#آخرین_پرواز
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۷
2روز بعد
#محمد
2 روز قبل رسول مرخص شده بود و فرستاده بودمش خونه تا کامل استراحت کنه و بعدا بیاد سایت و به کارا برسه امروز قرار بود بیاد... لورا هم دیروز مرخص شده بود و انتقالش داده بودیم به بازداشتگاه امروز روز بازجویی لورا محبی بود و بازجو اقای شهیدی بود ساعت ۶ صبح بود ک بچه ها یکی یکی سرو کلشون پیدا میشد رفتم تا با بچه ها خوش و بش کنم و بهشون بگم همگی قراره شاهد بازجویی لورا باشیم (توجه فقط سعید و فرشید و داوود اومدن😐)
محمد:به به سلاممم
همه:سلام اقا خوبین؟
محمد:بله ممنون،رسول نیومده هنوز؟
داوود:نه اقا هنوز نیومده
محمد:بچه ها ی نکتهای بگم امروز جلسهی بازجویی لورا محبی هست توی این دوروز اول دستیار و بادیگارد و .... ک دستگیر کردیم رو بازجویی کردیم ک نتیجه روی میز کار همتون هست و اما برای بازجویی لورا محبی همه باید باشن البته تو اتاق بازرسی
#داوود
در حال بحث و گفتگو در مورد پرونده بودیم ک بلهههه بالاخره استاد لنگ لنگان دست به کمر اومد،
محمد:داوود برو کمکش
داوود:چشم اقا...
محمد:به به آقا رسول چخبر دلاور؟
رسول:سلام آقا خوبین؟
محمد:خوب بیمارستانو و زنتو پیچوندی دو روز بیشتر نمونیاا😂
سعید:شگردشه اقا😑
فرشید:تازه شما رو هم گول زد بیاد سر کار
رسول:میذارید برسم بعد؟ای کاش ک نمیپیچوندم امروز به دور از چشم نغمه سه تا قرص مسکن خوردم😂💔
داوود:آدم نمیشی نه؟ خب میموندی نمیومدی😑
رسول:نمیشد همین جوریم کلی کار دارم
فرشید:نگران نباش آقا محمد توی این دوروز با ما کاری کرد که تا دو هفته روی میزت پرونده نیاد همه رو ما راست و ریست کردیم🤞😐💔
محمد:بسه دیگه بریم واسه بازجویی اقای شهیدی منتظره
رسول:اقا بذارید ویندوز متحم بیاد بالا بعد الان هنه خوابن حتی اقای شهیدی😂
محمد:جانم؟😐😤
رسول:امممم.....هیچی میگم بفرمایید بریم ک دیر شد
محمد:بله بریم😎
پ.ن:والاااا بذار ویندوز بیاد بالا خو😂💔
پ.ن:از پارت های بعد ماجرای اصلی تازه شروع میشه😉
#آخرین_پرواز
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۸
#محمد
رفتیم برای تماشای بازجویی لورا محبی چند دقیقه بعد آقای شهیدی وارد اتاق بازجویی شد و خیلی خونسرد شروع کرد و ما هم از پشت دوربین نگاه میکردیم
شهیدی:هر حرف شما ثبت و ذخیره میشه و در صورت لزوم مورد استناد قضایی قرار میگیره مفهوم بود یا دوباره بگم؟
لورا:مفهومه
شهیدی:لطفا خودتونو معرفی کنید
لورا:لورا محبی هستم
......
#محمد
نیم ساعتی بود ک بازجویی داشت انجام میشد اما انگار نه انگار مثل اینکه قصد اطلاعات دادن نداشت که لورا عصبی شد و گفت...من رابط اصلی جاستین نیستم و قراره امروز با اون دیدار داشته باشه اون کسیه که براش اطلاعات میبره اونه ک با سازمان شما در ارتباطه و اقای شهیدی در جواب گفت....
شهیدی:اسم اون شخص رو با تمام اطلاعاتی ک ازش میدونی بگو
لورا:من هیچ اطلاعاتی دربارهی اون ندارم فقط امروز قراره بره پیش جاستین توی رستوران....
شهیدی:برای امروز کافیه این کاغذ این قلم هر چیزی که میدونی رو بنویس . فعلا
(شهیدی از اتاق میاد بیرون و به سمت بچه ها میره)
شهیدی:محمد اینطور که معلومه اگه برید به این رستوران و روی جاستین سوار بشید به رابط میرسیم
محمد:درسته.پس رسول دوربینای اون رستوران رو هک میکنی ، سعید با یه تیم اونجا مستقر میشین و دنبالش میکنید حواستون جمع باشه
همه:چشم اقا
محمد:برید سر کارتون
___________________
#رسول
بالاخره رسید جاستین یک ربعی بود که منتظرش بود از توی دوربینا واضح بود...
در رستوران باز شد و خانم چادری وارد شد که بهش دقت نکردیم ولی اون کسی بود که رفت سر میز جاستین صورتش روبه روی دوربین قرار گرفت کلیک کردم روش اقا محمد و داوود و فرشید و آقای عبدی بالا سرم بودن و همه منتظر شناسایی اون زن وقتی کلیک کردم اطلاعات زنه اومد
نام:مائده
نام خوانوادگی:سعادتی
ناخودآگاه داد زدم...
رسول:این...این...مائده اس😳
محمد:میشناسیش؟🤔
رسول:ب...ب....بله اقا
محمد:کیه؟
رسول:خواهر زنم
اقای عبدی:واقعا؟
رسول:بله اقا
عبدی:باشه.محمد حواستون باشه به این خانم سعادتی واسش ت.م.م بذار حواست باشه
محمد:چشم اقا
پ.ن:خواهر زن اقا رسول یعنی نغمه هم دستش باهاش توی یه کاسه هست؟
پ.ن:فعلا حرفی ندادم فقط آغاز ماحرای اصلی رو شخصا اعلام میکنم😂💔
NAFAS:
https://harfeto.timefriend.net/16508755299950
منتظر نظراتتون هستم😉
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #6 ____ سعید :در اتاقو زدمو با صدای آقا محمد که گفت بیا تو رفتم داخل سلام اقا
رمان #امنیت_مجهول
پارت #7
____
فرشید:بچه ها خوب همه جای خونه رو بگردید ببینید میتونید مدرکی چیزی پیدا کنید. خودمم رفتم سراغ موبایل و لب تاپش ببینم که با کیا در ارتباط بوده
محمد:تو اتاق بودم که رسول اومد داخلو گفت که رضوی رو آوردن و آقای عبدی گفتن که شما بازجوییش کنید. خودم رو آماده کردم و به سمت اتاق بازجویی حرکت کردم، از پشت کامپیوتر توی اتاق رو داشتم میدیدم معلوم بود کاملا استرس داره و با دستاش بازی میکرد. رفتم داخل
محمد:سلام
رضوی :سس.. للام
خب همه حرکات و صحبت های شما ضبط میشه. لطفا به سوالات من خوب گوش کنید و در صورتی که براتون مفهموم نبود درخواست تکرار کنید
نظری:ببرایی..چیی.. منن.ررو.اااوردین.ایینجاا.من..ککااریی نککردمم
محمد:خب پس اگه کاری نکرده باشید نیازی هم نیست استرس داشته باشید! جوابم رو نداد و به زمین نگاه کرد
دوربین رو روشن کردم و گفتم خودتون رو کامل معرفی کنید.
رضوی:من شکیبا رضوی هستم استاد دانشگاه فرزند ناصر متولد1363 تهران
محمد:خب خانوم رضوی، همتی رو میشناسید؟
رضوی:همتی؟ نه ولی یه همکلاسی در دوران ابتدایی به این فامیلی داشتم
محمد:زمان حال رو میگم! نه زمان ابتدایی.
رضوی:خیر نمیشناسم.
محمد:که اینطور. خب تو دانشگاه چیکار میکنید؟
رضوی:کاری که همه استاد ها میکنن، تدریس میکنم.
محمد:خسروی هم حتما شاگردتونه دیگه درسته؟
رضوی:من شاگرد زیاد داشتم،
شاید اینی هم که میگید شاگردم بوده
محمد:عکسش رو ببینید ممکنه که بشناسید؟
رضوی:نمیدونم شاید
تبلت رو برداشتمو یکی از عکس های شخصی خسروی رو بهش نشون دادم
صورتش سرخ شده بود و پاهاش رو از استرس تکون میداد.
رضوی :نهه..نمیی..شناسمش
محمد:عکسی که توی ترکیه گرفته بودن و گذاشته بود توی پیج شخصیش رو بهش نشون دادم.
که شما نه خسروی رو میشناسید نه همتی رو؟ ولی به صورت خیلی اتفاقی باهم دیگه همسفر میشید و در یک جمع خیلی صمیمی عکس میگیرید، درست میگم؟
صداش لرزون شد و گفت...
پ.ن:بازجویی آقا محمد😎✨
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...