eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
400 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #3 ____ سعید:توی خرابه ها داشتم دنبال سرِنخ میگشتم، آجر هارو کنار میزدم و زیرش
رمان پارت #4 ____ با جست و جو متوجه شدیم که تاحالا چند تا معدن طلا و معادنِ منابع کمیاب توسط یه تیمی کشف میشه، اما این منابع بعد از استخراج، نیمه شب و بصورت پنهانی توسط چند کامیون ناپدید میشه! با نفوذ به این تیم مطلع شدیم که این منابع قاچاق میشن و برای کشورهای همسایه فرستاده میشن و از کشور های همسایه هم به کشورهایی مثل فرانسه و انگلیس و امریکا فرستاده میشه!سرگروه این تیم هم فردی بود به نام بهروز خرمی! اما قسمت جالب این ماجرا این بود که این کشور ها، در قبال این منابع، مقدار زیادی مواد مخدر رو به صورت قاچاق وارد کشور میکردن! تصمیم هوشمندانه ای بود! هم از قاچاق منابع کمیاب سود کلان میبردن، هم با مواد مخدر باعث تخریب بیشتر جامعه میشدن و باز هم هدفشون، قشرِ جوان مردم ایران بود و بعد از تکمیل شدن اطلاعات، تصمیم به دستگیریِ بروز خرمی گرفتیم! که با شکست مواجه شدیم و متوجه شدیم این پرونده گسترده تر از اونیه که فکرشو میکنیم و حدس ماهم درست بود! بعد از فرار بهروز خرمی تونستیم به منصوری و بهمنی برسیم که متاسفانه منصوری تونست از چنگ ما فرار کنه و ما حالا فقط بهمنی رو داشتیم! پ.ن:یه پرونده متفاوت :) چطوره؟ فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنِ‌ناامن پارت #4 ____ با جست و جو متوجه شدیم که تاحالا چند تا معدن طلا و معادنِ منابع کمیاب
رمان پارت #5 _ رسیدیم اداره و هارد رو از سعید گرفتمو دادم به علی سایبری که گفت روش کار میکنه، از علی جدا شدمو رفتم پیش طاهر. سلام آقا طاهر چه خبر؟ طاهر:سلام آقا، آقای شهیدی دارن از بهمنی بازجویی میکنن. محمد:صدارو پخش کن که ماهم بشنویم طاهر:چشم _ اتاق بازجویی: آقای شهیدی: از کجا فهمیدی که ما داریم میریم سراغ خرمی؟ کجا فراریش دادین؟ بهمنی: ____ شهیدی:میدونی اگه همکاری نکنی پروندت سنگین تر میشه یا لازمه یاد آوری کنم؟ بهمنی:پرونده من به اندازه کافی سنگین هست، منو از این چیزا نترسونین... شهیدی:آره درست میگی، ولی اگه همکاری کنی ماهم بهت کمک میکنیم و پروندن سبک تر می‌شه! بهمنی لبخند تلخی زد و با صدای تقریبا بلندی گفت: بهمنی:اون موقع که من به کمک احتیاج داشتمو توی کثافت کاری هاشون داشتم غرق میشدم کسی کمکم نکرد. حالا هم دیگه این کمکتون بدردم نمیخوره... شهیدی: برای چی لوشون نمیدی؟ اونا جز خراب کردن زندگیت کار دیگه ای کردن که اینقدر هواشون رو داری؟ انگار این حرف من یه تلنگری براش بود و اون رو به فکر فرو برد و بعداز چند لحظه سکوت، شروع کرد به حرف زدن... پ.ن:یجورایی دلم برای بهمنی میسوزه😂🙂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد... °•❥︎☾︎@serial_gando☽︎❥︎•°
ممنون(: دیگه...🚶‍♀😅
خداحافظ🌱✨تا ۳ تیر
سلاام سلاامم😍من اومدم
https://harfeto.timefriend.net/16546169126088 انتظاردارین توپارت۱۶ چه اتفاقی بیفته؟
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم! آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم! “بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم @serial_gando
سلام شبتون بخیر به جبران این چند وقت 5 پارت براتون میفرستم فقط نظر فراموش نشه 😉🌸
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــــ💗ــس همین طور در حال پیچ و تاب خوردن بود تا ردش رو گم کنم که یکدفعه داخل جاده خاکی پیچید🤗 خواستم دنبالش برم که با دیدن روبه رو آه از نهادم بلند شد. 😔🙃 از حواس پرتی اون دو جوجه پلیس استفاده کردم و با سرعت به سمت موتورم دویدم که با یاد آوری اینکه اسلحه و دوربین شکاری رو جا گذاشتم آه سوزناکی کشیدم که با درک موقعیتم فهمیدم دیگه راهی برای بازگشت نیست😞 به سرعت سوار موتور شدم و خیلی سریع حرکت کردم و با سرعت سمت جای نامشخصی روندم🙃 با شنیدن صدای ماشینی از پشت فهمیدم که دارن تعقیبم میکنند 😒 با سرعت پیچ و تاب میخوردم تا گمم کنه ولی مثل اینکه سیریش تر از این حرف ها بود😂 با دیدن جاده خاکی که جلوی آن با حصار بسته شده بود و فقط تیکه ای از آن پاره شده بود میخواستم از شادی فریاد بزنم ولی با یاد آوری موقعیت در حال حاضر تصمیم گرفتم بعداً این خوشحالی رو خالی کنم😂😁 سرم رو کمی خم کردم تا از حصار رد بشم ☺️ با دیدن اون جوجه پلیس که نتوانست از حصار رد بشه و پشت حصار ها با چهره ای برزخی و چشمانی که آتش از داخلش زبانه میکشه انگار دنیا رو به من دادند و داخل دلم عروسی به پا شد😂😉🤣 صدای مسیج و بعد از اون لرزیدن چیزی داخل جیبم باعث شد دست از خوشحالی بردارم و موبایلم رو از جیبم در بیارم 😌 مسیج رو باز کردم که با یک پیام رو به رو شدم 🤗 اسم فرستنده رو که دیدم زود تر به سراغ متن رفتم که با این مضمون روبه رو شدم:........ ادامه دارد.....
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــ💗ــس با شنیدن حرف های فرد پشت خط تلفن از دستم افتاد و فریاد من بود که توی سایت پیچید😢 و بعد از اون همه ی افراد سایت بودن که وحشت زده به داخل اتاق من دویدن و شروع کردن به سوال پیچ کردن من🙃 وقتی دیدن که جواب آنها رو نمیدم و شکه شده به یکجا زل زده ام رفتن سراغ تلفن تا از قضیه با خبر بشن🤗 ولی فقط صدای بوق مکرر بود که به گوش میرسید 😞 یکی از بچه های سایت سریع آب قند آورد و به دستم داد☺️ لیوان رو از دستش گرفتم و یک سره خوردم😁🤗 بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد همگی به سمتم هجوم آوردند که از قضیه باخبر بشن که باز هم بی جواب ماندن😄🌸 پا تند کردم و به سمت تلفن یورش بردم تا به فرشید زنگ بزنم تا خبر های جدید رو دریافت کنم💞 ولی هرچقدر زنگ زدم تلفن رو جواب نداد😢 به شدت نگران بودم 🙃 دلم میخواست من هم آنجا می بودم تا حداقل هر چقدر هم کم ولی کمکی به سعید و فرشید میکردم😊 سوزشی در قلبم حس میکردم 😨 شنیدن حرف های فرشید پشت تلفن مثل تیری بود که صاف به قلبم فرو میرفت 😭 از یک طرف شهادت محمد از یک طرف تیر خوردن داوود و از طرف دیگر پرت شدن رسول از کوه در حال و هوای خودم بودم که یکدفعه..... ادامه دارد.......
هوالکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــــ💗ــس زود تر به سراغ متن رفتم که با این مضمون روبه رو شدم: "تا نیم ساعت دیگه عمارت باش" وقتی از کوه پرتاب شدم پایین دردی رو توی سرم حس کردم و بعد از اون گرمی خون بود که روی صورتم قابل حس کردن بود😢 چشمام تار میدید و دستم رو نمی توانستم تکان بدم😞 ولی با این حال متوجه اطراف بودم . نگاهم به سعید افتاد که گیج بود و حتی شماره های به این آسونی هم یادش نمیامد😂 از یک طرف حرصم گرفته بود و از طرف دیگه میخواستم از ته دل بخندم😂🙃 روبه سعید کردم و با ته خنده ای که داخل صدام قابل تشخیص بود شماره ها رو بهش دادم🙃 سعید در حال گرفتن شماره ها بود که صدای حرصی و درد آلود داوود که کاملا مشخص بود درد طاقت فرسایی دارد بلند شد😌😔 بعد از اینکه داوود شماره های درست رو به سعید داد صداش قطع شد و هرچقدر که صداش زدیم جواب نداد. 😱 سعید با نگرانی سمت داوود دوید و جسم نیمه جونش رو تکان داد😨 سعید رو دوتا میدیدم که کمکم همه چیز تاریک شد و هیچ چیز رو نتوانستم ببینم😱😨 صدای های اطراف رو میشنیدم ولی هیچ چیز نمیدیدم تا اینکه کمکم همه ی صدا ها کم و کم تر شد و در آخر صدای آژیر آمبولانس و پلیس و آتش نشانی بود که شنیدم و بعد از اون به عالم بی خبری فرو رفتم😢😁 توی دفترم نشسته بود که زنگ تلفن به صدا در اومد🤗 یکدفعه هرچی افکار منفی بود در ذهنم غوطه ور شد ولی با وجود تمام فکر های منفی تلفن رو پاسخ دادم☺️ با شنیدن حرف های فرد پشت خط تلفن از دستم افتاد و..... ادامه دارد.....