ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_488 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_489
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با صحبتهای امیر حیدر کمی آرام تر شد و منتظر موندم تا شاید خودش بتونه کاری کنه
بدونه اینکه استرس و نگرانی به من منتقل کنه گوشی ثابت روی میزش رو برداشت و چند بار پشت سر هم شماره ای رو گرفت
هر بار که جواب نمیداد منتظر بودم تا ناامیدی رو توی چشماش ببینم ولی انگار امیر حیدر هیچ وقت ناامید نمی شد
دوباره نگاهم کرد و لبخند زد و دوباره همون شماره رو گرفت
چند دقیقه بعد با خوشحالی گفت
_ سلام آرش جان تو که میدونی من چیکار دارم چرا جواب نمیدی برادر؟
نمیدونم آرش چه جوابی بهش داد که با خنده گفت
_ فقط خودت از پس آرمان برمیای منتظرم خودت کارا رو جفت و جور کنی
و بعدش هم چند تا تعارف تیکه پاره کردن و ارتباط را قطع کردند
وقتی گوشی رو گذاشت روی میز از جا بلند شدم و گفتم
_ امیرحیدر این بود جدیتی که قرار بود به خرج بدی؟
حیدر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
_ماهورا خانوم مگه آرش و مقصره که بخوام سر آرش داد و فریاد کنم؟
جنون زده بود به سرم صدامو کمی بردم بالا و گفتم
_نه ولی تقصیر اون برادر نکبتشه حتما آرش میدونه مارال و برادرش کجا هستن همونطور که مادرش میدونست آرمان میاد دنبال مارال
حیدر با تعجب نگاهم کرد
_یعنی چی که میدونست؟
لبخند شلی زدم و جواب دادم
_میگه میدونستم عشق کار خودشو میکنه چه میدونم
یه لنگه از ابروهاش رفت بالا و زیر لب گفت
_که اینطور
همونموقع گوشی شخصیش زنگ خورد با نگاهی به شماره احساس کردم رنگ از رخسارش پرید
_الو مریم خانم؟
وا مریم خانم کیه امیر حیدر که اسم خانمها رو ... آها مریم بود زن مازیار الهی بمیرم دو هفتس از حالش خبر ندارم، چیشده بود که زنگ زده بود به حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_489 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_490
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
حیدر فقط با نگرانی داشت حرف های تند تند و پشت سر هم مریم را گوش میداد
طاقت نداشتم که گوشی رو قطع کنه و ازش بپرسم باز چه اتفاقی افتاده
حداقل ۵ دقیقه طول کشید تا حیدر بدون اینکه حرفی بزنه فقط زمزمه کنه خدانگهدار و گوشی رو قطع کنه
پرسیدم
_چی شده؟
نگاهم کرد و مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و گفت
_نمیدونم مریم حرف های مشکوک میزنه
رفتم نزدیک تر و دوباره پرسیدم
_ خوب چی می گفت؟
آهی کشید و جواب داد
_ باید بریم خونتون احساس می کنم اون جا دیگه براشون امن نباشه؟
_ میشه بهم بگی مریم چی گفت؟
سرشو بالا گرفت و با ناراحتی جواب داد
_امروز یکی رفته دم در خونتون مریم فکر میکرده ماهاییم بدون حضور مازیار میره درو باز میکنه ولی یه مرد غریبه بوده که حرفهای ناخوشایندی بهش میزنه و همون لحظه سر کله ی مازیار پیدا میشه و بیچاره رو به باد کتک میگیره.
با تاسف سر تکون داد و ادامه ی حرفش رو گرفت
_الانم از هق هق صداش بالا نمیومد
امیرحیدر مستقیم نگاهم کرد و گفت
_تو روزایی که نبودی اون دختر بی نوا تمام پناه و امیدش انگار من بودم الانم طبق عادت زنگ زده بود به من
از پشت میزش اومد بیرون
_منم ساعتها و دقیقه ها گوش میدادم حرفهاش رو بدون اینکه جوابی داشته باشم همون لحظه
آه کشید و گفت
_بریم دم در خونتون مارال خانم جاش امنه آرش هم دورادور مراقب هست نگرانش نباش حداقل تا فردا آرش کاری میکنه که برگردن
دیگه فکرم حوالی مارال نبود ما دوتا خواهر اگر از هیچی شانس نداشتیم حداقل از هوا خواه و خاطرخواه شانس داشتیم و با احترام باهامون برخورد شده بود هرچند که باید غیاث و امیرحسین رو خط میزدم
مریم بی کس رو چیکار میکردم که زیر دست مازیار هرروز یه بدبختی داشت و هرروز باید براش غصه میخوردم و خودمو لعنت میکردم که چرا واسطه ی ازدواجش با نابرادرم شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_490 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_491
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با عجله همراه با امیر حیدر از محل کارش اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و توی کسری از ثانیه رسیدیم جلوی در خونمون
زودتر از امیر حیدر از ماشین پیاده شدم از همون ابتدا صدای داد و فریاد مازیار رو توی حیاط میشنیدم
_آره دختره برداشته رفته معلوم نیست کجاست بعد هم شما ازش حمایت می کنید عوضیا کی میخواین آدم بشین کی میخواین جلوی این دوتا دختر رو بگیرین تو ام شبیه هوونی تو هم ذاتت خرابه زیردست همون بی آبرو بزرگ شدی
وقتی حضور امیرحیدر کنارم احساس کردم بیشتر از این جایز ندیدم که مازیار و خفه نکنم
با مشت محکم کوبیدم روی در چند ثانیه صداش قطع شده دوباره گفت
_چیه سر آوردین انگار، با کی کار داری هیچ کس توی خونه نیست
وای که حالم داشت از خونه و این محله و این مازیار لعنتی به هم میخورد چند ثانیه چشمامو بستم بدون اینکه جوابی بدم دوباره در زدم
سنگینی نگاه همسایهها را احساس میکردم بیشتر از همشون نگاه عفت خانم که همیشه توی محل بیکار میچرخید چادر سفید گل گلی بسته بود به کمرش رو دست زیر چونه داشت به معرکه مازیار نگاه میکرد
به تندی رو ازش برگردوندم و مشتمو بردم بالا که دوباره در بزنم که همزمان در باز شد مازیار با دیدن ما انگار ببز زخمی چادرم رو گرفت و منو کشید توی خونه امیر حیدر که می دونستم غرق در تعجب از رفتار برادرم، خودش رو توی خونه پرت کرد و در خونه رو بست
مازیار زیر گلومو فشار داد و گفت
_ بی شرف کثافت مادر منو بردی کجا؟
با ناخن روی مشتش چنگ انداختم و فشار دادم و گفتم
_به تو چه عوضی تو اگه منو میخواستی که اینجوری رفتار نمیکردی چیکار کردی با زن بیچاره که پناه آورده به ما
ای وای که پشیمون شدم از این حرف من نباید میگفتم دهانش را باز کرد و عین آدمهای وحشی و تازه از زندان آزاد شده فریاد کشید و گفت
_ زن من برای تو زنگ زده گوه خورده میدونم چیکارش کنم تو کی هستی که بخواد از تو کمک بگیره
همون لحظه صدای مریم بلند شد
_ به توچه مازیار عوضی به توچه عوضی به توچه عوضی
سه چهار بار این جمله رو تکرار کرد انگار دلش آروم نمی گرفت دوست داشت فقط به مازیار بد بگه
با چشمای گریون دمپایاشو پوشید و دوید تا پشت سرم ایستاد و گفت
_ می خوام از اینجا برم می خوام از اینجا برم می خوام برم پیش بابام این وحشی اجازه نمیده منو کتک میزنه همش داد و فریاد میکنه همش باید حمالی کنم این وحشی نمیزاره من برم پیش بابام، غلط کردم که ازدواج کردم غلط کردم که به امید آینده خوب پا گذاشتن تو این خونه غلط کردم می خوام برم
دوید سمت در خونه که مازیار زیر گلوی منو ول کرد و از پشت موهای مریم رو کشید و پرتش کرد سمت خودش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_491 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_492
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با دیدن این صحنه از طرف مازیار جیغ کشیدم و رفتم سمت مریم، دستش رو گرفتم از تو آغوشم مازیار آوردمش بیرون
نمی تونستم سکوت کنم در برابر زورگویی مازیار فریاد کشیدم و گفتم
_ خاک بر سرت عوضی بی غیرت این رفتارت با دختر مردمه؟
عاشقم عاشقمای اول کار یادت رفته که الان
اینجوری باهاش برخورد می کنی؟ دوست داری یه غریبه بیاد و با خواهر خودت اینجوری رفتار کنه؟
توفی انداخت جلوی پام و گفت
_خواهر من اگه اینجوری سرکشی کنه حقشه که کتک بخوره هرچند شوهرت خیلی بی بخار بوده که تا حالا تو رو نکشته، زنی که بره برنگرد و برن دنبالش به درد لای جرز دیوار میخوره
خیلی خجالت کشیدم جلوی امیر حیدر ولی خودمو نگه داشتم تا بیشتر از این بی آبرویی مازیار رو نبینه
عین خودش تف انداختم جلوی پاش و گفتم
_حاشا به غیرتت که درباره خواهر اینجوری صحبت می کنی
دستشو گرفت بالا فریاد زد
_تو خواهر من نیستی غلط اضافه نکن
وای خدایا نمی دونستم این آشوب و فتنه که افتاده بود توی خونه ما و بددهنی مازیار و بیحرمتی های این خانواده از کجا آمده بود
کدوم لقمه حرام اومده بود تو زندگیمون که داشت باهامون این کارو میکرد
ترجیح دادم مثل خودش نباشم و جوابش رو ندم
مریم توی آغوشم هق هق می کرد و می ترسید از مازیاری که هر لحظه منتظر بود تا عین ببر بهش حمله کنه و کتکش بزنه
_بیا اینجا مریم به کی پناه بردی تو من شوهرتم بدبخت هیچکس مثل من نمیشه برات
مریم سرشو بلند کرد و جوابشو داد
_اره برای کتک زدن خوبی مازیار من بابام هرچقدر هم بد بود کتکم نمیزد تو میزنی لعنتی تو میزنی
دلم ریش ریش شد برای گریه اش مازیار کمی از عصبانیتش کم شد و ملایمتر گفت
_نمیزنمت بیا اینجا پیش اون واینستا من حالم از اون بهم میخوره چرا بهش زنگ زدی
مریم در کمال تعجب رفت رو به روی مازیار ایستاد دستشو گذاشت دو طرف صورت مازیار و گفت
_مازیار تو به من قول داده بودی خوشبختم کنی چیشد اون زندگی رویایی پس
با دیدن عجز مریم قلبم به درد اومده بود مازیار هم جواب داد
_کو پول کجا کار کجا خونه و ماشین من چی دارم که اعصاب برام مونده باشه نه بابای پولدار دارم نه ارثیه ی اجدادی چی دارم که آروم باشم و ریلکس و خانواده دوست چی دارم مریم که خوشبختت کنم
حالا دلم شکسته بود برای برادرم که این شراطش اصلا دست خودش نبود و روزگار براش تلخ چیده بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_492 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_493
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیرحیدر مردونه رفت جلو دست گذاشت روی شونه ی مازیار و گفت
_برادرانه باهم دیگه حرف بزنیم؟
میمردم برای این همه متانت و ادب امیرحیدر و حالم بد میشد از بی ادب زاده ای شبیه برادرم
مازیار نگاه چندش و مسخره ای به حیدر کرد و جواب داد
_چیه دلت سوخت؟ ما وضعمون همینه آقاحیدر جدید نیست که با ترحم شما حل بشه
حیدر خیلی جدی و محکم جواب داد
_مرد مومن، تنت سالمه چه نیازی به ترحم داری کار میکنی نون زن و بچتو میدی شرمندشونم نمیشی، ترحم برای کسیه که جوهره ی کار نداشته باشه و ناتوان باشه، شما ناتوانی؟
مازیار که دهنش بسته شده بود سری تکون داد و گفت
_ولی این اوضاعی که ما توش گیر افتادیم با همین کوچیک کوچیکا تمومنمیشه آقا حیدر فکر میکنید من انقدر سیبزمینی ام که متوجه نباشم بابام جذام گرفته افتاده متوجه نباشم که ننه ام فلج شده افتاده متوجه صورت مارال نیستم؟ من خیلی حالیمه کاری از دستم بر نمیاد میزنه به اعصابم بزنه به اعصابم همه رو توهم میکوبونم
وقتی این حرفها رو میزد می کوبید رو پیشونیشو مریم سعی میکرد آرومش کنه
چقدر این دختر نجیب بود که میخواست از گرگی شبیه مازیار یه آدم آروم و سر به زیر شبیه خودش بسازه امیدوار بودم که موفق میشه
حیدر دوباره دستشو گذاشت روی شونه مازیار و گفت
_ همه این ها حل شدنیه اگر ما با هم همدل باشیم اگرما پشته همدیگه باشیم اگر به همدیگه کمک کنیم اگه دست به دست هم بدیم همشون حل میشه آقا مازیار نگران نباش
لبخند زد و ادامه داد
_اره اجازه بده همسرت آروم بشه همسرت حالش خوب بشه همش نخواد با شما بجنگه اولین قدمی که برای زندگیت برداشتی اینکه همسرتو از خودت راضی نگه داشتی این بالاترین کاریه که یه مرد میتونه انجام بده شما اجازه بده مریم خانم بره داخل آروم بشه دنیا گلستون میشه
مازیار نگاهی به من و نگاهی به مریم انداخت سرشو انداخت پایین و گفت
_ مریم داخل خونه ببین بابا چی نیاز داره
لبخندی زدم غد بود و مغرور و بی اعصاب ولی همین که امیر حیدر تونسته بود آرومش کنه یعنی قدم بزرگی برداشته بودیم برای حال خوبش
امیرحیدر و مازیار از خونه رفتن بیرون من موندم و مریم و بابایی که طول می کشید تا درمانش کنیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_493 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_494
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بعد از مدتها رفتم کنار بابا نشستم و یه دل سیر نگاهش کردم
همون طور که به پهلو روی پشتی افتاده بود با خس خس سینش گاهی وقتا بهم می خندید
دستشو گرفتم و آروم ازش پرسیدم
_حالت چطوره آقارضا؟
خنده و تکون خوردن شونه هاش بیشتر شد فکر کردم خوشش میاد از اینکه باهاش حرف بزنم دوباره نوازشش کردم و گفتم
_ یه مدت منو ندیدی حالت بهتر نبود آقا رضا ؟
اخمی کرد و سرشو به طرفین تکون داد
الهی شکر انگار داشت میفهمید چی دارم بهش چی میگم، داشتم امیدوارم میشدم به این که حواسش هنوز سر جاشه
همانطور که دستاش تو دستم بود گفتم
_زرین خانم چی این روزها که زرین خانوم پیشت نیست حالت چطوره؟
مثل بچهها لباشو آورد جلو و بغض کرد الهی بمیرم که هنوز هم طاقت دوری مامان را نداشت
خندیدم و گفتم
_زیاد نگران نباش آقای عاشق به همین زودیا مامان میاد پیشت به همین زودیا خودت هم خوب میشی
خنده هاش بیشتر شد همون موقع مریم با سینی شربت رسید
سینی رو از دستش گرفتم یکی از لیوان های حاوی شربت آلبالو رو جلوی بابا گرفتم و گفتم
_می خوام دورت بگردم؟
خیلی خوشحال شد و خندید انگار جون تازه ای گرفتم
وقتش نبود که این مرد تو میانسالی اینجوری افتاده باشه گوشه خونه حتماً باید تلاش می کردیم که حالش را بهتر کنیم
تا نزدیک های اذان مغرب کنار مریم و بابا نشستم و با همدیگه صحبت کردیم و بی خبر بودم از حیدر و مازیار و مامان
یه دلم پیش بابا بود یه دلم پیش مارال
یه دلم پیش مازیار بود یه دلم پیش مامان نمیدونستم این روزا رو چه جوری جمعش کنم خدارو شکر که یکی مثل امیرحیدر بود و کم کم داشت اوضاع روبراه میکرد
دلم داشت دل دل میزد برای اینکه ازش بپرسم واقعاً قصد رفتن به مرزهای جهادی رو داره یا نه
دلم داشت می ترسید از اینکه بهم بگه آره قصد داره بعد از تموم کردن این بلبشوی که توی خانواده ما اتفاق افتاده رو جمع کنه بره و تکلیف اصلیش رو انجام بده
دلم داشت میترسید از اینکه به روزهای پایانی نزدیک بشیم
بلند شدم نمازم رو خوندم داشتم سلام آخر رو میدادم که صدای یا الله حیدر و مازیار رو شنیدم
با عجله نمازم رو تموم کردم چادر مریم رو انداختم زمین و بال زدم سمت در هال
با دیدن مازیار تو لباس رسمی زیبایی که پوشیده بود قند تو دلم آب شد و هزار هزار قربون صدقه ی حیدر جانم رفتم
مازیار نو نوار شده بود مثل مردهای خانواده دار با شخصیت و دل نشین شده بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_494 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_495
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار میخندید امیر حیدر میخندید مریم با دیدن همسرش توی اون لباس زیبا می خندید
چقدر هیجان انگیز بود حضور امیر حیدر چقدر زیبا بود حضور امیر حیدر چقدر لازم بود حضور امیر حیدر برای خانواده ما
بدون اینکه خجالت بکشم از روی تنها برادرم رفتم و امیر حیدر را در آغوشش گرفتم تند تند زیر لب کنار گوشش ازش تشکر کردم و قربون صدقه وجود گرمش رفتم
مازیار برای اولین بار خندید و گفت
_من خودم خوشتیپم شوهر تو برای من کاری نکرده
بی هوا برگشتم سمتش و صورتش را غرق در بوسه کردم و گفتم
_تو خودت خوشتیپی عزیز دلم بهترینی عزیز دلم همیشه مرد ترینی عزیزدلم کمکمون کن کمکمون کن خانوادمون جمع و جور بشه کمک کن حال من خوب بشه حال بابا خوب بشه حال مامان خوب بشه تو ستون این خانوادهای کمک کن حال هممون بهتر بشه
متاسف سرشان را پایین گرفت و گفت
_کمک می کنم حال هممون خوب بشه
مریم داشت اشک میریخت و همسرش رو توی اون لباس فاخر تماشا میکرد
خدایا بحق مظلومیت این دختر خودت هوای مارو داشته باش نذار زندگی به کاممون زهر تر بشه
امیرحیدربا اشاره بهم فهموند پشت سرش برم تو حیاط چادر رنگی مریم رو جمع تر کردم دورم و دمپایی سبز رنگ پلاستیکی مارال رو پوشیدم و رفتم بیرون
دستشو برده بود تو جیبش و زمین زیر پاش رو نگاه میکرد
_جان دلم
با لبخند سرشو آوورد بالا و گفت
_بریم ملاقات مارال؟
شوک زده گفتم
_یا زهرا چرا آنقدر یهویی خبر میدی حیدر جان قلبم افتاد که
شونه هاش از خنده لرزید
_قلبت نیوفته بانو بریم تا آرمان پشیمون نشده
اخم کردم و گفتم
_آرمان پشیمون نشده؟ غلط کرد پسره ی اح ...
فورا چهارتا انگشتش رو گذاشت روی لبهام و وادارم کرد به سکوت
چشمام رو پر حرص بستم و بوسه ای زدم به انگشتانش فورا دستشو از روی دهنم برداشت و گفت
_بار دومه خجالت میدی
خندیدم و بیخیال گفتم
_میرم چادرمو بیارم
و بین راه با خودم فکر کردم، چقدر سیر نشدم از بودن حیدر و خدا کنه که بمونه تا وقتی که پیر پیر پیر بشیم به پای همدیگه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜