eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
♨️توصیه‌اش این بود که: ↵ #همیشه مراقب هم باشید ↵و در مقابل ظلم بایستید👊 ↵از #چادرتان محافظت کنید
🔰شهیدی که برای رفتنش به سوریه #نذر کرد لب به آب نزند❌ 🔸اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو🙂 و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و #استاد هم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد. 🔹از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه #تک_پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند🚫 بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با #توسل و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد #آب به لبانش نزند. 🔸نذرش هم قبول شد✅ فردای روزی که از کربلای برگشت پدرش او را همراه خود برای #آموزش به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹٤🗓 ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع #غسل_شهادت کرد و راه افتاد. 🔹سرانجام در۱۳ دی ماه ۹٤ به #سوریه اعزام شد. همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر #شهادت🌷 بخورد که درتاریخ ۲۱دی ماه ۹۴به آرزویش رسید. #شهید_عباس_آبیاری🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷سلام ما به لبخند #شهیدان 🔸به ذکر روی #سربند شهیدان 🌷سلام ما به گمنامان لشکر 🔹به تسبیحات #یازهرای معبر 🌷همان هایی که عمری #نذر کردند 🔸اگر رفتند دیگر برنگردند😔 #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 🌴ما یک ماشین #پاترول سفید داشتیم🚙 و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما #خرده می‌گرفت که الان ز
خـودم و بـچّه هام #نـذرِ یه نـخ معجـرت بی بی سـر و جـونِ❣ همـه ماها به #فــدای_سـرت بی بی #شهید_مصطفی_صدرزاده🕊 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🍂_ببخشید مزاحمتون شدم شرمنده امیدوارم درباره من فکر بدی نکنید.
❣﷽❣ ♥️ ⃣2⃣ 🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم.🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... 😔 🌿هر روز بی تاب تر می شدم💗 گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " راست میگفت. من هم ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. 🍂مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک قرار گذاشتیم. 🌿تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊 + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟😉 🌿از رک و صریح بودنش شوکه شدم... تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم: + نمیدونم.😔 _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️ + نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢 🍂چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت: _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت. حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود. 🌿دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم. _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.👌 + ولی کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. 🍂حرفش به دلم نشست.. و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم بود اما کم کم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. 🌿یکی دو هفته گذشت. کمی شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به می رفتم🚶 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍روایتی از مادر شهید: 🕊| وقتی که شهید شد، قمقمه اش پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبا
🌼🍃🌺🍃🌸 ✨ خانه مان #روضه امام حسین (ع) بود...مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر #روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد..... ✨بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد! ✨از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه #یا_اباالفضل_العباس بودم ✨همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر #نذر شما، سرباز و فدایی شما... بعد هم به آقا #متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد..... ✨و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت.سرش شکسته بود اما به خیر گذشت. از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم ✨فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود. 📌راوی: مادر شهید #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #شهید_روز_تاسوعا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 💎جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم مهدی به همراه #برادر كوچك‌ترش #مجید كه مسئول اطلاعات و عملیا
💠خط عاشقی 🔰چهل هفته از خرم آباد تا جمکران🕌 می آمدیم؛ حاج آقا داشت. مجید آن موقع کوچک بود👶 همراه مان می آوردیمش. 🔰با من و پدرش طی کرده بود که اگر به رسیدیم و خواب بود😴، باید بیدارش کنیم. آن روز توی راه برده بود، دل مان نیامد صدایش بزنیم☺️ 🔰رفتیم مان را کردیم. وقتی رسیدیم به ماشین🚗بیدار شده بود. گفت: شما دوباره من رو بیدار نکردین⁉️ولی من خواب دیدم اومدن اینجا و یه تاج سفید👑 گذاشتن روی سر من😍 ✅ راوی: مادر شهید 📚برادرفداکارش،حسین کاجی،ص۱۳ ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تمام خنده هایم را #نذر کرده ام تا تـ♥️ـو همان باشی که #صبح یکی از روزهای خدا عطر دستهایت #دلتنگی_ام را به بــ🍃ـاد می سپارد #شهید_محمدرضا_عسکری_فرد #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام ما به لبخندشهیدان♥️ به ذکرروی #سربندشهیدان سلام مابه گمنامان🌷 لشگر به تسبیحات #یازهرای معبر همان‌هایی که عمری #نذر کردند اگر رفتند دیگر برنگردند😔 #شهید_ابراهیم_هادی #سلام‌_صبحتون‌_شهدایی 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ 👆 ☑️چرا به کمتر اهمیت داده میشه؟ ☑️چرا امام حسین میکنیم; نـذر حضرت زهرا نمی کنیم!! ✔️مصیبت از جانسوز تره .. 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به #جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، #مسئ
🔰نذر سوریه و دعای مادر 🔸یکبار خواست دعایی در حقش بکنم می‌گفت دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی📝 داشت یا مشکلی داشت از من می‌خواست که کنم. سریع "روضه پنج تن" نذر کردم. 🔹همان اوایلی بود که قرار شد به برود. یک بار از محل کارش تلفنی📞 باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن کردم. 🔸با خنده‌ای از ته دل😍 جواب داد دستت درد نکند اگر بدانی چه داشتم بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده نذر کرده بروم سوریه♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام ما به لبخندشهیدان♥️ به ذکرروی سلام مابه گمنامان🌷 لشگر به تسبیحات معبر همان‌هایی که عمری کردند اگر رفتند دیگر برنگردند😔 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگو_برداری_از_شهدا🌷 🔰 آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به #نامحرم بیوافتد. 🔻همسر شهید
🔸خانه مان امام حسین (ع) بود. مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان🔊 ظهر بود که صدای شدیدی از خیابان آمد.....❗️ 🔹بلافاصله یکی از ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات ! از ترس خشکم زده بود😰 و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه بودم 🔸همین که چشمم به افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔 سرباز و شما. بعد هم به آقا متوسل💞 شدم که بلایی سرش نیامده باشد. 🔹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت. شکسته بود اما به خیر گذشت. از این سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم❌ فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری🥛 هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود❤️ راوی: مادر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #سیره_شهدا 💢ده سال با محمد زندگی کردم، هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه، به نماز اول وقت فوق العاده ا
🔴ملاقات شهید بروجردی و امام زمان(عج) 🔰جلسه می گذاشتند و بحث می کردند؛ به نتیجه نمی رسیدند. آن پایگاه که دنبالش بودند؛ پیدا نمی شد❌ کار داشت عقب می افتاد و هم نزدیک بود. 🔰آمد و پرسید نماز امام زمان عج را چگونه می خوانند‼️ توضیح دادم و گفتم: چطور مگه؟ واسه چی میخوای؟ گفت: کرده بودم اگه مشکل حل بشود به شکرانه، عج بخوانم. 🔰توی همین افکار💭 بود که روی نقشه برده بود. توی خواب امام عصر را دیده بود. جایی را نشان داده بود و بهش فرموده بود: "این جا بزنید. محل خوبی است✅" 🔰دوستانش سر به سرش میگذاشتند که؛ راستش را بگو، این جا را رو نکرده بودی! از گیر آوردی؟😉 منبع: کتاب امام زمان و شهدا،ص۵۲📚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام ما به لبخندشهیدان♥️ به ذکرروی سلام مابه گمنامان🌷 لشگر به تسبیحات معبر همان‌هایی که عمری کردند اگر رفتند دیگر برنگردند😔 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔶اینجا دلی💓 جامانده از قافله‌ٔ عشق در آرزوی رسیدن به #عُشاق #بی‌قراری می‌کند 📆قلاجه، #تیرماه ۱۳۶۵
7⃣7⃣2⃣1⃣🌺🍃 ❣ 🔰در غوغایی بود. سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن💕 از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب🌥 بچه‌ ها همدیگر را سخت در بغل می‌فشردند و گریه😭 سر می‌دادند. بودند، کاری نمی‌شد کرد و با اینکه با خودشان کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی هم شده بودند. تا ساعاتی⏰ دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش🔥 دشمن رد می‌شدند و حماسه‌ای دیگر را در تاریخ رقم می‌زدند 🔰حسابی توجیه شده بودند که برای شهر مهران (برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن می‌نازید) باید بجنگند. با بچه‌های لشگر سیدالشهدا👥 همراه بودم. الحق و الانصاف بچه‌های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند. درست کرده بودند تا بچه‌ها از زیر آن رد شوند. 🔰حاج علی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه می‌کرد، نه بچه‌ها از او دل💞 می‌کندند نه او از بچه ها، انگار برای می‌رفتند😍 رسیدن به عشق🕊 آذین بندی‌ها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی🎊 کرده بودند، در رشته لامپ‌ ها مشخص است 🔰روحانی جوانی در حالی که رزم بر تن دارد و قرآن📖 به دست گرفته بچه‌ها را از زیر قرآن رد می کند. در این میان نشسته و برای بچه‌هـا اسفند دود می‌ کند"در عکس پشتش به ماست" سنش کم بود، چون چادر ما⛺️ نزدیک بچه‌های بود، بارها و بارها دیده بودمش 🔰خیلی اصرار کرده بود تا او را هم به همراه دیگر بفرستند، اما سنش کم بود به گمانم 12سالش📆 بود. این آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچه‌های ستاد، قبل از اعزام، درست پشت چادر ما صدای گریه‌ 😭اش را شنیدم 🔰از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه‌ ای کز کرده و بر چهرهٔ آسمان سیمایش جاری است😢 رفتم و کنارش نشستم، با اینکه می‌دانستم علت چیست, از او پرسیدم: چرا گریه می‌کنی⁉️ خیلی ساده در حالی‌که احساس می کردم تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت: 🔰می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما ، می گویند سنم کمه. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خب اولاً که گریه نمی کند✘ ثانیا تا اینجا هم که با بچه‌ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند🚷 گفت: به مادرم گفتم که کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم "نذر مادرم" ادا نمی شود ❌ 🔰با این واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم: اگر دعای مادر پشت سرت باشد، نذر او هم ادا می شود✅ حالا در آخرین غروب وداع با یاران، به او گفته بودند فعلا اسفند دود کند🌫 تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند. 🔰درمرحله دوم در شهر مهران باز هنگام غروب🏜 دیدمش, سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای  لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود، زد و دستش را به سمتم دراز کرد✋ دویدم تا خودم را به ماشین🚍 برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید. دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار💥 گم شد ادا شده بود ...🕊🌷 📸به روایت عکاس دفاع مقدس 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌿✨علی عابدینی» یکی از این #شهدای نیروهای یگان ویژه #صابرین بود که همراه با تعدادی دیگر از همرزمان خو
4⃣1⃣3⃣1⃣🌷 🔆علی اولین زندگی مشترکمان است که در صبح🌤 25 مرداد ماه سال 1367 📆به دنیا آمد. اسمش را گذاشتیم تا قدمش برای ما بسیار با برکت باشد. 💎قبل از به دنیا آمدنش، کردیم اگر بچه 👶سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت (ع) کنیم. هر سال در روز عاشورا 🏴به یاد علی اصغر (ع) بین عزاداران با دست نذری پخش می کرد؛ 🔆علی این کار را خیلی داشت و آرزو می کرد که بتواند دل 💓اهل بیت (ع) را شاد کند. هیچ وقت به یاد نداریم که در مقابل بی ادبی کند و هر کسی با اولین برخورد اخلاق، منش و رفتار او می شد.✅ 💎از دوران کودکی و او را به مسجد 🕌و مراسمات مذهبی می بردیم؛ حتی اگر هوا 🌬سرد و بارانی🌧 بود، با صبر و حوصله لباس👚 تنش می کرد. 🔆بزرگتر که شد خودش با دوچرخه🚲 برای نماز به می رفت. یکی از اعضای فعال بسیج محل بود. سال 1385📅 طی استخدام سپاه پاسداران عضو این نیرو شد. پوشیدن پاسداری را خیلی دوست داشت و همیشه خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست. 💎از همان دوران کودکی آرام و خوش برخورد بود. چون یکی از عموهایش به نام علی اصغر در جبهه به رسیده بود راه و روش زندگی را از عمویش الگو گرفت. هر کس که او را می دید، اقرار می کرد انگار علی اصغر زنده شده است. 🔆به هیچ وجه برای حقانیت قسم جلاله نمی خورد و همیشه می گفت وجدانا درست می گویم. سجده های📿 طولانی اش بعد از حتی زمانی که به سن تکلیف نرسیده بود، عجیب بود. نماز می خواند و می گفت این را به عمو می خوانم.  راوی: پدر بزرگوار شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🏝رضای من امام رضا بود مادرش هنگام زایمان با مشکل روبرو شده بود به من گفت اگر شما اجازه ندید من وظیفه پزشکیم حکم میکنه که حتما عمل سزارین انجام بشه چون زمان ما که یک مقدار تر هستیم به این راحتیها اجازه نمی دادند 🌳به برمی خورد خلاصه،دکتر گفت جان  و فرزند هردو درخطر است ماهم نذر کردیم اگر مادر سالم نیز سالم باشند اسم فرزندمان را رضا بگذاریم وهمین طور هم شد 🍁 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰یادی کنیم از شهید حاج مجید سلمانیان که بعد از #چهار_سال همچنان جاویدالاثر مانده😔 💢وقتي مجيد از پشت
🌷 ♻️اگر میخواهید کنید فقط نذر کنید که گناه 🔞نکنید... ❌ مثلا نذر کنید ، یک روز گناه نمی کنم هدیه به آقا الزمان (عج) ازطرف خودم. ♻️یعنی از طرف عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) انجام میدهید که یکی از کارها برای آقا است.... مدافع حرم 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣ 🏴 ◆چشمم اگرچه ولی مبتلای توست ●اشکی 😭بده که تو و گریه هایِ توست ◈قربانِ چشمِ شما، میکُشد مرا ▣باران 🌨گرفته است اگر، های هایِ توست   ▪️یک لباس 👕عزا کرده ای به تن ◈یک اربعین ببین ما در هوایِ توست ▪️یک اربعین برای گریه کرده ام ▪️آقابیا که روضه ی ما هم برای توست 🏴فرارسیدن اربعین بر شیعیان حضرتش تسلیت باد... 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣6⃣#قسمت_شصت_نه 💢وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این
📚 ⛅️ 0⃣7⃣ 💢مامور و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. 🖤دلهاى💗 بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... 💢تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ 🖤زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که:_✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: 💢''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! 🖤که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. 💢زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌲با ولایت تا #شهادت🌲 🔆با اینکه #جانشین فرماندهی تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود، همیشه گوشه #
🔸خانه مان امام حسین (ع) بود. مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان🔊 ظهر بود که صدای شدیدی از خیابان آمد.....❗️ 🔹بلافاصله یکی از ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات ! از ترس خشکم زده بود😰 و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه بودم 🔸همین که چشمم به افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔 سرباز و شما. بعد هم به آقا متوسل💞 شدم که بلایی سرش نیامده باشد. 🔹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت. شکسته بود اما به خیر گذشت. از این سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم❌ فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری🥛 هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود❤️ راوی: مادر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید:" ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱٣۶۱ عملیات والفجر ۱منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده"هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند"♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. 🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. 🍃در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید: "ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده، "هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ 📅تاریخ انتشار : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. 🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. 🍃در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید:" ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۱منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده ، "هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید ، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔮کرامت شهید 🔸برای فرزند دار شدن کاملا ناامید بودم و دل مرده وقتی متوجه شدم مدافع حرم آورده اند آمدم بر سر مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی🌷 و خیلی گریه کردم😭 🔹و قسمش دادم و گفتم میکنم بستنی بدهم🍧 در مزارتان و برایتان زیارت عاشورا بخوانم 🔸 آن شب خواب دیدم و همسرش♥️ به من هدیه ایی دادندخداوند به من بعد از دیدن خواب به من عطا کرد و ما را غرق در خوشحالی کرد فرزندی سالم و زیبا😍 🔹من هنوز مرید این عزیز هستم و خاک پای خانواده محترمشان بعد از تولد فرزندم نذرم را در مزار این شهید🌷 ادا کردم