❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_سی زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا د
#لیلی_سر_به_هوا
#قسمت_سی_یک
زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز برادر کوچکش نیست حتما باز هم آمده تا مثلا به دیگران پز بدهد که آره ابوالفضل تو بغل من آرومه من رو خیلی دوست داره
پوف آرامی کشید و بی خیال آنها مشغول گوش کردن به صدای قاری شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن .بود میخواست برای حفظ باقی جزء
کلاس برود اما با دیدن اسم معلم دار القرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد و ترجیح میداد این کار را در منزل انجام دهد.
به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به صحبت هایش گوش سپرد از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن سخنران حکایت تعریف کند.
چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش ،او برای دل بی قرار عاطفه بهتر بود؟
با علاقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته شد. با می احساس درد در پهلویش با چهرهای جمع شده به طرف مبینا برگشت و :گفت ناکارم کردی مسلمون چی از جون پهلوی من میخوای؟ تا آخر محرم و صفر که سالم نمی مونه
- خاب حالا نرو بالا منبر.
چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟
عاطفه
گذاشت و نه برداشت آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و
گفت
- اگه شما بذارین بله خیلی خوش می گذره.
- با جنبه باش خو!
ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما.
- باشه بابا، عاشق دیوونه گوش
می داد و واو به واو
با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی میکرد عکس العملی نشان ندهد که
از چشمان تیزبین خانمهای محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد.
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا #قسمت_سی_یک زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_32
صدای
نشین آقای میمش در دهن اوشد
دل
سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان بود بعد از سلام و تسلیت ایام، شروع به سخنرانی کرد هر دو گاهی باهم حرف می زدند و گاهی موشکافانه به سخنان گوش میدادند تا بهترین نتیجه را از شب اول محرم بگیرند.
حاج اقا شروع به صحبت کرد حجت الاسلام والمسلمين حجتی خدمت عزادران حسینی بیان داشتند یک حادثه حدود هزار و سی صد و اندی سال پیش اتفاق افتاد که از صبح تا بعد از ظهر آن آن هم طول نکشید اما بینیم هیچ حادثه ای به این اندازه دل گیرش نشده است،
چرا؟!
بين ما و خدا اباعبدالله (ع) این وسط چه کاره است؟ شب قدر نشسته ای یک دفعه زده زیارت اباعبدالله (ع) مستحب است آقا می خواهی تحریک احساسات کنی؟ داستان چیست که خود خدا پای کار ایستاده است. بعضی ها امام حسینشان تاریخ انقضا دارد این که امام صادق(ع) فرمود: کسی حتی به اندازه بال مگس گریه کند برای ابا عبدالله (ع) خدا می گوید با من طرفی اگر کسی بدون مقدمه برود تاریخ کربلا را بخواند چیزی دستش
نمی آید و خطرناک تر این که تحلیل یزید پیدا می کند. مقدمه ی تاریخ كربلا شناخت خود امام حسین (ع) است آنقدر این شناخت حساس است که به ایمان ما گره میخورد سنگ محک ایمان و ارتباط ما شناخت ابی عبدالله (ع) است. این حسین(ع) کیست؟ همین جا بایست؛ اگر فهمیدی این حسین(ع) کیست فهمی چرا همه عالم اسیر اوست.
علامه طباطبائی میفرماید خدا اراده کرده تمام فیوضات خود را از دو کانال به مردم بدهد یا حرم اباعبدالله یا روضه ابا عبدالله الحسین علیه السلام...
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_32 صدای نشین آقای میمش در دهن اوشددل سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_34
شناخت ابی عبدالله (ع) هویت انسان را عوض میکند و نتیجه دارد. آبی عبدالله (ع) را نمی شود با خواب ثابت کرد؛ در حد یک مریض شفا دادن حضرت را تنزل بدهیم؟ آقای بهجت هم مریض شفا . می داد، هنر است؟!
اگر اینطور است که کلیسا بهتر است، آقا برو کلیسا!
شما در قرآن تاریخ و جغرافی داری اما قرآن کتاب تاریخ و جغرافی نیست؛ این که از نشانههای مومن این است که سه بار اسم جدمان را بیاوری اشکش می ریزد تلنگر است که چقدر حسین (ع) را می شناسی به همان اندازه ایمان داری
پیش اماد گفت من عاشق همه شما هستم اما نمی دانم چرا
وقتی نوبت ابی عبدالله (ع) میرسد اصلا یک حال دیگری دارم آیا من مشکلی دارم؟ راوی میگوید دیدم امام صادق (ع) چشمانشان پر از اشک شد و فرمودند ما هم نسبت به جدامن همچین حسی داریم.»
با اتمام سخنرانی حاج آقا خدا حافظی کرد و مجلس را به مداحان سپرد. زینب ،خانم از کنار در ورودی اشارهای به عاطفه و مبینا زد که کنارش
بروند.
مبینا که نمی دانست موضوع از چه قرار است با کنجکاوی رو به عاطفه گفت:
چی کارمون داره؟
- احتمالا میخواد که توی پذیرایی کمک کنیم.
- ایول بریم.
در کنار هم مسیر کوتاه تا در ورودی را که به لطف نگاه سنگین خانم ها طولانی شده بود گذرانند که عاطفه رو به زینب خانم گفت جانم کاری
داشتین؟
- آره. می تونین کمک کنین؟
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند چرا که نه؛ خوشحال میشیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را برداره
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_34 شناخت ابی عبدالله (ع) هویت انسان را عوض میکند و نتیجه دارد. آبی عبدالله
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_35
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را بردارند. حسی ته دلش را قلقک می داد که ناخونکی به آن حلوای تزئین شده ،بزند اما خوب می دانست این جا جای ناخونک زدن نیست و اصلا جلوه ی خوبی نخواهد داشت. ظرف حلوا را برداشت و پشت سر مبینا که ظرف نان تمیجان را در دست داشت، به راه افتاد.
فقط
به همه تعارف میکردند بعضیها آن قدر حلوا بر می داشتند که انگار می شود که با یک مشت حلوا شفا بگیرند لبخند می زد و چیزی نمی گفت اما در درون این کار را درست نمیدانست. شاید اگر همین طور پیش می رفت به کسانی که در ته مسجد نشسته بودند، روغن ته ظرف هم نمی رسید.
کمر درد امانش را بریده بود و در دل غر می زد:
- اوف، خب بردارین قاشق رو بندازین توی ظرف من برم بعدی دو ساعت آمار جد و آبادم رو نکشین رو دایره که
به مادرش رسید که ابوالفضل دست دراز کرد تا حلوا بردارد که عاطفه سینی را عقب کشید و این اجازه را به او نداد مادرش آفرینی گفت و مقدار کمی حلوا برای خودشان برداشت بعد از تمام شدن حلوا، ظرف را به حسینیه برگرداند و به زینب خانم :گفت کار دیگه ای هست، بگین انجام
بدم. - نه قربون دستت کاری نیست؛ فقط بی زحمت میری داخل، درجه کولر رو هم زیاد کن
چشمی گفت و وارد مسجد شد؛ درجه کولر را بالاتر برد و در کنار
مادرش نشست و منتظر مبینا شد
- معلوم نیست این دختره کجا موند؟
مادرش سمت او برگشت و گفت: - چی میگی؟
مبينا كو؟
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_35 هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_36
- چی میگی؟
مبينا کو؟
شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند که مبینا را دید، رو به عاطفه گفت: داره میاد.
سری تکان داد و همراه با گوش کردن به مداحی مشغول سینه زدن شد. دخترک در کنارش جای گرفت. هر مداح ده دقیقه، کمتر یا بیشتر ذکر مصیبت میخواند و سپس شروع به مداحی میکرد. صدای ناله و گریه خانم ها در فضای مسجد میپیچید صدای سینه زدن سیده خانم محله که همیشه با دو دست و خارج از ریتم سینه میزد ریتم مداحی را برهم زده
بود.
قطره اشکی از گونهاش لغزید و روی چادرش افتاد. نگاهش را به قطره اشک دوخت و در دل خواست همان پیش بیاید که او می خواهد. چشمانش را بست و در حاجت هایش غرق شد؛ با دلی شکسته تک تکشان را زمزمه وار بر زبان آورد قطرههای اشک حالا پی در پی و بدون نوبت روی
چادرش می ریختند و خیسش میکردند با اتمام مداحی، سرش را بالا گرفت که مژه های بلند و خیس شده اش به معرض نمایش در آمدند. "آقای ميم" مشغول خواندن سلام آخر بود؛ همه از جا برخاستند و ابتدا به سوی قبله، سپس به سوی حرم هشتمین طلوع آفتاب سلام دادند. سرش را کمی به سمت قبله خم و زیر لب او را کرد
مسجد می
همه به سوی در خروجی روانه شدند. در این میان برخی در گوشه ای از ایستادند و حرف میزدند. نگاهی به مادرش انداخت که مشغول گفتگو با زن عمویش بود منتظر ماند تا کمی خلوت شود اما حتی از صحبت کردن در کنار در هم نمی گذشتند و راه را سد کرده بودند. لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمیدانست
فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_36 - چی میگی؟ مبينا کو؟ شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند که مبینا
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_37
لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی دانست فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی امید هم در حال ذوب شدن بود. هیچ نمی دانست چاره چیست؟ رهایش کند و تا نفس می کشد، حسرت
بخورد یا تلاش کند و هر روز محکم تر از دیروز به در بسته بخورد؟! سنگهای که در چرخش فرو رفته بودند را با کدام قوت از جا بکند؟ باید راهی باشد که آخرش به تکه تکه شدن قلب کوچکش ختم نشود!
حال مسافری را داشت که در جاده مستقیم در حال حرکت است. انتهای این جاده به دوراهی رسیدن و نرسیدن ختم میشد افسوس که جاده دراز است و صبر کم!
از مادر آقای میم خداحافظی کرد و دست در دست همراه همیشگی اش به
سمت ماشین حرکت کرد. مبینا که چشمان سرخ و مژه های خیسش که حاصل اشک بودند را که دید خواست چیزی بگوید که چشمانش به عاطفه افتاد که نگاهش را با تعجب به سویی دوخته بود رد نگاهش را دنبال کرد که به مهدی رسید سرش را روی شانه ی برادر کوچکش گذاشته بود و شانه هایش میلرزید
چشمان درشتش بزرگ تر شده بود با تعجب به عاطفه نگاه کرد و گفت: چیشده کوه غرور اشک میریزه؟
- کوه غرور نیست! فقط حیا داره به هر دختری نگاه نمی اندازه! مبینا که پی برد، لحنش کمی زننده بوده، با مهربانی گفت: منظورم همین
بود دیگه
- لحن و حرفت این رو نمی گفت. - عاطی! یه چیزی گفتم حالا ببخشید.
- باشه.
علت اشک هایی که هیچ گاه عاطفه به چشم ندیده بود چیست؟ برای مادر از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی کند؟ یا نه
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_37 لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی دانست فرجامش
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_38
از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی
می کند؟ یا نه برای
اندوهش چندین برابر شده بود و بغض راه گلویش را بسته بود. چند نفس عمیق کشید و به سمت ماشین رفت سنگینی نگاهی را احساس کرد اما می بر کنجکاوی خود غلبه کرد و بدون نگاه کردن به اطراف، سوار ماشین
شد.
همگی سوار ماشین شده و به سمت منزل حرکت کردند. پای سکینه خانم که به ماشین رسید شروع به غیبت کردن و عیب و ایراد گرفتن از خرما و حلوای دیگران کرد.
خونش به جوش آمده بود از هیچ چیزی به اندازه ی غیبت متنفر نبود. خواست رو به آن ها فریاد بزند و بگوید: هر جور وسیله که می باشه، نذر امام حسین .بوده شاید وُسعش در همین حد بوده. خیلی بده که این قدر پر توقعی.
نزدیک منزل مبینا که رسیدند رو به او :گفت فردا همین ساعت جلوی خونه ی ما باشه؟
- باشه.
لبان سرخش را به گوش او نزدیک کرد و ادامه داد: مبینا ببخشید اگه امشب لحنم تند بود؛ میدونی که دست خودم نیست
اوهم متقابلا به او نزدیک شد و با صدایی که سعی داشت آرام باشد تا پدر و مادرش متوجه نشوند، گفت: می دونم موردی نیست خانم عاشق پیشه! لبخند تلخی روی لب نشاند. مبینا هم بعد از خداحافظی و تشکر کوتاهی از پدر و مادر وی پیاده شد در خانه را که گشود از مبینا ی پر شور و نشاط تبدیل به مبینای منزوی شد.
هفت روز بعد (مسجد)
با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می کرد، گفت وای مبینا نمیبینی
#ادامه_دارد.
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_38 از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی می کند
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_39
با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می
ف دونی چه قدر ذوق دارم
کرد، گفت: وای مبین
- دسته بردن توی این شب مهتابی و سرد، ذوق داره؟
با شوقی که مبینا توانایی درکش را نداشت، پاسخ داد:
- آره؛ هرسال که میبینم میخوان هیئت ،ببرن ذوق میکنم. نمی دونی چه حسی داره احساس میکنم توی اون صحنه ها حضور دارم، صدای طبل و سنج، همه ی این ها من رو وارد به فضای تازه می کنن.
- جالب شد دستهای که این قدر تعریف ه کنی رو ببینم، یه ذره از شوقت بهم منتقل شد.
منشا کمی از خوش حالی اش این بود که میتوانست هر چه قدر که دلش می خواهد، عشقش را تماشا کند؛ بدون مزاحم و دردسر. هر چند که در هر فرصت پیش آمده، او را دید میزد اما حسی به او می گفت:
لحظه به لحظه ی این روزها را به خاطر بسپار فرصت ها قابل بازگشت
نیستند.
تمام صحنه ها را در دفتر خاطرات ذهنش ثبت می کرد. به خاطر می سپرد که بداند اگر فرجامش نرسیدن ،بود تلاشش را کرده حاج آقا بر خلاف دگر شب،ها سخنانش را کوتاه کرد و بعد از چند دعای کوتاه از
مسجد رفت. همه به سوی حیاط مسجد پراکنده شدند و منتظر سازمان دهی
هیئت شدند.
عده ای در گوشهای جمع شده بودند و حرف می زدند و برخی هم بر روی آرامگاه خویشاوندان خود، فاتخه می خواندند.
كيف مادرش را در دست داشت و کنار مبینا ایستاده بود. بعد از اعلام وظایف هر کس همه به سمت ماشینهای خود حرکت کردند. عده ای هم پشت دستگاه ها به راه افتادند تا به قولی نظر خود را ادا کنند.
به مادرش که به سمت ماشین می رفت گفت
با یاد آوری چیزی رو مامان من و مبینا با هیئت پیاده میاییم.
پدرش که پشت آنها ایستاده بود بدون درنگ گفت: باشه برین؛ ولی مراقب باشید
دست مبینا را گرفت و پشت بقیه حرکت کرد. مبینا که مات بود، دستش را خارج کرد و گفت: وایستا ببینم، چی شد؟
مبهوت مانده
- اوه اوه خانوم هنگ کرد ببین عزیزم من هر سال شب اول دسته، پیاده
میرم امسال قسمت توهم
بود، دستش ارج کرد و گفت
ببینم، چی شد؟
اوه اوه خانوم هنگ کرد ببین عزیزم من هر سال شب اول دسته، پیاده میرم. امسال قسمت توهم شد پیاده بیایی.
- آها باشه بریم خوبه در راه می تونیم حرف بزنیم.
نچ حرف نداریم؛ به مداحی که پخش میشه گوش بده؛ خیلی قشنگه آدم رو می بره توی حس!
هرسال همین طور بود هیئت شب اول به دو مسجد پیر محله و سورچانمحله را پیاده می رفت تا پدرش بتواند کسی را به جای او با خود ببرد که راه رفتن برایش سخت است. برق خوش حالی در چشمانش در این شب مهتابی و ،روشن جلوه ی خاصی به صورتش بخشیده بود
ماشین ال نود از کنارشان عبور کرد که آرنج مبینا در پهلوی عاطفه فرود آمد. موضوع را حدس زد؛ رانندهی ،ماشین آقای میم بود. سرش را پایین انداخت، مشغول حرف زدن با مبینا شد و دست او را کشید و به کنار جاده رفت. تفاوت امسال با سالهای گذشه در دو چیز بود؛ اول اینکه عشقش نسبت به سال قبل چندین برابر شده بود و دوم این که بر خلاف سال های گذشته تنها نبود و بهترین دوستش او را همراهی می کرد.
ماشین از کنارشان عبور کرد مبینا به راحتی توانست تشخیص دهد که چشمان درون آیینه چه کسی را نگاه میکنند کمی قبل تر از مسجد، هیئت را آماده کردند و با نواختن اولین ضربهی ،طبل مداحی و سنج زنی هم
شروع شد و دستگاه هم شروع به حرکت کرد دو صف تشکیل شد که آقایون رو به روی هم ایستاده و زنجیر میزدند آقایون طبال و سنج زن هم در وسط این دو صف ایستاده بودند جلو تر از همه ی این ها، کسانی حرکت می کردند که مشغول سینه زدن هستند؛ آقای میم هم جزوشان بود. خانم ها پشت آخرین دستگاه حرکت میکردند و سینه می زدند.
مسجد در کنار جادهای باریک قرار داشت که دور تا دور آن را قبر های
قدیمی و جدید پوشانده بودند لحظه ای به ذهن همه خطور می کرد که اتمام کار همه ی ما به همین قبرهای دو متری ختم می شود. چه بسا اجل
زود تر به دنبالمان بیاید یا اندکی فرصت بیشتر مهمانمان کند تا جبران کننده ی گناهانمان .باشیم ماشینها دور کوچه پارت شده و به تنگی کوچه
اضافه کرده بودند با اتمام مداح ، همه بر روی زانو هایشان نشستند
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_39 با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می ف دونی چ
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
قسمت_40
اضافه کرده بودند با اتمام مداحی همه بر روی زانوهایشان نشستند این صدای روضه خوان بود که سکوت شب را می شکست. همراه با روضه خوانی، پذیرایی از سوی میزبانها صورت می گرفت. سکینه خانم که از در آغوش نگاه داشتن ابوالفضل خسته شده بود، او را روی ماشینی که کنارشان قرار داشت نشاند تا کمی خستگی رفع کند
عاطفه به نقطهای دور خیره بود و به اشک هایش رخصت جاری شدن عطا کرده بود. از گوشه ی چشم افتادن جسمی از روی ماشین را احساس
کرد. با فکری که از ذهنش می گذشت و اجازه ی هر کاری را از او صلب کرده بود وحشت زده نگاهش را به مادرش دوخت سکینه خانم مشغول تکاندن خاک لباسهای ابوالفضل .بود خانمها کنارش می رفتند و از لب خوانی میتوانست بفهمد که خدا" یا "شکرت را زیر لب زمزمه می کنند.
با سرعت خود را به آنها رساند و پرسید: چی
شده؟
لرزش صدایش ناشی از ترس وارد شده بر او بود.
مادرش با مهربانی و صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: داشت با پام نگهش داشتم می افتاد
دلش چیز دیگری گواه می.داد با حالت مشکوکی که انگار حرف مادرش را باور ندارد با نگاهی رو به بقیه، پرسید:
- مطمئنی؟
آره؛ چیزی نشده بین حتی گریه هم نمی کنه!
تمام تن و بدن برادرش را وارسی کرد اما خراشی کوچک هم به چشمش نیامد. مبینا که کنارش ایستاده بود دستانش را روی شانه ی او قرار داد. صدای تپش قلب های بی قرارانه ی دوستش از این فاصله هم به گوش
می رسید.
برادرش را در آغوش گرفت و فشار داد خدا را شکر کرد که در این شب ها مصیبتی به آنها وارد نکرده است سرش را پایین انداخت؛ دوست نداشت بقیه گریه اش را ببینند اما موفق نبود و یکی از خانم ها شربتی به سمتش دراز کرد.
همزمان با گفتن ،حرفش سنگینی نگاهی که به خوبی میشناخت را احساس کرد. نگاهی به مبينا انداخت و نگاهش را دنبال کرد. درست در رو به
رویش و در بلندی سکوی مسجد ایستاده بود و سینه می زد.
درست مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند همان لحظه چشمانش را بست و دعا کن زندگی آنها را نه در مقابل یکدیگر بلکه در کنار هم قرار دهد. آمینی گفت و بدون جلب توجه مشغول فیلم برداری از هیئت شد. دلش می
خواست همه ی اینها را به یادگار نگه دارد؛ هرچند تمام این ها در خاطرات قلب و ذهنش حک میشد لبخند شیرینی که روی صورتش جا خوش کرده بود قصد رفتن نداشت لحظهای هجوم افکار منفی به ذهنش را فهمید اما همهی آنها را پس زد و به یک جمله بسنده کرد:
- همونی که این عشق رو ا انداخت تو دلم ازش محافظی می کنه. هر چی که به صلاحمه پیش میاد انشالله!
زن ها
با اتمام مراسم ابتدا مردها و سپس زنها از دروازه کوچک آنها خارج شدند اما مهدی هنوز در حال صحبت کردن با یکی از دوستانش بود. به آرامی و با کمی تعلل که نشان از کنجکاوی او می،داد، از آن جا بیرون آمدند. سمت راست دروازه ایستادند تا مادرش بیاید. چشم چرخاند اما مادرش را در جمعیت ندید مبینا رو به او کرد و گفت: عاطفه اونی که کنار در وایستاده، مامانت نیست؟
نگاهی به جایی که مبینا گفته بود انداخت و :گفت چرا خودشه چی کارش داری؟
- میخوام بگم که با خودشون برگردیم؛ پاهام دیگه جون نداره وای گفتی، امشب بیوفتم دیگه هوش نیستم.
دست مبینا را گرفت و خواست به آن طرف برود که آقای میم کنارش
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 قسمت_40 اضافه کرده بودند با اتمام مداحی همه بر روی زانوهایشان نشستند این صدای رو
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_41
این وضع به سمت راست متمایل شدند دوباره به سمت چت رفتند که عاطفه برای رهایی دست مبینا را کشاند و بیشتر به آن سمت رفت و خلاص شد. برخلاف مبینا نگاهی به پشت سرش نیانداخت و رو به مادرش :گفت مامان با شما میایم ها!
باشه؛ ماشین همون جای همیشگی پارک شده با هیئت بیایین اون جا!
باشه.
با هم در وسط جمعیت به راه افتادند با صدایی که دقیقا از پشت سر به گوشش میرسید شدت و تعداد ضربان قلبش بالا رفت؛ طوری که انگار همین الان میخواست از سینهاش بیرون بزند خیلی آرام زمزمه کرد.
- چه خبرته؟ آروم باش نکنه میخوای آبروم رو ببری؟
صدای آقای میم بود که برای او بهترین و خوش ترین صدای عالم بود: - آها برر همه دریم نه فرده شونیم .اوره ( آره برادر داریم میاییم. نه فردا میریم اون جا
خنده ای کرد که دل عاطفه برایش ضعف رفت و ادامه داد: خا کاری می همره ندری؟ مو بشوم؟ باشه) کاری با من نداری؟ من برم؟
غبطه می خورد که از زبان گستردهی گیلکی تنها چند جمله بیشتر بلد نبود و عشقش به این راحتی و زیبایی گیلکی صحبت می.کرد همان جا به خود قول داد که هر طور شده گیلکی را یاد بگیرد بدون اینکه نشان بدهد می داند چه کسی در پشت او ایستاده است مشغول حرف زدن با مبینا بود و خانومانه تر از همیشه راه می رفت و رفتار میکرد. با حرفی که مبینا زد، دلش خواست با صدای بلند قهقهه بزند اما با یاد آوری اینکه یک می دختر هرگز در در کنار نامحرم بلند نمیخندد و اگر این کار را می کرد حتما وجهه اش نزد آقای میمش خراب میشد خندهی کوتاه و بی صدایی کرد که مبینا با تعجب :گفت چیشد؟ خنده دار نبود
آرام تر از مبینا به او :گفت بود ولی نمیشد جلوی ) با آبرو به پشت
سرش اشاره کرد و ادامه داد: این ها بلند بخندم
مبينا ادایش را در آورد و گفت بیخیال بابا
چه میشد این جادهی ،کوتاه کمی بلند تر میشد فقط کمی بلند تر که تا زنده هستند در کنار هم در این جاده قدم بردارند؛ نه این طور که یکی جلوتر در حسرت عشقش و یکی عقب تر غافل از دل عاشق کوچکش! با اعلام ساعت و . مکان هیئت فردا، همه سوار ماشین شده و حرکت کردند. روز ها چه سریع می گذشتند؛ آن قدر سریع که به همه می فهماند فرصت
ها را باید غنیمت شمرد.
به دوست داشتنت مشغولم سربازی که سالهاست ؛
همانند
در مقری متروکه ،
بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد !
سرش را به شیشههای ماشین تکیه داد " دوستت دارم" را روی شیشه های عرق کرده هک کرد که حتی شیشه ها هم به حال او گریستند. بی
رحمانه دستانش را روی شیشه کشید و همه چیز را پاک کرد؛ طاقت نداشت بی قراری شیشهها را ببیند ته دلش جوانهی امیدی در حال رشد کردن بود نمیخواست با این کارها همان ذره امیدش را کور کند.
- نگران نباش؛ بزرگ تر که ،بشی به این روزهات می خندی صدای مبینا بود که خدشه بر روح و روانش وارد کرده بود. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید عشق سن و سال نمیشناسه. چشم هات رو
باز میکنی و میبینی که درگیر به عشقی این جاست که دیگه راه پس نداری اینجا همون جاییه که ،خواستن، تونستن نیست
این حرفها روی دلش سنگینی میکرد اما تنها به یک " خواهیم دید" اكتفا کرد و چیزی نگفت. تا کی باید این همه غم را متحمل می شد و هر دم رودخانه ای از اشکهایش جاری می ساخت؟! شاید عاشق شدن برای او جرم محسوب میشد نمی توانست حتی به عشقش اعتراف کند ناگهان یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمیشد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی مهدی به او داده نشده بود با یادآوری نحوه ی دزدین آن از جا نماز مادرش لبخندی روی لبانش نقش بست. کیفش را باز کرد و نگاهی
به آن انداخت.
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_41 این وضع به سمت راست متمایل شدند دوباره به سمت چت رفتند که عاطفه برای رها
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_42
یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمی شد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی مهدی به او داده نشده بود با یادآوری نحوه ی دزدین آن از جا نماز مادرش لبخندی روی لبانش نقش .بست کیفش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
چسب کاری ،شدنش جلوه و زیبایی اش را از آن ربوده بود که آن هم بخاطر این بود که هر روز و شب در آغوش عاطفه بود و آن را می بوسید. اوایل، عطر مهدی روی آن بود که به مرور زمان دیگر اثری از آن عطر باقی نماند. این عشق راه پس نداشت ولی راه پیش چه؟ دل کندن از این عشق ناممکن بود ولی تلاش برای رسیدن به آن که ناممکن نبود میدانست که می تواند فکری که در ذهنش میگذرد را به عمل تبدیل کند. لبخند شیطانی بر لبانش نشست و ابروهایش را بالا انداخت.
آشتی دادن دو ،خانواده بهترین و عاقلانه ترین فکر ممکن بود ولی باید برای رسیدن به این هدف صبر می کرد. فرصت خود به خود ایجاد می شد، باید همانند شکارچی منتظر طعمه اش می ماند.
در اتاقش را باز کرد و لباس هایش را روی کمد انداخت، موهایش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت چشمانش را بست و بعد از گفتن بسم ا... به خواب رفت
- عاطفه عاطفه دخترم بیدارم شو!
با صدایی خواب آلود و خشدار :گفت چی شده؟ بذارین بخوابم دیگه. برو آبجیت رو بیدار
صدای مادرش می آمد که به ابوالفضل می گفت:
ابو الفضل هم که از خدا خواسته سریع وارد اتاقش شد و سراغ وسایلش رفت. با جیغ کوتاهی از تخت بلند شد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت که ساعت دو بعد از ظهر را نشان میداد با تعجب گفت: یعنی چهارده ساعت خوته بوم؟ ( یعنی چهارده ساعت خوابیده بودم؟)
ابرو بالا انداخت و ادامه داد آفرین ،عاطفه کم کم داری همت می کنی گیلکی رو یاد بگیری
عینکش را از روی میز بالای تختش برداشت و بعد از مالیدن چشم هایش آن را به چشمش زد دستانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد. صدای شکستن قلنجش را می.شنید از روی تخت بلند شد و بعد از در آغوش کشیدن ،برادرش از اتاق بیرون رفت.
- سلام صبح بخير.
پدرش با خنده و حالتی به راحتی مشخص بود در حالت مسخره کردن او است :گفت صبح؟ خورشید وسط آسمونه ظهرت بخیر تنبل خواب آلو!
- دیشب خسته بودم؛ از ماه سایه روستای (خودشان تا پیرمحله رو پیاده
رفتیم ها!
پدرش با همان حالت زننده جواب داد آخی! کنده کندی؟
پدرش با همان حالت زننده جواب داد آخی! کنده کندی؟
*: (کنده در گویش گیلکی به معنای ریشه ی درخت بزرگ و تنومندی است که در خاک به جای مانده کندن این ریشه بسیار سخت است وقتی
کسی که کار زیادی انجام نداده اظهار خستگی میکند، این ضرب المثل را برای او به کار می برند.
از رو نرفت و با حالت حق به جانب :گفت آره چه جورم؛ بدتر از کنده بود. ناهار خوردین؟
مادرش که مشغول جمع کردن وسایل بازی ابوالفضل بود، گفت آره نذری آورده بودن برای تو روی گازه گرم کن بخور
باشه ای گفت و به طرف آشپز خانه رفت.
- عاطی امروز هیئت کجا میرن؟
فکر کنم لسبومحله و دوستکوه
- دیگه که قرار نیست پیاده بریم؟
عاطفه که از لحن مبینا خنده اش گرفته بود، با شوق رو به او گفت: با این که خیلی دوست دارم پیاده بریم ولی راه این یکی مسجد خیلی دوره،
نمیشه.
- چه عجب!
آقای میم را میدید که در حال دور زدن و آماده کردن ماشین بود، این بار به تلافی دفعههای قبل آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و گفت: یارو رد و گفت:
رو دیدی؟
دستش را در جای ضربهی عاطفه گذاشت و :گفت آخ دستت بشنکنه الهی!
یارو دیگه کیه؟
- خدانکنه، زبونت لال شه الهی! آقای میم!
- کجاست؟
- تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_42 یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمی شد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی م
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_43
- تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟
- آره دعا کن زودتر از تو نبینمش وگرنه آرنجم رو تا ته فرو میکنم تو پهلوت.
سوار ماشین شدند و به طرف مسجد حرکت کردند در کنار ورودی مسجد ایستاده بودند تا دستگاه هم برسد و دسته را شروع کنند که آقای میم به همراه عمویش از جلوی آنها عبور کردند طوری مسخ راه رفتنش شده بود که به حرفهای مبینا توجهی نمی کرد. ابتدای ورودی و مسجد فاصله
ای به شکل نیم دایره داشت؛ به راحتی کسانی که در جلوی هیئت حرکت می کردند، قابل رویت بودند دست مبینا را کشید و با خود به انتهای صف برد تا به راحتی او را ببیند مشغول دید زدنش بود که به چاله ی جلوی پایش نتوجه نکرد و در آن فرو رفت
- وای مبینا نمی خوام اصلا به کفشم نگاه کنم.
بس که سر به هوایی
- خا حالا مره بوگو چی گلی میسر مین گلی میسر مین دوکونم؟ ( باشه، حالا به من بگو
چه خاکی بر سرم بریزم؟
- بیا بریم اون جا شیر آب هست؛ کفشت رو بشور.
«عاطفه»
مشغول پاک کردن گل و لای از روی کفش بودم و این وضعیت مرا معذب ساخت. جلوه ی خوبی نداشت اگر کسی مرا می دید. دستانم را آب کشیدم و با دستمال کوچکی که همیشه در جیبم می گذاشتم پاکش کردم. همراه کسی که برایم همچون خواهر نداشته ام بود به طرف هیئت رفتیم و در انتهای صف جاگیر شدیم مشغله های فکری لذت بردن از روضه ای که در گوشم طنین انداز شده بود را از من ربوده بود. شاید مسخره به نظر برسد که نوجوانی با شانزده سال دَم از مشغله ی فکری بزند اما
عشقی که در دلم ریشه دوانده این چیزها را نمی فهمد، دلش فقط یک چیز و یک نفر را میخواهد؛ آن هم عشقش است و بس!
که می گوید عاشقی در سن و سال کم، دروغ است؟ که می گوید بزرگتر که شوی، فراموش خواهی کرد؟ تمام اینها خزعبلاتی بیش نیست! من می گویم " درست ترین زمان عاشقی همین دوران نوجوانی است!" اگر فراموش شدنی بود تا کنون نباید اثری از آن بر جای می ماند
به مبینا کردم و فکری که روزها و شبها ملکهی ذهنم شده بود را به
زبان آوردم.
- مبینا به نظرت آخرش چی میشه؟
لحظه ای درنگ او نشان دهنده ی این بود که او هم مانند من سردرگم است. جوابش را میدانستم مثل همیشه قصد داشت با حرف ها و
امیدواری ها مرا آرام کند و از اعماق خیالاتم بیرون بکشد.
- چی می خوای بشه؟ یا بهش میرسی و یا هم فراموشش می کنی و به این روزها که نگاه می کنی، خنده ات می
حرصم م
گیره.
میگرفت وقتی کلمهی" فراموش میکنی را می شنیدم؛ منفور
ترین جمله ی زندگی ام همین کلمه هست و خواهد بود. به چه زبانی بگویم؟ صدایم را رها کنم و فریاد بزنم که دوستش دارم تا باور کنید
قطره های اشک از چشمانم لغزیدند و چه دست و دلباز گونه ام را نوازش
کردند
به چه زبونی به تو و اون هدیه بفهمونم که فراموش شدنی نیست؟ اگه بود که من از خدا خواسته اون رو تو سیاه چاله ی قلبم دفن می کردم صدایم کمی بلند بود اما در هیاهوی صدای طبل و سنج به گوش کسی غیر از خودم و مبینا نمیرسید منتظر جوابش نماندم دلم هیچ میل بحث کردن
نداشت، از طرفی نمی خواستم چیزی بگویم که باعث ایجاد دلخوری میانمان شود. به طرف سکویی که در انتهای مسجد بود، رفتم و بعد از بلند کردن چادرم روی آن نشستم.
نشستن فردی در کنارم باعث شد سرم را بلند کنم و چشم به او بدوزم؛ مبینا بود که در کنارم جای گرفت و مشغول تماشا شد. سرم را به زیر انداختم و
با نوک کفش روی خاک خط هایی میکشیدم با کامل شدنشان، نگاهی دقیق به آن انداختم حتی زمانی در خیال خود سیر می کردم هم اسم او را می نوشتم. با نزدیک شدن ،کسی با آنکه دلم نمی خواست اما پاهایم را رویش کشیدم و پاکش کردم.
روی خاک
- بفرمایید!
مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را برداشت.
#ادامه_دارد...
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼