سلام
ممنون از دوستانی که پیگیر احوال ما بودند
ان شالله از امشب روند پارتگذاری کما فی السابق ادامه پیدا خواهد کرد
ممنون از صبوری شما🌹
#الهه
#ماهورا
#نویسنده_سیین_باقری
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_395 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
#پارت_396
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از طرز صحبت خانم ایزدی اصلا خوشم نیومد احساس می کردم بعد از رفتن من امیر حیدر رو کشونده سمت خودش شاید هم تحت حمایت قرارش داده تا کمبود و زن و زندگی نکبتی که من براش ساخته بودم به چشمش نیاد
به هر حال هر اتفاقی که افتاده بود من باید با این خانواده روبرو میشدم و هرچه زودتر طعنه و کنایه و یا مهربانی و ترحمشون رو میشنیدم
با اشاره امیر حیدر از ماشین پیاده شدم و پشت سرش ایستادم
برگشت و نگاهی به استرس موجود در چهره ام کرد و گفت
_اصلاً دوست ندارم ضعیف جلوه کنی هر اتفاقی که افتاده تو مسئول به توضیح دادن برای من هستی نه به دیگران
تو مسئول به جواب پس دادن به من هستی نه دیگران حتی اگه اون دیگران خانواده من باشند، پس اینو بدون که اصلاً نباید ضعیف جلوه کنی اگه ضعیف جلوه کنی حرف ها بیشتر اذیت میکنه و اشخاص بیشتر به خودشون اجازه میدن تا تو رو مورد اتهام قرار بدن، پس حواست باشه چجوری وارد میشی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با فکر کردن به حرفای امیر حیدر کمی آرام تر شدم
امیرحیدر هم لبخند مطمینی زد و وارد خونه شد کنارش قرار گرفتم سرمو گرفتم بالا و لحظه ی آخر دستمو پیچوندم دور بازوش و از کنار درختهای وسط حیاط رد شدیم
میدونستم خانم ایزدی مثل همیشه زیر ایوون ایستاده و منتظر امیرحیدر هست برای همین عقب نکشیدم و مثل روزهای سابق کنار شوهرم قرار گرفتم و رفتم نزدیکتر
خانم ایزدی داشت میخندید که با دیدن من به ناگاه چهره اش خشکید و لبخند روی لبهاش ماسید
معلوم و مشخص بود که اصلا انتظار دیدن منو نداشته کم کم چهره ی خشکش به اخم و غضب تبدیل شد
پوزخندی زدم و با خودم گفتم از اون همه ادعای مذهبی بودنشون بعید بود چنین برخوردی بقول امیرحیدر نیاز بود که بیشتر منو بشناسند تا قضاوتم کنند
خانم ایزدی به تندی ازمون رو برگردوند و برگشت توی ساختمون امیرحیدر برگشت سمت من با لبخندی چشماشو روی هم فشرد و با این کار به آرامش دعوتم کرد
چقدر ازش ممنون بودم که با وجود تمام سوالاتی که تو ذهنش بود حداقل جلوی بقیه حتی خانواده ی خودم خوردم نکرد و پشتم بوده
باهم کفشهامونو در آوردیم و سرمونو بالا آووردیم که وارد بشیم، با پاهای بلند و کشیده ی محمد حسن رو به رو شدیم
منکه رسما سکته کرده بودم ولی امیرحیدر با خنده دستشو برد جلو و گفت
_سلام داداش ...
محمد حسن اصلا اجازه نداد حرف حیدر تمام بشه زیر لب غرید
_خفه شو بی غیرت
و دست حیدر تو هوا خشک موند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام دوستان
نویسنده شرایط خوبی ندارن اگر برسن حتما پارت رو در اختیار ما میذارن و ما بارگزاری خواهیم کرد
لطفا صبوری کنید و برای بهبودی احوال ما هم دعا کنید🌹
#الهه
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 #پارت_396 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_397
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر که خودش رو برای این واکنش ها آماده کرده بود سرش را انداخت پایین و سکوت کرد
محمد حسن که کوه کوره آتیش بود برای سوزوندن دل امیر حیدر و دل من که هیچ تمایلی به آمدن به اینجا نداشتم، با دندان هایی که روی هم کلید شده بود ادامه داد
_ چه جوری روت شده دست زنتو بگیری بیاری تو خونه، تو خودت هم به زور اینجا راه میدیم چجوری تونستی با این همه بی غیرتی کنار بیای تو چه مردی هستی که برات مهم نبوده زنت کجا بوده؟
حالم ازت بهم میخوره که تا این حد سکوت می کنی اجازه میدی یا نه قمری تو صورتت پررو بشه و بخواد هر بلایی سرت بیاره
سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشماش محمدحسن نمیدونم فکر میکرد کیه که می تونست اینجوری با من یا برادرش صحبت کنه
ولی برادرش از من سوا بود می تونستن از دل همدیگه در بیارن ولی حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه
ننه قمر خودش بود و هر کسی که این جوری پرش کرده بود
با اخم لب را باز کردم تا هر چیزی به فکرم میرسه بریزم تو صورتش که امیر حیدر دستمو گرفت و فشار داد و زیر لب گفت
_ آروم باش
محمد حسن که به خوبی این صحنه رو دیده بود با تاسف سرشو تکون داد و گفت
_تف به غیرتت که تا الان سکته نکردی تف
احساس میکردم صورتم به حد انفجار رسیده و هر ان ممکنه جوابی بهش بدم شکرخدا برگضت تو هال
امیرحیدر سر بلند کرد نگاهم کرد این بار لیخندی روی صورتش نبود خیلی جدی گفت
_بدتر از این بشنوی هم جوابی نده ماهورا خانم
بهش اطمینان داشتم و مجبور به سکوت بودم وگرنه من آدم جواب ندادن نبودم
زهرا رو از بغلش گرفتم و بهخودم فشردم بلکه آرومتر بشم
با هم وارد هال شدیم منتظر دیدن چهره ی خشمگین همشون بودم
خانم ایزدی با دیدنمون از جا بلند شد و زهرا رو از بغلم کشید بیرون شوکه از حرکتش به امیرحیدر نگاه کردم چشماشو روی هم فشرد و دعوتم کرد به سکوت بغض ته گلومو گرفته بود
چقدر خوار و حقیر میشدیم من و امیرحیدری که اعتبار و ارزشش به آبرویی بود که من یک شبه به باد داده بودم
زن محمد حسن که انگار مارو ندیده باشه پاشت با دخترش حرف میزد و به روی خودش نمیاورد که ما وارد شدیم
امیرحیدر دستشو به سمت مبلی دراز کرد و ازمخواست که بشینم بی میل رفتم خودمو پرت کردم روی مبل و رو به روی محمد حسن قرار گرفتم که کنترل تی وی رو به دستش گرفته بود و تند تند پاهاش رو تکوم میداد
خانمایزدی با لحنی که بخواد دل من بسوزه رو به دخترم گفت
_هدیه زهرا جانم برو پیش زن عمو من برم برات هَم هَم بیارم دخترم
احتمالا منظورش به غذای بچه بود با حسرت به دستای جاریم نگاه کردم که فرزندم رو در آغوش کشید
زهرا که انگار متوجه نگاهم شده بود با پررویی گفت
_چادر هم اونا از سرت بیرون آووردن؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_397 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_398
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر به سرعت سرشو بالا گرفت و نگاه تندی به زهرا انداخت
چونه ام میلرزید و نمیدونستم باید چه جوابی به این همه بی احترامی بدم
نمیدونستم باید چه حرفی بزنم که دلم آروم بشه از طرفی هم میدونستم که امیرحیدر بهم این اجازه رو نمیده که جواب بدم که اگر این اجازه رو میداد از همون جلوی در جواب محمدحسن را داده بودم تا دیگه این مشکلات برام پیش نیاد
زهرا همچنان با پررویی تمام توی صورتم نگاه می کرد و هدیه زهرا رو توی بغلش میفشرد
چقدر حالم داشت گرفته میشد از این رفتارش
دوست داشتم بچمو از بغلش بگیرم مو از اینجا فرار کنم
محمدحسن همونطور که بی هدف برنامههای تلویزیونی را بالا و پایین می کرد با این حرف همسرش برگشت به سمت امیر حیدر و پوزخندی زد و گفت
_ اولین حرفی که همه ی فامیل و قراره بعدداز اووردن زنت با خودت، بهت بزنن همین حرف بود که زهرا خانم به زبون آورد چه جوابی براش داری؟
خانم ایزدی در حالی که کاسه سوپ رو با قاشق کوچکی هم میزد از تو آشپزخونه اومد بیرون و پا برهنه دوید وسط بحث و رو به محمدحسن گفت
_چرا امیر حیدر رو آزار میدی مادر، چه تاثیری داره امیر حیدر رو برنجونی ما ابرو دار تر از این حرف ها هستیم که بخوایم با زنی که چند ماه توی خونمون زندگی کرده و بچش شده نوه ما جوری برخورد کنیم که آبرومون بیشتر از اینها بره، اگه قرار باشه امیرحیدر کاری کنه نمیتونه با داد و هوار کردن کارشو انجام بده باید خیلی آروم مسئله رو تموم کنیم
پر استرس برگشتم سمت امیرحیدر و نگاهش کردم
اون همچنان سرش پایین بود و گاهی دستشو میکشید به ریش های بلند و مشکیش
چقدر دلم براش میسوزه که تا این حد بی دفاع شده بود در برابر حرف هایی که به حق زده می شد
محمد حسن هم انگار امروز دخیل بسته بود به پوزخند هایی که عمق وجود من رو میسوزاند
بازهم پوزخندی زد و رو به مادرش گفت
_ هه دلت خوشه مادر من، از این بی غیرتی که من رو به روم می بینم هیچ بخاری بلند نمیشه
امیرحیدر بدون اینکه توجهی به حرف محمد حسن داشته باشه رو به مادرش گفت
_بابا کجاست؟
خانم ایزدی هدیه زهرا رو از آغوش عروسش گرفت و گفت
_رفت تا پارک سر کوچه و برگرده کاری داری باهاش؟
حیدر سرشو تکون داد و گفت
_بله مادرجان اومدم خداحافظی
مادرش قاشق از دستش افتاد و زهرا چنگ انداخت به صورتش
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم
سرشو انداخت پایین و گفت
_به امیدخدا مجوز رفتن گرفتم با رفقا میریم ان شالله جهاد زاهدان خبر دارین که از اوضاع مرز
خانم ایزدی با ناله گفت
_آخر کار خودتو کردی؟
امیرحیدر سرشو آورد بالا و گفت
_اجازه ی شما روی چشم من جا داره
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_398 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_399
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مادر امیرحیدر با گریه جواب داد
_جان مادر کجا بری تو امید این بچه ای بدون تو چجوری بزرگ بشه چرا بهش فکر نکردی؟
چرا خانم ایزدی داشت تو این موقعیت هم دلمو خون میکرد چرا چنگ میزد وسط قلبم و خونمو میریخت
هدیه زهرا دختر من هم بود مگه من مادر نبپدم مگه من دل نداشتم مگه قرار نبود منو داشته باشه که اینجوری حرف میزد مگه دخترم بی کس شده بود که اینجوری به زبپن میاورد
نگاهی به امیر حیدر کردم و نگاهی به سمت زهرا و دخترم که زوم شده بودن روی صورت من دوست داشتم فریاد بزنم و بگم حرفی بزن نذار دلمو بشکنن مرد با غیرت
امیرحیدر سری بلند کرد و گفت
_مادرش بزرگش میکنه مادر نگرانی ندارم
پوزخند زهرا قلبمو آتیش زد
محمد حسن از جا بلند شد و با عصبانیت گفت
_حاشا به غیرتت خوش غیرت
امیرحیدر لبخندی زد و گفت
_جات روی سر منه
از اینهمه تواضع امیرحیدر خشمم گرفته بود رو به محمد حسن گفتم
_مُد شده مردا چارقد ببندن و خاله زنک باز در بیارن؟
چند ثانیه جمع در بهت فرو رفت حتی صدای نفس کشیدن های تند چند ثانیه قبل محمد حسن هم نمیومد
امیر حیدر سرشو انداخته بود پایین میدونستم رضایت نداره از اینکه من حرفی بزنم ولی ذیگه نمیتونستم سکوت کنم
محمد حسن که تو شوک بود و حرفی نمیزد زنش با عصبانیت از جا بلند شد و گفت
_بعیدنیست وقتی زنا بی خبر از شوهرشون میرن گشت و گذار و سه ماه پیداش نمیشه
اخمشو بیشتر کرد و گفت
_محمد حسن خان اینم نتیجه برادر دوستی منکه دیگه تحمل ندارم بمونم
رو به خانم ایزدی زهرا رو گرفت و گفت
_مامان جون این طفل معصوم دست شما ما بریم
زهرا افتاد جلو و محمد حسن هم بی حرفی پشت سرش رفت
نگاهم به هدیه زهرا بود و ذوق توی نگاهش برای خانم ایزدی
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام
ادمین پارتگذاری هستم
متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند
ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_399 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_400
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دلم تاب نیاورد از جا بلند شدم آغوشم رو برای هدیه زهرا باز کردم و رفتم به سمتش
چشمای درشت و مشکیش و آبی که از گوشه دهنش میریخت بیرون دلم رو آب میکرد
خانم ایزدی چند ثانیه با اخم نگاهم کرد و آخر هم زهرا رو پرت کرد تو بغلم
رفتار زشتی که نشان داد اصلا برام اهمیت نداشت چون الان دخترم تو بغلم بود و داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردم
انگشتاش رو برده بود گوشه دهنشو با صدا داشت میمکید
برگشتم سمت امیرحیدر و با بغض بهش گفتم
_من از پس بزرگ کردن هدیه زهرا بر نمیام
امیرحیدر خندید و از جا بلند شد
_تو قوی تر از این حرفهایی
خانم ایزدی با عصبانیت فریاد زد
_امیرحیدر فکر نمیکنی یه توضیح به ما بدهکاری
امیر حیدر با تواضع نگاهش را از من گرفت و به مادرش نگاه کرد
من هم همزمان با هدیه زهرا خانم برگشتم و خانم ایزدی رو نگاه کردم چقدر این روزا بد شده بود اصلا خانم ایزدیه روز اولی که من توی خونمون دیدم کجا و این بانوی که روبروم ایستاده و شمشیر را از رو بسته کجا
چقدر ما آدما زود رنگ می بازیم حتی تحت شرایطی که برای من به وجود آمده بود نباید انقدر زود قضاوت میکرد و من را فاسد ترین فردی که توی عمرش دیده بود میدید
چرا حتی یک بار از من نپرسید که مشکلم چیه هرچند که من به خودم حق نمی دادم برای به وجود آوردن این حجم از بی آبرویی و بی اعتباری و پنهان کاری که انجام داده بودم
امیرحیدر خواست لبهاشو باز کنه تا جوابی به مادرش بده ولی همزمان با اون درِ هال با صدا باز شد و آقای ایزدی پدر امیر حیدر بدون اینکه نگاهی به سمت ما داشته باشه با بستههای خریدی که توی دستاش بود وارد هال شد
همانطور که سرش با این بود با صدای تقریبا بلندی گفت
_ خانم کجایی منتظر هدیه زهرا بودم امروز دیر کرده
حرفش تموم نشده بود که سرشو آورد بالا و با ما مواجه شد خیلی جا نخورد مثل کسی بود که از اومدن من باخبر باشه لبخندی زد و سرشو انداخت پایین چقدر این مرد شبیه امیرحیدر بود شاید هم امیر حیدر شبیه پدرش بود و هدیه زهرا شبیه هردوی اونها
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜