eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم سراغ شخصیت های رمان...
جاستین شغل:جاسوس
پارت ۷ 2روز بعد 2 روز قبل رسول مرخص شده بود و فرستاده بودمش خونه تا کامل استراحت کنه و بعدا بیاد سایت و به کارا برسه امروز قرار بود بیاد... لورا هم دیروز مرخص شده بود و انتقالش داده بودیم به بازداشتگاه امروز روز بازجویی لورا محبی بود و بازجو اقای شهیدی بود ساعت ۶ صبح بود ک بچه ها یکی یکی سرو کلشون پیدا میشد رفتم تا با بچه ها خوش و بش کنم و بهشون بگم همگی قراره شاهد بازجویی لورا باشیم (توجه فقط سعید و فرشید و داوود اومدن😐) محمد:به به سلاممم همه:سلام اقا خوبین؟ محمد:بله ممنون،رسول نیومده هنوز؟ داوود:نه اقا هنوز نیومده محمد:بچه ها ی نکته‌ای بگم امروز جلسه‌ی بازجویی لورا محبی هست توی این دوروز اول دستیار و بادیگارد و .... ک دستگیر کردیم رو بازجویی کردیم ک نتیجه روی میز کار همتون هست و اما برای بازجویی لورا محبی همه باید باشن البته تو اتاق بازرسی در حال بحث و گفتگو در مورد پرونده بودیم ک بلهههه بالاخره استاد لنگ لنگان دست به کمر اومد، محمد:داوود برو کمکش داوود:چشم اقا... محمد:به به آقا رسول چخبر دلاور؟ رسول:سلام آقا خوبین؟ محمد:خوب بیمارستانو و زنتو پیچوندی دو روز بیشتر نمونیاا😂 سعید:شگردشه اقا😑 فرشید:تازه شما رو هم گول زد بیاد سر کار رسول:میذارید برسم بعد؟ای کاش ک نمیپیچوندم امروز به دور از چشم نغمه سه تا قرص مسکن خوردم😂💔 داوود:آدم نمیشی نه؟ خب میموندی نمیومدی😑 رسول:نمیشد همین جوریم کلی کار دارم فرشید:نگران نباش آقا محمد توی این دوروز با ما کاری کرد که تا دو هفته روی میزت پرونده نیاد همه رو ما راست و ریست کردیم🤞😐💔 محمد:بسه دیگه بریم واسه بازجویی اقای شهیدی منتظره رسول:اقا بذارید ویندوز متحم بیاد بالا بعد الان هنه خوابن حتی اقای شهیدی😂 محمد:جانم؟😐😤 رسول:امممم.....هیچی میگم بفرمایید بریم ک دیر شد محمد:بله بریم😎 پ.ن:والاااا بذار ویندوز بیاد بالا خو😂💔 پ.ن:از پارت های بعد ماجرای اصلی تازه شروع میشه😉
لورا محبی شغل:جاسوس
مائده سعادتی خواهر نغمه (زن رسول) شغل:جاسوس
پارت ۸ رفتیم برای تماشای بازجویی لورا محبی چند دقیقه بعد آقای شهیدی وارد اتاق بازجویی شد و خیلی خونسرد شروع کرد و ما هم از پشت دوربین نگاه میکردیم شهیدی:هر حرف شما ثبت و ذخیره میشه و در صورت لزوم مورد استناد قضایی قرار میگیره مفهوم بود یا دوباره بگم؟ لورا:مفهومه شهیدی:لطفا خودتونو معرفی کنید لورا:لورا محبی هستم ...... نیم ساعتی بود ک بازجویی داشت انجام میشد اما انگار نه انگار مثل اینکه قصد اطلاعات دادن نداشت که لورا عصبی شد و گفت...من رابط اصلی جاستین نیستم و قراره امروز با اون دیدار داشته باشه اون کسیه که براش اطلاعات میبره اونه ک با سازمان شما در ارتباطه و اقای شهیدی در جواب گفت.... شهیدی:اسم اون شخص رو با تمام اطلاعاتی ک ازش میدونی بگو لورا:من هیچ اطلاعاتی درباره‌ی اون ندارم فقط امروز قراره بره پیش جاستین توی رستوران.... شهیدی:برای امروز کافیه این کاغذ این قلم هر چیزی که میدونی رو بنویس . فعلا (شهیدی از اتاق میاد بیرون و به سمت بچه ها میره) شهیدی:محمد اینطور که معلومه اگه برید به این رستوران و روی جاستین سوار بشید به رابط میرسیم محمد:درسته.پس رسول دوربینای اون رستوران رو هک میکنی ، سعید با یه تیم اونجا مستقر میشین و دنبالش میکنید حواستون جمع باشه همه:چشم اقا محمد:برید سر کارتون ___________________ بالاخره رسید جاستین یک ربعی بود که منتظرش بود از توی دوربینا واضح بود‌... در رستوران باز شد و خانم چادری وارد شد که بهش دقت نکردیم ولی اون کسی بود که رفت سر میز جاستین صورتش روبه روی دوربین قرار گرفت کلیک کردم روش اقا محمد و داوود و فرشید و آقای عبدی بالا سرم بودن و همه منتظر شناسایی اون زن وقتی کلیک کردم اطلاعات زنه اومد نام:مائده نام خوانوادگی:سعادتی ناخودآگاه داد زدم... رسول:این...این...مائده اس😳 محمد:میشناسیش؟🤔 رسول:ب...ب.‌‌...بله اقا محمد:کیه؟ رسول:خواهر زنم اقای عبدی:واقعا؟ رسول:بله اقا عبدی:باشه.محمد حواستون باشه به این خانم سعادتی واسش ت.م.م بذار حواست باشه محمد:چشم اقا پ.ن:خواهر زن اقا رسول یعنی نغمه هم دستش باهاش توی یه کاسه هست؟ پ.ن:فعلا حرفی ندادم فقط آغاز ماحرای اصلی رو شخصا اعلام میکنم😂💔
نغمه سعادتی همسر اقا رسول شغل:طراح لباس
بیتا افشار همسر اقا داوود شغل:پرستار
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #6 ____ سعید :در اتاقو زدمو با صدای آقا محمد که گفت بیا تو رفتم داخل سلام اقا
رمان پارت #7 ____ فرشید:بچه ها خوب همه جای خونه رو بگردید ببینید میتونید مدرکی چیزی پیدا کنید. خودمم رفتم سراغ موبایل و لب تاپش ببینم که با کیا در ارتباط بوده محمد:تو اتاق بودم که رسول اومد داخلو گفت که رضوی رو آوردن و آقای عبدی گفتن که شما بازجوییش کنید. خودم رو آماده کردم و به سمت اتاق بازجویی حرکت کردم، از پشت کامپیوتر توی اتاق رو داشتم میدیدم معلوم بود کاملا استرس داره و با دستاش بازی می‌کرد. رفتم داخل محمد:سلام رضوی :سس.. للام خب همه حرکات و صحبت های شما ضبط میشه. لطفا به سوالات من خوب گوش کنید و در صورتی که براتون مفهموم نبود درخواست تکرار کنید نظری:ببرایی..چیی.. منن.ررو.اااوردین.ایینجاا.من..ککااریی نککردمم محمد:خب پس اگه کاری نکرده باشید نیازی هم نیست استرس داشته باشید! جوابم رو نداد و به زمین نگاه کرد دوربین رو روشن کردم و گفتم خودتون رو کامل معرفی کنید. رضوی:من شکیبا رضوی هستم استاد دانشگاه فرزند ناصر متولد1363 تهران محمد:خب خانوم رضوی، همتی رو می‌شناسید؟ رضوی:همتی؟ نه ولی یه همکلاسی در دوران ابتدایی به این فامیلی داشتم محمد:زمان حال رو میگم! نه زمان ابتدایی. رضوی:خیر نمیشناسم. محمد:که اینطور. خب تو دانشگاه چیکار میکنید؟ رضوی:کاری که همه استاد ها میکنن، تدریس میکنم. محمد:خسروی هم حتما شاگردتونه دیگه درسته؟ رضوی:من شاگرد زیاد داشتم، شاید اینی هم که میگید شاگردم بوده محمد:عکسش رو ببینید ممکنه که بشناسید؟ رضوی:نمیدونم شاید تبلت رو برداشتمو یکی از عکس های شخصی خسروی رو بهش نشون دادم صورتش سرخ شده بود و پاهاش رو از استرس تکون میداد. رضوی :نهه..نمیی..شناسمش محمد:عکسی که توی ترکیه گرفته بودن و گذاشته بود توی پیج شخصیش رو بهش نشون دادم. که شما نه خسروی رو می‌شناسید نه همتی رو؟ ولی به صورت خیلی اتفاقی باهم دیگه همسفر میشید و در یک جمع خیلی صمیمی عکس میگیرید، درست میگم؟ صداش لرزون شد و گفت... پ.ن:بازجویی آقا محمد😎✨ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...