eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اجرای "سلام فرمانده" در پردیسان قم، با حضور حاج ابوذر روحی مداح و تهیه کننده این سرود امروز ساعت ۱۱ نیم روبه روی مدرسه ی ما این سرود روخواندند ما توی کلاس بودیم سلام فرمانده رو گذاشتن خانم مون داشت درس می‌داد هیچ کس هواسش به درس نبود وقتی زنگ روزدن همه پریدن بیرون 😄🤣🤣 ماشالله جمعیت زیاد بود فکنم ۱۰۰یا۲۰۰نفر بودن انشالله دشمنامون از حرص بمیرن😁 ما سربازان امام زمانیم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یڪبارڪہ‌جلوےدوستانم‌قیافہ‌ گرفتہ‌بودم‌😌ابراهیم‌ڪنارم‌آمدو آرام‌گفت:نعمتے‌ڪہ‌خداوند‌بہ‌تو‌ داده‌بہ‌رخ‌دیگران‌نڪش..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↵شَھیـدابـراهـیـم‌هــادی•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💐روزت مبارک آقا معلم یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس نمی فهمد. مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سرایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی. آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پر کرد. حالا هم بچه ها و اولیاء از من خواستند که ایشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. با ابراهیم صحبت کردم. حرف های مدیر مدرسه به او را گفتم. اما فایده ای نداشت. وقتش را جای دیگر پر کرده بود. ابراهیم در دبیرستان ابوریحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود. دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی ها معلم خودشان شنیده بودند شیفته او بودند. 📚سلام بر ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•🌸🍃
برای سلامتی و ظهور امام زمان عـــــج 14 صلوات بفرستین تا ان شاءالله پارت جدید رو ارسال کنم 🌸
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ بی بی یه پیرزن مهربونی بود که من بایک نگاه عاشقش شدم مثل دختر واقعیه خودش باهام صحبت می‌کرد از دوتا پله رفتم بالا منو مادرانه در آغوش کشید گفتم : سلام بی بی جان ببخشید مزاحم شدم بی بی : دخترم خوش آمدی مزاحم چیه توهم مثل دخترم زهرا به زهرا نگاه کردم که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاهم نا خدا آگاه دباره رفت به سمت خونه همینطور مثل ندیده ها داشتم دید میزدم گفتم : خیلی خونه ی قشنگی دارید بی بی خندیدو گفت : قابلت رو نداره عزیزم بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : بیابیا بریم تو اصلا حواسم نیست سرپا نگهت داشتم بیا بریم تو بفرما داخل خونه شدیم خونه‌ی بزرگ وقشنگی بود وسایل خونه سنتی چیده شده بود مبلش مثل صندلی چوبی بود زهرا تعارف کرد که بشینم بی بی رفت آشپزخانه منم روی صندلی چوبی که کنارش از این صندلی تابی ها بود نشستم من به این صندلی ها صندلی تابی میگم آخه این تابه البته خونمون داریم من از بچگی عاشقشون بودم .... زهرا چادرشو در آورد وروی صندلی تابی گذاشت وگفت ببخشید الان میام لبخندی زدم که به سمت آشپزخانه رفت به درو دیوار نگاه میکردم که نگاهم به چنتا عکس خورد بلند شدم وبه طرف عکسا رفتم یه عکس متوسط رو دیوار بود که بی بی روی صندلی تابی نشسته بود و دوتا زنو مرد جون پشتش وایساده بودن و بغل مرده یه بچه بود که خیلی شبیه زهرا بود زن جوونه هم دقیقا شکل الان زهرا بود که فهمیدم اینا مامان باباشن زهرا تو عکس شش هفت ساله می خورد داشتم به بقیه ی عکسا نگاه میکردم که صدای زهرا توجهم رو بهش جلب کرد ..... ادامه دارد ..... ❌کپی‌ حرام است ❌ نویسنده:مدیر کانال 📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ زهرا : بیتا جان به چی نگاه میکنی من: هیچی به این عکسا زهرا : آهان اینا عکس خانوادگیمونه هی جای مادرم خیلی خالیه صداش بغض داشت رفتم کنارش روی صندلی سه نفره نشستم دستموبه سمت کمرش بردم وبه شکل نوازش روی کمرش کشیدم من : زهرا جان ناراحت شدی ببخشید نمی خواستم ناراحت کنم سریع اشکاش رو پا کرد لبخند زد وگفت : نه عزیزم فقط کمی دلم براش تنگ شده بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : زهرا: آهان راستی میای باهم بریم بهشت زهرا سر قبر مادرم گفتم : باشه عزیزم حتما لبخند زد که صدای بی بی اومد بی بی : خوش اومدی مادر لبخندی زدم کیک خونگی رو گذاشت روی میز و روی صندلی بغلی من نشست بی بی : خوب خوبی مادر من: بله ممنون ببخشید بازم مزاحم شدن بی بی : اِ مادر این چه حرفیه مهمون حبیب خداست خیلیم خوش اومدی منِ پیرزن تنها با این دخترم با اومدن مهمون دل ما شاد میشه زهرا یجوری نگام کرد که یعنی : دیدی گفتم😌 خندم گرفته از شکلش .... صدای زنگ خونه اومد زهرا رفت و درو باز کرد .... ادامه دارد .... ❌ کپی حرام است ❌ نویسنده: یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ همون موقع بی بی رفت آشپزخانه خانه زهرا باذوق درو باز کرد برام سوال شده بود که کیه؟ زهرا درو باز کرد که همون موقع پرید بغل مرده به اون آقا نگاه کردم شبیه زهرا و اون عکسی که دیدم بود اما کمی از موهاش و ریشاش سفید شده بود زهرا : واای سلام بابا جونم همه‌ی زندگیم بابای زهرا : سلام عزیز پدر خوبی دخترم زهرا : مگه میشه با وجود پدر گلی مثل شما خوب نباشم زهرا بوسه ای روی گونه ی پدرش زد بابای زهرا : آخ چقدر خستگیم د رفت زهرا خندید زهرا راست می‌گفت پدرش خیلی شکسته تر از عکسش شده یه لحظه پدر مو با پدر زهرا مقایسه کردم وخودمو بازهرا بابای من کجا و بابای اون کجا من کجا و زهرا کجا یجورایی به این مهر پدر دختریشون حسودیم شد بابای من از صبح تا شب شرکت و کار خونه و جاهای دیگس بعضی وقتا هم برای کارش باید بره خارج شب ساعت ۹میاد غذا میخوره و می‌خوابه مامانمم از اون بد تر یا همش کلاس های ورزشي و... یا پیش دوستاش میرن سفر من از بچگی پیش معصومه جون بزرگ شدم بیچاره بچه دار نمی شد منم همیشه مثل بچه ی خودش میدونست .... نگاه باباش افتاد به من گفت : سلام خوش آمدید لبخندی زدم و بلند شدم و گفتم مرسی ببخشید مزاحم شدم با مهربانی گفت : مراحمی دخترم بفرما بشین بعد رو به زهرا گفت : از مهمونت خوب پذیرایی کن دختر گلم ورفت توی آشپزخانه زهرا اومد پیشم که گفتم : من دیگه برم زهرا : اِ کجا اولا هیچی نخوردی ثانین مگه نشنیدی بابام چی گفت پس خوب از خودت پذیرایی کن لبخندی زدم وگفتم : اما .... نزاش ادامه ی حرفم روبزنم وگفت : بیتاعزیزم اما اگر نداره بخور دیگه دختر زنگ گوشیم به صدا در اومد .... ادامه دارد .... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده:یازینب ✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ دیدم روی گوشی اسم معصومه جون اومده جواب دادم .‌... من: سلام معصومه جون معصومه جون:سلام عزیزم خوبی من: ممنون کاری داشتین معصومه جون: آره زنگ زدم بگم حال خواهرم خوب نیست باید چند روز برم روستامون من: تاکی اونجایید معصومه جون: سه روز میمونم تا ببینم خدا چی میخواید ببخشید نمی خواستم تنهات بزارم آهان راستی هما خانم امروز صبح با دوستا شون رفتن شمال دو روز اونجان پدرتونم ظهر رفتن خارج کار داشتن گفتن سه چهار روز میرم میام من : آهان اشکال نداره شماهم برید انشالله حال خواهرتونم خوب بشه معصومه جون: من نگرانت میشم یه دختر تنها تو خونه باشه من : نگران نباشید من مواظب خودم هستم شما برید خیالتون راحت معصومه جون:باشه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ من : چشم خداحافظ گوشی رو قطع کردم گذاشتم توی کیفم که زهرا گفت : ببخشید می پرسم اما کی بود خیلی کنجکاو شدم لبخند دندون نمایی زدمو گفتم : اشکال نداره ما باهم دوستیم معصومه جون بود کار گر خونمون اما چون از بچگی منو بزرگ کرده منم مثل مادر دوستش دارم خیلی مهربونه زنگ زد که بگه میخواد بره پیش خواهرش دو روز نمیاد مامان بابامم نیستن خونه گفت مراقب خودم باشم زهرا: اِ چه خوب پس این دوشب خونه ی ما می مونی با تعجب بهش نگاه کردم من بمونم اینجا ..... گفتم :نه زهرا میرم خونمون زهرا : اِ قول دادی منو ببری بهشت زهرا بعدشم پدرم اومد لباساشو برداره سه چهار روز میره روستا ها به مردم کمک میکنه منو بی بی هم از تنهایی در میایم گفتن: چی بگم بازم چشم خندیدو گفت : آفرین دختر خوب😄 من :☺️ پدر زهرا اومد توی حال و گفت دخترا خدا حافظ زهرا رفت طرف پدرش و بغلش کرد زهرا : خدا به همرات بابا جونم 🙃 پدرش لبخندی زدو گفت : خدا حافظ عزیز دل بابا 😊 بازم دلم گرف کاش پدر منم یه زره به فکرم بود😔 بابای زهرا : خدافظ خانم سلیمانی من : خدا حافظ ودر و باز کردو رفت .... ادامه دارد ..... ❌ کپی حرام است ❌ نویسنده : یازینب ✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚕 با عجله سوار تاکسی شدم. اصلاً حواسم نبود که ماسکم رو نزدم😷 ماشین که حرکت کرد، صدای خانمی که صندلی عقب بود رو شنیدم که گفت: آقا لطفا ماسک‌تون رو بزنید! در حالی که داشتم ماسکم رو می‌زدم، برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم، یه خانوم بدحجاب که ۲ ماسک زده دیدم😷 🙈 گفتم ببخشید اصلأ حواسم نبود... بعد گفتم: خانوم میشه منم از شما خواهش کنم لطفاً حجاب‌تون رو درست کنید؟ 📌 با لحن تندی گفت: چه ربطی داره آقا!!؟ گفتم خانوم محترم، همون‌طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه با این سر و ظاهر و تیپ شما و امثال شما هم، ویروس گناه در جامعه پخش میشه و اون‌قدر آثار سوء داره که از هم پاشیده شدن خانواده‌های زیادی، و چشم‌چرون شدن مردان جامعه، فقط بخش کمی از مضراتشه!! و این کار شما نه تنها جسم ما، بلکه روح ما رو هم آزار می‌ده! گفت: من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره، شما چشماتون رو ببندید😳 منم ماسکم رو برداشتم و گفتم: چه خوب! پس من هم مثل شما اختیار خودم رو دارم. شما هم جلوی بینی خودتونو ببندید😉 💢 اینجا بود که راننده تاکسی هم سکوتش رو شکست و گفت: خانوم، اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و بیرون از خونه، قانون اینه!! 🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که... گفت: آقا نگهدار می‌خوام همین جا پیاده بشم آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شد و در رو کوبید و رفت...😳 ماسکم رو زدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری‌تون رو هم پَروندم، کرایه تون رو هم نداد! اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت... ✍ همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم با خودم کلنجار می‌رفتم که چطور می‌شه در عرض چند ماه، دولت و مردم دست به دست هم می‌دن و ماسک زدن رو بین مردم جا می‌ندازن... اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمی‌دن و می‌ترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه، با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو می‌زنیم این‌طوری عکس‌العمل نشون می‌دن! 🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که می‌خوای وارد بشی اول نوشته «بدون ماسک وارد نشوید»!! و اگه بدون ماسک وارد بشی همه چپ چپ نگاهت می‌کنن بعد هم بعضی جاها خدمات‌رسانی نمی‌کنن! 👈 چرا در قضیه ماسک همین‌قدر می‌فهمیم که جامعه مانند کشتیه که ماسک نزدن یعنی سوراخ کردن کشتی و ضرر زدن به همه ولی ...در قضیه حجاب، اینو نمی‌فهمیم!؟ یا نمی‌خوایم بفهمیم ؟؟!!!!🙄🙄🙄 👈کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم به اندازه‌ای که به خاطر ماسک تذکر می‌دیم، تذکر می‌دادیم.🤔 🌻🌳🌺🌹🌴🌸💐☘️ 🤲می تواند این یک مطالبه عمومی باشد.
بانوی خوبم !😌 فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!🙃 که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضورمی‌طلبددر عاشقانه ترین عبادتت؟😌 جنـس تو با حیـا خلق شده...😇 "رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است" 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎯 ܟߺߊ‌‌ܟ̣ߺ‌ ܦ߳ߊ‌‌ࡄܩ³¹³: ‼️ از آیت‌الله‌بهجت پرسيدند|• آيا آدم گناهڪار هم مـےتواند امام زمانــش را ببيند؟؟ جواب‌دادند:  شمر هم امام زمانش را ديد!! اما نشناخت اللهم عرفنی حجـتک!🌻🌱
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•🌸🍃
برای سلامتی و ظهور امام زمان عـــــج 14 صلوات بفرستین تا ان شاءالله پارت جدید رو ارسال کنم 🌸
📿♡📿 رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 • بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ بی بی از آشپزخانه اومد برون و گفت : گل دخترا بیاید کمک که سفره رو بیاریم بلند شدیم ورفتیم آشپزخانه سفره انداختیم با مخلفات روهم روی سفره چیدیم بی بی بایه دیس برنج اومد نشست کنارمون و خیلی سفره قشنگ شده بود مخصوصا غذاشون عالی بود کلی از بی بی تشکر کردم با کمک هم ظرفارو بردیم سفر رو جمع کردیم زهرا نزاشت من ظرفا و بشورم نشستم چند قیقه بعد بی بی هم با یه سینی چای اومد پیشم که بعدش زهرا اومد زهرا به بی بی گفت که من امروز و فردا بمونم که بی بی خوشحال شد زهرا گفت : بیا بریم اتاق استراحت کنیم من : زهرا لباس ندارم زهرا : خوب من که لباس دارم بیا بریم بهت بدم من : نه من میرم خونه لباسامو بردارم بیام زهرا : اِ پس بزار منم چادرمو بردارم که بریم من : باشه من میرم توی ماشین رفتم پیش بی بی که داشت قرآن میخوند گفتم بی بی جان منو زهرا میریم از خونه وسایلمو بیارم بی بی: اِ زهرا که لباس داره من : نه باید چنتا از کتا باموهم بیارم بی بی : باشه عزیزم برید مواظب خودتون باشید من: خداحافظ رفتم بیرون توی ماشین نشستم داشتم به امروز فکر میکردم که صدای در ماشین اومد سرمو بلند کردم زهرا بالبخند بهم نگاه کرد زهرا: خوب بریم منم بالبخند جوابشو دادم وراه افتادیم.... کمی راه خونه ی ما با خونه ی زهرا طولانی بود حوصلم سر رفته بود چون من همیشه آهنگ میزاشتم اما چون زهرا بود گفتم شاید دوست نداشته باشه آهنگ گوش کنه توهمین فکر بودم که زهرا گوشیشو از کیفش در آورد و به ضبط وصل کرد ..... ادامه دارد ..... ❌ کپی حرام است ❌ نویسنده : یازینب ✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول◇ منو یکم ببین وصیتامو هم ببین نزاری حرفای ولی بمونه روزمین هرجایی که باشی وسط جبهه ای بدون بی بی صدام زده میرموتوبه جام بمون باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره ..................... بغضم گرفته بود ..... میبینی خواهرم برا دفاع از این حرم دارم میرم ولی به تونصیحتی دارم این چادر سیات علم بی بی زینبه نزاری حرمتش بریزه باز دومرتبه باید باچادرت سپر عمه جون باشی با عفت وحیا پابه رکابشو باشی تا یارلشکر بانوی بی نشون باشی به اینجا که رسید اشکام شروع به ریختن کرد زهرا هم داشت آروم اشک میریخت واقعا شعرش خیلی قشنگ بود حس میکنم دل حضرت زینب رو با این بی حجابیم شکوندم 😔 به خونه رسیدیم درو با ریموت باز کردم ماشینو روی سنگ فرشای باغ خونمون پارک کردم وبا زهرا پیاده شدیم .... 《زهرا》 رسیدیم خونه ی بیتا خیلی خونه ی قشنگی بود بزرگ و شیک حیاط که نمی‌شد گفت یه باغ بود برا خودش رفتیم دا خل خونه با وسایل شیک ومد امروزی چیده شده بود اما من عاشق خونه با چیدمان سنتی هستم بیتا:زهرا جان بشین رو مبل الان من میام بعد انگار که چیزی یادش اومد اومد طرفم آهان راستی یادم رفت ازت پذیرایی کنم بعد به طرف آشپزخانه رفت که با حرف من وایساد من: نه بیتا جان چیزی نمیخوام وسایلتو بردار که زود بریم دیر میشه بی بی هم که میدونی نگران میشه ... لبخندی زدو گفت : باشه عزیزم الان میام واز پله های مار پیچی رفت بالا ..... بعد از چند دقیقه اومد پایین ورفتیم توی ماشین ریموت زد که از باغ اومدیم بیرون و دباره راه افتاد ... خیلی دلم میخواست از خودش برام بگه با خودم هی این دست و اون دست میکردم که بیتا فهمید وگفت : چیزی میخوای بپرسی لبخند زدم وگفتم : خوب راستش دوست دارم از خودت برام بگی بیتا : باشه عزیزم برات میگم وشروع کرد به گفتن ....... ادامه دارد ...... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده :یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆