ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_491 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_492
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با دیدن این صحنه از طرف مازیار جیغ کشیدم و رفتم سمت مریم، دستش رو گرفتم از تو آغوشم مازیار آوردمش بیرون
نمی تونستم سکوت کنم در برابر زورگویی مازیار فریاد کشیدم و گفتم
_ خاک بر سرت عوضی بی غیرت این رفتارت با دختر مردمه؟
عاشقم عاشقمای اول کار یادت رفته که الان
اینجوری باهاش برخورد می کنی؟ دوست داری یه غریبه بیاد و با خواهر خودت اینجوری رفتار کنه؟
توفی انداخت جلوی پام و گفت
_خواهر من اگه اینجوری سرکشی کنه حقشه که کتک بخوره هرچند شوهرت خیلی بی بخار بوده که تا حالا تو رو نکشته، زنی که بره برنگرد و برن دنبالش به درد لای جرز دیوار میخوره
خیلی خجالت کشیدم جلوی امیر حیدر ولی خودمو نگه داشتم تا بیشتر از این بی آبرویی مازیار رو نبینه
عین خودش تف انداختم جلوی پاش و گفتم
_حاشا به غیرتت که درباره خواهر اینجوری صحبت می کنی
دستشو گرفت بالا فریاد زد
_تو خواهر من نیستی غلط اضافه نکن
وای خدایا نمی دونستم این آشوب و فتنه که افتاده بود توی خونه ما و بددهنی مازیار و بیحرمتی های این خانواده از کجا آمده بود
کدوم لقمه حرام اومده بود تو زندگیمون که داشت باهامون این کارو میکرد
ترجیح دادم مثل خودش نباشم و جوابش رو ندم
مریم توی آغوشم هق هق می کرد و می ترسید از مازیاری که هر لحظه منتظر بود تا عین ببر بهش حمله کنه و کتکش بزنه
_بیا اینجا مریم به کی پناه بردی تو من شوهرتم بدبخت هیچکس مثل من نمیشه برات
مریم سرشو بلند کرد و جوابشو داد
_اره برای کتک زدن خوبی مازیار من بابام هرچقدر هم بد بود کتکم نمیزد تو میزنی لعنتی تو میزنی
دلم ریش ریش شد برای گریه اش مازیار کمی از عصبانیتش کم شد و ملایمتر گفت
_نمیزنمت بیا اینجا پیش اون واینستا من حالم از اون بهم میخوره چرا بهش زنگ زدی
مریم در کمال تعجب رفت رو به روی مازیار ایستاد دستشو گذاشت دو طرف صورت مازیار و گفت
_مازیار تو به من قول داده بودی خوشبختم کنی چیشد اون زندگی رویایی پس
با دیدن عجز مریم قلبم به درد اومده بود مازیار هم جواب داد
_کو پول کجا کار کجا خونه و ماشین من چی دارم که اعصاب برام مونده باشه نه بابای پولدار دارم نه ارثیه ی اجدادی چی دارم که آروم باشم و ریلکس و خانواده دوست چی دارم مریم که خوشبختت کنم
حالا دلم شکسته بود برای برادرم که این شراطش اصلا دست خودش نبود و روزگار براش تلخ چیده بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_492 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_493
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیرحیدر مردونه رفت جلو دست گذاشت روی شونه ی مازیار و گفت
_برادرانه باهم دیگه حرف بزنیم؟
میمردم برای این همه متانت و ادب امیرحیدر و حالم بد میشد از بی ادب زاده ای شبیه برادرم
مازیار نگاه چندش و مسخره ای به حیدر کرد و جواب داد
_چیه دلت سوخت؟ ما وضعمون همینه آقاحیدر جدید نیست که با ترحم شما حل بشه
حیدر خیلی جدی و محکم جواب داد
_مرد مومن، تنت سالمه چه نیازی به ترحم داری کار میکنی نون زن و بچتو میدی شرمندشونم نمیشی، ترحم برای کسیه که جوهره ی کار نداشته باشه و ناتوان باشه، شما ناتوانی؟
مازیار که دهنش بسته شده بود سری تکون داد و گفت
_ولی این اوضاعی که ما توش گیر افتادیم با همین کوچیک کوچیکا تمومنمیشه آقا حیدر فکر میکنید من انقدر سیبزمینی ام که متوجه نباشم بابام جذام گرفته افتاده متوجه نباشم که ننه ام فلج شده افتاده متوجه صورت مارال نیستم؟ من خیلی حالیمه کاری از دستم بر نمیاد میزنه به اعصابم بزنه به اعصابم همه رو توهم میکوبونم
وقتی این حرفها رو میزد می کوبید رو پیشونیشو مریم سعی میکرد آرومش کنه
چقدر این دختر نجیب بود که میخواست از گرگی شبیه مازیار یه آدم آروم و سر به زیر شبیه خودش بسازه امیدوار بودم که موفق میشه
حیدر دوباره دستشو گذاشت روی شونه مازیار و گفت
_ همه این ها حل شدنیه اگر ما با هم همدل باشیم اگرما پشته همدیگه باشیم اگر به همدیگه کمک کنیم اگه دست به دست هم بدیم همشون حل میشه آقا مازیار نگران نباش
لبخند زد و ادامه داد
_اره اجازه بده همسرت آروم بشه همسرت حالش خوب بشه همش نخواد با شما بجنگه اولین قدمی که برای زندگیت برداشتی اینکه همسرتو از خودت راضی نگه داشتی این بالاترین کاریه که یه مرد میتونه انجام بده شما اجازه بده مریم خانم بره داخل آروم بشه دنیا گلستون میشه
مازیار نگاهی به من و نگاهی به مریم انداخت سرشو انداخت پایین و گفت
_ مریم داخل خونه ببین بابا چی نیاز داره
لبخندی زدم غد بود و مغرور و بی اعصاب ولی همین که امیر حیدر تونسته بود آرومش کنه یعنی قدم بزرگی برداشته بودیم برای حال خوبش
امیرحیدر و مازیار از خونه رفتن بیرون من موندم و مریم و بابایی که طول می کشید تا درمانش کنیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_493 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_494
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بعد از مدتها رفتم کنار بابا نشستم و یه دل سیر نگاهش کردم
همون طور که به پهلو روی پشتی افتاده بود با خس خس سینش گاهی وقتا بهم می خندید
دستشو گرفتم و آروم ازش پرسیدم
_حالت چطوره آقارضا؟
خنده و تکون خوردن شونه هاش بیشتر شد فکر کردم خوشش میاد از اینکه باهاش حرف بزنم دوباره نوازشش کردم و گفتم
_ یه مدت منو ندیدی حالت بهتر نبود آقا رضا ؟
اخمی کرد و سرشو به طرفین تکون داد
الهی شکر انگار داشت میفهمید چی دارم بهش چی میگم، داشتم امیدوارم میشدم به این که حواسش هنوز سر جاشه
همانطور که دستاش تو دستم بود گفتم
_زرین خانم چی این روزها که زرین خانوم پیشت نیست حالت چطوره؟
مثل بچهها لباشو آورد جلو و بغض کرد الهی بمیرم که هنوز هم طاقت دوری مامان را نداشت
خندیدم و گفتم
_زیاد نگران نباش آقای عاشق به همین زودیا مامان میاد پیشت به همین زودیا خودت هم خوب میشی
خنده هاش بیشتر شد همون موقع مریم با سینی شربت رسید
سینی رو از دستش گرفتم یکی از لیوان های حاوی شربت آلبالو رو جلوی بابا گرفتم و گفتم
_می خوام دورت بگردم؟
خیلی خوشحال شد و خندید انگار جون تازه ای گرفتم
وقتش نبود که این مرد تو میانسالی اینجوری افتاده باشه گوشه خونه حتماً باید تلاش می کردیم که حالش را بهتر کنیم
تا نزدیک های اذان مغرب کنار مریم و بابا نشستم و با همدیگه صحبت کردیم و بی خبر بودم از حیدر و مازیار و مامان
یه دلم پیش بابا بود یه دلم پیش مارال
یه دلم پیش مازیار بود یه دلم پیش مامان نمیدونستم این روزا رو چه جوری جمعش کنم خدارو شکر که یکی مثل امیرحیدر بود و کم کم داشت اوضاع روبراه میکرد
دلم داشت دل دل میزد برای اینکه ازش بپرسم واقعاً قصد رفتن به مرزهای جهادی رو داره یا نه
دلم داشت می ترسید از اینکه بهم بگه آره قصد داره بعد از تموم کردن این بلبشوی که توی خانواده ما اتفاق افتاده رو جمع کنه بره و تکلیف اصلیش رو انجام بده
دلم داشت میترسید از اینکه به روزهای پایانی نزدیک بشیم
بلند شدم نمازم رو خوندم داشتم سلام آخر رو میدادم که صدای یا الله حیدر و مازیار رو شنیدم
با عجله نمازم رو تموم کردم چادر مریم رو انداختم زمین و بال زدم سمت در هال
با دیدن مازیار تو لباس رسمی زیبایی که پوشیده بود قند تو دلم آب شد و هزار هزار قربون صدقه ی حیدر جانم رفتم
مازیار نو نوار شده بود مثل مردهای خانواده دار با شخصیت و دل نشین شده بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_494 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_495
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار میخندید امیر حیدر میخندید مریم با دیدن همسرش توی اون لباس زیبا می خندید
چقدر هیجان انگیز بود حضور امیر حیدر چقدر زیبا بود حضور امیر حیدر چقدر لازم بود حضور امیر حیدر برای خانواده ما
بدون اینکه خجالت بکشم از روی تنها برادرم رفتم و امیر حیدر را در آغوشش گرفتم تند تند زیر لب کنار گوشش ازش تشکر کردم و قربون صدقه وجود گرمش رفتم
مازیار برای اولین بار خندید و گفت
_من خودم خوشتیپم شوهر تو برای من کاری نکرده
بی هوا برگشتم سمتش و صورتش را غرق در بوسه کردم و گفتم
_تو خودت خوشتیپی عزیز دلم بهترینی عزیز دلم همیشه مرد ترینی عزیزدلم کمکمون کن کمکمون کن خانوادمون جمع و جور بشه کمک کن حال من خوب بشه حال بابا خوب بشه حال مامان خوب بشه تو ستون این خانوادهای کمک کن حال هممون بهتر بشه
متاسف سرشان را پایین گرفت و گفت
_کمک می کنم حال هممون خوب بشه
مریم داشت اشک میریخت و همسرش رو توی اون لباس فاخر تماشا میکرد
خدایا بحق مظلومیت این دختر خودت هوای مارو داشته باش نذار زندگی به کاممون زهر تر بشه
امیرحیدربا اشاره بهم فهموند پشت سرش برم تو حیاط چادر رنگی مریم رو جمع تر کردم دورم و دمپایی سبز رنگ پلاستیکی مارال رو پوشیدم و رفتم بیرون
دستشو برده بود تو جیبش و زمین زیر پاش رو نگاه میکرد
_جان دلم
با لبخند سرشو آوورد بالا و گفت
_بریم ملاقات مارال؟
شوک زده گفتم
_یا زهرا چرا آنقدر یهویی خبر میدی حیدر جان قلبم افتاد که
شونه هاش از خنده لرزید
_قلبت نیوفته بانو بریم تا آرمان پشیمون نشده
اخم کردم و گفتم
_آرمان پشیمون نشده؟ غلط کرد پسره ی اح ...
فورا چهارتا انگشتش رو گذاشت روی لبهام و وادارم کرد به سکوت
چشمام رو پر حرص بستم و بوسه ای زدم به انگشتانش فورا دستشو از روی دهنم برداشت و گفت
_بار دومه خجالت میدی
خندیدم و بیخیال گفتم
_میرم چادرمو بیارم
و بین راه با خودم فکر کردم، چقدر سیر نشدم از بودن حیدر و خدا کنه که بمونه تا وقتی که پیر پیر پیر بشیم به پای همدیگه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_495 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_496
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
چادرم را جمع کردم و توی ماشین نشستم همزمان با نشستن رو به امیرحیدر گفتم
_چی شد که این پسره از خر شیطون اومد پایین؟ کجا باهاش وعده داری؟
امیر حدر استارت زد و سرشو تکون داد و گفت
_گفت برم همون کوهی که یه مدت پیش بردمت گفت برم اونجا ولی نمیدونم چیشده که از خر شیطون اومده پایین
ادای منو درآوورد و خندید
خداروشکر میکردم که میخوام خواهرم رو بعد از اون عمل جراحی سنگین ببینم مسیر برام طولانی تر و طولانی تر میشد و یادآور خاطراتی بود که با حیدر جانم داشتم
همونجای قبلی نگهداشت و ازم خواست پیاده شم بسم الله گفتم رفتم پایین ماشینو دور زدم و کنارش قرار گرفتم
نگاهی به سرتاسر کوه کرد و گفت
_نمیدونم دقیقا کجاست آنتن هم نیست که زنگ بزنم براش
شونه هامو بالا انداختم و پا به پاش رفتم جلوتر از راه های باریک و پیچ دار رفتیم بالا همزمان صدای نوچ نوچ حیدر رو میشنیدم
_حرص نخور اگه گفتن اینجا هستن حتما اینجا هستن دیگه جای دیگه که نداره
هرچند که تو دل خودم آشوبی به پا بود از جنس مادری که نمیدونه دخترش کجاست
تو همین فکرها بودم صدای جیغ مانند مارال رو شنیدم، یا ابالفضل گفتم و دویدم سمتی صدا دیگه به حیدر توجهی نداشتم فقط میدویدم تا برسم
رسیدم لبه های کوه مارال دستاشو باز کرده بود و ایستاده بود ارمان هم پشت سرش میخندید
یه لحظه شوکه شدم، یعنی چی که مارال زار میزد و آرمان میخندید یعنی چی این چرخه ی نکبت
دویدم سمت مارال که از پشت بگیرم بکشمش عقب که آرمان مانع شد جلوم ایستاد و گفت
_سلام ابجی ماهورا
از روی شونهاش نگاهم به مارال بود که برگشته بود سمتم خواهرکم چهره اش زیبا شده بود چهره اش برگشته بود الهی شکر خواهرکم دوباره نورانی شده بود
بهم لبخند زد آرمانو پس زدم و دوباره رفتم سمت مارال در آغوش گرفتنش
_جانان من جان دل من نازدار من تمام توان من خواهرک من
تند تند روی چادرم رو میبوسید و هیچی نمی گفت
_کجا رفتی دورت بگردم من کجا رفتی نازنین من
خودشو از آغوشم کشید بیرون
_ببخشید که رفتم ببخشید که نموندم منو ببخش آجی ماهورام
صدای طعنه آمیز آرمان به گوشم رسید که گفت
_جاش امن بود نگران نباش آبجی بزرگتر
با خشم برگشتم سمتش و گفتم
_تو هیچ حقی نداری برای دخالت تو امور زندگی ما
دستشو برد تو جیبش و با غرور جواب داد
_همه ی کاره ی امور مارال از این ب بعد منم و بس
همون لحظه حیدر رسید و سلام کرد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_496 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_497
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با سلام حیدر کمی خشمم رو فرو بردم و چادرم رو مرتب کردم ولی همچنان با اخم نگاهم به آرمان بود
حیدر دستشو گذاشت روی شونه ی آرمان و گفت
_شما الان باید سرتو خم کنی جلوی خواهر بزرگترت
آرمان دوستانه و برادرانه حیدر رو در آغوش کشید و گفت
_مخلصم نور چشم
یک لحظه احساس کردم قلبم ویرونه شد از تعبیر آرمان، به حیدر گفت نور چشم
نگاهی به حیدر انداختم و در دل گفتم، نور چشم همه شدن لیاقتی میخواد که فقط برازنده ی تو هست جان دلم
انگار از نگاهم فهمید دارم به چی فکر میکنم خجالت زده سرشو انداخت پایین و برای منحرف کردن ذهن من گفت
_ماهورا خانم نمیخوای خواهرتو ببری به مادر نشون بدی؟
دستپاچه جواب دادم
_چرا چرا
دست مارال رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم
_بریم خواهری مامان منتظرته بخدا نمیدونی چقدر دلش شور تورو میزنه بریم خونه نترس چیزی نمیشه
آرمان اومد وسط و شتابزده گفت
_نه ببریدش کجا غیاث عین پلنگ زخمی دنبال منه میخوای بدبختم کنی همون یه بارم که این بلا رو سرش اوورد برام بسه
برگشت سمت حیدر و گفت
_چی میگی داداش مارال رو ببری کجا قرارمون این نبو ...
حرفش تموم نشده بود که صدای آرش از پشت سر غافلگیرمون کرد
_سلام داداش
آرمان جاخورد از حضور آرش فورا رفت سمت مارال مچ دستشو گرفت و دنبال خودش کشوند همونطور که قصد دور شدن داشت رو به حیدر گفت
_نکن با من اینکار رو غیاث میدونه چجوری رد گم کنه بذار کار درست رو انجام بدم خودم
حیدر سرشو انداخت پایین و آرش جواب داد
_بمون آرمان حل میشه بذار کار درستو آدم خودش انجام بده
آرمان برو بابایی گفت و با مارال رفت که دور بشه آرش فریاد زد
_بری جلوتر میگیرنت
آرمان سر جاش ایستاد و رو به امیر حیدر گفت
_ میدونستم این آرش آدم فروشه ولی از شما انتظار دیگه ای داشتم فکر نمیکردم به این سادگی ...
حرفشو ادامه نداد و با عصبانیت رو به آرش گفت
_ولش کن حیدرو خاک تو سر تو که اسمتو گذاشتی برادر و اینجوری منو دست میندازی اسم خودتو گذاشتی مأمور امنیتی ولی هیچی بارت نیست
نگاهی به هردوشون کرد و گفت
_حواستون باشه که غیاث آدمی نیست که دم به این تله ها بده
بعد از حرفش مارال رو هول داد به سمتم و گفت
دست شما امانت، مارال امانتیه منه عین چشماتون مواظبش باشید
و بعد هم همراه با آرش و دوستاش رفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_497 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_498
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
گریه های مارال حالم رو بد میکرد نمیدونستم چجوری بهش دلداری بدم بدتر از اونکه گیج بودم و نمیدونستم کی فرصت کرد انقدر به آرمان دل ببنده
امیرحیدر بهم اشاره کرد که آرومش کنم شاید، یا نه میگفت که باهاش بریم سمت ماشین نمیدونستم به معنای واقعی کلمه ذهنم فلج شده بود در برابر گریه های مارال و نمیدونستم الانشو باور کنم یا چند روز قبلشو بعد از تلفن امیرحسین
دستشو گرفتم پشت سر حیدر از پیچ و خم ها رفتیم پایین و رسیدیم به ماشین
باد شدیدی که وزیدن گرفته بود مانع میشد تا خوب و راحت همدیگه رو ببینیم مارال همونطور که چشماشو ریز کرده بود سمت مخالف امیرحیدر پشت ماشین ایستاد و رو به حیدر پرسید
_آقا حیدر حالا حتما باید آرمان میرفت؟
قبل از حیدر جواب دادم
_حالا بشین تو ماشین تا باد نبرده مارو بعد دربارش حرف بزن
با گریه غر زد
_یعنی چی آجی من نگرانم
حیدر پیش دستی کرد و گفت
_نگران نباشید مارال خانم جای آرمان الان امن تره بخاطر خودش بردنش وگرنه همه ی ما میدونیم با این روش به غیاث نمیرسیم
مارال قانع نشده بود ولی سکوت کرد و نشست تو ماشین حیدر نگاهی بهم انداخت و لبشو گاز گرفت منظورش این بود که بدخلقی نکنم با مارال، چقدر مهربون بود و همه چی تموم که حواسش به همه چیو همه جا بود
امیرحیدر روند سمت خونه و خیلی زود مادر آرش درو باز کرد رفتیم بالا
نمیدونم چرا احساس خوبی داشتم فکر میکردم مامان زرین با دیدن مارال تغییری توی حالتش ایجاد میشه
دلم گواهی خوب میداد نگاهی به حیدر انداختم مطمین بودم احساسم رو بیشتر از خودم درک میکنه
همینطور هم بود با لبخند نگاهم میکرد و منتظر بود تا در واحد باز بشه و اولین نفری که وارد میشه مارال باشه تا مامان سوپرایز بشه
مادر ارش درو باز کرد و با دیدن مارال چند ثانیه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد
اشک توی چشماش میگفت چقدر خوشحاله و خودش رو نگهداشته که جیغ نکشه از شادی
چیزی نگفت دستشو گذاشت روی دهانش و اشکاش رو مهار کرد و اجازه داد تا مارال بره تو خونه و با مامان رو به رو بشه
مادر آرش که از جلوی در رفت کنار منو حیدر هم بیصدا وارد شدیم
مارال از پشت مامان زرین رو صدا زد و جوری صحنه رو چید که مامان بهش شوک وارد بشه و خودش برگرده سمت مارال
_مامان جونی، زرین خانم زیبا؟ دختر ته تغاریت اومده تاج سر، نمیخوای برگردی؟
مامان تکون خورد و به لرزه افتاد پشت سر هم اواهای نامعلوم از دهانش خارج میکرد
مارال بازهم ادامه داد
_زرین خانمم؟ برگرد به سمتم مامان جون دلم میخواد بیام بغلت
لرزش بدن مامان هر لحظه بیشتر میشد حالا دیگه حالم دست خودم نبود و تو بغل حیدر زار میزدم و صحنه ی مقابلم رو تماشا میکردم
بعد از چند دقیقه بالاخره مامان تکونی خورد به پشت سر حالمون دست خودمون نبود و هممون دست به دعا بودیم
امیر حیدر با لبخند مطمینی داشت نگاهمون میکرد انگار بهش الهام شده بود که مامان بالاخره واکنشی نشون میده
مامان کامل برگشت و با دیدن مارال پشت سرهم اشکش ریخت و طلب آغوش مارال کرد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜