eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
401 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ببخشید این چند وقت نبودم فصل امتحانات هست و تایپ رمان کمی مشکل من تا 23 خرداد امتحان دارم ولی سعی میکنم در حد توانم براتون پارت بفرستم خواهشمندم شما هم با نظراتتون انرژی بدین 🦋✨
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس با لبخندی که نشان از خباثت بود در دل گفتم: "بدرود به قیامت پلیس کوچولو" و همزمان با این حرف ماشه رو کشیدم و تنها صدای انفجار بود که در کوه ها پیچید و اکو بار چندین دفعه تکرار شد😢😱 و بعد از اون آتش بود که از هر سو زبانه میکشید و شعله ور تر میشد. 😬😧 صدای خنده های هیستریک من با صدای ترمز وحشتناک ماشین دومی در هم آمیخته شد و تنها خود من بودم که فهمیدم پشت خنده های من چه حرف هایی قایم شده است 😵🙄 خنده ام تمامی نداشت و فقط این خنده ها بیانگر یک چیز بود و اون حرف نا پیدا تنها نفرت و نفرت و نفرت است. 😈😒 با پیچیدن بوی بدی صورتم درهم شد و با نگاه کردن به ماشین که حالا فقط قسمتی از اون باقی مانده بود پی بردم که این بو، بوی کباب شده ی آدمیزاد یا بهتر بگم اون جوجه پلیس هست. 😂 و پشت بند این حرف خنده ی بلندی سر دادم که نشانگر شرارت درونم بود.😂😂😈 فقط و فقط برای یک ثانیه به فکر این افتادم که من هم در آخرت، توی آتش جهنم خواهم سوخت و کباب خواهم شد ولی خیلی سریع این فکر رو کنار زدم و سعی کردم از عالم هپروت بیرون بیام که موفق هم شدم.😖🙃 بعد از اینکه لذت کافی رو از صحنه ی دلخراش روبه رو بردم تازه یادم افتاد که گزارش کارم رو بهش ندادم. 😢 هرچند اون فعلا کارش به من گیر بود و هرچقدر که میخواستم، میتونستم معطلش کنم. 😏 ولی فعلا عصبانی کردن اون بس بود. موبایلم رو در آوردم و توی مسیج ها رفتم و یک مسیج با مضمون : "کارم تموم شد و فقط از اون جوجه پلیس یک جنازه ی سوخته شده یا بهتره بگم کباب شده مونده" فرستادم و در آخر براش یک استیکر خنده فرستادم و موبایل رو خاموش کردم و داخل جیبم گذاشتم. رفتم سراغ اسلحه و دوربین که یکدفعه.... ادامه دارد.........
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــــــ💗ــس رفتم سراغ اسلحه و دوربین که یکدفعه با دیدن یکی از جوجه پلیس های ماشین دومی که من رو دیده بود ترس تمام وجودم رو احاطه کرد. 😢 ولی سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و هرچه سریعتر وسایلم رو جمع بکنم و خودم رو هرچه سریعتر سر قرار برسونم.🤗 هنوز اسلحه رو برنداشته بودم که با صدای شلیک گلوله و رد شدن یک گلوله از بغل صورتم وحشت زده به پایین کوه نگاه کردم که حالا تحت سلطه ی همون جوجه پلیس ها بود و راه فرار رو برای من سد کرده بودند. 😱 حدود دو کیلومتری از روستا دور شده بودیم و فعلا در دامنه ی کوه ها به سر میبردیم. 😃 وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردی با بوم نقاشی زیبایی روبه رو میشدی و چقدر دل انگیز است این تصاویر و چه ماهر است نقاش این بوم ولی حیف که لذت بردن از این هوا و نقاشی ابدی نبود و یکباره همه چیز بر هم ریخت😔😭 محور اطراف بودم و همینطور که هندزفیری ام رو به موبایل آیفونم وصل کرده بودم از دیدن صحنه های اطراف لذت میبردم که یکباره با صدای انفجاری سراسیمه هندزفیری رو از گوشم در آوردم و به روبه رو خیره شدم که ای کاش چنین کاری نمی کردم. 😨😱 با دیدن ماشین آقا محمد که در قعر آتش بود و همینطور شعله ور تر میشد شوکه شده زوم ماشین شدم و همینطور بدون پلک به صحنه ی رو به رو نگاه میکردم. 😖😭 با فریاد رسول از شوک خارج شدم و همراه بچه ها به سمت ماشین که حالا هیچی ازش باقی نمانده بود دویدیم. 🙊😨 ناگهان از گوشه ی چشمم اون بالای کوه رو نگاه کردم که فردی با عجله در حال انجام کاری بود و این کمی شک برانگیز بود. 💫😁 با دیدن اسلحه ای که دستش بود شکم به یقین پیوست و سعی کردم با عجله بچه ها را از این موضوع باخبر سازم. 😊 ولی.......... ادامه دارد.........
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــــ💗ــس ولی با خبر ساختن بچه ها با وجود این اتفاق کمی مشکل بود😞 اول از همه سراغ سعید رفتم چون سعید نسبت به بقیه آرامش بیشتری داشت 🙃 بعد از اینکه سعید رو از این موضوع با خبر ساختم هردو رفتیم سراغ بقیه تا هرچه سریعتر جلوی اون فرد بالای کوه رو بگیریم😊 بعد از وقت کوتاهی توانستیم داوود رو هم از موضوع با خبر سازیم ولی تا نگاهمان به رسول افتاد همه مثل ماست وا رفتیم 😂😔 رسول همانند یک چوب خشک ایستاده بود و بی حرکت به صحنه ی مقابل نگاه میکرد و حتی پلک هم نمیزد طوری که لحظه ای حس کردیم که او مرده است😂😁 همگی حق میدادیم که رسول بیشتر از بقیه شوکه شده باشد چون او و آقا محمد مثل دو برادر بودند و این رو از رفتار های صمیمی شان میشد به راحتی حس کرد ☺️ ولی الان نمی توانستیم درنگ کنیم و باید هرچه سریعتر اورا هم از این وضعیت در می آوردیم😀 وقتی رسول متوجه شد که احتمالا اون فردی که بالای کوه است ماشین رو منفجر کرده است در صدم ثانیه مثل یک ببر وحشی که شکار خود را یافته است به سمت بالای کوه هجوم برد و طولی نکشید که فرد بالای کوه متوجه ما شد😢 فرد بالای کوه که از دیدن ما ترسیده بود مثل برق با سرعت به سمت تفنگش دوید و تیر رو به سمت رسول که حالا خیلی به او نزدیک شده بود نشانه گرفت که داوود به سرعت عکس العمل نشان داد و رسول رو به کنار پرتاب کرد و گلوله به پهلوی داوود اصابت کرد و رسول به پایین کوه پرتاب شد😨😱 من و سعید وحشت زده به داوود و رسول نگاه کردیم که....... ادامه دارد......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس من و سعید وحشت زده به داوود و رسول نگاه کردیم که آن فرد از حواس پرتی ما سوء استفاده کرد و به سمت موتورش که در پایین کوه بود دوید🙃😐 سعید هم به دنبال آن شروع به دویدن کرد که آن فرد سنگ نسبتا بزرگی برداشت و به سمت سعید نشانه گرفت که با سر سعید اصابت کرد و خون از سر سعید جاری شد😂😉 آن فرد در حال فرار بود که با سرعت به سمتش دویدم که ناقافل سنگی برداشت و به سمتم نشانه گرفت و تا به خودم بیایم سنگ با سرم اصابت کرد😨 گرمی چیزی را در کنار شقیقه هام حس کردم که با گذاشتن دستم روی شقیقه هام متوجه خون شدم😢 بی توجه به خون جاری روی صورتم به فرد در حال فرار نگاه کردم که سوار موتور شده و در حال فرار است 🙃 فرشید با عجله سمت ماشین دوید و در همین حین به من گفت: - من دنبالش میکنم تو هم زنگ بزن به آمبولانس و آتش نشانی و پلیس😊 و زود بعد از گفتن این حرف سوار ماشین شد و با سرعت سر سام آوری پشت موتور شروع به حرکت کرد🤗 موبایلم را از جیب شلوارم در آوردم تا همان کاری که فرشید گفت را انجام بدم 💫 کمی به ذهنم فشار آوردم ولی یادم نمیامد شماره ی آتش نشانی و آمبولانس و پلیس چند است😂🤣 رسول با ته خنده ای که کاملا در صداش مشخص بود گفت: -تو مثلا پلیس مملکتی، بعد شماره های به این راحتی رو بلد نیسی؟ الحق که احمقی 😂 شماره ها رو میگم تو هم زنگ بزن آتش نشانی: ۱۱۵ آمبولانس:۱۲۵ پلیس: ۱۱٠ تا رفتم این شماره ها رو بگیرم صدای حرصی داوود از آن سمت آمد که میگفت: -رسول جان تو به این میگی احمق، خودت که احمق تری😂 من دارم از درد اینجا جون میدم بعد شما ها سر شماره ها دعوا میکنید😔😁 سعید این شماره هایی که من میگم بگیر: آتش نشانی: ۱۲۵ آمبولانس: ۱۱۵ پلیس: ۱۱٠ زود پشت فرمون نشستم و با سرعت برق و باد دنبال اون فرد شروع به حرکت کردم😊 همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود تا ردش رو گم کنم که یکدفعه...... ادامه دارد......
به عنوان جبران براتون 4 پارت فرستادم لطفاً با نظراتتون انرژی بدین ✨🌸 www.6w9.ir/msg/8148051
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
به عنوان جبران براتون 4 پارت فرستادم لطفاً با نظراتتون انرژی بدین ✨🌸 www.6w9.ir/msg/8148051 #شمیم_
خیلی بده که هیچکس نظر نمیده درسته نویسنده ها فقط برای دل خودشون رمان مینویسن ولی وقتی انرژی در کار نباشه نویسنده هم دیگه انرژی برای ادامه دادن نداره
هدایت شده از دیده بان مردم
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 توهین به ائمه و ارکان نظام و رهبر و امام خمینی و سردار سلیمانی در دو بازی ضحاک و برزخ... بازی ها در پلی استور منتشر شده، آموزش نحوه ریپورت کردن بازی ها در ویدیو نمایش داده شده لطفا در انتشار آن سهیم باشید🙏 🌍 دیـــــــده بــــــان 🆔 @sayyas
حالا همه باهمممم💃🏻 ایوووول ایووووله ایوووول😍🎉🎊 @rooman_gando_1400