eitaa logo
حاج نقی ولدی
1.5هزار دنبال‌کننده
124 عکس
199 ویدیو
0 فایل
شرح حالات فخرالائمه، یگانه ی دوران ها، ولی خدا حاج نقی ولدی، گریه کن بی نظیر حضرت اباعبدالله الحسین سلام الله علیه https://zil.ink/haj_naghi_valadi ارتباط با ادمین @H_shariaty
مشاهده در ایتا
دانلود
حجة الاسلام و المسلمین حاج سید عباس قمر بنی هاشمی بنیانگذار مؤسسه نشر فضائل امیر المؤمنین علی علیه السلام و مؤلف کتاب هایی مانند «شناخت امیر المؤمنین علی علیه السلام » و «فضائل السادات » می نویسند: در سفری که به همدان داشتم، در حسینیه منزل حاج آقا ولدی استراحت می کردیم. نگاهم متوجه لوستر سقف شد. در همان حالِ استراحت به ایشان گفتم: لوستر امام رضا علیه السلام اینجا چکار می کند؟! حاج آقا ولدی سریع نشستند و گفتند: از کجا فهمیدی؟! گفتم: هنوز اینقدر حالیم هست که اموال آقایمان را بشناسم. حاج آقا ولدی گفتند: این لوستر داستانی دارد. گفتم: چه داستانی؟! گفتند: یکی از تجار تبریز این لوستر را نذر امام رضا علیه السلام می کند. حاجتش که بر آورده می شود، آن را از بازار تبریز تهیه می کند و به منزلش می برد و آمادهٔ حرکت به مشهد الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء برای اداء نذر می گردد. همان شب حضرت را در رؤیا زیارت می کند که به او می فرمایند: این لوستر را ببر و در حسینیهٔ منزل آقای ولدی نصب کن. تاجر تبریزی هم امتثال امر ثامن الحجج علیه السلام را می نماید. به همدان می آید و لوستر را اینجا نصب می کند. حاج آقا قمر بنی هاشمی خاطراتی ناب و شنیدنی از حاج آقا ولدی دارند مثل رابطه حاج آقا با سید جواد ذاکر. إن شاء الله محضرشان خواهیم رسید و از ایشان استفاده خواهیم کرد.
حاج آقا ولدی در واپسین روزهای عمر مبارکشان چندین مرتبه فرمودند: به دوستان ما سلام مرا برسانید و به ایشان بگویید: دیگر ما شادی و سروری نخواهیم داشت و شادی و سرور ما بعد از فرج امام زمان صلوات الله علیه خواهد بود.
امام صادق علیه‌السلام دربارهٔ یاران امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف می‌فرمایند: رِجَالٌ کأَنَّ قُلُوبَهُمْ زُبَرُ اَلْحَدِیدِ لاَ یشُوبُهَا شَکٌ فِی ذَاتِ اَللَّهِ «آنان مردانی هستند که دل‌هایشان مانند پاره‌های آهن است و هیچ تردیدی نسبت به ذات مقدس خداوند ندارند». بحارالأنوار ج ۵۲ ص ۳۰۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از زمستان پیاپی به بهارم برسان بر لبم عرض سلام است به یارم برسان ما به تکرار دچاریم بگو با یارم غیر او چاره نداریم، بگو با یارم رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد آن‌چه را مانع دیدار شد از دیده بگیر جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر تو فقط چاره هر دردی و برمی‌گردی وعده بی برو برگردی و برمی‌گردی روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود جای دل، آن‌چه شکسته‌ست، قفس خواهد بود از سر مأذنهٔ کعبه اذان می‌خوانیم قبلهٔ کج شده را سوی تو می‌چرخانیم هر کجا می‌نگرم ردّ عبورت پیداست کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست تازه این اول قصه‌ست، حکایت باقی‌ست ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد
در مشهد مقدس در خدمت حاج آقا ولدی نشسته بودیم، که یک نفر پیش من آمد و گفت: می خواهم مطلبی را برایتان بگویم که چند روز است احوال مرا دگرگون کرده است. او ادامه داد: چند روز قبل ما ایشان را به محل سکونت خودمان در مشهد دعوت کردیم و ایشان پذیرفتند و تشریف آوردند. من آشنایی زیادی با ایشان نداشتم و نگران بودم. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم در دلم با حضرت رضا نجوا می کردم که آیا واقعا این مرد ولی خداست؟ در همان حال همسرم که در آشپزخانه مشغول طبخ غذا بود بدون اینکه با من حرفی زده باشد در دلش به امام رضا صلوات الله علیه گفته بود اگر ایشان ولی خدا هستند همین الان انگشترشان را به همسرم بدهند و در کمال تعجب می بیند همان لحظه حاج آقا ولدی مرا صدا زدند و انگشترشان را از دستشان درآورده و به من دادند و گفتند: بگیر، این برای تو باشد. وقتی خانمم این ماجرا را برایم تعریف کرد من متحیر شدم و با هیچ کس سخنی نگفتم. تا اینکه امروز بعد از چند روز به دیدار ایشان آمدم اما هنوز در دلم تردید وجود داشت. وقتی بر ایشان وارد شدم و سلام کردم، ایشان بلافاصله بعد از پاسخ سلامم، بدون اینکه ما از ماجرای آن شب چیزی گفته باشیم، گفتند: هنوز تردید دارید؟! مگر من انگشتر را به شما ندادم؟! مگر خانوادهٔ شما از حضرت رضا صلوات الله علیه نخواسته بودند تا بفهمند؟! آن شخص درحالی که به سختی سخن می گفت و درونش ترسی نهفته بود، ادامه داد: انگار این مرد همه چیز را می داند و از من پرسید: حال باید چه کنم؟ به او گفتم: حال که از طرف علی ابن موسی الرضا صلوات الله علیه برایت یقین شده که ایشان ولی خدا است، اطاعت از ایشان بر شما واجب است.
میرزا ابوالفضل نوری رفیق نزدیک آقا سید جواد ذاکر که گاهی با هم خدمت حاج آقا ولدی می رسیدند، می گوید: یک بار که خدمت حاج آقا ولدی رسیده بودم، شب در همان اتاقی که ایشان استراحت می کردند خوابیدم. سحر ناگهان از خواب پریدم، دیدم که در و دیوارِ اتاق و همه چیز مشغول ذکر« سبّوح قدّوس» هستند. وقتی دقت کردم متوجه شدم که حاج آقا ولدی مشغول نماز شب هستند و با ذکر ایشان تمام اشیاء ذکر می گویند. صبح که ماجرا را برایشان تعریف کردم گفتند: شاید خواب دیده ای!
بزرگواری از اهالی همدان می گفتند: اولین بار که حاج آقا ولدی را در روضه، زیارت کردم، تحت تأثیر حالات و گریه های ایشان قرار گرفتم. خیلی دلم می خواست با ایشان از نزدیک آشنا شوم تا این که در مجلس روضه ای که بر پا کردیم ایشان شرکت کردند. خیلی خوشحال شدم که می توانم با ایشان بیشتر آشنا شوم. بعد از این که مدتی از آشنایی ما گذشت شک کردم که آیا واقعاً ایشان ولی خدا هستند؟ توسل سنگینی بر می دارند. گفتند که چه دعاها و زیارت ها و نمازهایی خواندند. می گفتند: بعد از این توسل خواب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را دیدم در حالی که صحابهٔ بزرگوار ایشان مانند سلمان و ابوذر و مقداد و ... در محضر ایشان بودند. ایشان در حالی که حاج آقا ولدی را به من نشان می دادند، گفتند: دربارهٔ ایشان شک می کنی؟! ایشان از تمام صحابهٔ من برتر و بالاتر هستند. این بزرگوار همچنان از این رؤیا متحیر بود.
مدتی طبق قرار قبلی، ساعت ۹ صبح به محضر حاج آقا ولدی می رسیدیم و ایشان هر روز حدود یک ساعت، کتابی را که یکی از عرفا در زمان حیاتش برای خود نوشته و در آن زندگی نامه و نحوهٔ سیر و سلوکش را آورده بود، برای حضار قرائت می کردند. پس از حدود ده روز که از خواندن کتاب گذشته بود، وقتی حاج آقا ولدی این قسمت از کتاب را خواندند که نویسنده گفته بود: « روزی به دلم الهام شد و همراه همان شخصی که در معدن بود و با راهنمایی و همکاری برخی دوستان به دنبال استخراج دفینه رفتیم و ... » ناگهان حاج آقا ولدی با صورت برافروخته کتاب را به سمت دیوار پرتاب کرده و فرمودند: از کی تا حالا راه سلوک و قرب الی الله سر از دفینه در آورده است؟! حیف آن کاغذ... حیف آن چاپ... حیف وقتی که انسان بگذارد و این را بخواند... کجا راه خدا و اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین سر از دفینه در می آورد؟! آیا از خدا شرم نمی کنند و خجالت نمی کشند که این اراجیف را می نویسند و چاپ می کنند و مردم را دچار اشتباه می کنند و افتخار هم می کنند؟!
جانباز عزیزی می گفتند: هر وقت به حاج آقا ولدی می گفتیم: دست ما را هم بگیرید، می گفتند: من! دست شما را بگیرم! یک نفر باید دست من را بگیرد! من جلوی پای خودم را هم نمی بینم! ایشان ادامه دادند: چند سالی بود‌ که کربلا قسمتم نشده بود. نگران بودم از سفر اربعین آن سال هم باز بمانم. به حاج آقا ولدی شکایت کردم که می ترسم امسال اربعین هم توفیق زیارت را از دست بدهم. ایشان گفتند: نه، مطمئن باش. امسال سید الشهداء سلام الله علیه زیارت شما را امضاء کرده اند. در ظاهر طوری عمل می کردند که کسی گمان نکند ایشان ویژگی خاصی دارند و دور ایشان جمع شوند ولی اهلش می دانستند که ایشان به همه چیز آگاه و دارای ولایت می باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از بدرقهٔ جمعی از زائران امام حسین علیه السلام در ترمینال همدان که حاج آقا ولدی هم در آن حضور دارند. دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد دل شکسته ام را اسیر و مبتلا کرد ز سر گذشته اشکم، به لب رسیده جانم که هر چه کرد با من فراق کربلا کرد شود تمام هستی فدای آن دو دستی که غرق بوسه با اشک علی مرتضی کرد نگشت آنی آن دست جدا ز دامن دوست اگر چه تیغِ دشمن ز پیکرش جدا کرد جز از برای داور دو تا نگشت اکبر چه شد که خصم کافر جبین او دو تا کرد سزد همه جوانان حنا ز خون ببندند که جا به حجلهٔ خون یتیم مجتبی کرد فدای آن جوانی که در نمازِ ایثار ز خون وضو گرفت و به اکبر اقتدا کرد فدای شیر خواری که وقت جان نثاری دو چشم خود ببست و دو لب به خنده وا کرد فدای آن شهیدی که زیر تیغ قاتل سرش بریده گشت و به شیعیان دعا کرد فدای جسم پاکی که قطعه قطعه گردید ز قطره قطره خونش حسین را صدا کرد فدای آن شهیدی که در کنار سنگر به گریه یا حسین گفت به خنده جان فدا کرد برات کربلا را کسی گرفت میثم که رو برای ایثار به سوی جبهه ها رفت
روزی به عیادت حاج آقا ولدی رفتم و برای ایشان سبد گلی به نشانهٔ احترام و محبت و سلامتی ایشان هدیه بردم. وقتی نگاه مبارک ایشان بر گل ها افتاد با نگاهی مملو از محبت و با شرمندگی به بنده فرمودند: این گل ها را برای من آورده اید؟! و با صدایی لرزان و چشمانی اشکبار فرمودند: من خود را لایق این همه محبت نمی دانم. عرض کردم: این گل ها به همراه نفس ها و جان ناقابلم و دار و ندارم به فدای شما که به من راه و رسم ادب و معرفت و محبت و ولایت آموختید. شرمنده ام که هیچگاه نمی توانم جبران کنم. خدا مرا قدردان شما قرار دهد که قدر شما عظیم است و من کمتر از آن هستم که بتوانم جبران کنم. سپس حاج آقا ولدی بیش از یک ساعت با نگاه سرشار از مهربانی و لطف بی کران، کریمانه به بنده می نگریستند و بی صدا اشک از چشمان مبارکشان پیوسته جاری بود. من که از نفوذ نگاه با محبت و شرمندگی کریمانهٔ ایشان سرافکنده و شرمسار و خجالت زده شده بودم، سرم را پایین انداخته و آهسته می گریستم. سلام و رحمت خدا بر او باد. ایشان مکرراً می فرمودند: اگر کسی یک جرعه آب به من دهد تا قیامت خود را بدهکار او می دانم. حاج آقا دارستانی می گفتند: من در طول زندگی کسی را قدردان تر از ایشان ندیده ام. یک بار پارچه ای را به ایشان هدیه دادم. هرگاه من را می دیدند طوری یادآوری و سپاسگزاری می کردند که گویی برهنه بوده اند و محتاج این پارچه بوده اند.
جمعی از هیأت های قدیمی تهران، خدمت حاج آقا ولدی رسیدند. حاج آقا بعد از پذیرایی و گفتگو، خطاب به مداحی که با آنها بود، فرمودند: برایمان روضه بخوان. وقتی مداح شروع به روضه خوانی کرد، ایشان چنان ضجّه و ناله ای زدند که همگی نگران حالشان شدیم و مداح از ادامهٔ روضه خوانی منصرف گشت. اما ایشان همچنان گریه و ناله می کردند. سپس با صدای رسا و حزین فرمودند: میان همهمه تیری پرید آهسته... ناگهان چنان ناله ای کشیدند که همه به اضطراب افتادیم و از شدّت سوز و گداز ایشان منقلب شدیم و اشک از چشمانمان جاری گشت. نالهٔ ایشان حدود نیم ساعت ادامه داشت که مجدداً با طنین صدای سوزناک فرمودند: و از نگاه تری خون چکید آهسته... و چنان صرخه ای زدند که همهٔ ما از خود بی خود شدیم. ضجّه و ناله ای که در تمام عمر ندیده بودیم. بعد از مدتی که در این حال بودند، فرمودند: ستون خیمهٔ او را کشید آهسته... که ناگهان از شدّت درد و اندوه از جا کنده شده و با صورت به زمین افتادند. همه از شدت تحیّر در حالات ایشان مبهوت شده و چشمانمان غرق در اشک و اضطراب بود... بعد از حدود یک ساعت که ایشان به حالت اول برگشتند، شخصی عرض کرد: به خدا قسم ما بیش از سی سال است که در مجالس مختلف اقامهٔ عزا کرده ایم، اما... اما، در تمام عمر چنین حالاتی را نه از کسی دیده بودیم و نه شنیده ایم. به خدا قسم، این اشکی که این جا و در حضور شما بر چشمانمان جاری گشت، نمی خواهیم با وضو شسته شود. دلمان می خواهد با این اشکی که در این مجلس بر چشمانمان نشست، در قیامت محشور شویم. میانِ همهمه، تیری پرید آهسته  و از نگاهِ تری، خون چکید آهسته و آب، دست به دامانِ ماهِ صحرا شد همین که مشک، گریبان درید آهسته نگاهِ مشک، گریزان به خیمه ها افتاد و آب، زیرِ لب، آهی کشید آهسته غبار و شیهه‌ٔ اسبان، کمان و تیغِ دغا نسیم، زیرِ علم، می‌خزید آهسته سوار، خم شد و از اسب، بر زمین افتاد به‌ رویِ خاکِ بلا، آرمید آهسته و در میانِ هیاهویِ اسب‌ها، آن مرد صدایِ نالهٔ زهرا (س)، شنید آهسته و بر جنازه‌ٔ او، آفتاب را دیدم که زیرِ بارِ غمش می خمید ، آهسته و در جوابٍ شهیدان که منتظر بودند ستون خیمه‌ٔ او را کشید آهسته
شخصی که اهل کشف و مکاشفه بود و ارادتمندانی داشت، در مجلسی که افراد زیادی حضور داشتند به همراه شاگردانش برای اولین بار و بدون دیدار و شناختِ ظاهریِ قبلی، به خدمت حاج آقا ولدی رسید و پس از عرض ادب و احترام گفت: با کسب اجازه از محضر حاج آقا ولدی می خواهم مکاشفه ای را که خودم مشاهده کرده ام، خدمتتان بیان کنم تا بدانید که این مرد کیست؟! در عالم مکاشفه مشاهده کردم که بلا به واسطهٔ شخصی از عالم هستی دور می شود. به خدا قسم آن شخص این مرد(حاج آقا ولدی) بود. و سپس این بیت شعر را خواند: گر بگذری از غبار اندر پس ابر خورشید صفت جمال یاری پیداست حاج آقا ولدی مؤکداً فرمودند: گر بگذری از غبار اندر پس ابر خورشید صفت جمال یاری پیداست و ادامه دادند: شرطش آن است که از خویش گذر کنی آنگاه جمال یار را مشاهده می کنی.
حاج آقا ولدی فرمودند: حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه فرمودند: قال الله تبارک و تعالی: یجمع عزتی و جلالتی و جمیع صفاتی فی کلمة الحسین علیه السلام. عزت و بزرگی و همهٔ صفاتم در کلمهٔ حسین علیه السلام جمع شده است.
بزرگواری از اهالی همدان می گفت: حاج آقا ولدی را به باغ خودم بردم. حاج آقا بعد از مدتی رفتند زیر آفتاب و روی زمین داغ نشستند و شروع کردند به گریه کردن. می گفت: خانمم خیلی دلش سوخت. رفت زیراندازی در سایه پهن کرد. هر چه به او اصرار کردم: مزاحم حالات حاج آقا نشو. بگذار در حال خودشان باشند، گوش نکرد. رفت به حاج آقا گفت: تشریف بیاورید در سایه بنشینید. حاج آقا با گریه گفتند: مگر حضرت رباب سلام الله علیها از زیر آفتاب به سایه آمدند که من بیایم. قسم می خورد: حاج آقا روضه ای خواندند و گریه ای کردند که دیدم تمام در و دیوار و درختان باغ با ایشان گریه می کنند.
همسر مکرمه حاج آقا ولدی که خودشان از خاندان علمای همدان هستند، بعد از رحلت حاج آقا نگران بوده‌اند که با توجه به آنچه از سختی های شب اول قبر گفت شده است که حتی بسیاری از بزرگان و خوبان گفته اند شب اول قبر سختی داشته اند، حاج آقا این شب را چگونه پشت سر گذاشته اند. بعد از مدتی در عالم رؤیا می بینند که: درِ باغی باز می شود و حاج آقا در انتهای آن باغ هستند در حالی که لباس سفیدی بر تن دارند. سپس پدر مرحومشان را مشاهده می کنند و به ایشان می گویند: نگران شب اول قبر حاج آقا بودم. پدرشان می گویند: حاج آقا ولدی شب اول قبر نداشتند. هنگام ارتحالشان سید الشهداء علیه السلام حاضر می شوند و ایشان را پیش خوشان می برند و از آن موقع همچنان در محضر سید الشهداء علیه السلام هستند.
آنچه دربارهٔ رابطهٔ حاج آقا ولدی با آقا سید جواد ذاکر می دانم: _ سید جواد ذاکر به قم می رود تا طلبه شود. چیزی که در او تحول ایجاد می کند و مسیر زندگیش را تغییر می دهد آشنایی با حاج آقا ولدی بوده است. _حاج آقا ولدی پیش از آنکه ذاکر، معروف شود، او را می شناختند و به بعضی به عنوان جوانی که خوب روضه می خواند، معرفی کرده بودند. _حاج آقا ولدی، ذاکر را خیلی دوست داشتند. ذاکر خیلی از اوقات خدمت حاج آقا می رسیده و برایشان روضه می خوانده است. _حاج آقا در خواستگاری برای ذاکر هم نقش داشته اند. چون ذاکر در قم کسی را نداشته است، حاج آقا ولدی بوده اند که او را مورد تأیید قرار می دهند و برایش خواستگاری می کنند. _بسیاری از حالاتی که سید جواد ذاکر داشت و آن شیدایی و گریه ها به خاطر این بود که نفس حاج آقا ولدی به او خورده بود. _ذاکر دربارهٔ موضوعی از زندگی و کارش با حاج آقا مشورت می کند و حاج آقا او را راهنمایی می کنند ولی گوش نمی دهد و بعد پشیمان می شود. اگر صحبت های حاج آقا را گوش کرده بود اثر گذاری او بسیار بیشتر می شد. _ذاکر ذاتاً آدم نجیبی بود. ای کاش حرف های حاج آقا را گوش داده بود تا بسیاری از سوء تفاهم ها پیش نیاید. _اثری که سید جواد ذاکر گذاشت و موجی که در جذب جوانان به اهل بیت و دستگاه سید الشهداء علیهم السلام ایجاد کرد، دستگاه های فرهنگی ما با همهٔ بودجه و امکاناتشان نتوانستند داشته باشند. _سید جواد ذاکر پیش از این که به رحمت خدا برود، خدمت حاج آقا ولدی می رسد و از ایشان حلالیت می طلبد و با ایشان خداحافظی می کند و از اینکه حرف ایشان را گوش نکرده بود، ابراز پشیمانی می کند. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یکی از ذاکران با اخلاص اهل بیت در همدان که فرزند شهید هستند، و از شدت محبت و صمیمیت، حاج آقا ولدی را بابای خود خطاب می کردند، می گفتند: «حاج آقا از طریق دوستی که در همدان داشتند و کتاب های قدیمی می فروخت، بسیاری از کتاب های قدیمی که در دسترس کسی نبود و برخی چاپ سنگی و خطی بود، برای من تهیه می کردند و من بیش از دویست، سیصد دیوان قدیمی شعر از بهترین شاعران که در وصف اهل بیت علیهم السلام سروده شده است دارم. حاج آقا ولدی باعث آشنایی من با بسیاری از شاعران گمنام اهل بیت شدند و بیشتر این کتاب ها را خود ایشان به من هدیه فرمودند». حاج آقا ولدی کسی هستند که در باطن هدایت می کردند و می کنند. یعنی بدون صحبت کردن و بدون اینکه حتی فرد متوجه شود، در صورت اراده. در ظاهر هم، چه بدانیم و چه ندانیم، چه باور کنیم و چه باور نکنیم، مستقیم یا با واسطه، حسینی شدن بسیاری به خاطر مجاهدت ها و خون دل هایی است که ایشان بدون هیاهو و خودنمایی و در کمال گمنامی متحمل شدند. وقتی امام زمان سلام الله علیه ظاهر شوند خواهیم فهمید ولدی که بود و ولدی چه کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک قطرهٔ اشک روضه باشد دریا شوید همهٔ معصیتم را یک جا صدها برکات دارد این قطرهٔ اشک این ارزش خون اوست نه گریهٔ ما جواد حیدری
شخصی به حضور حاج آقا ولدی رسید و گفت: مشتاق دیدار امام زمان صلوات الله علیه هستم. چه کنم تا ایشان را زیارت کنم؟ حاج آقا ولدی فرمودند: آیینه شو جمال پری طلعتان طلب و با دست بر سینهٔ مبارکشان کشیدند و ادامه دادند: جاروب کن خانه را آنگه میهمان طلب آیینه شو وصال پری طلعتان طلب اول بروب خانه دگر میهمان طلب گلمیخ آستانه عشق است آفتاب هر حاجتی که داری ازین آستان طلب ایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت است از صحبت سیاه درونان کران طلب چون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟ همت ز دست و بازوی رطل گران طلب معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب رویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسان آنگه بیا و آتش ازین کاروان طلب دست از خرد بشوی و تمنای عشق کن خالی شو از دغل، محک امتحان طلب در ناخن نسیم گشایش نمانده است ای غنچه همت از نفس بلبلان طلب خواهی که جای در دل شکرلبان کنی همت ز کلک صائب شیرین زبان طلب صائب تبریزی
حاج آقا ولدی فرمودند: تا مهر حسینی از کربلا، توسط حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام بر سینهٔ کسی زده نشود، حضرت صاحب الزمان علیه السلام به او نگاه نخواهند کرد.