ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_498 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_499
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
باورم نمیشد به برکت وجود امیرحیدر و روحیه دادنش، مامان هم رو به بهبودی رفت بدون اینکه به دکتر مراجعه کنیم، بدون اینکه دردسر بکشیم
مامان و مارال آرومی گرفته بودن و کنار همدیگه نشسته بودن، مارال داشت برای مامان تعریف میکرد بدون اینکه منتظر جوابی از سمت مامان باشه
مادر آرش کمی با استرس نگاهشون میکرد میدونستم دلنگرونه برای پسرش میدونستم خودش اینجاست و دلش جای دیگه
رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم به قصد دلداری ولی نتونستم
نگاهم کرد و لبخند زد آروم گفت
_آرش که باشه خیالم راحته
بغض گلوش دلمو سوزوند بغلش گرفتم و زیر گوشش گفتم
_خیالتون راحت باشه
آه کشید و خودشو از بغلم کشید بیرون
چند دقیقه ای میشد که حیدر رفته بود بالا میدونستم داره نماز میخونه بلند شدم رفتم دنبالش امشب باید میرفتیم هدیه زهرا رو از خونه پدرش میاوردیم بس بود بچه ام هرچقدر تنها مونده بود
همونطور که حدس زده بود روی جانمازش نشسته بود و داشت ذکر میگفت
بدون حرف و خحالتی رفتم کنارش آروم دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پاش
نفس تازه کرد و گفت
_خسته ای؟
چشمامو بستم بوی سجاده اش رو کشیدم یه مشامم
_دلتنگم برای زهرام
تسبیحش رو گذاشت روی سجاده و جواب داد
_اسمو نشکون
خندید و چشمامو باز کردم دستمو بلند کردم سمت ریش هاش که تقریبا بلند شده بود
_هنوز حساسیا
سرشو تکون داد و بحث رو عوض کرد و گفت
_الحمدلله موانع یکی یکی داره رفع میشه
انگشت کشید روی موهام و گفت
_مارال خانم صحیح و سالم دست شما، مادر هم به زودی خوب میشن
پر استرس سرمو از روی پاش برداشتم و کنارش نشستم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_499 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_500
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از نگاهم خوند حرف توی دلمو، دستمو گرفت با سر انگشتاش نوازش کرد پوست پشت دستمو همونطور که سرش پایین بود گفت
_نگران نباش امیرحیدر لیاقت پر کشیدن نداره
نفسم پر صدا از گلوم خارج شد و شونه هام افتاده شد، دوباره گفت
_نبینم خسته بشی، جا زدن مرام همسر حیدر نیست
وقتی خودشو حیدر صدا میزد ابهتش برام چندین برابر میشد
جواب که ندادم دست گذاشت روی شونه ام و گفت
_عزای قبل از ماتم گرفتی جانا؟
دستپاچه شدم با کف دست دو طرف صورتش رو گرفتمو گفتم
_دور از جونت نگو اینجوری قلبم میریزه
نمکی خندید و با هزار بار رنگ به رنگ شدن بلند شد رفت سمت کمد لباسهاش و گفت
_نریم دنبال هدیه زهرای بابا؟
ذوق عجیبی نشست کنج دلم از واژه ی بابا که گذاشت کنار اسم دخترش منم بلند شدم زودی رفتم حمام و برگشتم، حیدر تو اتاق نبود، مانتو ی مناسبی پوشیدم و شالمو شل انداختم روی سرم رفتم پایین
حیدر نشسته بود روز زمین کنار ویلچر مامان و نگاهش میکرد
آروم آروم رفتم جلوتر تا متوجه بشم قضیه چیه
باورش سخت بود ولی مامان زرین داشت با هجی کردن کلمات با حیدر حرف میرد و حیدر هم اظهار فهمیدن صحبتهای مامان رو میکرد
بغضم ترکید با شنیدن صدای مامان، گوشه شالمو تو دستم پیچوندم و گرفتم جلوی دهنم
_أ..ممممم...ییییررر ججج...ااااا...نننن، أأأ...زززز ممممم...آز....ییییی..اااا.ر خببببب...ررر داااا..رررری!؟
ای داد از دل مادری که به فکر بدترین اولادش هم بود
ماهورا و مارال که کنارش بودن و سالم، مازیارش نبود و دلنگرونش
چادرمو رها کردم و دویدم به سمتش از پشت گردنشو در آغوش کشیدم و روی موهاش رو پشت سر هم بوسیدم
_الهی شکر دورت بگردم خوب شدی تو جان دلم؟
با سر و صدای من مارال و مادر آرش هم اومدم از اشپزخونه بیرون و با تعجب و اشک اندوه شاهد صحنه شدن
مارال هم شبیه من مامان رو درآغوش کشید چ با عشق برگشت سمت حیدر و گفت
_الهی هرچی از خدا میخواین، خدا بهتون بده آقا حیدر شما یه معجزه بودی از طرف خدا برای خانواده ی ما
حیدر سرشو انداخته بود پایین و زیر لب تشکر میکرد
نگاهی به مارال انداختم و توی دلم گفتم
_خدا نکنه حیدر برسه به روزی که کنار منو دخترم نباشه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_500 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_501
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
روحیه ام باید از شرایط فعلی خانواده ام خوب میبود ولی فکر کردن به حیدری که چشماش میدرخشید، شکسته ام میکرد
تو ماشین نشسته بودیم که بریم دنبال هدیه زهرای بابا، حیدر غرق در خودش بود و مداحی زیبایی که تو فضای اتاقک ماشین پخش میشد
اینجا خاکش، واسه ما یه دنیاست
جای قدمهای، بی بی زهراست
رواین خاکا، میذارم سر
منم رزق شهادت میگیرم، آخر
بی هوا برگشتم نیمرخ حیدر رو نگاه کردم، همه ی ابعاد زندگیش بوی رفتن میداد
بی هوا یادم اومد به این برنامه های تلویزیونی و همسران شهدا که میگن: زندگی شهید، شهیدانه بود
بی هوا بغضی که از خونه گیر کرده بود ته دلم اومد بالا و وا شد گرهش و آروم آروم از چشمم سر خورد
دوست داشتم بودنِ امیر حیدر رو بو بکشم و ذخیره کنم برای هرروزم، بودن امیر حیدر رو ببلعم و ذخیره کنم برای روزهای
لبخند زد و گفت
_گریه هات تنمو میلرزونه
منتظر یه حرف بودم که با صدا اشک بریزم
با صدا اشک ریختم و گفتم
_تو نباشی تنها میشم
ابروهاشو داد بالا و حرف زدم
_تو نباشی میشم یتیمِ این شهر و کاسه چه کنم میگیرم دستم
اشکامو پس زدم و دماغمو کشیدم بالا
_تو نباشی با زهرای بابا چیکار کنم؟
نرسیده به خونه ی پدرش زد بغل خیابون و برگشت سمتم و گفت
_من هستم تا ته دنیا کنار تو و زهرا
میدونستم دلخوش کنیه پناه آخرم آقای ایزدی بود باید باهاشون حرف میزدم دلم ترسیده بود از مصمم بودن امیرحیدر
از ماشین پیاده شدیم من دو قدم جلوتر راه افتادم و رفتم زنگ خونه رو زدم، جواب نداده دکمه رو زدن و دروا شد
امیر حیدر درو گرفت و اشاره کرد برم داخل خونه خودش پشت سرم اومد و کنارم قرار گرفت نزدیک گوشم گفت
_نرو پیش حاجی
با تعجب برگشتم نگاهش کردم لبخند روی لبش بود و ایوون خونشون رو نگاه میکرد
واقعا از کجا فهمید چی تو ذهن من میگذره این بشر
صدای ذوق هدیه زهرا و خوش آمد خانم ایزدی، از حرفی که میخواستم به حیدر بزنم پشیمونم کرد
حیدر زودتر از من رفت اول روی سر مادرشو بوسید و بعد زهرا رو بغل گرفت
لحظه آخر قبل از رفتنم در آغوش خانم ایزدی دیدم که حیدر سرشو برده نزدیک گردن هدیه زهرا و داره بوش میکنه
هربار کاری میکرد تا دلم بیشتر بلرزه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_501 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_502
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
کنار حیدر نشسته بودم و عین دیوونه ها، تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم و هی با خودم فکر میکردم یه روز برای بهره بردن از رفتار قشنگش دیر میشه و اونموقع حسرت میخورم
منصور خان کمی خودش رو از روی مبل کشید جلوتر و پرسید
_تو فکری عروس قصه، حالت خوبه آبروی حیدر؟
چرا این پدر و پسر انقدر خوب بودن تو وجودشون چی بود که باعث میشد اینجوری هنرمندانه با کلمات بازی کنن و دل به دست بیارن
نگاهم به حیدر جواب دادم
_خوبم پدرجان کمی خسته ام از این روزها
تسبیح زیبای زرد رنگش رو تو دستش چرخوند و گفت
_اسد الله خسته ات کرده
پلکامو بستم و چشمهامو فشرده تر کردم، بدون خجالت از روی اقا منصور و خانم ایزدی جواب دادم
_آقا حیدر جان ماست، بودنش عین نفس کشیدن واجبه
چشمامو باز کردم تا واکنش امیر حیدر رو ببینم، لبخند ملایمی به لب داشت و لبهاش روی موهای زهرا بود و نرم میبوسید دردانه دخترشو
آقای ایزدی شیرین خندید و گفت
_ پس بودنش رو میخوای که بی قراری؟
التماس ریختم تو چشمام تا منظورمو از نگاهم بخونه حیدر گفته بود نگو ولی دل صاحب مرده ی من مگه طاقت میکرد آخه
حیدر آروم گفت
_نگو که مامان نشنوه
بلند گفتم
_میگم که مادر بشنوه
خانم ایردی با تعجب پرسید
_متوجه بحثتون نمیشم
آقای ایزدی جواب داد
_پسرتو خوب تربیت نکردی گل بانو
خانم ایزدی شاکی گفت
_بله بله، موقع شاخ شمشاد بازیاش پسر شماست، موقعی که به دلت نمیشینه میشه پسر من؟ حیدر رگ و خون اینخونه است و همه جوره درست تربیت شده
منصور خان ابرو بالا داد و گفت
_هنوز یاد نگرفته، تا خانمش رضایت نداشته باشه نباید کاری کنه
خانم ایزدی که حدسهایی زده بود از نگاه به اشک نشسته ی من با صدای پر لرزش گفت
_چه رضایتی منصور جان؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_502 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_503
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آقا منصور سر پایین گرفت و چندبار الله اکبر گفت زل زد به چشم همسرش با لبخند دلنشینش گفت
_رضایت رو سفیدیش
نگو پدر من نگو دورت بگردم نگو من نوکرتم نگو من کینزتم نگو اینجوری که یه چکش به میخ زده باشی یکی به نعل نگو حرفیو که آتیش بزنه دل منو مصمم تر کنه اراده ی حیدرت و نرم کنه دل مادرشو که چشماش دو دو میزنه بین دست و پا و سر صورت شاخ شمشادش
خانم ایزدی لبهاش رو باز وبسته کرد و آخر هم بلند شد همونطور که گوشه روسریشومیکشید تو چشمش گفت
_من ... من برم یه شربتی چیزی بیارم براتون ..
بغضش اجازه نداد حرفش روادامه بده پناه برد به آشپزخونه، همیشه اشپزخونه آخرین سنگر خانومای ایرانی بوده و هست
امیرحیدر نگاهی به پدرش کرد و گفت
_قرارموت این نبود حاجی
آقا منصو اخمی کرد و گفت
_بدون رضایت این دو نفر، اجازه ی بیرون رفتن از شهر نداری
حیدر نگاه پریشون و بیچاره ای به پدرش کرد و جواب داد
_بابا داره قلبمو میسوزونه این بی لیاقتی
با اجازه ای گفت و بلند شد دنبال مادرش راهی آشپزخونه شد، زهرا رو هم با خودش برد
آقای ایزدی نگاهم کرد و گفت
_حیدر اگه بمونه، غم دوری دیوانه اش میکنه گل عروس، حیدر تنها مانعش ازدواج بود توکل کن بر خدا و مانعش نشو، خدا هوای دلتو بیشتر داره
بی هوا زدم زیر گریه و شالمو گرفتم جلوی صورتم و اشک ریختم و باریدم برای روزهای پایانی بودنم در کنار حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_503 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_504
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
به دلم نچسبید دیگه نشستن تو جمع دیگه نتونستم تحمل کنم دیگه نمیخواستم کسی بین منو حیدر باشه میخواستم باهم تنهای تنها بمونیم و یک دل سیر نگاهش کنم و تو ذهنم فقط ذخیره اش کنم
بلندشدیم خداحافظی کردیم من رفتم بیرون حیدر بچه به بغل کنار پدرش ایستاده بود
خانم ایزدی بازوم رو گرفت کشوندم تا جلوی در بازوم رو نوازش کرد و آروم گفت
_من به دل منصور اعتماد میکنم دخترم، تو هم به دلش اعتمادکن بعد از سیو اندی سال نشده چیزی بگه و بد بشه ان شالله باز هم نمیشه
دوباره اشک نشست به چشمم
_خانم ایزدی رفتن حیدر که بد نیست، اگه بره چ زبونم لال ..
دست گذاشت روی دهنم و گفت
_نگو مادر نگو دلم خون نشه، حیدر نباشه به زهرا قسم دووم نمیارم
با رسیدن آقا منصور و حیدر خانم ایزدی ازم فاصله گرفت و دست کشید به چشمهاش، با لبخند مصنوعی زهرا رو از آغوش پسرش گرفت و گفت
_دوست دارم پیشم بمونه دلم نمیخواد ازم جداش کنید بهش عادت کردم
بغ کرده بودم دل و دماغ جواب دادن نداشتم حیدر دست گذاشت روی سینه اش و متواضعانه جواب داد
_دست بوسه مامان جان، ولی قلب پدرشه و این چند صباحی که پیش شما بوده به سختی نفس کشیدم
خانم ایزدی چند ثانیه پسرش رو نگاه کرد و گفت
_همه ی بچها قلب پدر و مادرن
حیدر جاخورده سکوت کرد و آقا منصور به میون اومد
_تا قلب تو قلب نشده بهتره که خداحافظی کنید باباجان
داشت دلمونو جلا میداد ولی کو دلی که بخواد بخنده، همونطور سکوت و ناراحت راهی ماشین شدیم
زهرا رو گرفتم بغلم و آروم بو کردم دخترم چه ورجه وورجه ای میکرد برای پدرش
نگاهم به حیدر بود و به زهرا به حیدر بود و به زهرا انقدری که حیدر گفت
_میرم تکلیفمو انجام بدم خانم قول میدم سالم برگردم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜