهام و غلامان نیز از عهده این کار به خوبی بر نمی آیند.
هارون: نه، من میدانم چرا فروختی! حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل اسباب و اثاث بستی، آگاه شده و تو را از این عمل نهی کرده است. او به تو دستور داده است، شترانت را بفروشی!
صفوان: مرا با موسی بن جعفر چه کار.
هارون با لحنی خشمگین گفت:
صفوان! دروغ میگویی اگر دوستیهای سابق نبود، همین حالا سرت را از بدنت جدا میکردم.
📔 بحار الأنوار: ج٧۵، ص٣٧۶
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🐫 هشتاد شتر
بعد از رحلت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر میداد هر کس که دِین یا وعدهای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید،
هر کس که نزد او میآمد و دین یا وعده را طلب میکرد، سجادهاش را بلند میکرد و آن را همانطور مییافت و به او پرداخت میکرد،
خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا میکنی،
ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان میشود،
وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟
به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه میخواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده،
گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد.
به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفتهات داری؟ از او شاهد خواست،
گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت میدهد شاهد میگیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی.
سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟
فرمود: بله چه میخواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانوادهات اسلام آوردید؟
بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که میگفت: شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم،
علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام میرساند و میگوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور،
سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت،
طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج میشدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ زنده کردن مردگان
از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: ابوبکر و عمر و ابن عوف نزد رسول الله صلی الله علیه و آله آمدند تا او را سرزنش کنند،
اولی گفت: « اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا » خدا {ابراهیم را خلیل کرد} برای تو چکار کرد؟ دومی گفت: «کَلَّمَ اللَّهُ مُوسی تَکْلِیماً» {خدا با موسی سخن گفت} برای تو چکار کرد؟ و ابن عوف گفت: عیس بن مریم مردهها را زنده میکرد خدا برای تو چکار کرد؟
به اولی گفت: خدا ابراهیم را خلیل و مرا حبیب قرار داد، و به دومی گفت: خدا از ورای پرده با موسی سخن گفت و من عرش پروردگارم را دیدم و با من سخن گفت و به سومی گفت: عیسی بن مریم مردهها را به اذن خدا زنده میکرد و من اگر بخواهید مرده هایتان را برایتان زنده میکنم؛
گفتند: میخواهیم و بر آن هم رأی شدند، پیامبر صلی الله علیه و آله در پی علی علیه السلام فرستاد و آمد، به او فرمود: آنها را بر سر قبرها ببر، سپس به آنها فرمود: دنبال او بروید؛
امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی به وسط قبرستان رسید، کلامی به زبان آورد؛ ترس، لرزه و وحشتی بر دلهای آنها افتاد که خدا میداند، و رنگشان تغییر کرد و دلهایشان این را نمی پذیرفت،
گفتند: بس است ای اباالحسن، لغزش ما را ببخش و از ما بگذر، خدا از تو بگذرد. گفت: شما به خدا شک کردید؛ و از به پایان رساندن کلام و دعایش دست برداشت، و نزد رسول الله صلی الله علیه و آله بازگشت، گفتند: از ما بگذر، به آنها گفت: شما به خدا شک کردید و او روز قیامت از شما نمی گذرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۴
#پیامبر #امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ قاری قرآن
به زاذان ابی عمرو گفته شد: ای زاذان تو قرآن میخوانی و خوب میخوانی نزد چه کسی آموختی؟
تبسّمی کرد و گفت: امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر من گذر کرد در حالی که شعر میسرودم، خُلق نیکویی داشتم از صدای من خوشش آمد، گفت: ای زاذان چرا قرآن نمی خوانی؟
گفتم: ای امیرالمؤمنین من کجا قرآن کجا؛ به خدا جز آن مقداری که در نماز میخوانم دیگر چیزی از قرآن نمیخوانم.
فرمود: به من نزدیک شو، به او نزدیک شدم به زبانی که نمیشناختم و نفهمیدم که چه بود در گوشم سخن گفت، سپس گفت: دهانت را باز کن، در دهانم آب دهان ریخت؛
به خدا هنوز از نزدش قدم بر نداشته بودم که قرآن را با اعراب و حرکاتش حفظ شدم، و از آن به بعد هرگز محتاج این نشدم که از کسی در مورد آن سوال کنم.
سعد گوید: داستان زاذان را برای امام باقر علیه السلام تعریف کردم، فرمود: زاذان راست گفته، امیرالمؤمنین علیه السلام با اسم اعظمی که رد نمیشود برای زاذان دعا کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 فلسفه گوشه نشینی امام صادق (ع)
سدیر صیرفی میگوید:
خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: فرزند رسول خدا! با پیروان و شیعیان سکوت زیاد برای شما صلاح نیست، باید برای گرفتن حق خود اقدام نمایید. به خدا سوگند اگر امیر مؤمنان علیه السلام مثل شما یاورانی داشت هیچکس در خلافت او طمع نمی کرد.
امام صادق علیه السلام فرمود: سدیر به نظر شما چه قدر من یاور و شیعه دارم؟
سدیر: صد هزار نفر.
امام: آیا صد هزار یاور و شیعه دارم؟
سدیر: بلکه دویست هزار نفر.
امام (علیه السلام): دویست هزار؟
سدیر: بلی بلکه نصف دنیا را دارید.
امام دیگر ساکت شد، چیزی نگفت. سپس فرمود: میل داری در این نزدیکی به مزرعه برویم و برگردیم؟
سدیر: آری.
امام علیه السلام دستور داد یک الاغ و یک قاطر زین کردند. فرمود: تو سوار قاطر شو، و من سوار الاغ میشوم، هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم، وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شو نماز بخوانیم.
پس از نماز پسر بچهای را دیدیم که بزغاله میچراند.
فرمود: سدیر! به خدا سوگند! اگر من به تعداد این بزغاله ها، یاور و شیعه واقعی داشتم، گوشه نشین نمیشدم، حق خودم را میگرفتم.
سدیر میگوید: رفتم آنها را شمردم هفده رأس بزغاله بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٣٧٢
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔶 خشتهای طلا
عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است.
عیسی علیه السلام به اصحابش گفت:
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم.
او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 تكلّم با ارواح مستكبران
آية اللّه حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى (ره) فرمود:
روزى براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام در نجف اشرف رفته بودم و چون هوا بسيار گرم بود زير سقفى كه بر سر ديوار روى قبرى زده بودند نشستم.
عمّامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم.
در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس در وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مى كردند؛ كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كرده و گفتم:
هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد. برويد اى مستكبران!
ايشان فرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا مستكبرانه زندگى مىنمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱۴۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔘 نالهاى از يك جنازه
مرحوم محدّث قمى صاحب کتاب سفینة البحار نقل میکند:
روزى در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور و ارواح مؤ منين رفته بودم.
در اين ميان از ناحيه دور ناگهان صداى شترى كه مىخواهند او را داغ كنند بلند شد و صيحه مىكشيد و ناله مىكرد.
به طورى كه گويى تمام زمين وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود.
من با سرعت براى استخلاص آن شتر به آن سمت رفتم.
چون نزديك شدم ديدم شتر نيست بلكه جنازهاى را براى دفن آوردهاند و اين نعره از اين جنازه بلند است و آن افرادى كه متصدّى دفن او بودند ابداً اطّلاعى نداشته و با كمال خونسردى و آرامش مشغول كار خود بودند.
مسلّماً اين جنازه متعلّق به مرد ظالمى بوده كه در اوّلين وهله از ارتحال به چنين عقوبتى دچار شده است.
يعنى قبل از دفن و عذاب قبر از ديدن صور برزخيّه وحشتناك گرديده و فرياد برآورده است.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱٣٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ندای غیبی
غلال بن احمد از ابوالرجاء مصری که از نیکان بود، روایت کرده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام، به جستجوی امام زمان علیه السّلام بیرون آمدم.
پیش خود گفتم: اگر چیزی بود، بعد از سه سال آشکار میگشت.
در این وقت صدایی که صاحب آن را نمیدیدم شنیدم که میگفت: «ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیغمبر را دیدهاید که به او ایمان آوردهاید؟»
ابوالرجاء میگوید: من تا آن موقع نمیدانستم که نام پدرم عبد ربه است! زیرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابو عبداللَّه نوفلی مرا که یتیمی بودم با خود به مصر برد و در آنجا پرورش یافتم.
چون آن صدا را شنیدم، دیگر به تعقیب منظور نپرداختم و مراجعت کردم.
📔 خرائج و جرائح: ج۲، ص۶۹۸
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ علم غیب
امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت فرموده که غلامی یهودی در زمان خلافت ابوبکر نزد او آمد و گفت: السلام علیک یا ابوبکر،
بر گردن او زده شد و به او گفته شد: چرا با عنوان خلافت به او سلام نکردی؟ سپس ابوبکر به او گفت: چه میخواهی؟
گفت: پدر من یهودی مُرد و گنجها و اموالی به جا گذاشت، اگر تو آنها را آشکار کنی و به من برسانی به دست تو اسلام میآورم و بنده تو میشوم، و یک سوم این مال را به تو و یک سوم به مهاجران و انصار میدهم و یک سوم آن برای من،
ابوبکر گفت: ای خبیث آیا غیر از خدا کسی به غیب آگاهی دارد؟ و ابوبکر برخاست؛ یهودی نزد عمر رفت، به او سلام داد و گفت: من نزد ابوبکر رفتم تا چیزی از او بخواهم و آزرده شدم، و من خواستهام را از تو میخواهم و داستانش را برای او تعریف کرد،
گفت: آیا غیر از خدا کسی از غیب آگاهی دارد؟ سپس یهودی نزد علی علیه السلام رفت و او در مسجد بود، به او سلام کرد و گفت: ای امیر المؤمنین،
ابوبکر و عمر میشنیدند، پس او را نیشگون گرفتند و گفتند: ای خبیث چرا به اولی آنطور که به علی سلام کردی سلام ندادی در حالی که ابوبکر خلیفه است؟
یهودی گفت: به خدا او را به این اسم، نام نگذاشتم مگر اینکه آن را در کتاب پدرانم و اجدادم، در تورات یافتم،
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا به آنچه میگویی وفا میکنی؟ گفت: بله، خدا، فرشتگان و همه حاضران را گواه میگیرم،
فرمود: قبول است، پوست سفیدی خواست و مطلبی در آن نوشت، سپس فرمود: میتوانی بنویسی؟ گفت: بله،
فرمود: الواحی با خود به سرزمین یمن ببر و در وادی برهوت در حضرموت برو، وقتی در زمان غروب خورشید به جانب وادی رسیدی آنجا بنشین، کلاغهایی با منقار سیاه نزد تو میآیند و غارغار میکنند، وقتی آنها صدا کردند، اسم پدرت را فریاد بزن و بگو:
ای فلانی من فرستاده وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستم، با من سخن بگو، پدرت به تو پاسخ خواهد داد، سوال از گنجی که به جا گذاشته را فراموش نکن.
در این لحظه هر آنچه پاسخ داد در لوحهایت بنویس، وقتی به سرزمینت خیبر رسیدی آنچه در الواحت نوشتی پیروی کن و به هر آنچه در آن است عمل کن.
یهودی رفت تا اینکه به وادی یمن رسید، و چنانکه به او دستور داده بود در آنجا نشست، که ناگهان کلاغهای سیاه سر رسیدند و غارغار کردند، یهودی فریاد زد و پدرش پاسخ گفت: وای بر تو چه چیز باعث شده در این زمان به این سرزمین بیایی در حالی که این از سرزمینهای اهل آتش است؟
گفت آمدم از گنجهایت سوال کنم، کجا بر جای گذاشتی؟ گفت: در فلان دیوار در فلان جا، غلام آن را نوشت، سپس گفت: وای بر تو، دین محمد را پیروی کن.
کلاغها رفتند و یهودی بازگشت به سرزمین خیبر، همراه غلامان، کارگران، شتر و کیسهها رفت تا آنچه در الواح بود را دنبال کند، گنجی از ظرفهای نقره و گنجی از ظرفهای طلا خارج کرد.
سپس بار قافلهای کرد و آمد تا نزد علی علیه السلام رسید، گفت: ای امیرالمؤمنین گواهی میدهم خدایی جز الله نیست و اینکه محمد رسول خداست و تو وصی محمد و برادرش هستی و به حق چنانکه نامیده شده امیرالمؤمنین هستی، این قافله درهم و دینار را همانطور که خدا و رسولش خواسته خرج کن.
📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص١٩۶
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 ناراحتى بخاطر غيبت
حضرت آية اللّه حاج شيخ حسين مظاهرى چنين مى گويد: بيش از دوازده سال در دروس عاليه امام خمينى رحمه الله عليه شركت داشتهام.
در اين مدّت يك عمل مكروه از ايشان نديدم. بلكه اگر شبهه غيبت و دروغى پيش مى آمد حالت نگرانى به خوبى از ايشان نمايان مىشد.
يادم نمىرود روزى امام در درس تشريف آوردند و به قدرى ناراحت بودند كه نفس ايشان به شماره افتاده بود.
درس نگفتند و به جاى درس نصيحت تندى نمودند و رفتند و به خاطر تبی که کردند، سه روز درس نيامدند.
چرا؟! چون شنيده بودند يكى از شاگردان ايشان درباره يكى از مراجع غيبتى كرده بود.
📔 داستانهایی از علماء، ص۵۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🟤 جاسوس دروغگو
امیرالمؤمنین علی علیه السلام مردی به نام غَیرار را متهم کرد که اخبار او را به معاویه میرساند، آن را انکار کرد و نپذیرفت،
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: آیا به خدا قسم میخوری که این کار را نکردی؟
گفت: بله، پیش آمد و قسم خورد!
امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: اگر دروغ گفته باشی، خدا چشمانت را کور کند.
جمعهای نگذشت تا اینکه کور بیرون آمد در حالی که راهنمایی میشد و خدا بیناییاش را گرفته بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٩
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 سرگذشت حضرت موسی (ع)
(١): داستانهای موسی (ع) در قرآن:
در قرآن كريم نام موسى عليه السلام بيش از هر پيامبر ديگرى آمده است و به طورى كه شمردهاند، در ١۶۶ جاى آن از وى ياد شده و در ٣۶ سوره از سوره هاى قرآن به ماجراهاى آن حضرت به اجمال يا تفصيل اشاره شده است.
موسى عليه السلام از همه پيامبران بيشتر معجزه دارد و در قرآن كريم مقدار زيادى از معجزات درخشان او ياد شده است؛ مانند تبديل شدن عصايش به اژدها، يد بيضاء، طوفان، هجوم ملخ ها و شپش و قورباغه و خون، شكافتن دريا و فرو فرستادن گزانگبين و بلدرچين، جوشيدن چشمه ها از سنگ با زدن عصا بر آن، زنده كردن مردگان، بلند كردن كوه طور بر فراز سر مردم و جز اين ها.
در كلام خداوند متعال گوشه هايى از داستان هاى موسى عليه السلام آمده، ولی تمامى جزئيات و دقايق آنها را ذكر نكرده است. بلكه، همچنان كه روش قرآن كريم در اشاره به داستان هاى پيامبران و امّت هاى آنان مى باشد، به بخش هايى از آنها كه ياد كردشان در جهت هدف هدايت و ارشاد مردم اهميت دارد، بسنده كرده است.
اين بخش ها كه شامل كليّاتى از داستان هاى موسى مى باشد، عبارتند از اين كه وى در مصر در يك خانواده اسرائيلى ديده به جهان گشود و تولد او در زمانى بود كه به دستور فرعون نوزادان پسر بنى اسرائيل را سر مى بريدند.
مادر موسى او را در صندوقى نهاد و آن را در نيل انداخت و فرعون او را گرفت و به مادرش برگردانيد تا او را شير دهد و بزرگ كند و بدين ترتيب موسى عليه السلام در خانه فرعون نشو و نما يافت.
وقتى به سنّ بلوغ رسيد، يكى از قبطيان را كشت و از ترس اينكه فرعون و درباريانش او را به قصاص آن مرد بكشند، به مديَن گريخت.
او در مدين نزد شعيب پيامبر عليه السلام ماند و با يكى از دختران او ازدواج كرد و پس از آنكه مدّت مقرّر براى خدمت به شعيب را به پايان رساند و با خانواده خود راهى مصر شد،
از جانب كوه طور آتش ديد و چون در آن شبِ تار راه را گم كرده بودند، موسى خانواده خود را در همان جا كه بودند متوقف كرد و خودش به طرف آن آتش رفت تا مقدارى آتش برايشان بياورد يا چنانچه كسى كنار آتش باشد راه را از او بپرسد.
وقتى نزديك آتش رسيد، خداوند از ساحل راست وادى در آن سرزمين پر بركت، از درخت به او ندا داد و با وى سخن گفت و به رسالتش برگزيد و نُه آيت پيامبرى، از جمله معجزه عصا و يد بيضاء را به او داد و وى را براى ابلاغ پيام الهى به فرعون و فرعونيان و نجات بنى اسرائيل انتخاب كرد و دستور داد به سوى فرعون برود.
موسى عليه السلام نزد فرعون رفت و او را به آيين حق فراخواند و از وى خواست تا بنى اسرائيل را با وى روانه كند و دست از آزار و شكنجه شان بردارد و معجزه عصا و يد بيضاء را به فرعون نشان داد.
فرعون زير بار نرفت و با حربه جادوى جادوگران به مبارزه با موسى عليه السلام برخاست. جادوگران با جادوگرى هاى خود اژدها و مارهايى نمودار ساختند. امّا موسى عليه السلام عصاى خود را بيفكند و ناگاه عصا به اژدهايى تبديل شد و تمامى آن جادوها را بلعيد.
جادوگران به خاك افتادند و گفتند: ما به خداى جهانيان، خداى موسى و هارون، ايمان آورديم. ولى فرعون همچنان بر انكار خود پاى فشرد و جادوگران را تهديد كرد و ايمان نياورد.
موسى عليه السلام همچنان فرعون و درباريانش را دعوت مى كرد و نشانه هاى نبوّت خويش همچون طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و خون را يكى پس از ديگرى به آنان نشان مى داد.
امّا آنان همچنان بر استكبار و گردنكشى خود پاى مى فشردند و هر گرفتارى و بلايى كه بر سرشان مى آمد، مى گفتند: اى موسى! پروردگارت را به عهدى كه نزد تو دارد براى ما بخوان. اگر اين عذاب را از ما برطرف سازى حتماً به تو ايمان خواهيم آورد و بنى اسرائيل را قطعاً با تو روانه خواهيم ساخت.
امّا چون خداوند عذاب را كه تا مدّتى برايشان مقرّر شده بود، از ايشان برطرف مى كرد دوباره پيمان شكنى مى كردند.
لذا، خداوند به موسى دستور داد بنى اسرائيل را شبانه حركت دهد و آنان حركت كردند و رفتند تا اينكه به ساحل دريا رسيدند. فرعون با سپاهيان خود به تعقيب آنان پرداخت و همين كه دو گروه يكديگر را ديدند، دار و دسته موسى گفتند: به ما مى رسند.
موسى فرمود : هرگز؛ زيرا پروردگار من با من است و به زودى راهنماييم مى كند. پس، فرمان آمد كه با عصايش به دريا بزند و همين كه زد آب شكافته شد و بنى اسرائيل از دريا گذشتند و فرعون و سپاهيانش به دنبال آنان وارد دريا شدند و وقتى همگى وارد شدند، خداوند آب را از هر طرف سر به هم آورد و همه فرعونيان را غرق كرد.
پس از آنكه خداوند بنى اسرائيل را از دست فرعون و سپاهيانش نجات داد و آنان را به خشكى رساند، كه در آن نه آبى بود و نه علفى، خداوند آنان را مورد لطف و كرامت خويش قرار داد و ...
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 میزان الحکمة، ج١١، ص۴١٠
#داستان_انبیاء #حضرت_موسی
🔰 @DastanShia