eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام حسن مجتبی (ع): تا زمانی که نعمت پابرجاست، قدر آن شناخته نمی‌شود، همین‌که از دست رفت، تازه قدر آن شناخته می‌شود. 📚 بحار الأنوار، ج۷۸، ص۱۱۵ ❇️ پی‌نوشت: نیز مصداق همین حدیث امام حسن (ع) است، آن‌قدر بدیهی است که قدر آن را نمی‌دانیم و شکر آن‌را به جا نمی‌آوریم، خدایی نکرده همین که از دست رفت، تازه متوجه می‌شویم چه نعمتی داشتیم!! 🍃🌹🍃 حلال‌زادگی، سیره و سبک زندگی امام حسن مجتبی (ع) است، به حلال‌زادگی‌تان افتخار کنید ✨❤️🌸 ولادت باسعادت کریم اهلبیت امام حسن مجتبی (ع) بر همه حلال‌زاده‌ها مبارک 🌸❤️✨ ‌❣ @Mattla_eshgh
حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شوهر رفتم و ترم پایانی دانشگاه را در منزل همسر گذراندم و بلافاصله برای آزمون ارشد ثبت نام کردم. همسرم عاشق بچه و به خصوص دختربچه ها بود و گاهی مثل یک کودک می شد و هرجا گیرشون میاورد، باهاشون بازی می کرد. حتی از پشت شیشه ماشین برای بچه های تو ماشین جلویی دست تکون می‌داد.😊 وقتی این صحنه هارو می دیدم تنم می لرزید که خدایا اگر من نازا باشم زندگیمون خراب میشه!!! اما با هم توافق کرده بودیم تا درس من تموم نشده بچه بی بچه!!! همسرم قبول کرده بود و برای قبولی ارشد تشویقم می کرد تا اینکه بالاخره قبول شدم، دانشگاه تهران همون رشته کارشناسی! عاشق درس بودم و خیلی شاد از این موفقیت ...اما دو سالی از ازدواجمون می گذشت و زمزمه بچه بچه از گوشه و کنار شنیده می شد، به خصوص که بچه ما نوه اول در خانواده من و همسرم بود و هیچ بچه دیگه ای نبود و همه منتظر... خودم هم کم کم علاقه پیدا کرده بودم و شوق و ذوق همسرم در من هم اثر داشت و فکر و ذکر مادر شدن قند تو دلم آب میکرد😍 اما درس و دانشگاه چی میشد!! مهر ماه بود و منم ترم اول ...پیش خودم گفتم حالا به این زودی که باردار نمیشم! فوقش مرخصی میگیرم. همان هم شد و ترم اول رو همراه با ویار سخت سه ماهه اول بارداری به سختی طی کردم و ترم دوم مرخصی گرفتم تا در ابتدای تابستان با خیال راحت طعم شیرین مادر شدن رو بچشم... خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و تمام تلاشم رو کردم اما متاسفانه دکترم مایل به این کار نبود و آخر من را به سمت سزارین سوق داد، اون زمان برام مهم نبود چون همش دعا میکردم هرچی خیره اتفاق بیفته... در نهایت آخرین روزهای بهار ۹۰ پسرم علی آقا چند روز بعد از میلاد امام علی علیه السلام به دنیا اومد و شوق و ذوق ما و به خصوص همسرم حدی نداشت. خیلی روزهای خوب و شیرینی بود، طعم خوشبختی با بچه چندین برابر میشه. علی آقا نوه اول دوتا خانواده بود و اولین بچه و مورد توجه همه... سه ماه تابستان با گرمای وجود علی هم به سرعت به پایان رسید و فصل درس شد و غصه جدایی از علی کوچولو رو داشتم که تصمیم گرفتم ترم سوم رو هم مرخصی بگیرم چون علی آقا سه ماهه بود و شیر خودم رو فقط می خورد و نمی خواستم پیش کسی بذارمش و شیرخشکی بشه! از شیر دادن لذت می بردم و نمی خواستم هیچ چیزی این لذت رو ازم بگیره و منو از بچم دور کنه! پیش خودم گفتم ترم بعد که از اوایل بهمن شروع میشه دیگه پسرم غذا خور شده و با خیال راحت میرم دانشگاه... کلاس های ارشد دانشگاه تهران فقط شنبه، یکشنبه ها بود و شنبه ها علی آقا رو می گذاشتم پیش مادر شوهرم و یکشنبه ها پیش مادرم لذت دیدن علی و در آغوش گرفتنش بعد از چند ساعت دوری هنوز زیر زبونم هست😋 این دوران سخت و شیرین هم گذشت و همزمان با از شیر گرفتن علی طرحم تصویب شد و شروع سه سالگی علی همزمان بود با نوشتن پایان نامه ارشدم!! عجب دورانی بود!!! علی از سر و کول لب تاپم بالا میرفت و من می نوشتم. گاهی دوستی می آمد خانه مان و کمکم میکرد گاهی مادرم و ....خانواده خودم و خانواده همسرم و البته همسرم خلاصه همه دست به دست هم داده بودن که بالاخره این کار هم به خیر و خوشی تمام بشه... نمی دونم شدت فشار پایان نامه نوشتن زیاد بود یا لذت بچه داری که یادمه دائم می گفتم حاضرم ده تا بچه بزرگ کنم ولی یک پایان نامه ننویسم!! بالاخره اسفند ماه، پس از ۹ ماهی سخت تر از نه ماه بارداری!! با هر سختی ای بود با نمره ۱۸/۵ پایان نامه رو دفاع کردم و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدم😀 انگار از زندان آزاد شده بودم☺️
روزهای خوبی در انتظارم بود و با شوق و ذوق فراوان کارهای سفر به حج عمره رو انجام می دادم و همزمان پیش دکتر زنان می رفتم که به قول معروف چکاپی بشم که ان شاءالله در سفر معنوی و پر نور حج برای فرزند دوم اقدام کنیم. اینقدر اشتیاق داشتم که اصلا به این فکر نمی کردم هنوز علی آقا رو از پوشک نگرفتم! از سفر که برگشتم به محض اینکه متوجه شدم خداوند لطف کرده و حضرت رسول صل آله علیه و آله فرزند دیگری به ما عنایت فرموده، شروع کردم به پروسه از پوشک گرفتن علی آقا و الحمدلله قبل از شروع ویارهای سخت بارداری، موفق شدم به راحتی این مرحله رو هم بگذرونم و این رو هم مدد الهی میدونم که خدای مهربون چندتا سختی رو با هم نمیده!! اما اینکه فکر میکردم هدیه حضرت رسول فاطمه خانوم هست اما حسین آقا شد، کمی سخت بود ولی راضی بودم به رضای خدا و داشتن برادر برای علی آقا رو به صلاحش می دونستم هرچند برای ما داشتن دختر شیرین تر باشد! حسین آقا هم اتفاقا چند روز بعد از ولادت حضرت رسول صل الله علیه به دنیا آمد و شیرینی زندگی را برایمان دو برابر کرد... حدود سه سال و نیم علی آقا تک بود و مورد توجه همه و به یک باره آمدن یک نوزاد شیرین و با نمک ، به شدت حسودی اش را برانگیخت و سال اول که هنوز پسرها همبازی نبودن سال سختی بود ولی کم کم اینقدر با هم خوب شدن که در عین دعوا و بزن بزن، اصلا طاقت دوری همدیگه رو نداشتن! راضی بودم از اینکه هر دو پسر هستن و همبازی، تنهایی ها و بهانه گیری های علی خیلی کم شده بود و حسین هم که از اول چشم باز کرده بود برادرش رو دیده بود عاشق علی بود.. تصمیم داشتیم با همین فاصله سه سال یعنی بعد از پوشک گرفتن حسین در سه سالگی اش برای فرزند سوم اقدام کنیم که، گویا سومی عجله داشت و به محض از شیر گرفتن حسین، یک سال زودتر آمد! ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم! ویار شدید از یک سو و نیش و کنایه دیگران از سوی دیگر، ماه های اول کمی آزارم می داد ولی در عین حال فکر اینکه به زودی دختر دار میشم برایم شیرین بود که این هم دوامی نداشت و وقتی فهمیدم سومی هم پسر است اولش کمی بهم ریختم! اما زود به خودم مسلط شدم و خداروشکر کردم، چون همیشه دوست داشتم نام پنج تن آل عبا را در خانه داشته باشم، سریع گفتم خب ما یه آقا محمد حسن کم داشتیم، اشکال نداره ان شاءالله بعدی فاطمه خانوم میشه و نام پنج تن ما کامل! سختی هایی که سر سزارین سوم کشیدم دیگران رو به تعجب وا میداشت که چجوری با این همه سختی ویار و زایمان باز هم حرف از بچه بعدی میزنم!!! اما من بسیار امید داشتم و دوست داشتم حتما نام پنج نور الهی رو تو خونه ام داشته باشم و شیرینی دختر رو هم درک کنم... هرچند فرزند سومم هم پسر بود اما اینقدر زیباتر و تپل تر و شیرین تر از برادرانش بود که جایگاه ویژه خودش رو داشت و او هم شیرینی زندگی ما را سه برابر کرد ... راستی اینم بگم که برای هیچ کدوم از بچه ها سونو غربالگری نرفتم چون اعتقادی بهش ندارم، جز ضرر روحی برای مادر و جنین و استرس و اضطراب و خرج الکی هیچی توش نیست!(مگر موارد خاصی که دکتر تشخیص بده لازمه، واقعا برای همه لازم نیست.) همسرم کارمند ساده ایست ولی به وضوح دیدم هر فرزند با آمدنش خیرات و برکات ویژه ای می آورد که مادر و پدرش هم از کنار او روزی می خورند... و اکنون به این می اندیشم شاید هیچ لذتی بالاتر از بچه داری در زندگی وجود ندارد و افرادی که به یکی دوتا فرزند راضی شدند چه لذتی از زندگی می برند؟؟؟!!
هر بار صحبت از فرزند چهارم می شد همسرم می گفت اگر این یکی هم پسر شد چی!!!؟؟؟؟؟چهاااار تا پسر!!! شرط گذاشته بود اگر هم خواستیم، باید قبلش دکتر بریم و رژیم بگیریم و هر کاری بکنیم تا دیگه این یکی دختر بشه!!! اما هنوز خیلی زود بود بخواهیم بهش فکر کنیم، محمد حسن شیر می خورد و در اوج شیرین زبانی های نزدیک دوسالگی بود که.... روز عرفه بود، هرسال سعی میکردم هرچه می توانم تو این دهه روزه بگیرم و با روزه اون روز، روزه های قضای ماه مبارکم تمام می شد. برای دعای عرفه به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی رفته بودم با بچه بغل به سختی جا پیدا کردم و بعد از تمام شدن دعا، حالم بد بود... نزدیک افطار حالت تهوع داشتم و خیلی برام عجیب بود!! گفتم حتما از ضعف روزه داریه!، اما بعد از افطار هم بهتر نشدم! یک لحظه به این فکر کردم که نکنه باردار باشم!!! وای نه!! دقیقا همان مدل تهوع های بارداری بود!!!! روز عید قربان هنگام رفتن به منزل مادرم، بیبی چک خریدیم و تا رسیدیم بدون اینکه کسی متوجه بشه سریع آزمایش رو انجام دادم! جوابش مثبت بود!!!!!!وای خدای من !!!! نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!! انواع و اقسام فکرها به ذهنم هجوم آورده بود!! نگرانی از حرف و حدیث دیگران به خصوص خانواده همسرم از یک طرف و نگرانی مهم ترم برای اربعین بود! اون سال بالاخره بعد از سالها که همسرم تنها میرفت، قول داده بود من را هم برای پیاده روی اربعین ببره اما با این وضعیت!!! آیا شدنی بود!!!؟؟؟؟ حالا بماند که یک ماهی که از شیردهی محمدحسن مانده بود به سختی طی شد و چه مکافاتی کشیدم برای از شیر گرفتنش... اما همه فکر و ذکر و نگرانی ام برای سفر اربعین بود...اصلا نمیخواستم این آخرین فرصتم رو از دست بدم چون مطمئن بودم اگر با سه تا بچه و وضعیت بارداری این سفر سخته، با چهار تا حتما محاله!!!!! همسرم که متوجه شدت علاقه من به این سفر و تصمیم جدی ام برای رفتن شده بود خیلی خوب همکاری کرد، اولین قدم این بود که نگذاریم کسی متوجه بارداری من بشه تا برای رفتنمون به کربلا نگران حرف و حدیث دیگران نباشیم، بعد هم قرار شد یکی از بچه ها رو نبریم و حسین پنج ساله ام خودش داوطلب موندن شد. آخه علی آقای ۹ ساله ام که خودش عاشق این سفر بود و محمدحسن دو ساله هم که از من جدا نمی شد! حدودا ماه سوم بارداری بودم که بعد از انجام آزمایش و سونوگرافی دکترم که زن مومن انقلابی و ولایی ای هستن خدا خیرشون بده، بهم گفتن جای جفت خوبه و ان شاءالله هیچ مشکلی برات پیش نمیاد با خیال راحت برو... خداروشکر الحمدلله بالاخره با عنایت خود آقا ابا عبدالله الحسین راهی شدیم ... ولی عجب سفری بود!!! لحظه لحظه اش در ذهنم ثبت شده که اگر بخوام تعریف کنم خودش یک کتاب می شود...فقط همین قدر بگویم مهمان نوازی امام رو به عینه می دیدم و متوجه حضور با برکتش و خوش آمد گویی لذت بخشش بودم 😍😊😊 بسیار شیرین و عالی بود در اوج زیبایی و لذت... سختی هایش هم شیرین بود واقعا خداروشکر که تونستم برای یک بار هم که شده تجربه اش کنم، به وضوح درک میکردم چگونه به خاطر وضعیت بارداری و همراه داشتن بچه کوچیک کمک های غیبی می رسد... اصلا پشیمان نبودم نه از بارداری و نه از این سفر... هر لحظه خداروشکر می کردم و فقط، از خدا می خواستم به خاطر دل همسرم و اطرافیان هم که شده یک دختر سالم و صالح و زیبا به ما عطا کنه... حتی فکر اینکه چهارمی هم پسر باشه برام یک امتحان سخت بود...شاید تحملش رو نداشتم!!! هرچند به دلم افتاده بود بچه دختره اما لحظه شماری میکردم برای اینکه وارد هفته هجده نوزده بشم برم سونوگرافی و بعد ازاینکه مطمئن شدم بچه دختره بارداری ام رو با افتخار علنی کنم! بالاخره روز موعود رسید شاید بهترین خبر عمرم دختر دار شدنم بود. اشک امانم نمی داد و دلم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو می خواست. یعنی خدا به ما فاطمه عنایت کرده بود و نام پنج تن آل عبا در خانه ما کامل می شد!! وای خدای من چطور شکر کنم!!!؟؟؟؟ چقققدددررر بچه ها از شنیدن خبر خواهر دار شدنشان شادی کردند خدا می داند...چه روزهای شیرینی بود...چه لحظات نابی بود... همیشه در بارداری ها عاشق تکون خوردن جنین بودم و تکون خوردن های فاطمه هم مثل برادرانش زیاد بود و عشق می کردیم .... سرانجام در اولین روزهای آخرین بهار دهه نود دختر کوچولوی ناز ما هم به دنیا آمد و ما هم دختر دار شدیم و با ورودش شیرینی زندگی ما رو ده ها برابر کرد.. سختی های بارداری و سزارین چهارم هرچند زیاد بود و فکر بچه پنجم رو به کل از ذهنم پاک کرده بود، اما الان که این همه کشور عزیزمان را در خطر پیری جمعیت می بینم مصمم هستم ان شاءالله به بهانه خواهر دار کردن دخترم هم که شده افکار اطرافیان را برای فرزند پنجمم آماده کنم.. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_یازدهم بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم +دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد دوازدهم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم . ۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار . شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم _ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده . نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم +امرتون ؟ دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد _راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم +بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط .... صدای اشنایی میان حرفم میپرد _قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود . عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود . علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید +شما ؟ شهروز ابرو بالا می اندازد _اینو من باید بپرسم نه تو قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم +پسر عموم هستن و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم +هم دانشگاهیم هستن با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند . راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند . دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید _خوشبختم
🌿 قسمت_صد_سیزدهم دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید _خوشبختم شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید _فکر نکن نمیفهمم از اون پسره اومول خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم . شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم . نقاب خونسردی را به صورتم میزنم +چقدر راحت تهمت میزنی و آبروی دیگرانو میبری راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید _کجا میری ؟ باید با من بیای ترسم را پنهان میکنم +چرا باید باهات بیام ؟ پوزخند میزند _نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد _خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم . با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید . مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم . به سمتوعلیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است . نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست . سر تکان میدهم +خدافظ به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند _خدا نگهدار برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد . شهروز به روبه رو اشاره میکند _ماشین سر کوچه پارکه سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم . بعد از مدتی ، سکوت را میشکند _وقتی تلفونتو جولب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد . شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد _معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه با آرامش میگویم +من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده و در دل ادامه میدهم _اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
🌿 قسمت_صد_چهاردهم +من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده و در دل ادامه میدهم _اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد از چیزی که در دلم گذشت خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم . شهروز دوباره پوزخند میزند . ۳ تا از پسر های دانشگاه از کنار ما رد میشوند . یکی از آنها بادیدن ما سوت بلندی میکشد . دیگری پوزخندی حواله ام میکند و آخری هم طوری که من بشنوم میگوید _نمیدونستم اسلام دوست پسرو حلال کرده ، مثل اینکا فقط برای ما غیر مذهبی ها حرامه . و هر سه میخندند . شهروز نگاه گذرایی به آن ها می اندازد ، انگار بدش نیامده . چقدر بیرحمانه تهمت میزنند . چقدر راحت با دیدن ظاهر باطن را قضاوت میکنند . میدانند که ازدواج نکرده ام ، به سر و وضع شهروز هم نمیخورد همسرم باشد ، با این حال بدون اینکه نسبت ما را بدانند قضاوت کردند . با رسیدن به ماشین خودم را از افکارم بیرون میکشم . با دیدن شهریار نفس آسوده ای میکشم . لبخند شیرینی میزند و برایم دست تکان میدهد . سوار ماشین نیشوم و پشت سر شهریار ، یعنی پشت صندلی کمک راننده جا میگیرم . شهروز هم در قسمت راننده مینشیند و ماشین را روشن میکند. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با شهریار سکوت در ماشین حاکم میشود . انگار شهریار هم مثل من تمایل ندارد با هم جلوی شهروز گفت و گوی طولانی کنم چکن قطعا شهروز چیزی از صحبت هایمان بیرون میکشد و بعدا به ما کنایه میزند . چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشتهکه شهریار ضبط ماشین را روشن میکند . صدای آهنگ رپ بسیار زننده ای در ماشین میپیچد . حتم دارم خود شهروز هم اولین بار است همچین آهنگی را میشنود و از این سبک آهنگ متنفر است ، اما بخاطر آزار و اذیت دیگران حاضر است چیز هایی که از آنها تنفر دارد را تحمل کند . نمیدانم با این کار قصد اذیت کردن من را دارد یا میخواهد با شهریار لجبازی کند . شهریار رو به شهروز با تحکم میگوید _قطعش کن . اما شهروز در سکوت به رانندگی اش ادامه میدهد . وقتی شهریار پاسخی نمیگیرد ، دست میبرد و صدای ضبط را کم میکند اما شهروز دوباره زیاد میکند ؛ حتی زیادتر از قبل‌ !!! و بعد خطاب به شهریار میگوید _این ماشین واسه مته تو حق تعیین تکلیف واسش نداری . پاشدی به روز اومدی تعیین تکلیفج میکنی . شهریار نفس عمیقی میکشد . صورتش به سرخی میزند ؛ کارد بزنی خونش در نمی آید . با احساس سنگینی نگاهش سر بلند میکنم . شهروز از آینه نگاهم میکند و لبخحد پیروزمندانه ای حواله ام میکند . بی توجه سر بر میگردانم و به بیرون خیره میشوم . دیگر سکوت را جایز نمیدانم . با آرامش و خونسردی کامل میگویم +قدیما تعقیر یه معنی دیگه داشت . با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم . گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد . برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند .
🌿 قسمت_صد_چهاردهم با آرامش و خونسردی کامل میگویم +قدیما تعقیر یه معنی دیگه داشت . با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم . گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد . برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند _تعقیر وقتی ارزش داره که بتونی باهاش به خواستت برسی ، اگه نتونی برسی به هیچ دردی نمیخوره ؛ حتی یه قرونم نمیارزه . لبم را با زبان تر میکنم +اگه با تعقیر به خواستت برسی بازم اندازه یه قرون نمیارزه ، چون تعقیر باید برای رضای خدا باشه ، تعقیری که واسه بنده خدا باشه و رسیدن به خواسته های فانی نه تنها لذتی نداره ، بلکه موندگار هم نیست . پوزخند میزند و سکوت میکند ، این سکوتش را دوست ندارم چون مطمئنم حرف هایم قانعش نکرده است . از او بعید است به همین راحتی تسلیم شود . شهریار فقط با ابهام به شهروز و گاهی هم از آینه بغل به من نگاه میکند . کاملا معلوم است از حرف هایمان سر در نمی آورد . شهروز دوباره صدای ضبط را بلند میکند و به رانندگی اش ادامه میدهد ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ دورهمی خانه عمو محمود به سخت ترین شکل ممکن گذشت . خاله شیرین مدام بی تابی میکرد و میگفت آخرین بار که اینجا بودا سوگل هم در کنارش بوده . در آن روز شهریار و سجاد اعلام کردند که میخواهند یک هفته ای درس و دانشگاه را کنار بگذارند و به یکی از مناطق محروم بروند . شهریار برای معاینه بیماران ، سجاد هم برای کمک به شهریار و کمک در درس های بچه ها . چون رشته اش ادبیات است میتواند کمک زیادی به آنها بکند . آن یک هفته هم به کندی گذشت ، اما شهریار به تنهایی برگشت و گفت سجاد میخواهد یک ماهی آنجا بماند و درس هایش را غیر حضوری دنبال کند . خاله شیرین وقتی فهمید زنگ زد و به سجاد اصرار کرد که برگردد ؛ گفت سوگل هم نیست و این تنهایی اذیتش میکند اما سجاد بعد از صحبت های زیاد توانست خاله شیرین را راضی کند . بعد از یک ماه سجاد برگشت اما حتی بعد از آن یک ماه هم نتوانستم ببینمش . زیرا در هیچ کدام از جمع های خانوادکی حاضر نمیشد و میگفت بخاطر نبودش باید عقب ماندگی های دانشگاهش را جبران کند ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سرم را میان دست میدهم میفشارم و تفسم را با شدت بیرون میدهم . شهروز پیام داده و گفته میخواهد حرف های مهمی به من بزند و اگر دوست دارم حرف هایش را بشنوم میتوانم ساعت ۱۲ در کافی شاپ دفعه قبل حاضر شوم ادامه دارد ...
🌿 قسمت_صد_چهاردهم دیروز شهروز پیام داد و گفت اگر دوست دارم حرف هایش را بشنوم میتوانم ساعت ۱۲ در کافی شاپ دفعه قبل حاضر ششوم و تا کید کرده که اگر حرف هایش را بشنوم ضرر نمیکنم و بسیاری از سوالات ذهنی ام بر طرف میشود . تصمیم گرفتم بروم چون مطمئنم حرف های بسیار مهمی میزند ، همانطور که دفعه قبل حرف هایش مهم بود . اما از اینکه میخواهد چه خبری را بدهد میترسم ، دفعه قبل از خبری که شنیدم بسیار شکه شدم و آسیب روحی دیدم ، امیدوارم این بار آسیب روحی نبینم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در را بی آرامی هل میدهم ، چشم میچرخانم دقیق همه جارا میکاوم تا شهروز را پیدا کنم . بلاخره میابمش ؛ در همان میزی که دفع قبل نشستیم ، نشسته است . با قدم هایی بلند حرکت میکنم و کنار میز می ایستم . با دیدن من یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجی مروی لبهایش مینشاند _حدس میزدم بیای . نگاهش میکنم ، بلیز یقه اسکی مشکی رنگی بو روی آن جلیقه خاکستری پاییزه ای به تن کرده و زیپش را باز گزاشته است . موهابش را حالت دار شانه و صورتش را شش تیغ اصلاح کرده . صندلی رو به روی شهروز را بیرون میکشم و روی آن مینشینم . جدی سلام میکنم او هم ماسخ میدهد . چشم به میز میدوزم . ۲ کیک شکلاتی همراه با فنجانی قهوه رو به روی شهروز قرار دارد . همانطور که یکی از کیک هارا جلوی من میگزارد میگوید _انقدر از اومدنت مطمئن بودم که حتی برات کیک سفارش دادم . نگاه گذرایی به کیک می اندازم +منتظرم که بشنوم لبخند تمسخر آمیزی تحویلم میدهد _چه عجله اییه حالا .‌ کیک بخوریم بعد حرف میزنیم . اگه میخوای برات چیز دیگه ای سفارش بدم ؟ با خونسردی پاسخ میدهم _نه چیزی نمیخورم میدانم که میخواهد اعصابم را خورد کند ، پس به خونسردی ام ادامه میدهم تا به خواسته اش نرسد . بعد از اینکه مقداری از قهوه و کیکش را میخورد ، سکوت را میشکند _موضوع راجب سجادِ سر تکان میدهم +میشنوم همانطور که پوشه ای را از روی زانویش بر میدارد میگوید _شنیدنی نیست خوندنیه و بعد پوشه سرمه ای رنک را به سمتم هل میدهد . با ابرو به آن اشاره میکند _بازش کن . پوشه را بر میدارم و آرام بازش میکنم . ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh