eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
😍😔 اول عاشق پسرے شده بودم ڪه به تمام بچه‌هاے دانشگاه مےارزید... مذهبے بود... اما در عین حال متواضع و خون‌گرم... اڪتیو و خنده رو... . . ولے من ڪجا و اون ڪجا... من یڪ دختر بد حجابے بودم ڪه از امل بازے و سر به زیر بودن متنفر بودم... پسرهاے فامیل مثل داداشم بودن... اما دلم بد جایے گیر ڪرده بود ... براش میمردم... هرگز نمے‌توانستم ببینم یڪی غیر از من دست‌هاشو بگیره و تو قلبش بشینه... به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته‌ات بها میدی بسم الله... . . بلاخره دست به ڪار شدم... اماڪار به این راحتے نبود...‌ اون در شرف داماد شدن بود..‌.. اما من ول ڪن نبودم... ازدواج اون یعنے مرگ من... تا اینڪه تصمیم نهایی رو گرفتم... تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوے همه بچه ها نظرمو بگمو خودمو بندازم به پاش .... اصلا برام مهم نبود ڪه غرورم میشڪنه یا آبروریزے میشه... . . فقط به وصال اون فڪر میڪردم... یڪ شاخه گل گرفتم دستمو بعداز ڪلاس جلوے همه راهشو بستم... بهش گفتم : میدونم مذهبی هستے و از دختراے مثل من خوشت نمیاد... ولے باور ڪن همومی میشم ڪه تو بخوای... چادرے میشم... نمازمو به جماعت میخونم... اصلا ... اصلا هر چے شما بگید..‌. با من ازدواج ڪن..‌. من ... من ...‌ . . : مریم محمد عباس
مطلع عشق
#قســــمت چهارم . . پدرم آدم بے منطقے نبود ... فقط اینڪه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگارے ڪرده
😍😔 پنجم . . از یڪ بچه بسیجے دائم الوضو بعید بود از این ڪارها بلد باشه ... یڪ میز رمانتیڪ خاطره ساز آماده ڪرده بود ... گل ... شمع ... آن هم در یڪ مڪان عمومے ... ویڪ جعبه کادوی شیڪ ڪه روے میز بود ... این همه سورپرایز برام جالب بود ... اما دلم جایے گیر بود ڪه بود و نبود این تشڪیلات برایم یڪے بود ... با یڪ سلام و احوالپرسے گرم صندلے را برایم عقب ڪشید تا بشینم ... . . وااااے خداے من ... این مرد با من مثل یڪ ملڪه رفتار میڪنه ... یهویے یاد چادر افتادم ... یڪ آن خشڪم زد ... توے دلم از خدا ڪمڪ خواستم ... دلواپسےها نمےگذاشت از بودن در ڪنار سینا لذت ڪافے ببرم ... . . سینا با آرامش و خونگرمے شروع به صحبت ڪرد ... من تازه یادم افتاد ڪه باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت ڪنیم ... . . من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده ڪرده بودم و اصلا به چیز دیگرے فڪر نمےڪردم ... فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم ... . . خوشحالے و استرس فڪرم را تعطیل ڪرده بود ... اما سینا برعڪس من معلوم بود ڪه آرامش بیشترے داره.... خیلے خوب صحبت میڪرد ... من هم مثل مادرے ڪه از زبان باز ڪردن طفلش ذوق میڪنه... . . از صحبت ڪردن سینا به وجد مےآمدم ... با هر ڪلامے به جذابیتش اضافه میشد ... باورم نمی شد ... من اولین غذاے مشترڪ زندگیم را با عشقم میخورم ... سینا سر صحبت را باز ڪرد: خب ... خانم خانماااا ... دست و پاے منو زنجیر ڪردید ... قلبو تسخیر ڪردید ... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو ... من در خدمتم ... . . من شرطے ندارم ... پس چشم بسته منو غلام خودتون ڪردید☺️ . . خداے من ... هر قدر صحبت میڪرد من دیوانه تر میشدم ... حرفهاے پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالے میشد ... میترسیدم عشق آتشین جلوے عقل و افڪارم را سد ڪند و خدا نڪرده پشیمونے به دنبال داشته باشد ... ولے این افڪار بر حسم غلبه نمےڪرد ... من مثل یڪ مجنون دیوانه‌ے سینا شده بودم ... با صحبت هاے سینا دوبار از افڪارم بیرون آمدم ... . . خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر ڪسے خواسته اے داره ... برنامه‌اے داره ... . . من هیچ خواسته‌اے ندارم ... اگه داشتم مے گفتم ... فقط اینڪه من سر قولم هستم ... چادرے میشم ... فرصت نشد چادر تهیه ڪنم ... امیدوارم فڪر نڪنید ڪه ... . . چادرے شدن اختیاریه ... من از شما نخواستم چادر بپوشید ... یعنے براتون مهم نیست ڪه همسرتون بے چادر باشه !! ؟؟ . . من چادر رو خیلی دوست دارم ... ولے اینڪه یڪ نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته ڪس دیگه من با اختیار خودم میخوام ... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید ...☺️ لطفا !! من در خدمتم ... شما جون بخواه ... . . با جمله‌هاے قشنگش قلبم از جاڪنده میشد ... اما با شجاعت تمام اولین سوالم را ڪه خیلے ذهنم را مشغول ڪرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چے شد !!؟ : مریم محمد عباس .
بـــرات_میمــــــــــــیرم😍😔 قســــمت_دهم . . سینا رفت و دلمو با خودش برد ... گریه امانم نمیداد ولے سعے میڪردم پیش مادرشوهرم خودمو ڪنترل ڪنم ... به مادر شوهرم گفتم: واقعا درسته ڪه میگن از دامن زن مرد به معراج میره ... سینا و امسال او همه مادرانے چون شما داشتن ڪه الان ... . . بغضم شڪست و ڪلامم نیمه ماند ... مادرشوهرم بغلم ڪرد تا آرام شدم ... دخترم خودتو فراموش ڪردے !!؟؟ ... از دامن همسرانے مثل تو به معراج میرن ... نقش همسر ڪمتر از مادر نیست ... . . دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمے شدنش را آوردند ... در طے مدتے ڪه گذشته بود من از دلتنگے نصف عمر شده بودم ... با شنیدن خبر زخمے شدنش بیهوش شدم ... چون خبر شــــــــــهدا را اول با جمله: رزمنده شما زخمے شده مےدادند ... . . ولے خبر درست بود ... سینا زخمے شده بود ودر بیمارستان بود ... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه‌اے ڪه خورده چقدره ... . . یادم نمےآید به چه شڪلے خودمو به بیمارستان رساندم ... دستهاے سینا را گرفتم ... پاهایم سست شد و روے زمین نشستم ... صورتم روے دستش بود و بدون ڪلام اشڪ شوق مےریختم ... سینا دستم را گرفته بود ... بعداز چند دقیقه ڪه آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم ڪه ڪجاے بدنش آسیب دیده ... . . . سینا گفت: خانمم ... هر چه حوریان بهشتے چشم و ابرو نشون دادن ... قبولشون نڪردم ... بهشون گفتم ڪه من یڪ ملڪه دارم تو خونم ڪه از همه شما سرتره ... دیدم زیادے اصرار میڪنن دوتا پامو قلم ڪردم ڪه گولشون رو نخورم ... . . برگردم پیش شما ... . . وقتے ملافه را ڪنار ڪشید دیدم هر دوپاے سینا از زانو به پایین قطع شده ...😭 . . . خداے بزرگ قدرتے بهم داد ڪه باورم نمیشد ... بهش گفتم : امانت بوده ... وقتش بوده ڪه پسش بدے ... پاهاے من مال تو ... . . سیناے من براے همیشه هر دو پاشو از دست داد ... اما براے همیشه در ڪنارم ماند ... . . ... : مریم محمد عباس 💚 💔 ✌️ . ‌❣ @Mattla_eshgh
🌾 داستان 🌾 : 🌾 اول 🍃 تقدیم به از جان گذشتگانی که امنیت آور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه های کودکان و زنان بی دفاع میدیدند. ِتقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم مقدمه 🍂 سرانجاِم امروز که دنیا درگیر و دار قدرت است، امروز که غرب ِ نبرِد بی ّ دست در دست اشرار داده و امنیت قاره ی کهن را در خطر انداخته است، امروز که برای خواب آسوده ی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم و برای حفظ همین امنیت، همین آرامش، همین خنده ها، مردانی را فدا میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند... آیه قصه ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّ ت ندادند؛ آیه قصه ی کودکانی است که پدر ندیده اند، که پدر میخواهند؛ آیه قصه ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیم های بسیاری برایش ماند. قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند. قصه ی زنانی باِل پروازِمردانشان می شوند و... بهشت همین نزدیکیهاست. ✨ بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانوادههایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود، کسی به او توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!" مرد شصت ساله ای از خودروی خوو پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. -سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! -سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. -هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد: _بیام تو ماشین شما؟! -خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
: سنیه منصوری "تقدیم به اسوه ی صبر و مقاومت بی بی جانم حضرت زینب؛ باشد که تمام پاسداران سرزمین عزیزم ایران ِ اسلامی" مورد عنایت ایشان باشند مقدمه بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 💫 در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لولو و مرجان در صدف نهان می نمایاند. آیه های زندگی در حیات خویش همواره از چنین پاسدارانی بهره مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و ِ بر تن چون سربدارنی از جنس حججی، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر که با سر بی تن می روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه عقل و قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه می اندیشند و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص کنان به سوی معشوق می شتابند تا در حریم حرم ها هیچ بیگانه طواف نکند و در کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" شیاطین کفر و تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند، هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به پاسداری در طواف هستند تا دخترکان معبد عشق آرام بخوابند. خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
مطلع عشق
شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از م ن مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اش
(جلد_سوم) : سنیه منصوری آخر 🍃ارمیا: میریم خونه آیه: دلم چند روز فرار میخواد ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! اسطوره ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو! آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها! ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی! آیه: همه ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم. ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سید مهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود. سید مهدی راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو راِه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده. آیه: نمیدونم ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟ آیه: یا علی... 1398/2/5 خانه ام ویران شده است و این فدای کشورم همسرم بی همسر است، این هم فدای ملتم دخترم بابا ندیده این فدای غیرتم کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای رهبرم
مطلع عشق
حالا دیگر پرتوھای آفتاب راھشان را از میان ابرھا باز کردهاند؛ باران کم جانی میبارد. درآسمان بھ دنبال
۲ : 🍃نمیدانم پدر چرا تا الان متوجھ نشده! دلم برای کودکی ام تنگ میشود. برای وقتی کھ مامان ستاره ، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجھول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی ام صدای بوق ماکروفر باعث میشود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را برمیدارم و درحالیکھ اخبار تلوزیون را دنبال میکنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و ھنوز کمی سرد است؛ اما مھم نیست. دیگر اینکھ مزه غذا چھ باشد در خانھ ی ما مھم نیست، فقط باید سیر شد. ذھنم درگیر است و چیزی از اخبار نمیفھمم؛ حتی نمیفھمم غذایم کی تمام شد ھر وقت دلم برای عزیز یا یک خانھ پر سر و صدا تنگ میشود، سراغ آلبوم ھایمان میروم. آنقدر ھمھ را نگاه کردهام کھ ترتیب ھمھ عکسھا را حفظم. سراغ کمد مامان میروم و ساک پر از آلبوم را برمیدارم. وسط اتاقم مینشینم و کف زمین پھنشان میکنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموھا شروع میکنم. عکسھای بچگیشان؛ بچگی عمھ ھا و عموھا. بعد عکس مدرسھ شان؛ ھرچھ جلوتر میروم عکسھا رنگیتر میشوند. عکسھای عمو صادق در لبنان، عکسھای جبھھ عمو یوسف کنار دوستان شھیدش. عمو یوسفی کھ تازه دانشجو شده بود. عزیز میگفت از اواخر دبیرستانش جبھھ رفت اما درسش را در جبھھ خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی ھم عکس دارد؛ اما خیلی زود دوباره عکسھا جبھھ ای میشوند. برای امتحانھا اصفھان میآمد عزیز میگفت: «یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوھا را میکشید بیرون، دوباره میساخت.» عمھ میگوید بچگیشان با دستساختھ ھای عجیب یوسف میگذشتھ. اتاق طبقھ بالای خانھ عزیز مال عمو بوده، داخلش پر از قطعات الکترونیکی و مکانیکی بوده. پایش را بھ واحد مھندسی رزمی و بعد ھم توپخانھ سپاه باز کرد ھمینھا بعداً بھ زندگی عادی اش عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاھراً برگشت. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و سر کار رفت. کمکم سر و کلھ زن عمو در آلبوم پیدا میشود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکسھا ھمھ واقعا میخندند. عکسھای عقد و عروسی پدر و عموھا کھ در آنھا سربھ زیریشان عجیب بھ چشم میآید بھ تنھا عکس من با عمو یوسف میرسم؛ کنار زاینده رود، درحالیکھ در آغوشش ھستم. فکر کنم پنج_شش ماھھ باشم. زن عمو ھم ایستاده کنار عمو و آنقدر رویش را تنگ گرفتھ کھ صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را میبوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشتھ و دستش را دور شانھ ھای زن عمو. با تمام وجود میخندند و من حسرت میخورم کھ اگر ھنوز ھم بود، شاید بقیھ خنده ھای آلبوم ھم عمیق میشدند بعد از آن عکسھا، دیگر خنده ھا تصنعی شده اند. مخصوصاً عزیز کھ دیگر بھ دوربین نگاه نمیکند و نگاھش فقط بھ من است. در بیشتر عکسھا در آغوش عزیز ھستم یا عمھ ھا.
جوانھا با تعجب بھ من نگاه میکنند، مردم ھم. یکیشان میخواھد حملھ کند بھ طرفم اما قبل از اینکھ حملھ کند، دوباره داد میزنم بیای جلو پاھاتو قلم میکنم جوان سر جایش میخکوب میشود. چماق را بھ گوشھ ای پرت میکنم و میروم بھ طرف ماشین. مردمی کھ تا الان جمع شده بودند و نگاه میکردند، جسارت پیدا کرده اند و دستشان را روی بوق گذاشتھ اند. آشوبگرھا ھم کمکم خودشان را جمع میکنند. ترسوتر از آنند کھ فکر میکردم. وای بھ وقتی کھ آدم ترسو احساس قدرت کند سوار ماشین میشوم و پایم را روی گاز میفشارم تا بھ بیمارستان برسم این ناچیز، تقدیم بھ تمام بانوان شھید و مادرشان حضرت فاطمھ زھرا علیھاالسلام : بھار و تابستان 1399 والعاقبھ للمتقین. والسلام
🍃 🍃 قسمت +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻 داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡ -من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن... +خداخیرت بده ...برو ... 🕊🕊🕊 -الو...سلام... الو...بفرمایید!! +سلام پسرجان... -سلام....کاری داشتین؟؟؟ +...تو همون ارشیا خانی؟... -بله بفرمایید ... با... +حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره -چ..چشم...یه لحظه گوشی... 💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟 -بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام.... استرسم بیشتر شد... 😧 حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥 صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم ... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥 پاهام رو بالا زدم... و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤 🕊🕊🕊 _👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون... -بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام... 🕊🕊🕊 چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود... بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم... چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕 _باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده فقط همین یه جمله رو گفت!😟 🕊🕊🕊🕊 خوابم نمیبرد... من که این سه شب براحتی میخوابیدم فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕 💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب 💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁 💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒 با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم -نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣 ادامه دارد .... 🍂 با نام 🍂
مطلع عشق
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ 🍃 قسمت #دوازدهم +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻 داشتم برا سوال بابامرتضی ج
🍃 🍃 قسمت 💤💤 💤 🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام.. 🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست... 🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست 🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه... +نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥 🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش 🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش... 🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄 🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥 +به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥 بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥 دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈 💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ.... هه ......هه😈.......هه........هه😈 💤💤💤💤💤💤 _چیزی نیست باباجون خواب دیدی... بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش میده👴🏻😊 -آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣 +بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌 🕊🕊🕊 💤هوووووم....... 💤هوووووووم...... میکنه چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞 💚پارچه💚 چیه؟.... چه بوی خوبی داره... هووووووم...............😴💤💤💤 🍂 نامـ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌱 رمان کوتاه، نظامی، و فانتزی 🍃 ۱ خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم! کفش‌هایم را در می‌آورم و کنار حوض پرت میکنم! اگر «عمو سبحان» اینجا بود میگفت آنقدر شلخته‌ام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند. گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده .عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است.لبخندی میزنم و زیر لب میگویم "دلم برات تنگ شده عمو" میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفش‌های زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که خانواده‌ی «عمو سعید» مهمان خانه‌مان هستند! در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و وقتی تکیه زده به پشتی‌ها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم. خندان از جایش بلند میشود و به سمتم می‌آید!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم .میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعه‌ی سورمه‌ای رنگم روی سرم میکشد _آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟؟ استفاده از تضادها، آن هم در چند جمله‌ی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدامیشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به دنبال دارد میگویم: _دلم تنگ شده بود برات عمو جونم صدای اعتراض گونه‌ی مادرم بلند میشود! _هانیه نگفتم؟ به لحن لو س حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشسته‌اند. خجالت‌زده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت.... ؛ زهرا بهاروند
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت : به روایت حسن یک‌بار دیگر تعداد را می‌شمارم و کفش می‌پوشم. نمی‌دانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیده‌ام که یک آبمیوه حدودا هزار تومان می‌شود و برای سی نفر، می‌شود سی هزار تومان. همین کافی ست! نه آن‌ها هتل آمده‌اند نه من سر گنج نشسته‌ام! آبمیوه‌ها را که می‌برم به بچه‌ها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم می‌رود. بچه‌ها انقدر از سر و کول هم بالا رفته‌اند که سنگ هم باشد، می‌خورند. مصطفی در گوشم می‌گوید: -این چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ خیلی کالری سوزوندن این بیچاره‌ها یه کیکم می‌گرفتی که پس نیفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟ ابرو بالا می‌دهم: -بودجه نداریم اخوی! اگه کلیه‌ت خوب کار می‌کنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم! مصطفی درحالی که بچه‌ها را برای رفتن بدرقه می‌کند، می‌گوید: -حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟ درحالی که با کامران دست می‌دهم رو به مصطفی می‌کنم: -صاحب مجلس خودش می‌رسونه، آنقدر حرص نخور! صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش می‌کشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست می‌دهد، می‌گوید: -آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن! مصطفی متعجب به احمد نگاه می‌کند. احمد می‌خندد: -منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئت‌شون؟ مصطفی می زند پشت احمد: -فعلا برو خونه، مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف می‌زنیم. احمد آخرین کسی است که می‌رود. مصطفی تکیه می‌دهد به دیوار و نفسش را بیرون می‌دهد: -اوف... این هفته هم گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین. به سمت کمد می‌روم و پرونده‌ها را بیرون می‌کشم: -فعلا بیا این پرونده‌ها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده، بچه‌ها آوردن... می‌نشینیم کنار پرونده‌ها. مصطفی چند پرونده را نگاه می‌کند و می‌گوید: -ای بابا، اینا نصفش ناقصه! خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟ سر بلند می‌کنم: -چقدر حرص می‌خوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن... -تو برو پرونده‌های خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟ -پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه! مصطفی از بی خیال بازی‌هایم حرص می‌خورد: -بسیجی باید منظم باشه! ✍️ خانم شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی...