eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
31.2هزار دنبال‌کننده
616 عکس
390 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان با نگاه بدی ازم دور شد و گفت: _صداتو بیار پایین دنیا و عالم فهمیدن شوهرت بهت زنگ زده. تو اتاقم رفتم و در رو بستم. عامر از پشت خط نگران گفت: _خوبی حلما؟ مامانت گفت گوشیتو شکستی. ببخشید فدات‌شم! نمیخواستم اینجوری اعصابتو خراب کنم _تقصیر تو نبود. راست میگی! من کنترل استرس دارم. میدونی؟ امشب حتی زبونم بند اومده بود _جلوی کی؟ نکنه با بابات سر من دعوا کردی؟ خندیدم و گفتم: _نه!! مگه دیوانه‌‌ام؟ با بابام دعوا کنم سرمو گوش تا گوش میبره که! جرئت چنین غلطی رو ندارم نفس راحتی که کشید شنیدم و گفت: _پس چرا زبونت بند اومده بود؟ شبیه این دخترای فضول همه‌چیز رو براش گفتم: _به ریحان زنگ زدم. یعنی خب... امشب خیلی زیاد بهم زنگ زد و منم یهویی بعد از اون دعوایی که با هم کردیم عصبی شدم. بهش زنگ زدم تا ثابت کنم مثلاً کنترل استرس ندارم اما بهم ثابت شد که اتفاقاً خیلی خوبم مشکل روانی دارم!! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 خنده‌ی آرومش رو شنیدم و نفس سختی کشیدم و گفتم: _بهم نخند! آره راست میگی نمیتونم استرسمو کنترل کنم. اگه میتونستم اون روز توی مطب دکتر زنان، باید جلوی مادرت وایمیستادم و از حقم دفاع میکردم. یا روز دیگه جلوی تو و مامانم مقاومت میکردم. حتی با ازدواجم با سهراب هم نتونستم مخالفت کنم، میدونی چرا؟ چون استرس میگیرم. بدنم میلرزه، از دعوا و درگیری بدم میاد و ناخودآگاه سردرد بدی میگیرم سکوت کرد. داشتم بهش اعتراف میکردم و این سکوت کردنش داشت آزارم میداد. تلخندی زدم و گفتم: _من.. من حتی الانم استرس دارم. استرس دارم که فردا همین حرفای منو تو صورتم نکوبی‌ درد خیلی بدی رو دارم تحمل میکنم. تو فهمیدی، تو درد منو درک کردی ناگهان گفت: _ببخشید عزیزم! _چرا میگی ببخشید؟ تو راست گفتی! من مشکل دارم _ببخشید که اذیتت کردم. نباید به روت میاوردم _اتفاقا کار درست رو کردی. من باید خودمو سالم کنم، نباید با روح مریضم وارد زندگیت بشم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حرصی شده گفت: _روح مریض؟ تنها مشکلی که داری کنترل استرسته که با روانپرشک حل میشه. روح مریض از کجات در آوردی؟ روح مریض رو به اون دوست سادیسمی مردم‌آزارت میگن که موقعی که تو با من بودی بهم شماره میداد! نه تویی که همین الانشم که باهاتم ازم خجالت میکشی. مات موندم. خشک شده گفتم: _ریحانه بهت شماره میداد؟ پوزخندش رو شنیدم و گفت: _شماره؟ واسم قلب قلب ستاره میفرستاد _ریحان؟ _همون دوست نارفیقت! خوب شد در و تخته یه جا شدن من و تو هم بهم رسیدیم مردم از دوری زنم! از روی تخت پایین پریدم و تند گفتم: _صبر کن ببینم.. ریحانه کی بهت دقیقا شماره میداد؟ _همون موقع که اومدم خواستگاریت ، دو روز بعدش خنده‌ی ناباوری کردم، این دختر کی بود؟ واقعا که به‌قول عامر روح‌مریض رو ریحانه داشت 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 از پسر بازی و دور دور کردناش با بقیه پسرا خبردار بودم اما نمیدونستم به مردی که من، اونم منه حلمایی که بعد یه عمر پاکدامنی عاشقش شدم هم نظر داره! خوب شد که رفت. خوب شد که نیست و دیگه دوستم نیست. کنارم نیست تا با کاراش و خیانت هایی که در حقم میکنه، بیشتر خردم کنه! پلکامو بهم زدم تا جلوی اشک هام رو بگیرم. ریحانه... لعنتی ده‌سال رفاقت رو به چی فروختی؟ حالم بدجور خراب شده بود. دلم میخواست همون بلایی که سر گوشی خودم آوردم سر گوشی مامان هم بیارم ولی میدونستم اونوقت منو از خونه پرت میکنه بیرون! تند تند راه میرفتم تا کنترل خودمو از دست ندم. عامر صدام زد و گفت: _حلما... عشقم خوبی؟ بغض کرده گفتم: _نه خوب نیستم. عامر خیلی دوسش داشتم. من .. من عاشق ریحان بودم! دوستم بود 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _دکمه دوستای منفعت‌طلبت رو بزن _زیادی عاشقش بودم! یه حسی بود عین حسی که به تو دارم. عشقی که بهت داشتم آتیشی و سریع تو دلم نشست ولی احساسم به ریحان، ده‌ساله که تو قلبمه. همه‌کسم بود... دوست و رفیقم بود! از شکست عشقی هم بدتره که بفهمی دوستت خائنه فحشی داد و غرید: _بره بدرک زنیکه لنگ‌انداز! خودتو بخاطرش ناراحت نکن. میام دم در خونت بریم یکم بیرون بگردیم حال و هوات عوض بشه _بابام بیدار میشه _نمیخواد نگران باشی! با ماشین نمیام صداش باباتو بیدار کنه. _پس با چی میای؟ _جایی نرفتم همین اطراف خونتون میپلکم یاد این رمان هایی افتادم که پسره بخاطر دختره هی اطراف خونه‌اش پرسه میزد. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _چرا اطراف خونمون میگردی؟ _زنمو بهم نمیدن ببرم! _زنتون فعلا نامزدتونه. با شیطنت گفت: _فرقی نداره. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. آخر و اولش زن خودمه _جون حلما بگو همین اطرافی! _بیا پایین ببینمت وروجک با قدمای آرومی از اتاق بیرون زدم و پاورچین پاورچین تو حیاط رفتم. مامان داشت سبزی پاک میکرد و روی پله نشسته بود. زیرلبی گفتم: _چه وقت سبزی پاک کردنه؟ اونم نصفه شبی؟ چه گیری کرده بودم! حالا چه بهانه‌ای میاوردم ساعت ۳ و ۴ نصفه‌شب کجا میرم؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 صدای عامر از اونطرف گوشی شبیه زمزمه تو گوشم رفت که می گفت: _کجا موندی؟ منتظرتم با صدای ریزی گفتم: _مامانم دم در کشیک انگار میده. نمیتونم بیام _یه لحظه صبر کن... همون لحظه دو تا تقه به در خورد. چشمام گرد شدن. مامان بلند شد و غرغرکنان گفت: _این وقت شب کدوم مزاحمیه؟ در خونه رو باز کرد، عامر پشت در بود. پوفی کشیدم و پشت سر مامان رفتم. عامر نگاهم میکرد. مامان متعجب گفت: _حلما گفت بیاین؟ عامر نگاهی به گوشی تو دستم کرد و گفت: _نه والا! حلما کاری نداشت خودم مزاحمتون شدم مادرجان! _تو رو خدا بهم مادرجان و مادرجون نگید که بدم میاد! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 عامر ابرویی بالا انداخت و درحالی که نگاهش به من بود دستمو گرفت و گفت: _پس با اجازه میرم حلما رو قرض بگیرم دو دقیقه! به مامان اجازه حرف زدنم نداد و سریع رفت! چشمام گرد شدن و بی‌اختیار خندیدم. منو با خودش همینجور که میرفت می‌کشید. فکر کردم میخواد سوار ماشینش کنه اما با پرویی تمام، گفت: _آخیش از مامانت دور شدیم. جلوش به بدبختی خودمو کنترل میکنم داد و بیداد نکنم ناراحت گفتم: _چرا داد و بیداد؟ _داره زتمو ازم دریغ میکنه! _حالا همچین زنم زنم نکن انگار واقعا زنتم! چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت: _یعنی چی؟ یعنی زنم نیستی؟ _نیستم دیگه! هشدار دهنده صدام زد و غرید: _حلما! وسط کوچه‌ایم کاری نکن ببرمت خونه خودم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بدم نمیومد بعد از یکسال خونه‌اش رو ببینم. بی قصد و قرض و ذوق‌زده گفتم: _خونه خودت؟ گوشه چشماش چین برداشت و خندید: _عوضی! دختره‌ی دیوونه ذوق میکنه. یه لقمه‌ات باید کنم بی‌توجه به حرفاش از بازوش آویزون شدم و خوشحال گفتم: _بریم خونه ات؟ تو رو خدا...! یه ساله ندیدم اونجا رو. کتابای جدید آوردی تو کتابخونه‌ات؟ دلم میخواد بخونم _یه کتاب جدید آوردم، خیلی جذابه! مشتاق‌تر گفتم: _واقعا؟ بریم جون من _جونتو حالا لازم نبود قسم بخوری میرفتیم حلما! _بریم دیگه بیچاره حتی نتونست بهم تعارف بزنه که میام خونه‌اش، خودمو یه راست تلپ کردم! چند قدمی تا خونش رفتیم و کلید انداخت و وارد شدیم وارد 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 پامو که تو خونش گذاشتم بوی عود و عنبر اومد. انگار قبل از اینکه از خونه بیرون بره عود روشن کرده بود. لبخندی زدم با ذوق سرکی تو آشپزخونه کشیدم. آره واقعاً عود رو روشن کرده بود! عود رو از روی پایه چوبیش برداشتم و بو کشیدم. دود ازش ساطع میشد. زمزمه عامر رو کنار گوشم شنیدم و گفت: _عود را گر بود نباشد هیزم است به سمتش برگشتم و لبخند بزرگی زدم. جوابش رو مثل خودش دادم و گفتم: _کجا دیدی که بی‌آتش کسی را بوی‌عود آید؟ _دلم میخواد بدونم این زبونتو از کجا آوردی؟ _من فقط جلوی تو بلبل زبونم! جلو بقیه موش و زشت و غیر اجتماعی و مظلومم لپامو از دو طرف محکم کشید و خندید: _کوچولو... بیا بریم کتاب خونه‌ام _میخوای کتابتو نشونم بدی؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _آره میخوام کتاب جدیدمو نشونت بدم! _اسمش چیه؟ سمت کتابخونه رفتیم و گفت: _حلما... شوکه نگاهش کردم که در کتابخونه رو باز کرد. اشاره کرد واردش بشم، پا تو کتابخونه گذاشتم و سمتش چرخیدم. متعجب گفتم: _جدی میگی؟ حلما؟ _آره! تو کتاب منی! _چی؟ یه طوری خشکم زد که نمی‌دونستم چی بگم. من منتظر کتابش بودم‌. به زور خودمو جمع و جور کردم و تو سر خودم زدم که انقدر بی‌جنبه بازی در نیارم. دست‌هامو گرفت و جلوی پام زانو زد. مات و بی‌تاب نگاهش میکردم. با چشمای پر از نورش خیره‌ام شد و عاشقانه گفت: _حلما... تو کتابی هستی که باید خط به خطت رو بخونم! باید از برت کنم چون قراره سالها لاب هر صفحه‌ی تو زندگی کنم و نمیذارم بوی کهنگی کتالای دیگه‌رو بگیری. بوی خاک و فرسودگی کتاب های قدیمی رو بگیری! هر روز زندگیت میکنم، هر سطر ازت رو میخونم و نمیذارم فراموش بشی 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 چشمام پر از اشک شدن، این مرد کی بود؟ مردی که عاشقمه یا زبون بازی رو خوب بلده؟ دستهامو بوسید و از روی زمین بلند شد. با گریه خودمو تو بغلش انداختم و نالیدم: _امشب صد بار اشکمو در آوردین! خیلی بدجنسید همتون _عشقم.. _اول ریحانه بعدشم تو! صورتمو تو دستاش قاب گرفت و بوسه‌ی ریزی به بینی‌م زد. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و گفت: _به من اعتماد نداری که گریه میکنی؟ گریه‌ات بخاطر دوستتو با گریه شوقی که الان میکنی یکی نکن _دوستت‌دارم... خیلی دوستت‌دارم عامر! سرمو محکم تو سینه‌اش فشرد و در آغوشم گرفت‌. فکر میکردم داستان های عاشقانه چرت و پرتن، کتاب های جین آستین یه خیاله، اما الان داشتم توی یه رویا زندگی میکردم. رویایی با مردی که عاشقش بودم! *** 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴