#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
چقد پسوند خانم دکتر رو دوست داشتم،من دیگه داشتم به یکی از ارزوهام میرسیدم!
[روز بعد]
صالح با خنده به مامان گفت:مامان جان دخترا هیچ وقت لباس ندارن،ولی همیشه خیلی لباس دارن!
پوکرفیس نگاهش کردم و گفتم:فهمیدی چی گفتی؟
صالح سرشو تکون دادو با لبخند گفت:امممم....خانم دکتر ما بیشتر از ما لباس داره اونوقت میگه لباس ندارم،خب معنی حرفام این میشه
با حرص گفتم:صالح!
سرشو تکون داد و بیخیال گفت:هان؟
مامان:من که سر از حرفای شما درنمیارم،برم لباسامو بپوشم الان مهمونا میرسن!
سرمونو تکون دادیم که مامان رفت توی اتاق که لباساشو عوض کنه
شیطنتم گل کرد و گفتم:حیف مهشید نمیاد...
یه لحظه صورت صالح قرمز شد و با ناراحتی نگاهم کرد و به اتاقش رفت،فکر نمیکردم اینقدر عاشق باشه!هعی...خودمم بدجور عاشق شدم،عاشق پسری که نگاهمم نمیکنه،ولی شاید یه روز اونم عاشقم شه!
با این فکر لبخندی روی لبم اومد و رفتم تا لباسامو بپوشم...
از دیروز داشتم به این فکر میکردم چی بپوشم!صالح راست میگفت،من همیشه اونقدر لباس داشتم که کمبودیو حس نکنم ولی همیشه توی پوشیدن لباس توی مهمونی مشکل داشتم!
داشتم با غرغر لای لباسامو میگشتم که صالح وارد اتاقم شد و به سمتم اومد!
سرمو کج کردم و با دهن آویزون گفتم:در برا چیه؟
صالح؛چرا دروغ گفتی؟
+چیو
صالح:اینکه مهشید نمیاد رو!
+اها
سرمو دوباره به سمت لباسا چرخوندم و با صدای آرومی گفتم:دیدی گفتم عاشق شدی!
صالح اب دهنشو قورت داد و گفت:نه!
+چی نه؟انکار نکن،اقرار کن!
صالح دستمو گرفت و با حالتی زار گفت:تورو جون من چیزی به کسی نگو!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:به مهشید هم نگم؟
خودشو زد به اون راه،میدونست همچین کاری نمیکنم...
صالح صداشو دخترونه کرد و با حالت چندش واری گفت:چی میپوشی عسیسم؟
زدم زیر خنده که با همون حالت گفت:واه چی شد عسیسم
زدم به بازوشو گفتم:ایش!زشت!
صالح دستشو زد به صورتشو گفت:من زشتم عسیسم؟
از بازوش نیشگونی گرفتم که گفت:حالا واقعا چی میخوای بپوشی؟
+نمیدونم به جان تو
صالح منو از کنار کمد کنار زد و گفت:برو کنار،توهم سلیقهات تعریفی نداره،سلیقهی خودم عشقه!
با عصبانیت گفتم:سلیقهی من خوب نیست؟
صالح سرشو به علامت مثبت تکون داد و همونجور که با دستاش لباسامو از کنار هم کنار میزد گفت:علاوه بر این که خوب نیست،افتضاحه!
با جیغ گفتم:چییییی؟
صالح دستاشو گذاشت رو گوشاش و گفت:کر شدم بابا!
نشستم روی تخت تا صالح به جستجوش لای لباسام ادامه بده
منتظر بهش خیره شده بودم که یهو به سمتم برگشت و با لبخند دندون نمایی گفت:این خوبه!!
یه دستش نگاهی انداختم،همچین هم سلیقهاش بد نبود....
سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!
از روی تخت پا شدم و لباسو از دستش گرفتم،به در اشاره کردم و گفتم:حالا بیرون
صالح دوباره صداشو نازک کرد و گفت:باشه عسیسم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مهندس بیرون!
صالح که مثل مجسمه ایستاده بود و با ناز به من نگاه میکرد...
صالح:چشم عسیسم!
+صالح؟
صالح:جانم عسیسم؟
سرمو کج کردم و گفتم:مثل گربه شرک شدی!
زدیم زیر خنده که صدای آیفون بلند شد
صالح زد به صورتش و گفت:وای خدا مرگم بده عسیسم،مهمونا اومدن عسیسم!
چون استرس گرفته بودم زود گفتم:تورو خدا برو بذار لباسامو عوض کنم!
صالح جدی شد و گفت:چشم خانم دکتر
این صالح هم دیگه چپ میرفت راست میرفت به من میگفت خانم دکتر.همچین بدم نمیگفت،به هر حال من پزشک آیندهام دیگه!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلونهم✨
#نویسنده_سنا✍
این صالح هم دیگه چپ میرفت راست میرفت به من میگفت خانم دکتر.همچین بدم نمیگفت،به هرحال من پزشک آیندهام دیگه!
زود لباسامو عوض کردم و چادری که مامانبزرگ از مشهد برام اورده بود رو روی سرم انداختم،از اتاقم خارج شدم که خانواده احمدی رو دیدم...
همه با لبخند نشسته بودند و به من نگاه میکردند.
سلام کردم که جوابمو دادن،روی مبل کنار صالح نشستم که آروم کنار گوشم گفت:اومدی عسیسم؟
نمیخواستم بخندم بخاطر همین بزور جلوی خندمو گرفتم و با اخم گفتم:اینا رفتن من میدونم با تو!
صالح دستشو زد رو اون یکی دستشو گفت:ترو خدا منو ببخش عسیسم،من کاری نکردم که عسیسم!
مهشید اومد کنار من نشست که نتونستم جواب صالح رو بدم...
نگاهی به صالح انداختم که سرخ شده بود،مثل دخترا که بهشون میگن براتون خاستگار اومده...
حالا که من وسط مهشیدو صالح نشسته بودم به مهشید نگاهی انداختم و گفتم:خب چخبر؟
مهشید نگاهی به صالح انداخت و گفت:خبرا زیادن!
فکر کنم صالح متوجه منظورش شد که آروم دم گوشم گفت:خواهر!من میرم پیش پارسا،باشه عسیسم؟
خندیدم و نیشگونی از بازوش گرفتم که جیغ خفیفی کشید که نگاه همه به سمت ما چرخید...
صالح زود گفت:ببخشید
خاله نفیسه و عمو اسماعیل لبخندی زدن و سرشونو تکون دادن...
مهشید:چیکارش کردی؟
+هیچی بابا....از صبح هی به من میگه(ادای صالح رو در آوردم)عسیسم عسیسم
مهشید زد زیر خنده که گفتم:توهم مثل اون شدیاااا
مهشید خندشو خورد و گفت:نه بابا!
عمو اسماعیل خطاب به بابام گفت:نمیاد آقا شهرام؟
بابام نگاخی به ساعتش کردو گفت:تا پنج دقیقه دیگه میرسن!چخبر از شرکت؟
منومهشیدوپارساوصالح با سکوت به حرفای باباهامون گوش میدادیم و مامانامون هم توی آشپزخونه صحبت میکردن و میز ناهار رو میچیدن...
بعد از چند دقیقه صدای زنگ خونه اومد که منو صالح و بابا ازجامون بلند شدیم و به سمت آیفون قدم برداشتیم....
خیلی مشتاق بودم ببینم دانیال چه شکلی شده!
کنار صالح ایستاده بودم که بابا دری که به روی حیاط باز میشد رو باز کرد و چهرهی مهربون عمو و زنعمو نمایان شد...
آروم کنار گوش صالح گفتم:پس کوش؟؟
صالح نگاهم کرد و گفت:کی؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:دانیال!
صالح:الان میاد...
با عموو زنعمو روبوسی کردم که بابا گفت:دانیال کجاست؟
عمو شهرام:الان میاد...داره ماشینو پارک میکنه
بابا سرشو تکون داد وگفت:بفرمایید بشینید!
عمو خواست چیزی بگه که صدای سرفه مصنوعی دانیال اومد،اون لحظه صدا داشتم و تصویر نبود!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاه✨
#نویسنده_سنا✍
عمو خواست چیزی بگه که صدای سرفه مصنوعی دانیال اومد،اون لحظه صدا داشتم و تصویر نبود!
بعد از چند لحظه دانیال اومد داخل و به صالح و بابا سلام کرد،اصلا باورم نمیشد این پسرخوشتیپ دانیال،پسرعموی من باشه!
مثل مدلای ایتالیایی شده بود این پسر،ولی هرچی بود پارسا برای من چیز دیگه ای بود.
اومد روبهروم ایستادو دستشو دراز کرد جلوم،میخواست باهام دست بده...
سرمو انداختم پایین و گفتم سلام!
کمی مکث کرد،دستشو کشید عقب و گفت:اوه...ببخشید یادم نبود ایرانیا یه قانون مسخره دارن،سلام!
سرمو بلند کردم و با خشم بهش نگاه کردم که خیلی بیخیال نگاهم کرد و روی مبل کنا پارسا نشست...
پارسا با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:با اجازتون من یه تلفن میزنم میام!
بابام که از این حرکت پارسا و دانیال شکه شده بود گفت:برو پسرم!
پارسا لبخندی زد و گفت:با اجازه
یهو دانیال گفت:چقد بچه مثبتی تو!
پارسا لبخندی بهش زد و بیخیال به حرفش به سمت حیاط قدم برداشت...
دانیال روبه جمع گفت:خیلی خوشحالم که میبینمتون!انگلیس بدون دیدن شما سخت میگذشت
کمی مکث کردو گفت:سارا دانشگاه میری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره
دانیال:چه رشته ای؟
+پزشکی!
دانیال پوزخندی زد و گفت:اینجا بدرد نمیخوره...میخوای با ما بیایی انگلیس درستو ادامه بدی؟
دهنم از تعجب باز شده بود!چقد پرو بود این بشر،راست راست اومده میگه ایران دانشگاهاش بدرد نمیخوره!
میخواستم چیزی بگم که مهشید گفت:آقای...
آروم گفتم:ابراهیمی!
مهشید:اقای ابراهیمی
دانیال نذاشت بقیه حرفشو بزنه و با لحنی که لحجه انگلیسی توش موج میزد گفت:هیران!فامیلمو عوض کردم
مهشید نگاهی به من انداخت که سرمو انداختم پایین...مهشید دستشو گذاشت روی دست سردم و گفت:آقای هیران!این کشور،خیلی کشور پیشرفتهایه!به شماهم نمیاد با شنیدن چندتا چرتوپرت از زبون غربی ها کشور خودتونو بفروشین!
مهشید نفس گرفت تا دوباره حرف بزنه که صالح گفت:مهشید خانم راست میگه دانیال جان!پسرعمو ایران کشور قدرتمندیه که هشت سال مردمش جنگیدن و نذاشتم یه وجب از خاک ایران به دست دشمن بیوفته،ایران مثل بقیه کشورها نیست که مردم برای محافظت از جون خودشون توی دانشگاه ها اسلحه با خودشون حمل کنن![فهمیدم منظورش انگلیسه]حالا هم بهتره دربارهی چیزای خوب صحبت کنیم،باشه؟
دانیال که فکرشو نمیکرد صالح جواب دندون شکنی بهش بده سرشو تکونو داد و چیزی نگفت...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهویکم✨
#نویسنده_سنا✍
دانیال که فکر نمیکرد صالح جواب دندون شکنی بهش بده سرشو تکون داد و چیزی نگفت...
عمو رو کرد به آقا اسماعیل و گفت:خوبی شما؟خیلی وقته ندیدمتون.
آقا اسماعیل:سلامت باشید،بله حدودا ده سالی از آخرین ملاقاتمون میگـ...
یهو دانیال پرید وسط حرف آقا اسماعیل و رو به مهشید گفت:توهم دانشگاه میری؟
همه از طرز حرف زدن دانیال بهت زده بهش خیره شده بودن که مهشید خودشو جمع کرد و گفت:منو ساراجان باهم توی یه دانشگاه درس میخونیم!
دانیال مثل دفعهی قبل خیلی بیخیال سرشو تکون داد و گفت:اها...معلومه
و پوزخندی زد و شیرینیشو توی دهنش گذاشت!
به صالح نگاه کردم،صورتش از خشم کبود شده بود!صالح برعکس من که هروقت ناراحت یا عصبی میشم یه گوشه میشینم و با خودم خلوت میکنم اون جیغ میکشه و به طور کلی نمیتونه خشمشو کنترل کنه.برام جای تعجب بود که الان چطور چیزی نمیگفت.دستشو مشت کرده بود و روی زانوش گذاشته بود،دست سردمو روی دستش که مثل یه تیکه آتیش شده بود گذاشتم و لبخندی به صورتش پاشیدم...
نگاهم کرد و پوزخندی زد که از چشم بابا دور نموند و اخم ملیحی روی پیشونیش نشست...
اصلا نفهمیدم چی میگفتن، وقتی بوی عطر سرد پارسا که از جلوم رد شدو کنار صالح نشست منو به خودم آورد....
سکوت بدی توی جمع حاکم بود،آروم در گوش صالح گفتم:میگم صالح!
صالح:هوم؟
+چرا اینجوری بود این؟
صالح:کی؟
آروم نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و مهشید و پارسا به ما نگاه کردن.پارسا لبخندی ملیح زد ولی مهشید خندید که صالح هم خندید....چقدر این خنده های صالح به دل مینشست
یهو عمو گفت:خب میخواستیم یه چیزی رو بگیم!خب به هرحال بچه ها
زنعمو نذاشت ادامهی حرفشو بزنه و گفت:برو سر اصل مطلب و کشش ندهـ
عمو سرشو تکون داد که بابا گفت:آره شهرام،برو سر اصل مطلب
عمو دستاشو توی هم قفل کرد و روبه من گفت:ما میخواهیم توی جمع سارا رو برای دانیال خاستگاری کنیم!
صالح بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:چیییی؟
بابا با اخم نگاهش کرد و گفت:بشین!
صالح نشست و نگاه پرغمی به من کرد،اصلا چی شد؟
اینا میخوان من زنه دانیال خان شم!
نه نمیشه،حتما دارن شوخی میکنن!
آروم دهن باز کردم و گفتم:شوخی میکنین دیگه؟
ایندفعه دانیال به جای عمو گفت:چرا باید شوخی کنیم؟کاملا جدی بود
همه نگاهم میکردن،حتی پارسا!چرا؟چرا اینقدر مسخره بازی؟
پوزخندی زدم و گفتم:جدی بود؟
زنعمو گفت:عزیز دلم،تو و دانیال بدرد هم میخورین!دانیال تورو دوست داره،انگلیس که بودیم فقط میگفت باید با سارا ازدواج کنم!
صالح بلند شد و گفت:دانیال از کجا میدونسته سارا ازدواج نکرده؟هان؟
زنعمو لبخندی زد و گفت:پسرم!من هفته ای یک بار با مامانتون تلفنی صحبت میکردما!
واقعا عصبانی شده بودم،نمیخواستم دیگه اونجا بشینم.
مهشید خیلی متعجب به پارسا نگاه میکرد که پارسا سرشو انداخته بود پایین و با ناخنش روی صفحه گوشیش ضربه گرفته بود.
بلند شدم و گفتم:من حالم خوب نیست،میرم توی اتاقم!
زنعمو گفت:عروس گلم چی شد!؟؟
الان دقیقا چی شد؟به من گفت عروس گلم؟من عروس دانیال شم؟دانیال داماد من؟
پوزخندی زدم و گفتم:نمیخوام ناراحتتون کنم،ولی منو آقا دانیال بدرد هم نمیخوریم!
دانیال:چرا؟نکنه میخوای(به پارسا اشاره کرد)مثل این جوجه مثبت بپوشم،نگاهتم نکنم!هان؟میخوای؟
به پارسا نگاه کردم که نگاهم کرد و لبخندی زد!
چرا همه چیز عجیب بود؟الان چرا پارسا بجای اینکه بره یقهی دانیال و بگیره و بگه به من توهین نکن نشسته و لبخند میزنه؟
همه چیز برام عجیب بود،چرا بابا چیزی نمیگه؟چرا نمیگه دخترم خودش باید تصمیم بگیره؟چرا عمو اینقدر بی منطق شده؟چرا مامان ساکت شده؟
دنیا دور سرم میچرخید و نمیتونستم نفس بکشم،سرفه ای کردم تا نفسم بالا بیاد ولی نمیشد!
تند تند زدم به سینم که مامان و خاله نفیسه باهم گفتن:چی شد؟
+هی....هیچی
مهشید دستمو گرفت و گفت:سارا حالش خوب نیست!میبرمش توی اتاقش
مامان سرشو به علامت مثبت تکون داد که مهشید منو به سمت اتاقم کشوند،وقتی در اتاقمو بست زدم زیر گریه و تا میتونستم گریه کردم!
نمیدونستم از کی اینقدر دل نازک شده بودم،من دیگه اون سارای سابق نبودم،سارایی بودم که واسه هرچیزی گریه میکرد،سارایی بودم که کم پیش میومد از ته دل خنده کنه...
کمی که اروم شدم تازه متوجه حضور مهشید شدم و با صدایی که غم توش موج میزد لبخندی زدم و گفتم:ببخشید،نمیدونم چرا اینجوری شدم
مهشید بی اعتنا به حرفای من گفت:چقد این پسره
مکث کرد و گفت:لا اله الا الله
+چرا بابام چیزی نگفت؟
مهشید:اونا میخواستن شمارو توی عمل انجام شده قرار بدن،توی جمع بگن که شما نتونین نه بیارین که همینطورهم شد!
آهی کشیدم و گفتم:الان درستش میکنم!
از جام پاشدم که مهشید گفت:میخوای چیکار کنی؟
+همین حرفارو بهشون میزنم
و بی توجه به مهشید که صدام میزد از اتاق خارج شدم....همه به سمتم برگشتن و مامان گفت:خوبی؟
+نه....تا حرفامو نزنم خوب نمیشم!
#ادامه_دارد
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهودوم✨
#نویسنده_سنا✍
+نه...تا حرفامو نزنم خوب نمیشم!
زنعمو:میشنویم!
+من....من....
بابا:توچی؟راحت باش دخترم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من یه نفرو دوست داشتم که توی یه تصادف مرد!
بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:هنوز با این شرایط کنار نیومدم و نمیتونم فعلا ازدواج کنم،یعنی نباید ازدواج کنم چون اگر پیش آقا دانیال باشم و فکرم پیش یه نفر دیگه خیانت به آقا دانیاله!قبول دارین؟
همه سرشونو به علامت مثبت تکون دادن که زنعمو گفت:خب تا کی میتونی اون خدابیامرزو فراموش کنی؟
وای خدا باید بهش چی میگفتم؟اصلا خودمم نمیدونستم این چرتوپرتارو از کجا در آوردم فقط میخواستم یجوری بپیچونمشون!
+نمیدونم...واقعا نمیدونم،شاید...شاید تا آخر عمر!
مثل اینکه بابا فهمید بود دارم دروغ میگم که لبخند نامحسوسی بهم زد و باعث شد با اعتماد بنفس ادامه بدم:امیدوارم آقا دانیال خوشبخت شن!دختر زیاده...مخصوصا توی دانشگاه های انگلیس!
دانیال از خشم صورتش سرخ شده بود که خوشحال شدم
دانیال:ببین دختر عمو،من تاحالا به هرچی که خواستم رسیدم،توهم یکی از هدفای منی که بهت میرسم
پیش خودم گفتم:تو خواب ببینی
نگاهی به پارسا انداختم که پوزخندی به دانیال زد و نگاهم کرد....
نمیدونم چرا وقتی نگاهم میکرد نگاهم توی نگاهش غرق میشد و نمیتونستم نگاهمو به راحتی بدزدم!
مامان:خب بریم ناهار بخوریم!مطمئنن الان گرسنه اید!
مامان و خاله نفیسه و زنعمو پا شدن و به سمت آشپزخونه قدم برداشتن...
بابا و عمو و آقا اسماعیل و دانیال گرم صحبت کردن بودن که صالح با دست اشاره کرد کنارش بشینم،دست مهشید و گرفتم و کنار صالح و پارسا نشستیم....
صالح نگاهی به مهشید انداخت و گفت:راست میگفتی؟
+چیو؟
صالح:همین دیگه....تصادف و...
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:نچنچ...باید یجوری از دستشون خلاص میشدم دیگه،اون لحظه فقط این راه به فکرم رسید
صالح گونمو کشید و گفت:خب الان فردا با حرفای فامیل چیکار میکنی؟؟
وای خدا،فقط همینو کمـ داشتم
+وای چیکار کنم!
صالح:هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه
+داداش
صالح:جونم؟
از حرص دندونامو روی هم فشردم و گفتم:من برات دارم
صالح:مثلا میخوای چیکار کنی؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:دیروز
صالح چسبیده به پارسا و گفت:غلط کردم
پارسا و مهشید که تا اون موقع به مکالمه منو صالح گوش میدادن زدن زیر خنده که صالح گفت:میدونین دیروز چیکار کرد؟
پارسا:نه
وای صالح نگی آبرو منو ببری
صالح:دیروز....
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه و گفتم:هیچی....یه شوخی خواهر برادری بود!
صالح سرشو تکون داد و گفت:نباید بگم دیگه!میدونی که هیچکس حریف دخترا نمیشه
پارسا خندید و گفت:اره
مهشید:بریم کمک خاله؟
از جام پاشدم و گفتم:اره بریم
صالح یهو گفت:مواظب باش
گیج نگاهش کردم و گفتم:چی؟
صالح:هیچی
اه....این داداش منم عجیب غریبه هاااا
همینطور که وارد اشپزخونه شدیم صدای زنگ موبایل عمو بلند شد و بعد از پنج دقیقه مکالمه انگلیسی روبه زنعمو گفت:بیا بریم هانا!
زنعمو:کجا؟
بابا:هنوز ناهار نخوردین که
عمو:از سفارت زنگ زدن گفتن یه مشکلی پیش اومده....ماهم باید بریم اونجا
به دانیال نگاه کرد و گفت:بریم پسرم،هانا جان بریم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
عمو به دانیال نگاه کرد و گفت:بریم پسرم،هاناجان بریم
[چندلحظهبعد...]
بعد از خداحافظی از عمو و زنعمو ودانیال وارد خونه شدیم که مامان زد زیر گریه!
با تعجب گفتم:چی شد؟
مامان با گریه گفت:چرا بهم نگفتی؟
خاله نفیسه و عمو اسمالیل با تعجب به ما نگاه میکردن...
+چیو؟
مامان با هقهق گفت:همین که اونیو دوست داشتی تصادف کرده مرده!
زدم زیر خنده و گفتم:مامان؟
مامان:هان؟چرا میخندی؟
+دروغ گفتم!
مامان:چییی
+من میدونستم که شمارو میخواستن توی عمل انجام شده قرار بدن،بخاطر همین اینارو گفتم که دست از سرمون بردارن!
خاله نفیسه:آفرین کار خوبی کردی!
+ممنون
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت:ببخشید،بفرمایید ناهار سرد شد
رو کرد به من و گفت:من شب به حساب توهم میرسم
با غرغر گفتم:مامان
مامان جوابمو نداد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت
اصلا نمیتونستم توی چشمای پارسا نگاه کنم،آخه اینم شد مهمونی؟چرا باید آبرو منو جلوی پارسا ببرن؟چرا من همچین چرتوپرتایی رو سر هم کردم؟اگه پارسا باور کرده باشه چی؟وااای خدا کمکم کن.
[صبحروزبعد]
با صدای عسیسم عسیسم صالح چشمامو باز کردم...
صالح:عسیسم!پاشو دیگه عجقم!
چشمامو باز کردم و گفتم:مگه عجقت مهشید نبود؟
صالح با اخم نگاهم کرد و گفت:خودت خواستی!
و مثل همیشه شروع کرد به قلقلک دادنم،اشکم در اومده بود که گفت:دیگه نشنوم!
+چرا؟
صالح صاف نشست سرجاش و گفت:خب نگو دیگه آبجی!
سرمو خاروندم و گفتم:میگم!
صالح:منم میگم!
+چیو میگی؟
صالح:همین که پارسارو
+پارسارو چی؟
صالح:پارسارو
ترسیدم نکنه حس منو نسبت به پارسا فهمیده باشه
+اه....بگو دیگه
صالح:باش باش خودت خواستی!من میدونم که تو پارسارو
مکث کرد و سریع گفت:دوست داری!
وای خدا این از کجا فهمید؟بدبخت شدی رفت سارا،آبروت رفت....باخودم گفتم مگه هرکی هرکیو دوست داشته باشه آبروش میره؟
خودم زدم به اون راه و گفتم:نه کی گفته؟
صالح خندهی کوتاهی کرد و گفت:از نگاهات معلومه
+برو بابا
صالح:باشه،میرم به پارسا میگم خواهرم یجوری نگات میکنه،نکنه دوستت داره؟خوبه؟
+بگو
صالح:باشه
گوشیشو از توی جیبش دراورد و روی شمارهی پارسا ضربه زد،نکنه واقعا میخواد بگه؟
بعد از چند لحظه پارسا جواب داد.سلام و احوال پرسی هاشونو که کردن صالح بی مقدمه گفت:میگم پارسا؟میدونستی یه نفر دوستت داره؟
_
صالح:خب حدس بزن کیه!
_
صالح:باشه خودم میگم
دستشو گرفتم و گفتم:نگو نگو،اره من دوسش دارم
صالح:اون فرد کسی نیست جز خودم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح:اون فردی کسی نیست جز خودم
به وضوح صدای "مسخره" گفتن پارسا رو شنیدم که صالح زد زیر خنده،چه داداش عجیب غریب و دیوونه ای داشتم من!
بعد از خداحافظی با پارسا گوشیو قطع کرد و زل زد به دیوار،دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم،دستم پیش صالح هم روشده بود...
چند دقیقه توی سکوت گذشت که صالح همونجور که به دیوار زل زده بود گفت:میگم سارا
نگاهش کردم و گفتم:هوم؟
صالح:چه جالب شد!
+چی؟
صالح:همین که من به مهشید علاقه دارم و تو به پارسا خان!
واقعا برام عجیب بود که صالح،صالحی که اینقدر سربهزیر و آروم بود اینقدر راحت دربارهی دوست داشتن و علاقه حرف میزد
+هووووی مشتی؟
صالح:هوم؟
+تو دیگه کی هستی؟پررو پررو اومده جلو من نشسته داره درباره[ادامهی حرفمو نزدم]
سرمو تکون دادم و گفتم:خیلی پرویی!
صالح:نه بابا؟خب زشته که یه آدم پررو تورو برسونه دانشگاه،پس خودت زحمت بکش!
تازه یادم اومد یک ساعت دیگه کلاس دارم!
با حالت التماس گونه ای گفتم:ببخشید خب...
صالح:نچ
+ببخش دیگه
صالح:امممم....حالا ببینم چی میشه!
+صالح!!
صالح:جونم؟
"ایشی"گفتم که پارسا گفت:آماده شو بریم عسیسم!
خنده ای کردم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
[سهماهبعد]
صالح:به جون خودت اگه اینارو نپوشی باهات قهر میکنم!خودت میدونی که دروغ نمیگم!
وای خدا،بعد از اون ماجرا و دروغایی که گفتم به یک هفته نکشید که کل فامیل پر شد از حرفای:سارا دختر احمد خیلی بیحیا شده و راست راست توی چشم بقیه گفته عاشقه و.......
چشمامو بستم و گفتم:باش میپوشم!
صالح که خوشحال شده بود گفت:اگه میدونستی خاستگارت کیه که اینقدر مقاومت نمیکردی
+هرکی میخواد باشه،باشه!توکه میدونی من.....
صالح پرید وسط حرفم و گفت:آبجی جونم،من میدونم همه چیو میدونم،اگه اینو دوسش نداشتی راحت جواب منفی میدی!کسی هم مجبورت نمیکنه،باشه؟دیگه هم غصه نخور من ناراحت میشم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
صالح گونمو کشید و گفت:آفرین
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:الان میرسن،زود آماده شو
+باشه
صالح:"باشه باشه"به جز "باشه"چیز دیگه ای نداری بگی؟
با عصبانیت گفتم:نه ندارم،هیچی ندارم بگم.حالا هم برو بیرون بذار به تنهایی خودم بمیرم
زدم زیر گریه که صالح بی توجه به اشکام از در اتاق بیرون رفت و در اتاقو محکم بست....همهی این اتفاقات بد تقصیر خودم بود،نباید اون روز این حرفارو میزدم که نگاه همه به من عوض شه....شاید همه به جز خانواده خودم و پارسا همه چیزو میدونستن و تو این مدت به من امیدواری میدادن.
اشکامو پاک کردم و لباسای گلبهای که صالح و مامان برام خریده بودن رو بی حوصله تنم کردم
از در اتاق خارج شدم و بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه رفتم،روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو روی میز گذاشتم.چقدر خسته بودم،هعی سارا توهم کار دست خودت دادی....
همینجور که توی فکر بودم صدای زنگ آیفون بلند شد،سرمو بلند نکردم و سعی کردم بغض چند روزمو قورت بدم،بغضی که داشت خفم میکرد!
مامان زد روشونم و گفت:سارا جانم،مادر؟
بی حال گفتم:بله؟
مامان:تروخدا امروز و با من راه بیا،صدات زدم چایی بیار.باشه مادر؟
سرمو بلند کردم و چشمای اشکیمو به چشمای مهربون و خستش دوختم،آروم لب زدم:چشم
مامان لبخندی زد و گفت:قربونت برم من،خودتو اذیت نکن خانم دکتر
سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم....چقدر توی این دوسه ماه بهم فشار اومده بود
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
سرمو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم....چقدر توی این دوسه ماه بهم فشار اومده بود.
بعد از چند دقیقه سرمو بلند کردم و آروم زیر لب گفتم:خدایا خودت کمکم کن،دیگه نمیتونم!
صدای مهمونا میومد ولی من چیزی از حرفاشون نمیفهمیدم،اصلا نمیتونستم حواسمو به حرفاشون جمع کنم،فقط فکر میکردم صداشون آشناست....
صدای مامان از توی سالن اومد که گفت:سارا جان چایی بیار!
از روی صندلی بلند و شدمو چادرمو روی سرم درست کردم،اشکامو پاک کردم و به صورتم آب زدم،میدونستم الان همه میفهمن گریه کردم،بذار بفهمن مهم نیست،بهتر!
سینی چایی رو از روی میز برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم،بدون اینکه به چهرهی اون افراد نگاه کنم سلام کردم که صداشون منو سرجام میخکوب کرد!
اینا اینجا چکار داشتن؟الان اومدن خاستگاری من؟یعنی اونم منو دوست داره؟وای خدا دسته گل و شیرینی،کت و شلوار،دعاهای من،نگاه های شیطون صالح....
زبونم بند اومده بود.
اصلا اینجا چه خبر بود؟
گیج نگاهی به صالح انداختم که چشمکی زد و موزشو خورد!
همینطور سرجام ایستاده بودم که مامان گفت:ساراجان!
با اخم نگاهی به خاله نفیسه انداخت که تازه دوهزاریم افتاد....
چایی رو که بین مهمونا پخش کردم که بابا رو به عمو اسماعیل گفت:من پسرشمارو مثل پسر خودم دوست دارم،تصمیمو میذارم بر عهدهی جوونا!
همهی نگاها به سمت من برگشت،وای الان باید جواب بدم؟یا مثلا مثل فیلما باید پاشنهی درو بکنه؟
چه فکرای خندهداری میکردم من!
خاله نفیسه:خب اگه اجازه بدین جوونا برن حرفاشونو بزنن
بابا:بله حتما
رو کرد به من و گفت:ساراجان آقا پارسا رو راهنمایی کن
قلبم خودشو محکم به سینم میکوبید...
+چشـم
از روی مبل بلند شدم که پارسا هم بلند شد...
وقتی به اتاقم رسیدیم پارسا نگاهی به درو دیوار اتاقم انداخت و گفت:چه اتاق قشنگی دارین
خوشحال شدم و با ذوق گفتم:ممنون
فکر کردم پارسا هم متوجه ذوقزدگیم شد که لبخندی زد....
دیگه داشتم به تمام آرزو هام میرسیدم!
پارسا روی صندلی میز تحریرم نشست و من هم روی تخت!
پنج دقیقه ای توی سکوت گذشت که پارسا گفت:میخوام یچیزی بگم،فقط قول بدین ناراحت نشین!
پیش خودم گفتم:تو اصلا بیا منو بزن،من ناراحت نمیشم،تازه خوشحالم میشم که بهم توجه کنی!
+بفرمایید
پارسا:خب چه جوری بگم...؟
نگاهش کردم و گفتم:راحت باشین
پارسا همونجور که به دستاش زل زده بود گفت:میدوارم سر قولتون باشید و ناراحت نشین،من..........
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوششم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا همونجور که به دستاش زل زده بود گفت:امیدوارم سرقولتون باشید و ناراحت نشین، من....
کلافه گفتم:ای بابا،خب بگید دیگه!
پارسا باتعجب نگاهم کرد که گفتم:ببخشید
پارسا:راستش من من برخلاف میل باطنیم اینجا هستم،یعنی به زور اومدم اینجا،مامانم قسمم داد منم مجبور شدم بیام خاستگاریتون.میدونم که شما علاقه ای نسبت به من ندارین
کمی مکث کرد و تند گفت:لطفا از اتاق که رفتیم بیرون بگید جوابتون منفیه!
با شنیدن حرفاش تمام رویا هایی که تو این چند دقیقه بافته بودم بر باد رفت...
بغض همیشگیم بدتر از همیشه میخواست بترکه،ولی من باید تحمل میکردم...
با صدایی که میلرزید گفتم:چرا؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:چی چرا؟
+چرا دوست دارین اینجور بگم؟
پارسا:یعنی نمیخواین بگین؟
باید میگفتم؟باید تمام آرزوهامو،آرزو میذاشتم بمونه؟باید بعد از این با این غصه دق میکردم؟
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم،قلبم درد میکرد ولی کم!
پارسا:حالتون خوبه؟
چشمامو باز کردم که به چهرهی نگرانش روبه رو شدم،سرمو به علامت مثبت تکون دادم که نفس عمیقی کشید
+نگفتید چرا؟
پارسا:خب ببینید من
سکوت کرد....
با ترس گفتم:شماچی؟
پارسا: خیلی اوقات پیش میاد که بهم زنگ بزنن و بگن باید برم ماموریت،نمیخوام همسرم هم بخاطر شغل من ناراحت و عصبی شه....البته حق داره،هرکسی هم باشه همین حسو داره،ولی من عاشق شغلمم و نمیتونم اونو با کسی عوض کنم،یکی از شرط های بابا بخاطر ازدواجم هم اینه که میخواد به همسرم بگه رضایت نده من ماموریت برم و پیش خونوادهام بمونم.من.....
خواست ادامهی حرفشو بزنه که گفتم:بسـه
پارسا:نه...لطفا بذارین بگم
آروم گفتم:بفرمایید
پارسا:شما خیلی دختر خوبی هستین.نمیخوام با ازدواج بامن از تفریحای زندگیتون بزنید.امیدوارم خوشبخت شین....
آهی کشیدم که پارسا دوباره گفت:واقعا حالتون خوبه؟
+نه قلبم درد میکنه
پارسا با ترس نگاهم کرد و از روی صندلی بلند شد
پارسا:همینجا بشینید الان صداشون میزنم
به سمت در رفت که گفتم:نه...عادیه،به این دردا عادت کردم
پارسا سرجاش ایستاد و گفت:مطمئنید؟خطرناکه!
پیش خودم گفتم:قلبم درد میکنه بخاطر تو،اشکام میریزه بخاطر تو،عوض شدم بخاطر تو،چرا نگام نمیکنی؟چرا نمیبینی دیونه شدم؟چرا نمیفهمی این انتظار آخر منو میکشه؟چرا میشینی روبهروم میگی دوسم نداری؟
+گفتم که،همیشه همینجور...
پارسا لبخندی زد و گفت:میشه از اتاق که بیرون رفتیم بگید جوابتون منفیه؟اصلا بگین من دیونهم،اخلاقم بده،از من متنفرید....
حرفای پارسا توی سرم اکو میشدن!
بهشون بگم تو دیونه ای؟الان من دیونه تو شدم،من!
بگم اخلاقت بده؟شیفتهی اخلاقت شدم!
بگم ازت متنفرم؟من میمیرم برات!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه
پارسا لبخندی از ته دل زد و گفت:ممنونم
نمیدونستم باید چکار کنم،باید میذاشتم حالا که خودش با پاهای خودش اومده برگرده و پشت سرشو هم نگاه نکنه؟باید چیکار میکردم؟
از در اتاق بیرون رفتیم که خاله نفیسه گفت:سارا جان دهنمونو شیرین کنیم؟
نگاهی به پارسا انداختم که رنگ خوشحالی و پیروزیو توی صورتش دیدم...فکر نمیکردم اینقدر از اینکه قرار بهش جواب منفی بدم خوشحال شه،برعکس من که دوست داشتم همین الان بهم بگه:من دوستت دارم،همه چیزایی که گفتم شوخی بود.یه شوخیه مسخره!
نمیدونم چه جوری فقط گفتم:من باید فکر کنم...
پارسا جوری چرخید سمتم که فکر کردم چند تا از استخونای گردنش شکست!
خاله نفیسه:باشه دخترم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:ممنون
پارسا همونجور با تعجب و عصبانیت بهم خیره شده بود که نگاهش کردم....
چقدر چشماش جذاب بودن،مثل ماه توی شب چهارده!
نتونستم جلوی اشکای مزاحممو بگیرم که یکی بعد از دیگری سر خوردن و از چشمام جاری شدن...چون فاصلمون با بقیه زیاد بود کسی متوجه نشد به جز پارسا،دلیل اشکای هرروزم!
مثل اون روز توی حرم که اشکامو دید نگاهم کرد و با ناراحتی خیلی آروم که کسی نشنوه گفت:چرا؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم...
ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
مثل اون روز توی حرم که اشکامو دید نگاهم کرد و با ناراحتی خیلی آروم که کسی نشنوه گفت:چرا؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم،بین دوراهی سختی گیر کرده بودم...
بالاخره خانواده احمدی رفتن و به من فرصت گریه کردن دادن.تا صالح خواست چیزی بگه با لبخند ساختمی گفتم:من خوابم میاد،شب بخیر
بابا:میخواستم باهات حرف بزنم!
خمیازه مصنوعی کشیدم و گفتم:باشه برا فردا؟
بابا:باشه،شبت بخیر
دویدم و رفتم توی اتاقم،درو قفل کردم و پشت در نشستم.بغض لعنتی بازم جلوی نفس کشیدنمو گرفته بود،نمیتونستم نفس بشکم،نفسم بالا نمیومد!
نگاهمو به جایی که چند دقیقه پیش پارسا نشسته بود انداختم،خوبه حداقل یچیزی واسه خیره شدن بهش دارم...
چند تا نفس عمیق کشیدم که بغض چند ساعتم شکست و اشکام راه خودشونو پیدا کردن،دلم میخواست بلند بلند گریه کنم،دلم میخواست برم بالای یه تپه و فریاد بکشم و بگم:لعنتی من دوستت دارم،چرا نمیفهمی؟چرا اذیتم میکنی؟
از روی زمین بلند شدم،چون چشمام بارونی بود جایی رو نمیدیدم ولی بر طبق عادتم خودمو روی تختم رها کردم...
خزیدم زیر پتو گریه کردم...
چرا باید میگفت شما هیچ حسی به من ندارین؟
چرا با خوشحالی گفت لطفا بگید جوابتون منفیه؟
چرا نمیبینه که چشمام ضعیف شده از بس اشک ریختم؟
چرا نمیتونم بهش بگم چشماتو باز کن؟
چرا اینجور شد؟
چرااا؟؟
به هقهق افتاده بودم که یکی در اتاقمو زد...
حوصلهی هیچکس و نداشتم بخاطر همین جلوی دهنمو گرفتم تا صدام بیرون نره.
صدای صالح از پشت در میومد که گفت:سارا چرا درو قفل کردی؟
باید بهش چی میگفتم؟اون که از حس من نسبت به پارسا خبر داشت،باید بهش میگفتم پارسا بهم گفته جواب منفی بده؟
بعد از چند دقیقه صدای چرخیدن کلید توی قفل در اومد و صالح وارد اتاقم شد،آروم گفت:چرا در و قفل کردی؟
خودمو زدم بخواب و نفس عمیقی کشیدم...
صالح روی تخت کنارم نشست و موهامو نوازش کرد،شاید اگه صالح برادرم نبود من خیلی ساده توی همهی موقعیت های زندگیم جا میزدم،صالح واقعا بهترین برادر دنیا بود،با اینکه سرش شلوغه ولی همیشه از زاویه مثبت به مسئله های سخت زندگیش نگاه میکنه و همیشه موفقه!
صالح بالاخره بیرون رفت و منو تنها گذاشت...
[صبحروزبعد]
با نوازش دستی روی سرم چشمامو باز کردم ولی تار میدیدم،چند بار پلک زدم که چهرهی مهربون مامانو دیدم،مامان لبخندی زد و گفت:سلام
چشمامو مالوندم و گفتم:سلام
مامان:مگه امروز دانشگاه نداری؟پاشو دیگه
با بیحالی گفتم:چشم
مامان از جاش بلند شدو گفت:آفرین
امیدوار بودم امروز هیچکس دربارهی دیشب حرفی نزنه،نمیتونستم تحمل کنم.باید یه کاری میکردم،نباید به همین سادگی از دستش میدادم!
صالح و مامان و بابا با لبخند به من نگاه میکردن که گفتم:سلام
بابا:سلام،صبحت بخیر
+ممنون
صالح خیلی آروم سلام کرد که آروم جوابشو دادم....
تا روی صندلی نشستم بابا گفت:خب جوابت چیه سارا؟
وای الان وقتش نبود،نمیدونستم چکار کنم.پارسا رو برای همیشه از دست بدم یا........
حتی فکر کردن به اینکه مجبور به ازدواج بامن بشه منو آزار میداد...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
حتی فکر کردن به اینکه مجبور به ازدواج بامن بشه منو آزار میداد،چطور میتونستم همچین ریسکی بکنم؟
بابا:سارا؟
+ها؟ببخشید چی گفتین؟
بابا:گفتم جوابت به پارسا چیه؟
+خب گفتم که باید فکر کنم،میشه؟
بابا سرشو تکون داد و گفت:داداش اسماعیل گفته تا دو روز دیگه جواب بده!
+باشه،باشه
بقیه صبحونمو خوردم و گفتم:من باید برم آمادهشم برم دانشگاه،با اجازه
صالح همونجور که به ظرف صبحونه زل زده بود گفت:خودم میرسونمت
ترسیدم نکنه چیزی بپرسه،با صدایی که میلرزید گفتم:نه ممنون خودم میرم
صالح با عصبانیت از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:منتظرم!
نکنه پارسا ماجرای دیشبو بهش گفته؟وای بدبخت شدم،حالا چیکار کنم؟
بابا و مامان با تعجب به ما نگاه میکردن که صالح به سمت خروجی آشپزخونه رفت و گفت:زود بیا سارا
"سارا"رو با تحکم گفت که ترسیدم.تاحالا صالحو اینقدر عصبانی ندیده بودم...گاوم زایید اونم چهار قلو!
تند تند لباسامو پوشیدم و چادرمو سر کردم،از در اتاق خارج شدم و بعد از خداحافظی از مامان و بابا سوار ماشین صالح شدم...
بدون هیچ حرفی راه افتاد و نزدیکای دانشگاه گوشهی خیابون نگه داشت...
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره گفت:میشنوم
با ترس گفتم:چی...چیو؟
نگاهم کرد و پوزخندی زد
صالح:چته؟
لیخند پر بغضی زدم و گفتم:من خوبم
صالح با فریاد گفت:نیستی دیگه نیستی!به من دیگه دروغ نگو،من تورو بزرگت کردم دیشب اگه چیزی نگفتم چون هر دومون خسته بودیم،وگرنه من متوجه گریههای دیشبت شدم،متوجه بیحوصلگی سر صبحونهات شدم
نفس عمیقی کشید و این بار به آرومی و شمردهشمرده گفت:پارسا دیشب بهت چی گفت؟
نفس عمیقی کشیدم،مطمئن شدم پارسا چیزی بهش نگفته
با لبخند ساختگی گفتم:چیزی نگفت،مثل همون حرفایی که تو میخوای شب خاستگاری به مهشید بزنی!
یه لحظه حس کردم صورتش گل انداخت،خنده کوتاهی کردم و گفتم:بریم؟دانشگاهم دیر شد
صالح استارت زد و گفت:بریم
هه...چقد زود باور کرد!
وقتی رسیدیم دانشگاه زود گفتم:خودم برمیگردم تو نیا دنبالم،ممنون
صالح دستشو گذاشت روی سینشو گفت:برای من باعث افتخار که همچین ملکه ای رو برسونم به محل کارش بانو!
پوزخندی زدم و گفتم:خب حالا فلسفیش نکن
صالح:چشم
در ماشین باز کردم که صدای پارسا منو سر جام میخکوب کرد:چرادیشب جواب مثبتو بهش ندادی؟تو که منتظر این لحظه بودی
چی باید میگفتم؟میگفتم منو پس زده؟میگفتم منو نخواست؟میگفتم دیشب بعد از حرفتش صدای شکستن قلبمو شنیدم؟میگفتم ازاینکه قرار بهش جواب منفی بدم خوشحال شد؟میگفتم تو چشمام زل زده گفته تو هیچ حسی به من نداری؟
برگشتم سمت صالح و گفتم:خب میخوام درسمو ادامه بدم
صالح خندید و گفت:ای بابا خانم دکتر،نگو دیگه
خیلی جدی گفتم:میشه شمارشو بدی؟
صالح گیج گفت:کی؟
چشمامو توی حدقه چرخوندم و گفتم:پارسا
صالح:اها...میفرستم برات.ولی هنوز زوده برا اساماس بازی
+تند نرو...میخوام باهاش یه قرار بذارم.خداحافظ
صالح:اهاااا،قرار که بدتره!....به سلامت
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR