eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 گفتم:"نہ من تو رو اشتباه نشناختم! تو عمرا منو بشناسی که وقتے میگم ے دفتر چقدر منظورمه!!!" فڪر ڪردم بالاخره آسانسور رسیده اما تو یڪے از طبقات توقف ڪردیم و یڪ نفر دیگہ سوار ‌شد... افشین سرشو نزدیڪ گوشم ڪرد و گفت:"شاعر میگہ از صداے سخن عشق ندیدم خوش تر! پس هرچی بیشترش خیلے بہتره!" لبخندے همراه با چشمڪ زدم و گفتم:"پس از این بہ بعد پروژه دارے آقا!!!" خندید و گفت:"تا باشہ از این پروژه ها!" آقایی ڪہ چند طبقہ قبل سوار شده بود خطاب بہ افشین با لبخند گفت:"خواهرتون هستن؟!" قیافم رفت تو هم..! با آرنج محڪم بہ پہلوے افشین ڪوبیدم ڪہ فورا یہ توضیح مناسب ارائہ بده بہ این مستطاب محترم!!! اونم فورا گلوشو صاف ڪرد و با خنده گفت:"نہ بابا!.. ایشون همسرم هستن!" طرف ڪاملا ضایع توش وا رفت و سعے ڪرد خودشو جمع و جور ڪنہ و گفت:"عہ!آها!خیلے خوشبختم انشاالله بہ خوشے و خرمے ڪنار هم زندگے ڪنید..." 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 افشین لخندے زد و تشڪر ڪرد اما صدمین دفتر انشاے من از صبح آنروز دوباره باز شد و هزارتا فڪر و خیال درست و غلط با هم حجوم آورد بہ ذهن درگیرم!!" افشین ڪہ ڪاملا متوجہ تغییر احوالاتم شده بود رو شونم ڪوبید و با خنده گفت:"خانمے رفت! اگر ممڪنہ این دفتر انشاتو ے لحظہ ببند ڪہ باید پیاده بشیم از آسانسور!" دوباره از سیاهچال فضایی ذهنم بہ بیرون پرت شدم و با خنده گفتم:"چشمم!!" توے رستوران همہ جور آدمے بود! از جمع هاے دو نفره ے عاشقانہ اے مثل خودم و افشین تا جمعہاے ڪمے بزرگ خانوادگے و یا افرادے ڪہ بہ نظر مے اومد براے عقد یہ قرارداد ڪارے اومدن! راحت یہ صندلے دو نفره شیڪ پیدا ڪردیم و نشستیم. مہماندار اومد سمتمون و بالحن خاصے گفت:"سلام خوش اومدید!" بعد بہ طرز خاصے منو رو روے میزمون گذاشت و گفت:" لطفا انتخاب ڪنید." 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 منو رو باز ڪرد و ے ورق زد،گذاشت روبه روم و گفت:"بفرما اینم اشڪنہ!" برق از سرم پرید! اینجا و اشڪنہ!!! با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:"جان من ڪسے ام اینجا اشڪنہ میخوره ڪہ تو منوشون هست؟!" نگام ڪرد و گفت:"نمیدونم والا!امثال خود تو دیگہ!!" حسابی ڪفرے شدم و گفتم:"حالا ڪہ تحت هر شرایط قراره نہار و اینجا بخوریم؛" منو رو باز ڪردم و دنبال گرون ترین غذا گشتم، وقتی پیداش ڪردم چرخوندم سمت افشین و انگشت اشارم و گذاشتم روش و گفتم:"من اینو میخوام!" ڪاملا ضایع آب دهنشو قورت داد و گفت:"حلہ... فقط میدونے این چیہ؟!" لبخن پہنے زدم و گفتم:"نہ عزیزم حتے تلفظ اسمشم نمیدونم!ولے چڪار ڪنم ڪہ عاشق ڪشف ناشناختہ هام!!" بیچاره عمرا فڪر میڪرد دیگہ اینقد خل بشم! نگام ڪرد و گفت:"مخلفات چی؟!" گفتم:"نمیدونم این چیہ ڪہ بگم میخوام باهاش چی بخورم! بزار بیارنش بعد میریم میگین مخلفاتشم برامون بیارن..." 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 آروم لوح چرمے رو باز ڪردم و از اولین چیز شروع بہ خوندن ڪردم... جدا از اینڪہ اسم خیلے از سالادا رو نمے فہمیدم چی بہ چیہ با یڪ نگاه بہ لیست قیمتہا برق از سرم پرید و مثل جن زده ها زل زدم بہ افشین و با چشم و دست بہش فہموندم این قیمتاے فضایی دیگہ چیهههههہ!!! افشین بینوا ڪہ دید من ڪولے تر از این حرفام با لبخند پہنے بہ گارسون گفت:"شما بفرمایید ما انتخابمون رو ڪردیم براے ثبت سفارش اطلاع میدیم." اونم گفت بلہ و رفت... منو رو بستم و گفتم:"افشین!!!بخدا میخوام ڪوفت و بخورم!!! اینا دیگہ چیهههههہ! دو تیڪہ گوجہ و یہ ورق ڪاهو ۲۵۰۰۰۰هزار تومن!!! اصن من اِشْڪِنہ میخوام فقط جمع ڪن بریم از اینجا تا ورشکست نشدی!!" با خنده گفت:"آااازاااادههههہ!!!من قراره پولشو بدم نگران نباش ورشڪستم نمیشم! تو فقط سفارشتو بگو تو رودربایسی ام اصلا نباش!" چشمامو تنگ ڪردم نگاهش ڪردم و گفتم:"من ڪہ گفتم اِشْڪِنہ میخوام اینجام نداره جمع ڪن بریم!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 لبخندے زد و گفت:"اوڪے!" یڪے از گارسونا اومد سمتمون از دور براے افشین دست تڪون داد... افشینم بہ نشونہ سلام دستشو بالا برد و وقتے بہمون نزدیڪ تر شد از جاش بلند. بہ میزمون ڪہ رسید محڪم دست افشین و فشرد و با همون لحن حال بہم زن گارسونی گفت:"سلام!آقا افشین..!چہ عجب از این طرفا!" با خودم گفتم:"یا خدا!این دیگہ ڪیہ؟!!" از جام بلند شدم و موهامو ڪمے دادم تو... بعد آروم رو بہ اون آقا سلام ڪردم. بنده خدا انگار تازه متوجہم شده بود فورا سرش رو سمتم چرخوند و با همون لبخند مسخره ے گارسونی گفت:"عہ سلام! ببخشید اصلا حواسم نبود شما با افشین هستید..!" لبخندے زدم و گفتم:"دشمنتون شرمنده،آقا افشین معرفے نمیڪنید؟!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 افشینم با لبخند پہنے اول یہ نگاه بہ من و بعد یہ نگاه بہ دوستش ڪرد و گفت:"آقا ڪامیار هستن..رفیق دوره دبیرستانم..!" مجدد با ے نگاه بہ ڪامیار لبخند ڪوتاهے زدم و گفتم:"خوشبختم." اونم با خنده گفت:"بہمچنین،افشین جان میتونم بپرسم ایشون ڪے هستن؟!" افشین با خنده گفت:"بعلهههہ!همسرم هستن..!آزاده خانم." یڪدفعہ چشماش ده سانت باز شد و گفت:"عہ!!! بہ بہ آقا افشین نگفتہ بودے سر و سامون گرفتے و دوماد شدے و خیلہ خبب!! پس میخواستی از زیر شامش در برے آره؟؟!!" و بعد چشمڪے زد و بلند خندید! حتے خنده هاشم گارسونے بود!!! اصلا انگار اینجورے برنامہ ریزےشون ڪرده بودن اینا رو..! اینبار رو ڪرد بہ من و گفت:"حالا ڪہ اینجوره خیلے خوشبختم خانم!!" دوباره روسرے لیز ساتنمو جلو ڪشیدم لبخندے دیگہ تحویلش دادم بلڪہ جمع ڪنہ بره و یہ دیالوگ گارسونے دیگہ تحویلمون نده!!" ولے یارو انگار ول ڪن نبود ڪوبید به ڪمر افشین و گفت:"خیلہ خب شما ڪہ در خفا ازدواج ڪردے و از زیر مہمونیش در رفتے! ولے دیگہ دعوت منو نمیتونے رد ڪنے! اگر خودتو آزاده خانم موافق هستید امشب بیاید خونہ ما؟! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 پیش دستے ڪردم و با لبخند بازے گفتم:"نہ...ممنون؛امشب و ترجیح میدم تنہا باشیم..!" اومد تعارف تڪہ پاره ڪنہ ڪہ افشین دست گذاشت رو شونش و با لبخند گفت:"ممنون بردار،ولے عرضم بہ حضورت ڪہ ما همین حالا از محضر اومدیم و اینجا خلاصہ از الان تا شب سرمون حساااابی شلوغہ!" دوباره خنده ڪرد و گفت:"عہ!!بہ بہ پس من عروس و دوماد دستہ اول دیدم!" حالا سفارشتونو بہ خودم بگید ے روز دیگہ بہتون پیام میدم هماهنگ بود بیاید..." افشینم اسم غذاے من و از تو مِنو چڪ ڪرد و بہش گفت؛در ادامش چشمڪے زد و گفت:"براے منم ڪہ همون همیشگے!" اونم سفارش رو تو صفحہ لپتاپش یادداشت ڪرد و دست افشین رو سفت فشرد و با هم خداحافظے ڪردن..؛ وقتے بالاخره رفت دوباره روسریم رو جلو ڪشیدم و گفتم:"مااااشااااالله!!چہ رفیق پرچونہ اے ام دارے!!" خندید و گفت:"این ڪامیار دوره دبیرستانشم نصف ساعت مدرسہ رو تو دفتر مدیر داشت چونہ میزد و خودشیرین بازے در میاورد!!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 خندیدم و گفتم:"خیلہ خببب!میگم تو الڪے با ڪسے دوست نمیشی! میخواستے پارتیت ڪلفت باشہ دیگہ نہ؟!" خنده اے ڪرد و موهاشو ڪہ ڪم ڪم داشت اثر تافت روش از بین میرفت داد عقب و گفت:"بلہ تا حدودے!" انگار یڪدفعہ ے چیزے یادم اومده باشہ با عجلہ پرسیدم:"راستیییی!!!همون همیشگے دیگہ چیه؟!" خندید و گفت:"اے خدا چہ فضولے هستے تو آزاده! وقتے بہش گفتم شڪ نداشتم اینو ازم میپرسے! همون همیشگے تنہا غذاییہ ڪہ بعد از سہ بار خوردن غذاهاے اینجا ازش خوشم اومد! دیگہ بعد از اون بقیشو امتحانم نڪردم..." ابرومو بالا انداختم و گفتم:"با خودت نگفتے شاید از چیز دیگہ اے بیشتر خوشت بیاد؟!" خندید و دهنشو ڪمے نزدیڪ گوشم ڪرد و گفت:"قیمت غذاهاے اینجا انقدر فضائیہ ڪہ بہ امتحان ڪردنش نمے ارزه!" دستم و ڪوبیدم رو پیشونیم و گفتم:"خدایا تو دیگہ ڪے هستے!!" ڪم ڪم غذاهامون رسید... وقتے نگاهم بہ غذاے خودم افتاد با تعجب گفتم:"یااااخدا!این دیگہ چیہ؟! ماڪارونے و سیاه دونہ اس؟! با دو تا پر ریحون!! بعد انقد تومن؟!" خندید و گفت:"آزاده خانم اونا خاویاره!! نہ سیاه دونہ! اونا ام یہ مارڪ مرغوبی از رشتہ است ڪہ وقتی خاویار سرو بشہ مزشو بہتر میڪنہ!!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 دهنم یہ متر از تعجب باز شد و با غر غر گفتم:"الان من باید اینو بخورم؟! انصافا اونقد پول براے این؟! اصلا من نمیخوام ولے دلمم نمیاد نخورده بمونه!" در حالے ڪہ یہ لقمہ از همون همیشگے تو دهنش بود و حسابی داشت بہم چشمڪ میزد گفت:"خب حالا من چڪار ڪنم؟!" دستامو روے میز بہم قفل ڪردم و با حالت متفڪرانہ اے گفتم:"میدونے چیہ؟!اصلا اینا همش تقصیر مامانمہ ڪہ وسواس داشت و نمیذاشت ما هیچ وقت غذاے رستوران بخوریم!! وگرنہ ڪہ من انقدر شوت نبودم ڪہ ندونم چی چیہ و نفہمم اون اسم عجیب و غریب خاویار و رشتہ است!! ولے خب اونڪہ دیگہ مرده و دستش از دنیا ڪوتاهہ الڪے غیبتشو براے چی بڪنیم؟!" درحالے ڪہ داشت با ولع حال بہم زنے لغمہ ے دیگہ اے از همون همیشگے رو میجوید و عین خنگا بہم نگاه میڪرد بعد از این جملہ سرشو بہ نشونہ تایید تڪون تڪون داد و منم ادامہ دادم:"برائ همین تنہا راهے ڪہ بہ ذهنم میرسہ همینہ ڪہ..." آب دهنمو قورت دادم و بہ ضمیمہ حرڪت انگشت گفتم:"غذاهامونو با هم عوض ڪنیم!" پوڪید از خنده و گفت:"یعنے میگے قاطے پاتے اے ڪہ روبروے توئہ رو بخورم؟!" اخم ڪردم و گفتم:"واضح نبود؟!" خنده اش وا رفت خودشو جمع و جور ڪرد و گفت:"باشہ!" یہ لقمہ گنده ے دیگہ از همون همیشگے چاپوند تو دهنش و ظرف غذاے نصف شده رو گذاشت جلوے من و ظرف غذامو برداشت.." 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 چشمام برق زد لبخندِ بازے زدم و گفتم:"مرررسسسیی!" در حالے ڪہ داشت با اڪراه تمام به رشتہ و خاویار من نگاه میڪرد گفت:"خواهش میڪنم!" بعد از خوردن یڪے دو لقمہ صحنہ زل زدن محض افشین بہ خاویار و رشتہ و پخش شدن موسیقے ملایم رستوران برام تڪرارے شد و درحالیڪہ آخراے لقمہ مو میجویدم گفتم:"راستے افشین در روزهاے آینده چڪار ڪنیم از نظر تو؟!" سرشو بالا آورد و با نگاهے ڪہ لبریز از سنگین ترین فحش ها بود گفت:"چی؟؟!!!" صورتمو تو هم جمع ڪردم و گفتم:"بیا بابا اصن نخواستم غذاتو!!!" انگار تازه فہمید قیافش چہ ریختے شده خودشو جمع و جور ڪرد و گفت:"نهههه!حالا چیڪار داشتے؟!!" گلومو صاف ڪردم و گفتم:"میگم براے ادامہ زندگیمون چہ برنامہ اے دارے؟!" آب دهنشو قورت داد و گفت:"خب میریم سر خونہ زندگیمونو بعد بچہ دار میشیم و بعد خونہ بزرگتر میخریم و بچمونو میفرستیم مدرسہ و دیگہ نمیدونم..!" با دست محڪم روے پیشونیم ڪوبیدم و گفتم:"اووووه تا ڪجا رفتے تو!!من منظورم تا همین چند ماه آینده بود!" یڪدفعہ نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:"آهاااا!براے اون من یہ برنامہ سفر ویژه دارم!" چشمام برقے زد و با ذوق گفتم:"ڪجا افشین؟!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡. 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 موذیانہ نگاهم ڪرد و چنگالش رو ده دور تو رشته چرخوند و با ڪمے خاویار چپوند و دهنش و بجاے جواب دادن بہ من شروع ڪرد بہ جویدن!! گفتم:"افشین خییلییی بی ادبی گذاشتے من همینجور تو ڪف بمونم دیگہ؟! حالا چیشد یہو رشتہ و خاویار برات عزیز شد!!!" در حالے ڪہ داشت غذاشو میجوید سرشو بہ دو طرف تڪون میداد و بہ رجز خوندنای من میخندید! چشم غره اے رفتم و گفتم:"زووود بجو بگو ڪجا!!!؟" داشت فرو میداد تو و نگاه منم همراه غذاش تو گلوش میرفت پایین ڪہ خیلے نرم دوباره رشتہ ها رو دور چنگال پیچید و براے بار دوم تو دهنش چاپوند و بلند زد زیر خنده!! انقدر حرصم گرفتہ بود ڪہ ڪارد میزدے خونم در نمیومد! لقمہ دومم فرو داد،نفسے عمیق ڪشید و با خنده گفت:"حالا بگم؟!" سرمو گرم غذام ڪردم و گفتم:"چیو؟!" ڪجڪے نگاهم ڪرد و گفت:"اینڪہ...ڪجا بریم دیگہ!" صبر ڪردم لقمہ ام پایین بره،شونہ هامو بالا انداختم و گفتم:"نہ اصلا برام مہم نیست باهاتم قرار نیس جایی بیام!" ضایع رفت تو لڪ و ے ڪم نگاه ڪرد بہ من ے ڪم بہ غذاش! گفتم:"راستے خوشمزه بود؟!" 🍁به قلم.بانو.ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 سرشو ڪمے خاروند و گفت:"چی؟! آره بسے خوب بود و مقوے طور!" ابرومو بالا انداختم و گفتم:"خوبہ!" دوباره نگاهم ڪرد و گفت:"هنوزم نمیخواے بدونے ڪجا میریم دیگہ؟!" ابرومو بالا انداختم و در حالے ڪہ مخم از فضولے داشت منفجر میشد گفتم:"نع!" اونم ابروشو بالا انداخت و گفت:"باشہ..! من دیگہ نمیگم!" گارسون دوباره سر میزمون اومد و گفت:"سلام امیدوارم تا اینجا از غذاتون لذت برده باشید؛سفارش دیگہ اے ندارید؟!" ڪمے گلومو صاف ڪردم و گفتم:"آقا لطفا ے پارچ دوغ سنتے با نعناع برامون بیارید!" هم گارسون و هم افشین با تعجب بہ من و میز غذا و عدم ربط عجیب و غریب غذاهایی ڪہ روے میز بود با یڪ پارچ دوغ سنتے با نعناع زل زل نگاه میڪردن ڪہ گفتم:"ندارید؟!" گارسونہ یڪدفعہ بہ خودش اومد و گفت:"عذر میخوام بله سفارشتون ثبت شد!" بعد از رفتنش لبخند پیروز مندانه ای زدم و فقط بہ افشین نگاه ڪردم! با تعجب گفت:"میخواے با این غذا دوغ بخورے؟!" چشمام رو گشاد ڪردم و گفتم:"بلہ!اصلا غذاست و دوغش! اشڪال داره؟!" لبخند پہنے تحویلم داد و گفت:"نہ!!چہ اشڪالے نوش جان!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 بعد از چند ثانیہ گارسونا لشگرے داشتن میومدن سمت میزمون و اون آشفتہ بازارے ڪہ بہم زده بودیم! خودمو جمع و جور ڪردم و با همون تہ خنده اے ڪہ زورڪے مہارش میڪردم گفتم:" میدونے چرا اینڪارو ڪردم؟!" با عجز خاصے در حالے ڪہ بہ ریخت و قیافش نگاه میڪرد گفت:"واسہ چیییی؟!" گفتم:"بگو قراره ڪجا بریم؟!" چشم غره اے رفت و گفت:"الحق فضول خانم حقتہ!!! میخواستم بریم پاریس!!" چشمام با ناباورے ۱۰ سانت گشاد شد و قبل از اونڪہ بتونم واڪنشے نشون بدم یا سوالے بپرسم خیل عظیمے از گارسونہا بہ ضمیمہ ڪامیار بالاے سرمون ظاهر شدن!! با اومدن گارسونها افشین بالاخره خودشو جمع و جور ڪرد و گفت:" و سلام عذر میخوام هزینه غذا و خسارت رو فاڪتور ڪنید فردا تو ساعت ڪارے بانڪ بہ حسابتون میریزم." دوباره نگاه ها از ما گرفتہ شد و من بی توجہ بہ همہ چیز تمام فرضیہ هاے محال بودن سفر پاریس رو تو ذهنم منظم ڪنارهم مے چیدم... وقتے فاڪتور روگرفتیم رقمے ڪہ روش درج شده بود برق از سرم پروند! بہ افشین نگاه ڪردم و گفتم:"۵۰ میلیون تومن براے چی؟!" خندیدوگفت:"فداے سرت هم خودمون ڪلے خندیدیم هم ملت و خندوندیم ڪم ثواب نیست خودش!" عاشق همین انعطافش بودم! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 شروع ڪردم تند تند غذامو خوردم و بعد از پنج دقیقہ پارچ دوغ نعنای و خنڪ رسید! عالے و جگر پسند بود ولے با این غذا راه نداشت ڪہ بخوریش! پس همشو دست نخورده نگہ داشتم براے نقشہ شومم،انگار افشبن بعد از خوردن حسابی از این رشته و خاویاره خوشش اومده بود و داشت خوووب میخورد! همونجور ڪہ چارچنگولے روے غذاش افتاده بود آخرین لقمہ غذامم خوردم و وقتے ڪامل دادم تو با لحن پرسشے ڪشدارے گفتم:"افشین؟؟!!" سرشو آورد بالا و گفت:"جان؟!" در عین ناغافلے پارچ دوغ رو خاااالے ڪردم و رو صورت و سر و لباسش! مرد گنده یڪدفعہ عین دخترا جیغ ڪشید و خودشو پرت ڪرد عقب و صندلیش از زیرش پرت شد ے سمت دیگہ محڪم خورد رو زمین!! قبل از اونڪہ مغزش فرمان بہ چیزے بده قالب یخ که از تو پارچ روے میز پرت شده بود سر خورد و فرود اومد وسط سرش و ے عربده بلند دیگہ ام سر داد!!! در حالیڪہ همہ رستوران روے هوا بود و منم هیچجوره نمیتونستم خودمو جمع و جورڪنم با تمام وجود بہ این فڪر میڪردم ڪہ عمرا من پیش بینے میڪردم ڪہ اینجورے بشہ و خداااا میدونہ تہش چی میشہ!! از طرفے ام دستم رو روے شڪمم گذاشتہ بودم و ازخنده داشت اشڪ از چشمم میومد!! همبنجور دقیقا یاد صحنہ هاے خفن تام و جرے مے افتادم و دوباره از خنده ریسہ می رفتم..! اون بیچاره ام ڪم ڪم خودشو جمع ڪرد ڪشوند بالا و فقط زل زل نگاهم ڪرد! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 بعد از چند ثانیہ گارسونا لشگرے داشتن میومدن سمت میزمون و اون آشفتہ بازارے ڪہ بہم زده بودیم! خودمو جمع و جور ڪردم و با همون تہ خنده اے ڪہ زورڪے مہارش میڪردم گفتم:" میدونے چرا اینڪارو ڪردم؟!" با عجز خاصے در حالے ڪہ بہ ریخت و قیافش نگاه میڪرد گفت:"واسہ چیییی؟!" گفتم:"بگو قراره ڪجا بریم؟!" چشم غره اے رفت و گفت:"الحق فضول خانم حقتہ!!! میخواستم بریم پاریس!!" چشمام با ناباورے ۱۰ سانت گشاد شد و قبل از اونڪہ بتونم واڪنشے نشون بدم یا سوالے بپرسم خیل عظیمے از گارسونہا بہ ضمیمہ ڪامیار بالاے سرمون ظاهر شدن!! با اومدن گارسونها افشین بالاخره خودشو جمع و جور ڪرد و گفت:" و سلام عذر میخوام هزینه غذا و خسارت رو فاڪتور ڪنید فردا تو ساعت ڪارے بانڪ بہ حسابتون میریزم." دوباره نگاه ها از ما گرفتہ شد و من بی توجہ بہ همہ چیز تمام فرضیہ هاے محال بودن سفر پاریس رو تو ذهنم منظم ڪنارهم مے چیدم... وقتے فاڪتور روگرفتیم رقمے ڪہ روش درج شده بود برق از سرم پروند! بہ افشین نگاه ڪردم و گفتم:"۵۰ میلیون تومن براے چی؟!" خندیدوگفت:"فداے سرت هم خودمون ڪلے خندیدیم هم ملت و خندوندیم ڪم ثواب نیست خودش!" عاشق همین انعطافش بودم! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 پولدار بودن ولے ممڪن نبود هر پولدارے بہ سادگے از ڪنار چنین فاجعہ اے ڪہ شاید موجب از بین رفتن آبرویش پیش چند نفر هم شده بود بگذرد! لبخندے زدم و دڪمہ موسیقے رو مجدد پِلِے ڪردم... افشین با لبخند گفت:"ساعت یڪ و نیمہ حالا ڪجا بریم؟!" زمان زیادے تا شب مانده بود و همین بیشتر گیجم میڪرد،ولے بعد لبخندے زدم و تابلوے یڪ تئاتر توجہم را جلب ڪرد؛ روبروے چراغ قرمز ایستاده بودیم براے همین با انگشت اشاره نشونش دادم و گفتم:"اینجا!" چراغ سبز شد؛ دستشو گذاشت رو دنده و گفت:"ایول خوبہ!" با لبخندے گرم گفتم ممنون... بعد از اون فاڪتور ڪذایی دیگہ شیر نبودم و موش شده بودم! از طرفے بعد از اونڪہ افشین راجع سفرمون بہ پاریس دیگہ صحبتے نڪرد بیشتر مطمئن شدم ڪہ الڪیہ... صداے ضبط رو ڪمے بیشتر ڪردم و در سڪوت به خیابانہا و ماشینہاے روبرویم زل زدم.. و براے اولین بار سڪوتے ڪردم ڪہ ذهنم در آن چیزے نمے نگاشت..! تا شب گذشت... حدود ساعت ۱۰ بود ڪہ واقعا دیگہ جایی براے رفتن تو تہران نمونده بود! بہ برڪت لباس داغون افشین یہ خرید حسابی ام ڪہ رفتہ بودیم! تڪیہ داده بودم به در ماشین و آخراے آیس پڪ ام رو میخوردم ڪہ گوشے افشین زنگ خورد! با خنده گفتم:"عہ!یہ اتفاق جدید! جواب بده ببینم ڪیہ چی میگہ!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 گوشے شو از جیبش در آورد و با تعجب گفت:"ایول آره ببینم ڪیہ!!" یڪدفعہ با خنده گفت:"آزاده بگو ڪے پشت خطہ!!" با تعجب گفتم:"ڪے!؟" در حالے ڪہ داشت جواب میداد گفت:"شاهرخہ!" چشمام چہار تا شد و گفتم:"یا خدا!نڪنہ اینا فہمیدن!!" قبل از اونڪہ بتونہ جوابی بده صداے بلند شاهرخ رو شنیدم ڪہ گفت:"بهههه بهههه سلام خانم و آقاے بی وفا! دیگہ ما رو دور میزنید آره؟! قایم موشڪے ازدواجم میڪنید!! واااے خدا شما دیگہ ڪے هستین!!" ستاره ڪہ صداش ڪمے آروم تر از پشت گوشے شنیده میشد با خنده گفت:"بیشعورن!" و بعد صداے ڪلے خنده بلند شد ڪہ واضح بود هرجا هستن همگے با همن! من و افشین فقط داشتیم نگاه هاے فوق متعجبی بین هم رد و بدل میڪردیم ڪہ شاهرخ گفت:"ڪجایی آقا دوماد؟!" افشین فورا خودشو جمع وجور ڪرد و زورڪے گفت:"سلام!" شاهرخ سلام ڪشیده و لوسے ڪرد و گفت:"الان عروس خانمم اونجان؟!" سرے بہ تاسف تڪون دادم و آروم خندیدم..! شاهرخ دوباره داد زد:"نیست؟!" دهنمو نزدیڪ بہ گوشے ڪردمو گفتم:"مگہ میشہ عروس خانم پیش آقا دامادش نباشہ؟؟!!" بعد از این جملہ یڪدفعہ صداے ڪلے جیغ و سوت و ڪِل و داد و فریاد از تو ماشین بلند شد و من و افشین دوتایی از خنده ریسہ رفتیم! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 بعد از سڪوت اونا هنوز خنده ما بند نیومده بود ڪہ گفتن:"بسہ..بسہ خنده!حالا الان ڪجایید؟!" افشین گفت:"شب اول عقد ڪجا باید باشیم؟!ولو تو ڪوچہ خیابونا!!" شاهرخ باخنده گفت:"خیلہ خب بسہ دیگہ هرچی بہتون خوش گذشت بہ عروس خانم بگو خودشو جمع و جور ڪنہ ڪہ امشب اولین سرے مہموناش دارن میان!" آب دهنمو قورت دادم و گفتم:"یا بسم اللہ!خل شدین شما ها!!؟؟الان ساعت ده شبہ بعد میخواید بیاید مہمونے!!" شاهرخ گفت:"بعلہ عروس خانم!میخوایم بیایم شب نشینے اشڪال داره؟!" با هربار تڪرار لفظ عروس خانم از زبان هرڪس قند در دلم آب میشد! هین ڪشیده اے گفتم و ادامہ دادم:"چیڪارتون ڪنم دیگہ!!" شاهرخ بلند خندید و گفت:"آقا دوماد بِگاز برو خونہ ما تا نیم ساعت دیگہ اونجاییم!" چشم غره اےرفتم و گفتم:"فقط نیم ساعت؟!" خنده بلندے ڪرد و بلہ ے ڪشیده اے گفت و بعد گوشے رو قطع ڪرد! آخراے آیس پڪ رو هم خوردم و لیوانش رو توے سطل انداختم و رو بہ افشین گفتم:"بہ قول شاهرخ بگاز بریم ڪہ ڪلے مہمون خل و چل قراره بریزن تو خونمون!!" افشین هم خنده بلندے ڪرد و گفت:"بپر بالا!" عین جنازه خستہ بودم! امروز بیش از حد توان و گنجایشم از خودم ڪار ڪشیده بودم قبل از اونڪہ یادم بیاد دوباره ضبط رو روشن ڪنم سرم روے پشتے صندلے ولو شد و خوابم برد! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡. 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 _آزاده..؟آزاده خانم..؟خانمے..؛رسیدیما! یڪدفعہ برق از سرم پرید! چشمہاے خمارم ده سانت باز شد و گفتم:"چی؟!ڪجا؟!" وقتے افشین رو روبہ‌روم دیدم ویندوزم بالا اومد و اول از همہ بہ آب افتضاحے ڪہ از لب و دهنم آویزون شده بود نگاه ڪردم! اومدم با ے حرڪت انگشت مهارش ڪنم ڪہ دیدم اوضاع خیط تر از این حرفہاست و آب تا روے پر روسریم هم ڪشیده!! افشین سرشو بہ دو طرف تڪون داد و آروم خندید! مُشتے بہ شڪمش ڪوبیدم و گفتم:"مرض!!" از ماشین پیاده شدم و سوار آسانسور شدیم. طبقہ پنجم... منزل آقاے افشین رستمے! همون خونہ اے ڪہ همیشہ آروزے لااقل یڪبار دیدنش رو داشتم و حالا قرار بود توش زندگے ڪنم! با رسیدن بہ لاوے نگاهے بہ دور تا دورش انداختم و دیدم ڪہ پنج در تو هر طبقہ باز میشد.. درگوش افشین گفتم:"اینا بیشتر خانواده ان یا مجرد؟!" درحالیڪہ دست توے جیبش ڪرده بود تا ڪلیدشو در بیاره گفت:"خانواده.." نفس عمیقے از روے آرامش ڪشیدم و در باز شد! خونہ افشین! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 در ڪہ باز شد ورودے آشپزخانہ اپن اولین چیزے بود ڪہ بہ چشم میخورد..! بعد یڪ آشپزخانہ نقلے ڪہ در ادامہ اش حال بود و بعد از آن در ادامہ راهرو به پشت آشپزخانہ دو اتاق! نسبت بہ یڪ خانہ ۷۰ مترے نقشہ خوبی داشت.. در را ڪہ پشت سرم بستم افشین با تڪیہ اے بہ اپن گفت:"از ڪلبہ درویشے ما راضے اے عروس خانم؟! ببخشید مثل قصرے نیست ڪہ دستتو گرفتم و آوردمت ازش بیرون... حد وسع ماست ایشالا بزرگے دلت بزرگش ڪنہ!" حالا دقیق تر دیدمش.. دو جفت چشم عسلے و موهاے روشن ڪمے آشفتہ! ڪتش در دستش بود و دڪمہ اول پیراهنش را باز ڪرده بود... ابہتے عجیب!مردانہ و شدیدا دلبر ڪہ افسار عقلم را بدست گرفتہ بود! با لبخندے گرم گفتم:"آقاے خونم تو باش! دیگہ هیچی از زندگے نمیخوام!" بوسہ اے بہ پیشانے تحویلم داد و عشقش بر پیشانے ام مُہر شد... پس از آن سڪوت ڪردم و دیگر هیچ چیز نگفتم و او بہ سمت اتاق رفت..! روے ڪاناپہ نشستم ڪہ با تیشرت قرمزے از اتاق بیرون اومد و گفت:"لباساتو عوض نمیڪنے آزاده جان..؟" انگار تازه حواسم بہ خودم جمع شده بود فورا ابرویی بالا انداختم وگفتم:"چرا..الان!" چمدونم رو دیشب بہ افشین داده بودم ولے برخلاف تصورم تخت دو نفره اے وسط اتاق بود و چمدان جلوے در یڪ ڪمد منظم ایستانده شده بود. لبخندے زدم و صدها بار خداروشڪر ڪردم ڪہ خود افشین سراغش نرفتہ و نخواستہ ڪہ لباسہارو خودش داخل ڪمد بچینہ..! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 ے لباس چہار خونہ قرمز و مشڪے در آوردم و با ے ساپورت مشڪے بہ تن ڪردم! لباسہایی ڪہ از صبح تنم بود ڪنار ڪت و شلوار افشین گذاشتم چون فڪر ڪنم فردا میخواست بہ اتو شویی ببره! روبروے آینہ رفتم و بہ پوست شفاف صورتم دست ڪشیدم؛ شیر پاڪ ڪن از توے ساڪم برداشتم و آرایش در حال محو شدن صورتم رو ڪامل پاڪ ڪردم. بعد با رژلب جیغ قرمز و ریمل سیاهم ترڪیب مناسبی با لباس تنم بہم زدم و ڪلافہ شال مشڪے ام در آوردم و ڪلیپس را از موهایم باز ڪردم! موهاے لخت سیاهم روے ڪمر و شانہ ام پخش شد و از خستگے امروز از همان روبروے میز دراور خودم رو روے تخت پہن ڪردم... از خواب ناگہانے و ڪوتاه داخل ماشین سرم ڪمے درد گرفتہ بود.. چشمہایم را بستم تا شاید ڪمے آرام تر شود اما بعد از چند ثانیہ حس ڪردم دست گرمے آرام شقیقہ هایم را مالید..! انگار از همان دو نقطہ شروع شد و ڪل بدنم یخ ڪرد! براے ڪمتر ضایع شدن پرشے عصبی ڪہ در پلڪم احساس میڪردم چشمہایم را آرام باز ڪردم ڪہ افشین رو بالاے سرم دیدم..! ناخودآگاه حواسم جمع دستہ دستہ موهایم شد ڪہ میتوانستم قسم بخورم هیچ احدالناسے جز محارمم تا بحال بازِ باز ندیده بودشان! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 نمیدانستم حالا باید چڪار ڪنم؟! باید سڪوت ڪنم و از آرامش عشقش سیراب شوم یا بلند شوم و بہ او طعنہ بزنم! یا حتے شاید توقع داشت بلند شوم و اورا در آغوش بگیرم! سر دردم با این فڪر و خیالہا بیشتر شد! اصلا من چہ چیزے از زن بودن میدانستم ڪہ عاشق شده بودم! شاید ڪلے حرفہاے در گوشے بود ڪہ باید مادرم برایم زمزمہ میڪرد اما نتوانست! و دوباره سرم بیشتر درد گرفت! براے آنڪہ بیشتر صمیمے نشود همانطور خیره نگاهش ڪردم و زدم به در خل بازے و گفتم:"دیوونہ زهره ترڪ شدم!بچہ هاے خوب میخوان بیان تو در میزنن!!!" چی میخواست بگہ ڪہ وقتے سطح جنبہ ام را دید ضایع حرفش را خورد نمیدانم! و ترجیح هم میدادم ندانم! دلم میخواست از زیر بار اینہمہ ندانستن فرار ڪنم ڪہ زنگ در خانہ نجاتم داد! چشمڪے زدم و گفتم:"افشین در..!" سرشو تڪون داد و گفت:"باشہ" روبروے آینہ رفتم.. فرق سرم را بستم و موهایم را پشت سر دم اسبی بستم و شال مشڪے را رویش ڪشیدم. بہ محض باز شدن در صداے هوچی گرے هاے لشگر تاتار را بہ خوبی شنیدم!!! شالم رو محڪم تر ڪردمو ڪمے دیگہ موهاے مشڪیمو تو دادم! دوست نداشتم حتے یڪ درصد افشین از سر و وضعم ناراضے باشہ!!! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 چشمامو بستم و با ڪشیدن نفسے عمیق پامو از اتاق بیرون گذاشتم... یڪدفعہ بچہ ها جلوم ظاهر شدن و با ڪلے اووووه و ووووه اومدن بدرقہ و حسابی گرم گرفتن!!! از خوشحالے تو پوست خودم نمے گنجیدم! منبع توجہات بودم و مہم تر از همہ در قلب افشین! اما تنہا چیزے ڪہ آزارم میداد نگاه هاے سرشار از حسادت ستاره بود! با هر نگاه انگار تمام وجودم را مے بلعید و دخترڪ حریص و حسودے ڪہ از ابتداے آشنایی مدام براے افشین در ذهنش نقشہ میڪشید و برایش طنازے میڪرد حالا از بودن من ڪنار افشین و دستش ڪہ پشتم را محڪم گرفتہ بود مثل شمع آب میشد... این رو همگے از صورت برافروختہ و سڪوت بی دلیلش فہمیده بودیم!!! ساڪت ساڪت بود و گہگاهے با یڪ طعنہ تلخ دلم را آتش میزد! نمے فہمیدم چرا افشین سڪوت میڪند ولے من هم بہ تبعیت از او سڪوت ڪرده بودم تا جایی ڪہ تیر آخر را زد! با پوزخندے نگاهم ڪرد و گفت:"ڪوچولو ننت اصن زن بودن یادت داده؟! آخہ ڪے گفتہ تو ڪہ دهنت هنوز بوے شیر میده پاتو تو زندگے افشین من بزارے؟! این آقا جنتلمن تر از اونہ ڪہ بخواد تا آخر عمرشو صرف آبنبات خریدن براے تو بڪنہ!" و افشین باز هم سڪوت ڪرد..! من هم سڪوت ڪردم ولے اینبار قطره اشڪے ڪہ بہ آرامے از گوشہ چشمم بہ پایین چڪید خودش حال و هواے خرابم رو براے همہ فریاد زد!! همہ سڪوت ڪردن و صداے هق هقم بلند تر شنیده شد! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 چشمانم را بر هم گذاشتم و اشڪہایم را با زانو پاڪ ڪردم... سفتے شلوار ڪتان پلڪہاے نازڪم را ڪمے سوزاند! شاهرخ اومد چیزے بگہ ڪہ از صداے سیلے بلندے سڪوت حڪم فرما شد! هنوز برایم همہ چیز مبہم بود! یعنے چہ اتفاقے افتاده بود..! تا اینڪہ شنیدم ستاره با صداے بلندے فریاد زد"عوضے!" صداے داد افشین رو شنیدم ڪہ گفت:"عوضے تویی ڪہ اشڪ زن منو در آوردے! مثلا تو خیلے زن بودن بلدے؟! اصن تو آبرو دارے ڪہ ڪسے بخواد بگیرتت!! فڪ ڪردے امثال من میان امثال تو رو بگیرن ڪہ معلوم نیس تا حالا بہ چنتا پسر لب دادے و چنتا بی ناموس دست بہ پوست صورتت ڪشیدن؟!" حتے سرم را هم بلند نڪردم..! دوباره صداے افشین بلند شد و انگار رو بہ دیگران گفت:"شما ها هیچڪدوم تا حالا موے سر زن منو باز دیدید؟ تا حالا اجازه داده حتے دستشو بگیرید؟!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 اینبار صدایش ڪمے آرام تر شد و گفت:"انتخاب من اینہ چون زنم تڪہ ڪورے چشم حسوداش!! بعد از اینڪہ اسمش مہر شد تو شناسنامم یعنے قسم خوردم تا پاے جون همہ جوره هواشو داشتہ باشم... مطمئنم خودتم فہمیدے! ے بار سڪوت چون رفیق بودے...دوبار سڪوت چون رفیق بودے...ده بار سڪوت چون رفیق بودے..! حد خودتو نشناختے ستاره!! پس حقتہ اون سیلے ڪہ خوردے...حقتہ این اشڪایی ڪہ میریزے!! حالا ام برو بیرون و دیگہ پاتو تو خونہ ے من نذار..! گریہ هایم آرام آرام تبدیل بہ لبخندے گرم و آرام بخش شد و اینبار اشڪ هایم را با پشت دست پاڪ ڪردم. همگے بی هیچ حرفے رفتند! انگار همہ مثل من از این سطح از رفتار و غیرت ناگہانے جوشیده افشین شدیدا در تعجب بودن..! با رفتنشون در رو بست و اومد نشست ڪنارم. چشمامو آروم باز ڪردم و لب زدم:"ممنون!" چهارانگشتش رو روے چشمش گذاشت و با لبخند خاصے گفت:"چاڪر حضرت دلبر!" تبسم عمیق دیگرے ڪردم در ذهنم دنبال قافیہ در خورے گشتم.. بعد ابرویی بالا انداختم و گفتم:"خاڪ پاے جناب سرور!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡. 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 در حالیڪہ روبہ‌روم زانو زده بود بلند خندید و روے ران پاش ڪوبید! لبامو جمع ڪردم خنده ریزے ڪردم! دست گذاشت رو شونم و گفت:"خستہ اے خانمے!بیا بگیریم بخوابیم!" نگاهش ڪردم و گفتم:"چشم!" پشت سر من بہ دستشویی رفت..؛ منم بہ اتاق رفتم تا لباساے بیرونے رو از تنم در بیارم و همہ چیز خیلے عادے گذشت بدون هیچ اتفاق خاصے! شب خوبی بود! و شبہاے خوب همچنان پشت هم میگذشت... زندگے بی دغدغہ ڪنار اویی ڪہ ..♡ تا اینڪہ یڪ روز صبح وقتے مثل همیشہ تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم روبروے آینہ موهایم را ڪہ نیاز بہ شانہ هم نداشت شانہ میڪردم از پشت چہره اش را توے آینہ دیدم. موهایش نامرتب شده و حولہ آبی رنگے روی شانہ هایش افتاده بود... واقعا چہ حوصلہ اے داشت این بشر ڪہ هر شب حمام میرفت و هر صبح سرش را میشست..! بعد من براے همین روزے یڪبار شانہ زدن موهایم مدام با خودم چڪ و چانہ میزدم و از خودم تخفیف میگرفتم!! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 با این فڪر پوزخند محوے روے لبم نشست؛ بیخیال شونہ بقیہ موهام شدم و با لحن خاصے گفتم:"سلام صبخت بخیر!" در حالے ڪہ داشت حولہ رو یہ گوشہ مے انداخت با انرژے خاصے گفت:"سلآااام آزاده خانم صبح شما ام بخیر! سحرخیز شدے امروز!" با خنده گفتم:"من ڪہ هر وقت تو بیدار بشے بیدارم با این صداے حموم ڪردنت!!" چشمڪے زدم و ادامہ دادم:"تو بگو چہ ڪرمے میخواے بریزے ڪہ امروز سحرخیز شدے؟!" و بعد دو تایی بلند خندیدیم! اومد حرف بزنہ ڪہ با اشاره بہ حولش گفتم:"اون جاش اینجا نیستا!!" پوڪر نگام ڪرد و گفت:"باش مامان بزرگ!" چشم غره اے رفتم و گفتم:"خدا خودش میدونہ قبل اینڪہ من بیام اینجا خونت چہ ریختے بوده شلختہ خان!! خندید و سرشو خاروند،بعد در حالے ڪہ حولہ رو روے بند بالڪن پہن میڪردگفت:"خرابہ بود!!" خندیدم و گفتم:"پس ایول بہ من!" ضمن چشمڪے گفت:"صد در صد!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ . 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 ناخودآگاه دلم خواست بہ بالڪن بروم... در بالڪن نقطہ اے وسط دیوار اتاق خواب باز میشد و من هم پشت سر او وارد شدم. نسیم دلنشین بہار بہ صورتم میخورد و بوے گلہاے ریزے ڪہ خودم در چند گلدان رنگے ڪاشتہ بودم ظریف بہ مشام مے رسید..! قبل از اونڪہ چشمامو باز ڪنم افشین دستشو پشت ڪمرم گذاشت منم سرم رو روے شونش گذاشتم تا هواے ناب اردیبہشت را در ڪنار او بیشتر تنفس ڪنم! اولین اردیبہشتے ڪہ گویی در بہشت میگذارندم..! بعد از ڪمے چشمامو باز ڪردم و با لحن نازے گفتم:"افشین.." گفت:"جانم؟!" گفتم:"هیچی..!" سرمو از رو شونش بلند ڪردمو رفتم سمت اتاق... گفت:"چیڪار داشتے خب؟!" ابرویی بالا انداختم و گفتم:"هیچی!فقط همینجورے خواستم صدات ڪنم!" لبخندے زد و گفت:"پس فہمیدے وقتے اینجور صدام میزنی قلبم پر میڪشہ میاد تو سینت!" گفتم:"نہ!اشتباه گفتے! فہمیدم هربار اینجور صدات میڪنم قلبت قوے تر میزنہ و من محتاج این تپشم براے زنده موندن!" خنده گرمے ڪرد و گفت:"الحق شاعرے!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ . 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 اخر🍁 خندید و گفت:"بہ این چیزاش فڪر نڪن خانمے! فقط مطمئن باش ڪہ نمیزارم هیچ وقت بہت بد بگذره!" دستامونو مشت ڪردیم و ڪوبیدیم بہ هم براے ادامہ دادن تا آخر عمر..! البتہ همہ چیز همینجورے ام خوب بود! من از شرایط عادے ایده آل راضے بودم و نیاز بہ اتفاق خاصے تو زندگیم نداشتم! ولے تو همین چند ماه ڪاملا فہمیده بودم ڪہ افشین دقیقا عڪس منہ و محتاج یہ اتفاق جدید تو هر روز زندگیشہ..! مرضے عجیب بود ڪہ دوست نداشتم ڪنار من بہش بد بگذره و باهاش میساختم! سمت میزم رفتم و ریمل و رو بہ مژه هام ڪشیدم و با ڪمے خط چشم وقتے سرش تو گوشے بود ناغافل بوسیدمش و رد قرمز رژ لبم محڪم روے گونش حڪ شد! لبخندے پیروزمندانہ زدم و گفتم:"آه آه! دیگہ واسہ خود خودم شدے!" خندید و گفت:"خدا عقلت بده!" چشم غره اے رفتم و گفتم:"داده بود...در محضر حضرت یار پرید!" و اینبار هر دو با هم خندیدیم! بہ آشپزخانہ رفتم و روے اپن صبحانہ مختصرے چیدم؛ یڪ دور سفره را برانداز ڪردم و گفتم:"افشین خان صبحونہ!!" اونم داد زد:"چشم آزاده خاتون الان میام!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ســـــلام مهـــدویـــان عــزیــز😊 طــاعــات و عـباداتتون قــبول درگاه احـــدیت🌹 دوســتان ، رمان دیشب تمام شد و قراره رمان دیگه ای در کانال قرار بگیره🍃 بنده چند رمان رو فهرست میکنم ، و هر رمانی بیشتر طرفدار داشت اون رمان گذاشته میشه ، پس لطفا همه شرکت کنن😉 👇 •جانم میرود •عبور از سیم خاردارهای نفس •امین و هانیه •مهر و مهتاب •خدا عشق را واسطه کرد •حجاب من •هدیه اجباری نظراتتون رو در ناشناس بگید😊 رای با اکثریـــت😄😉 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16106124122695