eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
798 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
حریفِ غُصّه‌ی ما هم نشد نصیحت شیخ... که هر که گفت قصه مگر غُصه پروری دانَد؟... پ.ن: نه هر که سر بتراشد، قلندری دانَد...
در من غمی به وسعت عالم نهفته است...
آه ای انتظار! پس کی به پایان می رسی؟.. و چون به پایان رسی، بی تو چگونه توانم زیست...!؟...
33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش اول«هدیه» وقتی می‌خواهد برای شیرین، هدیه‌ای بدهد... چهار دقیقه‌ و سی ثانیه‌ی تمام، هیچ دیالوگی نیست..‌. فقط اکت... نگاه‌های با توجه امیر... لرزش دست ها... استرسی که دارد... همه و همه، فقط امیر بودن او را می‌رسانَد... امیر به سرش زده که هدیه‌ای برای شیرینِ قصه‌مان بدهد... هدیه‌ای کوچک ولی در حد خود امیر... نمی‌داند و یا شاید هم کمی می‌داند دارد کار اشتباهی می‌کند که همچین خطر بزرگی را به جان می‌خرد... خطر بی آبرویی... ولی امیر اگر این کار را نمی‌کرد که دیگر امیر نبود... امیر باید خطر بی آبرویی را به جان بخرد... باید در راه رسیدن به شیرین، بی آبرو هم بشود... وگرنه چه ارزشی دارد که یک عاشقِ ساده باشد و هیچ کاری برای به دست آوردن دل شیرین نکند... ولی... من می‌گویم امیر، قبل از این هدیه، هدیه‌ی بزرگتری را به شیرین داده که شیرین، قدر آن را ندانسته است... امیر، قلب خودش را داده رفته... قلبی صاف و ساده، بدون هیچ خط و خشی... اما امان از ساده بودن که همین ساده بودن، دمار از روزگار او درآورده و بیچاره‌اش کرده است... که هر چه ساده‌تر بوده، نادیده‌تر گرفته شده است...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
بعد از دیدن فیلم «آتابای» دیگه داغونم حاجی... داغون... خیلی عاشقانه‌ی غلیظی بود... عاشقانی که محکوم
می روی در گوشه‌ای خلوت کنی، فارغ شوی ناگهان یک شعر می آید خرابت می‌کند... پ.ن: روشن‌ترین ستاره‌ی شبهای بی کسی! می‌دانم عاقبت تو به دادم نمی‌رسی... همین... و تمام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی سعدی... کمی شیراز... پ.ن: نرفتن به این دیار عشق و شعر و معنا، جفاست در حق بندگانی چون ما خدایا!... مددی!
مسجد سید_ اصفهانِ زیبا... اصفهانِ دوست داشتنی...
هدایت شده از ذره
🔻 یکی از مزیت‌های انسانهای بزرگ، فکر کردنه! در حالات خیلی از بزرگان است که بیشتر بجای اینکه بخوانند، فکر میکردند. ماها اغلب از کنار اتفاقات و رویدادهای زندگی مون ساده عبور میکنیم، اما اگر فکر کنیم این چنین نخواهد بود. به نظرم خیلی از مشکلات و اشتباهات مان کم خواهد شد. امتحانش ضرر ندارد شروع کنیم از روزی ۲ دقیقه فکر کردن و سعی کنیم به مرور هر هفته ای ماهی چند دقیقه به آن اضافه کنیم. خیلی فرق خواهیم کرد. مطمئنا. ✍ 🌌 @zarreeh
من ذره و خورشید لقایی تو مرا... بیمار غمم عین دوایی تو مرا...
24.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غربی ها و در رأس اونها صهیونیست ها، هیچ کسی رو غیر از خودشون با نگاه انسانی نمی‌بینن... بقیه‌ی ساکنان جهان، از سیاه پوست ها و فلسطینی ها و یمنی ها و... از نظر اونها، حیواناتی هستند که ارزشی ندارن برای زیستن... و حالا حامیان کجای ماجران که به این ظلم ها واکنشی نمیدن؟... اینها آلت دست همین اسرائیل غاصب و پَست فطرتن که حاضر نیستن ظلم اربابان خودشون رو به زبون بیارن... چون از آخور همین‌ها دارن تغذیه می‌کنن...
دیشب و پریشب، اسرائیلی های کمتر از حیوون، (کمتر از حیوون چون حیوون هم شرف داره به این آدمخوار ها) نوار غزه رو بمباران کردن... بچه های مظلوم و بی پناه رو کشتن... نمی‌مونه... این کاراشون بی جواب نمی‌مونه... هرچند که امروز، جوانان قدس جوابشونو دادن و جنوب تل آویوِ لجنزار رو مورد حمله قرار دادن ولی... جوابِ واقعی این کودک‌کُش‌ها، سرنگونی‌شونه...... ان‌شاءالله ✌️🪐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
یادمه بچگیا یه پیرمردی بود توی روستامون که هر وقت ما رو می‌دید، دستشو توی جیبش می‌بُرد و یه مشت نخود و کشمش بهمون می‌داد... من اسمشو یادم نمونده... حتی قیافشو... آخه شش_هفت سال سن داشتم و همون موقع ها هم فوت کرد اون پیرمرد... ولی من الان هر وقت توی جیبم آجیل و شکلات میذارم، یاد اون پیرمرد میوفتم و میخوام به همه‌ی بچه های دنیا، آجیل بدم... اون پیرمرد فقط یه نفر بود... فقط یه مشت آجیل می‌داد بهمون... بعدشم می‌رفت که می‌رفت... که رفت... ولی اون کارش، هنوز یادمه... کاشتن محبت، کار سختی نیست... ولی کار هر کسی هم نیست... دلِ بزرگ میخواد... کاری هم که از دل نیاد، به دل نمی‌شینه... آدم می‌فهمه... آدم، آدمه... ربات نیست که تنظیم شده باشه واسه این کارا... باید خودش بخواد... باید دلش با اون کار باشه... امروز با دانش‌آموزا یه برنامه‌ای داشتیم... مسیرم افتاده به مدرسه... قبلش به اون مسوول برنامه گفتم که حاجی امروز منو بیخیال شو... واقعا حس و حالشو ندارم... شب نخوابیدم... از صب هم که یه سره توی کلاس بودم... سرم درد می‌کنه... گفت نمیشه... باید بیای... خودمم دیدم واقعا نمیشه انگار... گفتم اوکی... دیگه چاره‌ای نیست‌... رفتیم... اصن من همین که دانش‌آموزا رو می‌بینم،حالم خود بخود خوب میشه... انرژی می‌گیرم ازشون... اصلا هم حس نمی‌کنم که ازشون بزرگترم... از ته دلم احساس می‌کنم که باهاشون همسنم... واقعا این احساسو دارم... ادا مدا هم نیست... خلاصه برنامه رو رفتیم و یکی دو جا هم سوتی داشتیم که خدا رو شکر... به اعتقاد من کار اگه سوتی نداشته باشه اصلا کار نیست... قبول نمیشه... مگر همین سوتی‌ها یه تلنگری بشن واسمون که هیچی نیستیم... خلاصه... برگشتنی، راهمو انداختم از بازار بیام... پارسال همین موقع ها بود که می‌زدم به دل کوچه‌های قزوین و از همه‌ی در و دیوارای قدیمی و گل ها و کوچه ها عکس می‌گرفتم و عشق می‌کردم... ولی امسال از این خبرا نیست... چرا؟... همینجوری دارم بین کوچه ها قدم می‌زنم... این کوچه ها که عوض نشدن... شاید یکی دو جا دیگه مث قبل نیست ولی در کل، همونه... آها... اون نگاهِ خاصه دیگه نیست... باید حسش کنی... اونجا جای خاصی هم نیست... همه دارن رد میشن و میرن و توجهی هم بهش ندارن... تو با نگاهی که داری، می‌تونی اونجا رو خاص ببینی... باید بری تو دلش... بگی مثلا واااااای پسرررررر... فکرشو بکن این دَری که من دارم ازش عکس می‌گیرم، چند نفر تا حالا ازش رد شدن و دیگه ردی از اسم و رسم و وجودشون نیست که نیست دیگه... رد میشم... سالهاست که دارم رد میشم... از کنار این دَر و پنجره ها و کوچه ها و آدما... رد میشن‌.‌.. همه دارن رد میشن و میرن و کسی نیست که نیست ببینه این دَر و پنجره ها و کوچه ها چی می‌کشن از یه جا موندن و دیده نشدن... میام داخل بازار... میرم سمت صفویه... ساعت حول و حوش دو بعد از ظهره... صفویه کجاست؟... یه جا واسه درآوردن دل از عزا... عباس آقا سلام!... هستش؟... آره بشین میارم الان... دمت گرم!... می‌زنم بیرون... بازار خلوته... میگم بیا و امروزو یه هندونه هم مهمونمون کن ممد!... باشه داوش... بریم... میام سمت هندونه فروشِ داخل بازار... همون هندونه فروش که همیشه لبخند رو لبشه... همون هندونه فروش که همیشه هندونه های خنک و شیرین داره... _سلام!... یه متوسطش رو واسه ما می‌کشین؟ با همون لبخندِ گرمِ همیشگی: + سلاااام... بله حتما... فک کنم نگا به جثه‌ام می‌کنه و یه هفت کیلوییش رو می‌کشه رو ترازو... کیلویی نُه تومنه... شصت و سه تومن، خدا بده برکت... _ به به... خنک هم هست که... + آره بابا... دیروز که داشت بارون می‌اومد اینا رو بار زدیم... خنکیش مونده هنوز..‌‌. دیگه نیاز به یخچال نداره می‌خندم، میگم: _ دمتون گرم... با اجازه! کاش خنکی همه‌ی بارونا رو دل ما هم می‌موند... حالا میام برم سمت حوزه... وااااااای... این پیرمرده از این شکلاتا آوردههههههه... خیلی وقت بود که نیاورده بووووود... به به... _ سلام حاج آقااااا!... خوب هستین؟ با اون لهجه‌ی شیرین قزوینی: + سلام ببم جان!... بفرمایید! _ حاج آقا ما یه موقع از این شکلات هاتون می‌بردیم، اینا هنوز از همون جنسن؟... + بله همونان... _ می‌تونم یه دونه امتحان کنم؟ می‌خنده... میگه: بلههههه بفرمائید! _ به به... بلههههه... از هموناس... کیلویی چند شده حاج آقا؟ زبونش شیرینه... خداااایا من دارم می‌میرم از ذوق‌... + دویست تومن... _ حاج آقا پنجاه تومن بکشین لطفا! دستاشو میاره روی شکلات ها... گوشیو در میارم که این لحظه‌ی قشنگ رو ثبتش کنم..‌. این دستای لطیف و زحمت کش... از خودشم عکس می‌گیرم... چقدر دوست داشتنیه این پیرمرد... خدایا بهش سلامتی و عافیت بده!...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
_ حاج آقا خیلی ممنووووون... با اجازه‌تون! + در پناه خدا پسرم... یه پسر بچه با مامانش وایستادن بین راه... یاد همون پیرمردِ توی روستامون میوفتم... میگم سلام آقا پسر! خوبی؟... یدونه از شکلات ها رو میدم بهش... مامانش تشکر می‌کنه... با خودم میگم کاش بشه همیشه انقد شکلات توی جیبم داشته باشم که به همممممه‌ی بچه های دنیا شکلات بدم... کاش بشه... ولی توی حوزه از این خبرا نیست... بچه‌ها اگه شکلات ها رو ببینن، امون نمیدن بهشون... باید یه طوری تنظیم کنم که هم خدا راضی باشه هم دلم... والله... بعد از مدت مدیدی رسیدم به این خوشمزه‌های دوست داشتنی... چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است...☹️😂 خلااااااصههههه... شکلات ها رو می‌ذارم توی جیبم وووووو... آمااااا... هندونه رو که نمیشه کاریش کرد... بچه‌ها خِفتم می‌کنن... + هااااااا!... چیهههههه؟... هندونه خریدییییییی... ببر الان میایم حجره... _ بااااشه بابا چشمممم... شما تشریف بیارین!... قدمتون روی چشم... میام حجره... و... دیگه بماند که بماند... خیلی زیاد شد نه؟... خسته نشدین؟... بعید می‌دونم اصن کسی تا اینجا خونده باشه😅...
4_5960937161103511292.mp3
5.99M
و دیگر هیچ... همین صداها کافی‌اند... همین شعر ها برای شب هایمان کفایت می‌کنند...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#دکلمه و دیگر هیچ... همین صداها کافی‌اند... همین شعر ها برای شب هایمان کفایت می‌کنند...
بیا رَه‌ْتوشه برداریم، قدم در راه بگذاریم... کجا؟ هر جا که پیش آید، بدانجایی که می‌گویند خورشید غروب ما زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر...
41.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم«هدیه» امیر همچنان تو فکر یه چاره‌اس واسه اینکه بتونه این هدیه‌ی پر خطر رو به شیرین برسونه... همش داره فکر می‌کنه... میاد شهاب رو می‌بینه... میگه میخواین برین جبهه؟... اونام میگن نه میخوایم بریم میدون موانع... آها!... امیر داره فکر می‌کنه... من حدس می‌زنم که امیر اینجا به یه چیزی فکر می‌کنه که بعدا بهتون میگم... فقط همینو بدونین که به فکر ثابت کردن خودش میوفته... حالا درسته که همه‌ی فکر و ذکرش فعلا همین هدیه‌ایه که توی دستشه، ولی خب دیگه... به اون چیزی که گفتم هم فکر می‌کنه... حالا بعدا معلوم میشه... یهو عباس آقا(پدر شیرین) با مینی‌بوسش میاد وسط مدرسه‌‌... وای... امیر استرسش بیشتر میشه... به تلاطم میوفته..‌. می‌زنه بیرون... با خودش حرف می‌زنه... آره... امیر باید با خودش حرف بزنه... وگرنه امیر نیست... داره راه میره بین کاج ها... از عمق وجودم دارم باهاش راه میرم بین اون کاج هایی که هزاران بار راه رفتن امیر رو به خودشون دیدن... همین کاج ها بیشتر از شیرین، امیر رو درک می‌کنن... باور کنین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن و عکس‌هایی از پارسال: