به به 👏👏👏
۴۲۲ نفره شدنمون مبارک
خوش آمدید دوستان 💕❤️
به افتخارتون ۲ پارت جدید از رمان
در قلب خطر به دنبال امنیت 🖇🌻رو همین الان میزارم 🙃😉
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_دوازدهم
#نرجس
گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم به نیما
نیما:الو؟
نرجس:سلام داداش خوبی؟
نیما:سلاااام خواهر گل ، ممنون تو خوبی ، نرگس خوبه ؟
نرجس: ممنون ، نرگس هم خوبه ، داداش امروز نمیتونیم تا شب بیایم ، غذا روی گاز رو که خاموش کردی ؟
نیما:اره خاموش کردم
نرجس:خوب برای خودت بکش بخور
نیما:من غذا خوردم
نرجس:چی خوردی؟
نیما:تخم مرغ
نرجس:مگه غذا نبود ؟
نیما:اون رو ول کن برای شام ، گفتم ساده بخورم
نرجس:فدات بشم من ، باشه
نیما:راستی من میخواهم با دوستام برم بیرون خرید نداریم ؟
نرجس:یه لیست هست کنار یخچال ، هرچی بخواهیم اونجا هست ، دستت درد نکنه .
نیما:باشه ، کاری نداری؟
نرجس:نه ، خدا حافظ .
گوشی رو قط کردم و رفتم سر میز که ...
چرا من انقدر خوش شانسم؟
آقا رسول سرش رو گرفته بود روی میز
رفتم نزدیک دیدم خوابه .
خدایا منو ببخش
سریع ازش فیلم گرفتم و ال فرار .
بد بخت صدای خر و پفش تا ۷ آسمون میرفت .
میدونستم اگه فیلمش بیوفته دست آقا سعید آبروش رو برده .
برای همین ... آماده شدم تا نقشه شومم رو پیاده کنم .
رفتم سر میز ریحانه که دقیق کنار سعید بود ، گفتم
نرجس:سلام ریحانه جون !
ریحانه:سلام عزیزم
نرجس: مزاحم که نیستم ؟
ریحانه:نه بابا مراحمی گلم ، کاری ندارم حالا،قراره از فردا شروع کنم ، فقط دارم کار با وسایل رو یاد میگیرم .
نرجس:آها موفق باشی ، ریحانه اگه بدونی چی شده
ریحانه :چی شده؟
این قسمت از حرفم رو بلند گفتم تا سعید هم بشنوه
نرجس:رسول وسط کار خوابش برده ...
ریحانه:واقعا! حالا رسول کی هست ؟
نرجس:ای بابا ، اون پسر عینکی کنار من دیگه ، اسمش رسوله ، یه روز باید برات جلسه بگیرم توضیح بدماااا
ریحانه:آها ، آره ، باید برام کلاس بزاری !
واقعا خوابش برده؟
نرجس:آره ، ازش فیلم گرفتم
ریحانه:واقعا! تو دیگه کی هستی !
سعید:ببخشید خانوم ها من قصد فضولی ندارم اما میشه به منم بگید؟ناخداگاه شنیدم !
نرجس:نه بابا آقا سعید فضولی چیه ، بزارید اصلا فیلمش رو نشونتون بدم .
و بلاخره نقشم گرفت ^-^
گوشی رو در آوردم و فیلم رو نشونشون دادم
آدم بود که از خنده پخش زمین میشد ، همه جمع شده بودن دور میز ریحانه و هر بار که فیلم رو پلی میکردم همه قش میکردن از خنده . حتی آقا محمد هم اومده بود
رسول هم با صدای خنده ها بیدار شد و اومد طرفمون .
با دهن باز و چشم خواب آلود گفت
رسول:چی شده؟
فرشید:بههه آقای خواب آلود ، گفتم یه روزی میرسیم به هم ، هااا ، حالا اون روز اومده رسول خان ، خواب کی رو میدیدی ۲ متر دهنت وا بود ؟
دوباره همه زدن زیر خنده
رسول:من خواب نبودم!
داوود:ای آقای همیشه چاخان تو قبلا میزدی مارو تو جمع خراب میکردی الان نوبت ماست ،
بهرام که گور میگرفت این همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
دوباره همه زدن زیر خنده و آقا محمد گفت که فیلم رو نشون خودش بدم
منم فیلم رو برای بار هزارم پلی کردم و دوباره سایت رفت رو هوا
وقتی فیلم رو دید خودش هم خندش گرفته بود ، خوبه از اون آدم بی جنبه ها نیست . فقط گفت نرجس خانوم من پوستم کلفته ولی می رسیم به هم ، بعدش هم رفت ، دلم به حالش سوخت ، هر جا میرفت یکی یه تیکه بهش مینداخت که آقا محمد گفت
محمد:همه گوش کنید ، خودتون هم از این اتفاقا براتون افتاده ، رسول جز بهترین افراد گروه منه و این یه حقیقت هست که من یک تار موی اون رو به ۱۰۰ تا کارمند ساده نمیدم ! این رو نگفتم که ناراحت بشید ، فقط برای اینه که ارزش رسول رو نمایان کنه ، این اتفاق هم به دلیل شب نخوابی هایی هست که رسول برای راحتی کار شما انجام میده ، و نتیجش هم میشه این! که سر میز خوابش ببره ، چون ۲ شبه نخوابیده . کسی حق نداره به رسول تیکه بندازه ، تازه باید ازش تشکر هم کنید ، هرکی در این باره حرفی بزنه رسما براش اختاریه رد میکنم . حالا همه برید سر کارتون .
نرجس و رسول هم بیاید اتاق من.
واااای گاوم زایید .
حالا چی کار کنم
برگشتم دیدم که رسول با چشمای از خون قرمز تر داره نگاهم میکنه و گفتم اگه ۱ ثانیه دیگه اینجا باشم مرگم حتمی هست ، پس سریع ازش دور شدم و رفتم به اتاق آقا محمد .
اون جا آقا محمد خیلی عصبی سرش رو بین دو دستش گرفته بود و داشت چیزی زیر لب میگفت .
سلام دادم و نشستم که رسول هم اومد و نشست روبه روی من .
خیلی از کارم خجالت کشیدم.!
آقا محمد گفت:تقصیر خودمه ؟دوسه بار خواستم مثل بقیه فرمانده ها باهاتون رفتار کنم ولی دلم اجازه نداده، خودم باعث این اتفاقم .
کمی مکث کرد و بقیه حرفش رو با داد گفت
شما دوتا چه چتونه...
پ.ن:و خشم اژدها👊
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
اینجا رو به مسخره گرفتید!
تمومش کنید دیگه ، همین الاااان
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رملن✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_سیزدهم
#محمد
شما دوتا چه چتونه ؟ اینجا روبه مسخره گرفتید ، اگه تمام برنامه رو داخل ۱ روز براتون توضیح بدم جوری که دیگه مغزتون نکشه ، اون موقع دیگه وقتی برای مسخره بازی پیدا نمی کنید، اگه هرروز بهتون کار جدید بدم که فرصت سر بلند کردن نداشته باشید خوبه؟ من خیر تون رو میخواهم !
بس کنید دیگه
خانوم میرزایی یه دلیل خوب و قانع کننده برای این کارت بهم بگو ...
نرجس:آقا...نمیدونم چرا این کار رو کردم ...الان که بهش فکر میکنم ...و ...واقعا معذرت میخواهم دیگه تکرار نمیشه .
محمد:همین؟آبروی گروه من رو بردید ، فقط همین ، قبل شما هم رسول و سعید و فرشید و داوود و همه بچه ها این عادت رو داشتن ولی من کاری کردم که اگه با هم شوخی هم میکنن فقط بین خودشون باشه نه تمام بچه های سایت رو از کار بی کار کنن . میخواهم دیگه این رفتار رو نبینم ازتون ، این یک بار بخشیده میشه ولی ، دفع بعدی همون کاری که با بقیه کردم رو با شما هم میکنم ، فهمیدید؟
یهو که به خودم اومدم متوجه شدم که روی میز طرف نرجس خیس شده !
نگاهش که کردم دیدم چشماش قرمزه و سرش رو پایین انداخته ، چرا انقدر بلند داد زدم ! گناه داشت ! مگه چی کار کرده بود ؟ یه شوخی بچگانه ! تا خواستم چیزی بگم از روی میز بلند شد و گفتم
محمد:خانوم میرزایی...
نزاشت بقیه حرفم رو بزنم که گفت
نرجس: چشم آقا ... دیگه تکرار نمیشع .
بعد با سرعت رفت بیرون .
شکه شده بودم
واقعا چرا اونطوری داد زدم!
رسول گفت
رسول:آقا خیلی بلند داد زدید ، حتی من هم که طرف حساب نبودم ۴ ستون بدنم لرزید!
محمد:دست خودم نبود!
رسول:آقا ...
محمد:برو به کارت برس ، حواست باشه طوری رفتار کن که انگار ناراحت نیستی ، مهربان باش .
رسول:چشم آقا ... فقط شما چی؟
محمد:اون میدونه که حق با منه ، دختر فهمیده و عاقلیه.
رسول:با اجازه
محمد:خدا حافظ
#رسول
خیلی دلم برای نرجس سوخت ، همچین کار بدی هم نکرده بود ، خوب شد به آقا محمد نگفت که من سر کیک خوردن باهاش چه شوخی هایی کردم وگرنه آقا محمد قبرمو کنده بود!
تقصیر من بود از همون اولش ، من اول شروع کردم .
باید ازش عذر خواهی میکردم ، رفتم سر میزش دیدم نبود!
رفتم پیش نرگس خانم و گفتم
رسول:سلام
نرگس:سلام آقا رسول
رسول:ببخشید نرجس خانوم کجاست ؟
نرگس:گفت میره بیرون زود میاد ،بابت شوخی بی جای نرجس معذرت میخواهم ، شما به بزرگیتون ببخشید
رسول:نه بابا این چه حرفیه ! فعلا با اجازه .
نرگس:سلامت باشید، خدا حافظ .
دیدم که منم حال و روز خوبی ندارم ، رفتم پیش آقا محمد و گفتم که میخواهم برم جایی، بهم اجازه داد و گفت تا فردا میتونم برم .
کتم رو پوشیدم و از اداره خارج شدم .
امروز با ۲۰۶ نقره ایم اومده بودم .
سوار شدم و داشتم میرفتم که دیدم نرجس خانوم آروم آروم داره توی پیاده رو راه میره ، گفتم ...
پ.ن:نرجس همش کار دست خودش میده مثل خودم 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بفرمایید بالا
کجا؟
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
خدمتتون 😘 عاشقتونیم رفقا🌻 فردا هم ۴ پارت گذاشته میشه 😊💕 #سرباز_مهدی_عج
😅🦋 میبینم همه ادمینام فعال شدن😁🌹
جای ادمین #شینا خالی😄🐰
ایشالا فعالیت های ایشونم مثل قبل شاهد باشیم😄🖤🌹
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😅🦋 میبینم همه ادمینام فعال شدن😁🌹 جای ادمین #شینا خالی😄🐰 ایشالا فعالیت های ایشونم مثل قبل شاهد
و اما سلام
نمیدونم باید چه فعالیتی کنم😂
#شینا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😅🦋 میبینم همه ادمینام فعال شدن😁🌹 جای ادمین #شینا خالی😄🐰 ایشالا فعالیت های ایشونم مثل قبل شاهد
من فقط به عشق دوستان باید امشب بیدار باشم و پارت تایپ کنم 😅
چون پارت ذخیره ندارم😔
فقط به امید اینکه اعضا مون بره بالاتر 👏😍
🌻عااااااشششششقتوووووونیییم🌻
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بععععععله
شبا که شما می خوابید نویسندتون بیداره 😉
شما خواب خوب میبینید اون داره به مغزش فشار میاره 😂
#سرباز_مهدی_عج
چقدر فعال شدن ماشالله
خسته شدم از بس استوری گذاشتن 😖😉
قشنگ معلومه گاندو سرشونو شلوغ کرده بوده و گرنه اینا هم از اینایی هستن که همش سرشون تو گوشیه 😂
#همراه_گاندو
『حـَلـٓیڣؖ❥』
چقدر فعال شدن ماشالله خسته شدم از بس استوری گذاشتن 😖😉 قشنگ معلومه گاندو سرشونو شلوغ کرده بوده و گ
این استوری میذاره ، اون یکی استوری این یکی رو استوری میکنه ، بعد اون یکی میاد استوری همون یکی که اول گذاشته بود رو پست میکنه ، بعد همون اونیکیه میاد پست اونو استوری میکنه
😂😂😂😂
#همراه_گاندو
خب دوستان عزیز
من یکم این چند روز شلوغ بودم نتونستم براتون قسمت های سریال گاندو رو بذارم
از یه طرفم دیدم که خب الان که داره گاندو پخش میشه دیگه نیازی نیست
من تصمیم گرفتم که دیگه نذارم
حالا اگه کسانی هستند که خیلی دلشون میخواد به ادمین پیام بدن تا اِدامشو بذارم اگه نه که دیگه هیچی
به نام خداوند بخشنده مهربان 💕
سلام دوستای گلم 🌻
صبحتون به خیر و شادی ☺️❤️
#سرباز_مهدی_عج
دوستان رمان
در قلب خطر به دنبال امنیت 🖇🌻فقط تونستم ۳ پارت تایپ کنم .
اون ۳ پارت رو الان و پارت آخر رو هم امشب میزارم ❤️😘
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهاردهم
گفتم
رسول:سلام خانم میرزایی
نرجس:برو آقا مزاحم نشو!
رسول:منم رسول!
نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس !
رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟
نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم .
رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا
نرجس:نه ممنون
رسول:تعارف نکنید دیگه
بالاخره سوار شد
رفت نشست پشت .
گفتم
رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟
نرجس:گلزار شهدا
رسول:کجا؟
نرجس:گلزار شهدا !
رسول:منم میخواستم برم همونجا !
نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول...
رسول:بعله؟
نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید .
رسول:عیب نداره
نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید!
رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه!
نرجس:واقعا!
رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟
نرجس:همین بقل ، ممنون
رسول:خواهش میکنم .
ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم
رفت سر مزار شهدای گمنام
منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم .
فکر کردم مزاحمه !
رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم
رسول:مزاحم شدن؟
نرجس:بله!
رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟
نرجس:ن...نه برادرم هستن :)
رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه .
داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد !
نیما:رسول !!!
رسول:بعله
نیما:نشناختی؟!
برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!!
رسول:نیما خودتی؟
نیما:چطوری داداش !
رسول:زنده ای !
نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟
رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم !
نرجس:شما دوست بودید؟
رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :)
نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد !
رفتم و پریدم بغل نیما
گفتم:چشمت چی شده ؟
نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس .
رسول:واقعا؟!
نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم .
رسول:همینجا بگو خوب .
نیما :نمیشه .
نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد .
رسول:چرا اینطوری کردی ؟
نیما:...
پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_پانزدهم
#نیما
رسول رو بردم یه گوشه که گفت
رسول: چرا اینطوری کردی؟
نیما:نمیخواستم نرجس بشنوه ، خیلی به من وابستس ، گناه داره بیچاره ، داغ دلش تازه میشه ،وقتی من نبودم افسردگی گرفته !
رسول:واقعا!
نیما: آره
رسول:خوب تعریف کن ببینم
همه چیز رو براش تعریف کردم ، حالش داغون شده بود وقتی فهمید ۴ تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد .
رسول:ساعت چند؟
نیما:فردا ساعت ۶صبح میاد و پس فردا ساعت۱۰ تشیع جنازه هست ، بعد اون هم مراسم قدر دانی از اُسَرا و کسانی که نجات پیدا کردن .
رسول:تو هم هستی ؟
نیما:آره
رسول:شاید منم اومدم ، خانواده هم هستن ؟ مادر و پدر و خواهرات ؟
نیما:مادرم که وقتی ۹ سالم بود فوت شد ... پدرم هم موقه ای که بار اول رفتم سوریه ... اومدم مرده بود ... ۳ روز بعدش اول هفتش بود. خواهرا هم هنوز بهشون نگفتم .
رسول:واقعا ... ببخشید ... شرمندم
نیما:نه بابا این چه حرفیه !
نگاه ساعت کردم ۱۷ بود !
نیما:رسول ساعت ۵ ها ، بریم نرجس تنهاست .
رسول:نرجس خانوم این چند روز خیلی بهش سخت گذشته .
نیما:چرا؟
رسول:روز اول با ۲ تا از کارمندها دعواش شد ، بعد از اونا عذر خواهی کرد ، شما پیدا شدی ، بعد امروز با من دعواش شد ، آقا محمد خیلی سرش داد زد ، از سایت زد بیرون منم حالم خوب نبود اومدم بیرون که دیدم داره پیاده میره گفتم برسونمتون با کلی خواهش قبول کرد و اومدیم گلزار شهدا ، پر استرس بوده براش این چند روز .
نیما :عادت داره به این چیزا ، بچه که بودیم هر روز دعوامون میشد ، نرگس چی ؟
رسول:فقط نرجس خانوم مثل خودت شر و شوره ولی نرگس خانوم نه ، ساکت تره .
نیما:هووووی درباره خواهر من درست حرف بزن هااا.
رسول:مگه چی گفتم !
نیما :شوخی میکنم ،بریم دیگه .
بلند شدیم و رفتیم پیش نرجس خانوم.
گفتم
نیما:نرجس من میرم خرید بعدشم میرم خونه .
نرجس :منم میام
نیما:مگه نمیری سر کار ؟
نرجس:چرا ، ولی
نیما:رسول برام همه چی رو گفت عیب نداره ، برو هیچی نمیشه.
نرجس:بااااش
با هم خدا حافظی کردیم .
#رسول
با نرجس خانوم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت اداره .
توی راه یه نوحه پلی کردم و تمام راه رو در سکوت گذروندیم .
بالاخره رسیدیم ، ماشینو قفل کردم و رفتیم داخل .
#نرگس
دیگه داشتم نگران میشدم !
خواستم زنگ بزنم که دیدم با آقا رسول اومدن داخل !
رفتم نزدیک و بغلش کردم و گفت ...
پ.ن:عاشقی رسول داره شروع میشه 😂
پ.ن۲:و شهدای مدافع حرم 💔😔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
هندزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار
خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود !
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_شانزدهم
#نرگس
گفتم
نرگس:کجا بودی نرجس جان !؟
نرجس:نگران شدی؟
نرگس:خیلی
نرجس:با آقا رسول رفتیم مزار شهدا
نرگس:با آقا رسول ؟ مگه با هم دعوا نکردید ؟
نرجس: نه بابا ، کار من این به اون در بود
نرگس:خوب تعریف کن ببینم
نرجس:هیچی دیگه آقا رسول بوق زد و منم سوار شدم با هم رفتیم گلزار شهدا اونجا با نیما قرار گرفته بودم ، وقتی اومد فهمیدم که با آقا رسول همکار بوده ! نزدیک ۱ ساعت با هم حرف زدن بعدشم نیما رفت خرید و ما هم اومدیم اینجا .
نرگس:خوب برو وسایلت رو بزار روی میز آقا محمد اومد یه سری کار داد به هر کدوم از بچه ها تو نبودی ، گفت آقا رسول تا فردا هست مرخصی پس چرا نرفته؟
نرجس:نمیدونم بزار بپرسم ، آقا رسول نرگس میگه شما میخواستید برید مرخصی ؟
رسول:توی خونه حوصلم سر میره ، میرم به آقا محمد میگم به منم یه کاری بده ، بی کار اینجا چی کنم ؟
نرجس:باشه ، نرگس آقا محمد گفت من چی کار کنم ؟
نرگس:گفت اومدی بری از خودش بپرسی
نرجس:اه ... روم نمیاد
نرگس:عیب نداره ...برو
نرجس:باش فعلا
#نرجس
رفتم اتاق آقا محمد ، در زدم و وارد شدم که با دیدنم لبخند زد و بلند شد و گفت که روی یکی از صندلی ها بشینم
نرجس:ممنون آقا نمیخواهم بشینم ، کار من رو بگید برم بیرون.
محمد:هر جور راحتی ، ببین قراره ۳ روز دیگه عملیات شروع بشه ، همون طور که میدونی تو و رسول پشتیبانی و علی آماده سازی اطلاعات مورد نیاز ، نرگس خانوم و داوود در نقش زن و شوهر ، فرشید کار کن جدید ساختمان و سعید هم برداشت موانعی که سر راه تون هست به عهده دارید .
وضیفه تمام بچه هارو بهشون گفتم
ولی فعلا وظیفه شما اینه که فردا قراره وارد ساختمان بشی و ببینی کجا ها دوربین داره ، یه نقشه کامل از ساختمان در اختیارت هست و مقداری اطلاعات که سعید جمع آوری کرده .
نرجس:چشم ، فقط همین ؟ امشب میتونیم بریم خونه ؟
محمد:آره دیگه کاری ندارم این چند روز رو خوب استراحت کنید، راستی از امروز که ناراحت نیستی؟
نرجس:نه آقا ناراحت چرا ، با اجازه .
محمد:خدا حافظ
رفتم روی میزم نشستم ، هنزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار .
عجب خونه ای بود ! برای یک نفر واقعا بزرگه هاا
همش مشغول حک کردن دوربینا و فهمیدن جاشون بودم ، فردا هم که قرار بود خودم برم و برای هر کدام نشون بزارم .
خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود! رفتم وضو گرفتم و اومدم پایین ، اذان که دادن رفتم نماز خوندم که دیدم ریحانه هم داره نماز میخونه ...
پ.ن:نماز اول وقت 👏
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
روز آغاز عملیات رسیده بود
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🎥 سریال گاندو 🎞 فصل ۱ 💿 قسمت ۱۷ #همراه_گاندو @GandoNottostop
خب دوستان عزیزم پیام دادن که ادامه بدیم
پس از امروز قسمت های بعد رو ارسال میکنم
من تا قسمت ۱۷ ارسال کردم
قسمت های ۱۸ ، ۱۹ و ۲۰ امروز ارسال میشه