eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
417 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از موسسه مصاف
📌 اطلاع رسانی سخنرانی استاد #رائفی_پور 📝 موضوع : غدیر ⏱پنجشنبه ، ٨ شهریور ٩٧ - ساعت ٢٠:٣٠ تهران ،میدان سپاه، خیابان پادگان ولیعصر عج، حسینیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها ✅ @masaf
هدایت شده از علیرضا پناهیان
ebd8505b3d-5b878eefc2fbb843008b6a34.mp3
1.59M
🎵حال خوش عید غدیر! 🔻 تا حالا لذت غدیر رو حس کردی؟ @Panahian_ir
هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
سلام خدمت پدر و مادرهای عزیزی که امسال کودک کلاس اولی دارید در صورت لزوم و نیاز به مشاوره و صحبت و... پی وی و تماس تلفنی در خدمتتون هستم سعادتمند باشید ان شاء الله @Sh2Barazandeh
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_ششم: دو,سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم ک
بسم الله الرحمن الرحیم : حال و هوای غریبی داشتم.احساس خستگی عجیبی می کردم.دلم بدجوری برای خانه مان تنگ شده بود.دلم می خواست بابا دنبال من و لیلا بیاید و ما را به خانه ببرد.آن وقت برای دو,سه روز می خوابیدم.آنقدر می خوابیدم تا تمام صحنه های جنت آباد در ذهنم کمرنگ شود و از بین برود.یکهو صدای بابا در گوشم پیچید:مسؤلیت بچه ها و مادرت به عهده توئه.تا علی بیاید.بعد کلمه خیانت توی گوشم زنگ خورد,خیانت,خیانت... چهره بابا وقتی مشتش را گره کرد و با عصبانیت به تابلو کوبید در ذهنم مرور شد.تصویر بابا جلوی چشمانم می چرخید,می رفت و می آمد.دست هایم را بالا می بردم تا دور گردنش بیندازم.دست هایم که به هم می رسید.می دیدم بابا نیست.چند بار این حالت تکرار شد و فضا را برایم سنگین تر کرد. به طرف لیلا چرخیدم و نگاهش کردم.دلم خیلی برایش سوخت. نمی دانم چه مرگم شده بود.دلم می خواست لیلا را بغل کنم و ببوسم و گریه کنم.ولی می ترسیدم بیدار شود.حال خیلی بدی بود.دلم می خواست می توانستم داد بزنم و بابا را صدا کنم.صدای آنقدر بلند باشد که به گوش بابا برسد و هر کجا هست خودش را به من برساند.حس می کردم چیزی در سینه ام گیر کرده و مانع نفس کشیدنم می شود.فکر می کردم اگر بیرون بروم و داد بکشم این سنگینی برداشته می شود و نفسم آزاد می شود.یک لحظه حس کردم زینب بیدار است چون خودش از ما خواسته بود,مامان صدایش کنیم ,خیلی آرام پرسیدم:مامان بیداری؟ گفت:آره مامان بیدارم.تو نخوابیدی؟ گفتم:چرا الان بیدار شدم. گفت:خدا را شکر که تو خوابیدی. گفتم:نمی یای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ گفت:برای چی؟ گفتم:نمی دونم.ببینم کسی نیومده باشه.یک سرس به پسر ها بزنیم. گفت:باشه. آهسته بلند شدیم و بیرون آمدیم.چند لحظه توی ایوان ایستادیم تا حسین و عبدالله متوجه ما بشوند و از دیدن ما جا نخورند.وقتی عبدالله را جلوی غسالخانه در حال قدم زدن دیدیم,جلو رفتیم و خسته نباشید گفتیم.زینب خانم پرسید:پسرم تو نخوابیدی؟ گفت:قرار گذاشتیم نوبتی بخوابیم.این جوری خسته نمی شیم.چون حسین خسته بود,گفتم اول اون بره بخوابه. از چشم های خسته خودش هم معلوم بود که دیگر نای راه رفتن ندارد.من پرسیدم خبری نشد؟ عبدالله گفت:نه هیچی. همراه عبدالله به طرف شهدا رفتیم.آن محدوده را دور زدیم.وقتی برمی گشتیم,زینب به عبدالله گفت:مادر می خوای پیشت وایسم خوابت نبره؟ عبدالله که انگار بهش برخورده بود و در حالی که حرف(ر)را نمی توانست خوب تلفظ کند و به جای حرف (ر)تقریبا (ق)می گفت,جواب داد:خوابم نمی بره.هر وقت نوبتم تموم شد حسین رو بیدار می کنم. راهمان را کشیدیم و رفتیم.توی اتاق. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هفتم: حال و هوای غریبی داشتم.احساس خستگی عجیبی می کر
بسم الله الرحمن الرحیم : صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وسیله بودم.هی می رفتم جلوی در جنت آباد و به سمت چهل متری سرک می کشیدم.می خواستم ببینم ماشین ها کی می آیند.تازه آفتاب زده بود که دو تا وانت وارد جنت آباد شدند و جلوی غسالخانه نگه داشتند.یکی از وانت ها نیسان و دیگری وانت پیکان بود.جوان هایی که روز قبل کفن آورده بودند همراه چند پاسدار دبگر از ماشین ها پیاده شدند.آن دو جوان جلو تر از بقیه سر وقت پیکر ها رفتند و چون شب قبل جوهر ماژیک ها تمام شده بود با ماژیک هایی که آورده بودند,بقیه اسامی را روی کفن ها نوشتند.بعد شهدا را با برانکارد تا دم وانت ها آوردند.بعضی از پیکر ها خیلی سنگین شده بودند.دو,سه نفری برانکارد ها را بلند می کردیم و سرش را لبه وانت می گذاشتیم.پاسدارها هم شهدا را بر می داشتند و روی هم می چیدند.از اینکه رفت و آمد هایم به مسجد بالاخره کاری از پیش برده بود,خوشحال بودم و با هیجان کار می کردم .بقیه هم خوشحال بودند و می گفتند :خدایا شکرت که شهدا بیشتر از این روس زمین نموندن.زینب هم می گفت:دختر خیرببینی که باعث خیر شدی. در حین رفت و آمد هایم شنیدم که راننده ها با هم می گویند:نیسان برود ماهشهر و وانت پیکان که موتور درست و حسابی ندارد برود آبادان.تو وانتی که می گفتند؛موتورش اشکال داره,دوازده تا شهید گذاشتند.زینب خانم و دو ,سه تا پاسدار با همین وانت می خواستند بروند چون مسیر آبادان نزدیک تر بود به لیلا گفتم:تو با این ماشین برو.این طوری خیالم راحت تره ,زود بر می گردید. به زینب خانم هم سپردم:جون شما و جون لیلا. گفت:خیالت راحت از تو بیشتر مراقبش هستم.ماشاالله خودش هم خانمه. ماشین که راه افتاد شروع کردیم به پر کردن نیسان.هجده شهید هم توی این ماشین جا دادیم.از مریم خانم و بقیه خداحافظی کردم و رفتم لبه وانت,پایین پای شهدا نشستم.حسین و عبدالله هم انتهای وانت دو طرف دیواره حفاظ ایستادند.پاسداری که می خواست با ما بیاید,به من گفت:خواهر شما بیا برو جلو بشین. گفتم:نه من همین جا راحت ترم. پاسدار که کنار راننده نشست,ماشین راه افتاد.رفت و جلوی مسجد جامع ایستاد.پاسدار پیاده شد و به طرف ابراهیمی که جلوی در مسجد ایستاده بود,گفت:هجده تا شهیدند که داریم می بریم ماهشهر .یک وانت دیگه هم رفت آبادان.دوازده تا هم توی اون بودند. ابراهیمی به محض شنیدن این حرف از بین آدم هایی که دور و برش بودند جدا شد و با شتاب به سمت ما آمد مرا که دید یکدفعه سر جایش میخکوب شد.سلام کرد.جواب سلامش را دادم.جلوتر آمد و با حالت ناراحتی شهدا را نگاه کرد و با بهت زدگی دست هایش را به طرف شهدا گرفت و تکان داد و گفت:اینا چیه؟!اینا کجا بودن؟ گفتم:اینا همون هایی هستند که من به خاطرشون هر روز می اومدم اینجا,سرو صدا می کردم حالا فهمیدی گرد و خاک و طوفان به پا کردنم برای اینها کم بود؟ گفت:حالا می فهمم چرا خودت رو به آب و آتیش می زدی!حالا می خواید چی کا رشون کنید؟ گفتم:هیچی.زیر بمبارون با بی آبی و نبود نیرو,می خوای چی کارشون کنیم؟می بریمن یه جای دیگه دفنشون کنیم. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون ارسال لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
اینکه در دنیای مجازی با جنس مخالف درد و دل کنید"با تفکر به اینکه از ما دور هستند و ایرادی ندارد" به سستی پایه های زناشوییتان می انجامد ❤️ @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
❣ #تفاوت_زنان_مردان : اغلب #مشاجرت زن و مرد به این دلیل که: ✖️ با هم اختلاف نظر دارن شروع نمیشه. دلیلش اینه که : مرد حس میکنه خانمش با نظرش مخالفه زن با شیوه صحبت کردن مرد مخالف @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
استغفار قبل غروب پنجشنبه🌹 أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ تَوْبَةَ عَبْدٍ خَاضِعٍ مِسْكِينٍ مُسْتَكِينٍ لاَ يَسْتَطِيعُ لِنَفْسِهِ صَرْفاً وَ لاَ عَدْلاً وَ لاَ نَفْعاً وَ لاَ ضَرّاً وَ لاَ حَيَاةً وَ لاَ مَوْتاً وَ لاَ نُشُوراً وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ الْأَبْرَارِوَ سَلَّمَ تَسْلِيماً. @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
هدایت شده از موسسه مصاف
🎥 پخش زنده سخنرانی استاد در جشن بزرگ عید غدیر خم 🕘 شروع مراسم حدود ساعت ٢١ 👁🗨 برای مشاهده وارد لینک زیر شوید 🌐 https://live21.ir/official/masafir ✅ تنها کانال رسمی استاد رائفی پور و جنبش مصاف @masaf
❌مانع هیجانات منفی شوید❌ هنگام مشاجره، آن‌که قوی و مسلط است به هر طریق ممکنی عصبانیت و خشونت خود را ابراز و از خود دفاع می‌کند و خیلی سریع از شر احساسات منفی رها می‌شود، اما فرد ضعیف فقط نظاره‌گر است، فریادها را می‌شنود، حرف‌ها و کنایه‌ها را ظاهرا تحمل می‌کند و چون کاری از پیش نمی‌برد به قهر متوسل می‌شود. برای پرهیز از این وضع بهتر است هنگام خشم و مشاجره، روی اعصاب و رفتارمان کنترل داشته باشیم، قلب و روح طرف مقابل مان را از هیجانات منفی پر نکنیم، بگومگوی مان را دو طرفه پیش ببریم تا ضمن دفاع خویش، او هم بتواند حرف بزند و از خودش دفاع کند و هرگز خود را مظلوم و شکست خورده نپندارد که بعد در صدد انتقام و تلافی و در نتیجه قهر برآید. @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
التماس دعای فرج بسم الله الرحمن الرحیم الهی عظم البلاء.... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم @KhanevadehMontazeran #خانواده_بزرگ_منتظران
🔸دعای عهد🔸 هرکس چهل صبح دعای عهد را بخواند از یاران قائم خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را هنگام قیام زنده می گرداند. 🔹بسم الله الرحمن الرحیم🔹 🔹اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 🔹اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، 🔹یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. 🔹اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ ع الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. 🔹أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. 🔹اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. 🔹اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. 🔹اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، 🔹وَ اعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، 🔹فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، 🔹وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، 🔹وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، 🔹اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. 🔸سه بار با دست راست روی ران راست می زنیم و در هر بار میگویم: 🔹اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ِ
♨️از انسان سر برود نرود 1⃣◀️ قلم اول 🔸فرزندم! مبادا خروس از تو زرنگتر باشد، هنگام كه تو در خوابى او بر مى خيزد و آمرزش مى طلبد! 📒مستدرك الوسائل 2⃣◀️ قلم دوم 🔸گفته اند که وقت مسافرت رهروان است و نسیم آن چون دم عیسوی علاج بیماران 🔸راهرو در کامروا گردد، که در سحر دردها دوا گردد که سحر، سالک دل داده ی آواره را ره آورد کوی ولا آرد... 📒نامه ها و برنامه ها 🔸گفته اند كه وقت مسافرت رهروان است و نسيم آن چون دم عيسوى علاج بيماران . وقت ثمر رسيده يعنى رسيده بيدار باش بيدار قم ايها المزمل 🔸از انسان سر برود نرود 📒تازيانه سلوک 🔸برادرم خلوت شب را به خصوص در وقت از دست ندهد و قرآن عهد الله است عهد خدا خدا را فراموش نکند 📒هزار و یک کلمه 3⃣◀️ قلم سوم 🔸برای دنیایتاݧ هم که شده، بیدارشوید، چون بیداری ، وسعت رزق، زیبایی چهره وخوش اخلاقی می آورد 4⃣◀️قلم چهارم از محضر مبارک سوال شد: 🔸ترک خواب بین الطلوعین یا بیداری در کدام افضل است برای کسی که طاقت یکی را دارد؟ فرمودند: بیداری افضل است. 📒شیدا 5⃣◀️ قلم پنجم 🔸 وقت سیر است و بین الطلوعین وقت صید. 📒شرح دعای ابوحمزه ثمالی http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798 🌹با ذکر شریف نشر حداکثری ان شاء الله
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علی الحسین ع و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین علیه السلام اشڪ دانه دانه رزق مے شود حیات مے یابد جاودانه مے شود وقتے با نام تو مے آمیزد 💚 حسین 💚 امشب ڪویر دلم را دریا مے کنے؟ پادشاهِ بارانها باز ما و سحر جمعه و نیایش های عاشقانه و استغفار های عاجزانه و ندبه های بی‌قراری و انتظار صبح ظهور.... خدایا بحق رحمت و مغفرت خودت بحق محمد ص و آل محمد ع بحق زینب کبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤵 @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer للّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ  اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ  اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ  وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🤵 @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای عهد من فقط یک آرزو دارم ، ببینمت ای ماه آسمان امامت .... وای بر من اگر روزی که می آیی من .....
حضرت عزرائیل سلام الله علیه شبانه‌ روز پنج بار به هر خانه نگاه می‌کند✅ پیامبر اکرم(ص) فرمود: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه می‌کنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه می‌کند. ✨🍃🌸🍃✨ باز در این زمینه رسول خدا(ص) فرمود: «نوروا بیوتکم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا کما فعلت الیهود و النصاری، صلوا فی الکنائس والبیع و عطلوا بیوتهم» خانه‌هایتان را با خواندن قرآن روشن کنید. اگر عده‌ای با هم در محلی زندگی می‌کنند که نه آثار علمی دارند، و نه خدمتی به اسلام و مسلمین می‌کنند، آنجا دیگر خانه نیست؛ بلکه مقبره‌ای خانوادگی است که عده‌ای مرده در آنجا هستند. اگر اثری از این خانه برنخیزد، تبدیل به مقبره خانوادگی می‌شود. بگذارید از خانه شما به جامعه نور برسد. عبادت‌های عمومی را در مسجد و عبادت‌های خصوصی را در منازل انجام دهید http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
دعای ندبه با صدای محسن فرهمند.mp3
25.23M
💠فرازی از دعای شریف ندبه 🔹متیٰ ننتفع من عذب مائک فقد طال الصّدیٰ 🔸کی می‌شود که ما تشنگان وصالت، از چشمه آب زلال ظهور تو سیراب گردیم که این عطش ما طولانی گشته است دعای ندبه با صدای محسن فرهمند http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام آنکه هرچه خوبی از اوست / زمین و آسمان و هستی از اوست از او خواهم مدد زیرا که هست / برای بندگانش بهترین دوست. https://eitaa.com/KheshteAvval کانال خشت اول ویژه همراهی اولیا و مربیان و دانش آموزان کلاس اولی فرزندان همه ی مسلمانان موفق و عاقبت بخیر باشن الهی اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هشتم: صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وس
بسم الله الرحمن الرحیم : دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره گفت:من غبطه می خورم. گفتم:به حال کی؟به حال چی؟ گفت:نمی دونم.به حال شما,به حال اینا.نمی دونم به حال کی باید غبطه بخورم. همین موقع پاسداری که از جنت آبادهمراهمان آمده بود با پاسدار دیگری که ژ_سه در دست داشت,آمد.عبدالله روی سقف ماشین رفت و آنجا نشست و پاسداری که ژ_سه داشت ,جای عبدالله ایستاد. ماشین که راه افتاد به ابراهیمی گفتم:خداحافظ.با صدای آرامی گفت:خدا به همراه تون. چون خیابان کنار شط در تیررس بود,راننده جلوی مسجد جامع دور زد و به طرف خیابان چهل متری رفت.ابراهیمی تا ما به چهل متری برسیم,ایستاده بود و ماشین را نگاه می کرد.راننده به سرعت به طرف پل خرمشهر رفت و همین که از پل سرازیر شدیم توی ترافیک پمپ بنزین ماند.ماشین ها برای بنزین صف بسته ,راه را مسدود کرده بودند.اصلا راه نبود ,عبور کنیم. وضع عجیبی بود.سر وصدای مردم کلافه ,با بوق ماشین ها باعث می شد,صدا به صدا نرسد.عبدالله از بالای ماشین فریاد می کشید :راه رو باز کنید. راننده نیسان هم ق می زد.ولی فایده ای نداشت.یکدفعه عبدالله شروع کرد به تیراندازی هوایی.مردم وحشت زده به طرفمان بر می گشتند و نگاه مان می کردند.موقع حرکت ما از جنت آباد حمله هوایی انجام شده بود و هنوز ترس و اضطراب در چهره مردم دیده می شد.به عبدالله گفتم:برادر معاوی مردم خودشون ترسیدن.شما دیگه شلیک نکن. گفت:آخه باید راه باز بشه. از پل زیاد فاصله نگرفته بودیم و هنوز مانده بود تا صف طولانی ماشین ها را پشت سر بگذاریم که پاسداری ژ_سه به دست با عصبانیت خودش را به ما رساند و فریاد کشید:برای چی تیراندازی می کنید؟چرا مردم رو وحشت زده می کنید؟ حسین و عبدالله گفتند:می خوایم راه رو باز کنیم. پاسدار با فریاد گفت:همه می خوان راه باز بشه.همه می خوان برن به کارشون برسن. پسرها گفتند:ما شهید داریم. پاسدار جواب داد:دارین که دارین,باید صبر کنید. او را کم و بیش می شناختم .اسمش ماجد بود.چهره نورانی و پر جذبه ای داشت.توی مغازه دو دهنه عطاری پدرش که در میدانگاه بازار صفا بود,او را دیده بودم.از کردهای ایلام بودند که از عراق رانده شده بودند.بابا با پدرش سلام و علیک داشت.از برخوردش ناراحت شده بودم.بلند شدم و با عصبانیت گفتم:چرا داد می زنی؟ما باید شهدا رو زودتر برسونیم. گفت:یه خرده صبر کنید. گفتم:نمی شه.اینا سه روزه که موندن.زیر آفتاب هم بمونن متلاشی میشن.بیا ببین چه وضعی دارن. آمد جلو.وقتی چشمش به کفن های خون آلود شهدا و خونی که از زیر جنازه ها جاری بود افتاد,جا خورد.شروع کرد به عذر خواهی و خودش دست به کار شد تا راه را باز کند.تند و فرز این طرف و آن طرف می دوید و راه را باز می کرد.ماشین که حرکت می کرد,می آمد روی رکاب می ایستاد.دوباره که ترافیک گره می خورد ,پیاده می شد و تلاش می کرد.راننده های دیگر هم همکاری می کردند ولی انگار نمی شد.بعضی از ماشین ها بنزین نداشتند و باید آنها راهول می دادند.خیابان با اینکه پهن بود بسته می شد.این بار برادر ماجد که برای کنترل و امنیت پمپ بنزین آنجا بود خودش ناچار و مستاصل شروع به تیراندازی کرد.ما هم فریاد می زدیم:آقا برو کنار .آقا راه رو باز کن.با سر و صدای ما توجه مردم به ما جلب می شد .جلو می آمدند و شهدا را نگاه می کردند و اشک می ریختند.چند نفر از پیرزن ها مرثیه خواندند و گریه سر دادند. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_نهم: دیگر حرفی نزد و فقط خیره خیره نگاه کرد و دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم : بعضی ها با دیدن پیکر ها وحشت زده می شدند و می گفتند:عاقبت ما هم این طوری میشه.با این وضعی که پیش اومده همه مون ازبین می ریم.چند نفری هم به کمک برادر ماجد رفتند تا راه را برای ما باز کنند. کم کم از این همه سر و صدا و هیاهو خسته شدم.آفتاب هم مستقیم بر فرق سرمان می تابید.شر شر عرق می ریختیم.این چند روز شهدا را توی سایه نگه داشته بودیم حالا احساس می کردم این گرما بدن آنها را از هم می پاشاند.با همه این دست و پا زدن ها یک ساعتی طول کشید تا به پمپ بنزین برسیم.به محض نزدیک شدن ما به پمپ بنزین سر و کله هواپیماها پیدا شد و خوشحالی رسیدن به پمپ بنزین را بعد آن همه مصیبت از دلم برد.در عرض چند ثانیه بین مردم همهمه و ولوله عجیبی افتاد.سرنشین ماشین ها با دستپاچگی از وسیله هایشلن پیاده می شدند و ماشین هایشان را با در باز رها می کردند.زن ها و بچخ ها از ترس جیغ می کشیدند و به هر طرف می دویدند.هر کس به دنبال جایی برای پناه گرفتن و در امان ماندن از حمله هواپیماها بود.فریاد خدا خدا,یا اباالفضل و یا حسین از هر طرف به گوش می رسید.بعضی زن ها را می دیدم که بچه هایشان را به سینه چسبانده و دست بچه دیگرشان را محکم گرفته بودند و مضطر و ترسان به دنبال جان پناهی می گشتند. صحنه,صحنه عجیبی بود.توی آن شلوغی و ازدحام همه توی دست و پای هم می پیچیدند,زمین می خوردند و بعضا زیر پا می ماندند..هواپیماها مطمئن از اینکه خطری آنها را تهدید نمی کند در ارتفاع پایینی پرواز می کردند.طوری که سایه شومشان بر سر مردم می افتاد.جمعیت هم وحشت زده در حالی که با دیدن سایه هواپیماها مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند,به آسمان نگاه می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و داشتم از ترس می مردم.منتهی من غیر این,ترس چیز دیگری را داشتم.توی دلم به خدا می گفتم:خدایا بعد این همه دوندگی و داد و بیداد,حالا که داره تکلیف این شهدا روشن میشه و می خواهند در جایگاه ابدی شان آرام و قرار بگیرند,حالا تو نخواه که این لعنتی ها اینجا را با همه چیزش به آتش بکشند و شهدا و بقیه جزغاله شوند.خدایا تو راضی نشو این شهدا و مردم آواره تر از اینکه هستند بشوند.این هواپیماها را قبل از آنکه بتوانند جایی را بمباران کنند,سرنگون کن. همه این اتفاقات و درد و دل من چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید.هواپیماها به سمت بیمارستان طالقانی رفتند و بمب هایشان را در منطقه ای بین بیمارستان و محرزی (منطقه ای روستا نشین در جنوب شرقی خرمشهر)ریختند.چنان انفجاری صورت گرفت که زمین لرزید و گرد و غبار فضا را پر کرد.همزمان صدای وسیع خرد شدن شیشه ها را هم شنیدیم.انفجار ها آنقدر مهیب بودند که من احساس کردم زمین شکاف پیدا کرده و ما در جا فرو می رویم.تا چند دقیقه بعد فضا همچنان غبارآلود بود.خاک نمی گذاشت چشمان را باز کنم.توی دلم گفتم:بیمارستان با خاک یکسان شده. چشم باز نکرده هواپیماها دور بعدی راکت هایشان را سمت پل ریختند.اما خوشبختانه به پل اصابت نکرد.راکت ها توی شط افتاد و در آب منفجر شد.موج انفجار,آب شط را بیست متری بالا آورد.صدای این انفجار مثل قبلی نبود و صدای خفه ای داشت و زمین را خفیف تر لرزاند.ما که روی وانت ایستاده بودیم,این جریانات را خیلی بهتر می دیدیم.متوجه شدیم راکتی هم توی ساحل شط,سمت محرزی افتاد ولی منفجر نشد. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798