#دیداربا_والدین
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_فصیحی
برادرم وقتی از لبنان به ایران بازگشت دو روز در تهران بود و بعد با هم به روستای دستجرد برای دست بوسی والدین رفتیم و حدود ۵ روز مهمان پدر و مادر بودیم و پس از دیدار عجله داشت که برگردد؛ والده ی گرامی هر چه اصرار کرد چند روزی بیشتر پیش ما بمانید آقا رضا قبول نکرد و می گفت: کار دارم باید زودتر برگردم و سپس به همراه هم به تهران برگشتیم. وقتی به تهران آمدیم دو الی سه روزی در شهر رفت و آمد می کرد؛ از او پرسیدم کجا میروی و میایی؟ جواب داد: هیچ جا؛ ولی بعد خودش آمد و گفت: چون به سربازی نرفته ام نیت دارم وارد سپاه شوم و به جبهه بروم و از این پس برای همیشه در سپاه خدمت کنم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پیوند_ریه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_جانباز
#غلامحسین_مهدی_زاده
برای عمل پیوند بیمار باید هرلحظه آماده باشد به همین خاطر هر ماهه برای بررسی وضعیت قلبی وخونی ودیگر موارد الزم می بایست با این شرایط حاد به تهران سفر کند ودربیمارستان مسیح دانشوری) تنها مرکز پیوند ریه درکشور( شرایط امادگی او برای عمل پیوند ارزیابی شود که سختی ها این دوره خود داستان ها دارد. سرانجام در 20 مرداد 96 تحت عمل پیوند قرار گرفت وحتی برخالف ا
نتظار جراحان و پزشکان این عمل کاملا موفقیت آمیز بود ودوران بستری او در بخش ویژه ،کمتر از زمان پیش بینی شده پزشکان بود وبعداز 24
روز بستری دربخش ویژه ازبیمارستان مرخص گردید ماههای اول هرهفته دوبار برای انجام ازمایش های مختلف می بایست به بیمارستان مراجعه کند وبعد از بهبود نسبی به هفته ای یکبار تقلیل یافت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معلوم_نیست_برگردم
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
سری آخر که برادرم محمدعلی می خواست به جبهه برود. با همه ی ما خداحافظی کرد و به شهر اصفهان رفت تا از آنجا به جبهه اعزام شود. در اصفهان با پسر خاله ام محمد اکبر دیداری داشتند و محمداکبر تعریف می کرد: به برادرم محمدعلی می گوید: پسر خاله ان شاء الله اینبار هم به جبهه بروید و بسلامت برگردید که دیگر می خواهیم برایت دست و آستینی بالا بزنیم و برویم برایت خواستگاری و دستت را بند کنیم تا سرو سامان بگیری و مستقل شوی. محمدعلی در جواب پسر خاله ام گفته بود: نه پسرخاله اینبار دیگر برگشتی در کار نیست که شما بخواهید مرا زن بدهید. محمداکبر با تعجب می گوید چرا این حرف را می زنی؟ محمدعلی می گوید: چون عملیات سختی رادر پیش رو داریم و معلوم نیست برگردم. و محمد علی رفت و در عملیات بدر در کنار شهیدان باکری ها به فیض عظیم شهادت نائل گردید و ده سال بعد پیکر مطهرش به وطن بازگشت که پس از تشییع باشکوهی در کنار همرزمان شهیدش در گلزار شهدای دستجرد به خاک سپرده شد تا چراغ روشنی باشد برای ره جویان راه عشق .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خصوصیت_بارز_اخلاقی
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
ما وقتي به سيره زندگي شهدا نگاه ميكنيم به شاخصهايي ميرسيم كه بين همه شهدا مشترك است. اينكه از كودكي مسيرشان را همانگونه كه در نماز آمده «اهدناالصراط المستقيم» انتخاب كردهاند، حقيقتي است كه در مورد شهدا وجود دارد. برادرم حسين در واقع يكي از همان شهداست و زماني كه من، خانوادهام و بستگانم به آن ويژگيها فكر ميكنيم چيزي جز همان سيره شهدا نميبينيم. اينكه حسين از كودكي و قبل از اينكه مكلف شود، نماز ميخواند، همان حركت در مسير مستقيم است. همه شهداي ما به نماز تأكيد دارند، همه آنها در سفارشها و وصيتنامههايشان به امامحسين (علیه السلام) اشاره دارند. اينها نشانههايي است كه شهيد فصيحي در زندگي كوتاهي كه داشت از آنها پيروي كرد. او هم مثل همه شهداي ديگر، مسير شهادتش را از راه عمل به توصيههايي پيدا كرد كه امام حسين(علیه السلام) همه ما را به آن دعوت كرده است. اين را هم بگويم خصلتهايي كه حسين داشت در وجود ما نبود. او آنقدر تحت تأثیر مسيری كه در پيش گرفته بود قرار داشت كه همه به او علاقهمند بودند. با وجود اينكه سالهاي زيادي از شهادت حسين گذشته است وقتي به گذشته نگاه ميكنيم همان سيره زندگي كه بزرگان دين به ما سفارش كرده بودند را در وجود شهيدمان ميبینيم و به آن افتخار ميكنيم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تحصیلات
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
برادرم تا كلاس پنجم درس خواند. با اينكه وضعيت تحصيلي خيلي خوبي هم داشت، به خاطر كمك به پدرم مجبور شد درس را رها كند و به دنبال كار برود. خودم هم به خاطر همين موضوع درس را رها كردم و با حسين كه آن زمان 12 يا 13 ساله بود به دنبال كار در روستايي نزديك اصفهان به نام دستچا رفتيم. مدتي هم براي كار به ورامين، شهريار و تهران رفتيم.
#اعزام_به_جبهه
وقتي بسيج تشكيل شد او و دوستانش عضو بسيج شدند. وقتي در دستجرد بود در بسيج دستجرد فعال بود و زماني هم كه در روستاي دستچا كار ميكرديم به بسيج همانجا ميرفت. حقوقي را که میگرفت برای مسجد و بسيج هزينه ميكرد. موضوع رفتنش به جبهه را هم بيشتر با مادر مرحومم در ميان ميگذاشت. با فعاليتهايي كه در بسيج داشت راه رفتنش به جبهه را هموار كرده بود. وقتي كه به شهادت رسيد 17 ساله بود. در دومين اعزامش در 25 تير 1361 در منطقه عملياتي شلمچه به شهادت رسيد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
💚✨❤️✨💚 خوشید چراغکی ز رُخسارعلیست مَه نقطـۀ کوچکی ز پرگار علیست هرکس که فرسـتد به محمّد صلوات همســ
#آنطرف_رودخانه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
ما پس از آموزشهای نظامی از پادگان غدیر به پادگان پانزده خرداد رفتیم و در آنجا نیروهای اعزامی را گروه بندی کردند. وقتی گروه ما تعداد و نفراتشان مشخص شد ما را به راه آهن اصفهان بردند و از آنجا با قطار به اهواز رفتیم. در این اعزام ما با تعداد زیادی از بچه های دستجرد باهم بودیم و برادر شهیدم محمد هم با ما بود. محمد این اعزام اول و آخرش بود و ایشان هم مانند سایر شهدا پا در راهی گذاشته بود که بازگشتی نداشت و تقدیر برایش رقم زده بود تا در این راه قربانی راه خدا شود و به شهادت برسد. وقتی به اهواز رسیدیم ما را به یک پادگان بردند که اسم پادگان را به یاد ندارم اما ما دو روز در آن پادگان بودیم و بعد با ماشین ما را به یک نخلستان بردند. آن نخلستان نزدیک رودخانه کارون بود و ما یک هفته هم آنجا مستقر بودیم. در آن یک هفته به ما آموزش رزمی می دادند و شبها ما را به پیاده روی می بردند تا برای عملیات جدید آماده شویم. جانباز زنده یاد حسین حیدری چون بزرگتر از ما بود و از قبل سربازی رفته بود و آموزش های نظامی را دیده بود فرمانده گروهان شد و شبها با چندتا از بچه های اطلاعات برای شناسایی محل عملیات می رفتند تا محلی که قرار بود عملیات شود را شناسایی کنند و قسمتهای مختلف آن را علامت گذاری کنند. ما اولش نمی دانستیم جانباز حیدری شبها کجا می رود. بعدا فهمیدیم شبها با قایق به آنطرف رودخانه می رفتند و بقیه راه را پیاده تا مقر عراقی ها پیش می رفتند تا بتوانند اطلاعاتی بدست بیاورند که برای عملیات لازم بود فرماندهان بدانند. ما یک گردان سیصد نفره بودیم؛ شب جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ بود که ما را با قایق به آن طرف رودخانه کارون بردند. به مدت ده روزی که در آن منطقه قبل از عملیات بودیم خبری از توپ و تانک و بمب افکن هواپیاهای دشمن نبود. اما تا با قایق به آن طرف رودخانه رفتیم هواپیماهای دشمن آمدند و چند جا را بمباران کرد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تقدیر_نامه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدنجاتعلی_ایوبی_باصری
با شروع جنگ تحمیلی و بنا به انجام تکلیف و در امر انجام نظام وظیفه ایشان اواخر سال ۱۳۵۹ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و پس از طی آموزش مقدماتی بصورت داوطلب جزو اولین نیروهایی بود که عازم خوزستان شد و درمنطقه دهلاویه و بستان در دفاع از پیشروی بعثیون عراق یکی از شجاع ترین نیروهای مدافع تحت عنوان آرپیچی زن شرکت نمود. سپس به تیپ
۵۵ هوابرد شیراز رفت و دوره خاص تکاوری را گذراند و از همان جا عازم کردستان شد و به مدت حدود ۲۴ ماه در نبردهای کردستان و انحلال و در درگیریهای متعددی با کومله و دمکرات در عملیات های مختلف شرکت کرد که شجاعت و شهامت های ایشان منجر به تقدیر نامه هایی از طرف فرمانده وقت وی گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#همرزمای_عباس
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#عباس_فصیحی
تقریبا همرزمای عباس بیشترشون به شهادت رسیدند که در این عکس شهیدان عباس فصیحی نفر دوم از سمت راست و یدالله احمدی نفر اول سمت چپ که در جبهه باهم بودند و خیلی باهم رفیق هم بودند به شهادت رسیدند. چندتا از همرزمای عباس اسامیشون را می نویسم تا یادشان زنده بماند.
(شهیدحسین فصیحی (فرزندحسن) وجانباز حسین خدامی؛ شهید اصغر فصیحی؛ شهید یدالله احمدی؛ شهید مهدی فصیحی؛ رزمنده علی حسن زاده)
#داغدار_همرزم
یبار باعباس تو ماشین بودیم عباس خیلی ناراحت بود. یکی از همرزمانش شهید شده بود و عکس دوست شهیدش هم در جیبش بود. از عباس پرسیدم مگه ایشون کی باشند که شهید شده؟ پسر کیه؟ خانوادش کیه؟ عباس با یک صدای غمگینی جواب داد. اسم این شهید یدالله احمدی هستش و خانوادش دستجردی هستند ولی تو خود دستجرد زندگی نمی کنند و در یکی از روستاهای وروان زندگی می کنند. خیلی پسر آقایی بود و من خیلی غصمه که شهید شده و نمی خواد خونه رفتیم چیزی بگی ولی بدون من بخاطر این شهید اومدم که برم خونشون سر بزنم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#رضایتنامه_والدین
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
ما چون یک گروه کم سن و سال بودیم که به پادگان رفته بودیم تا آموزش نظامی ببینیم مسئولین پادگان به ما گفتند شما باید یک رضایتنامه از شورای روستایتان بیاورید و باید از پدر و مادرتان هم رضایتنامه داشته باشید. ما هم به خانه برگشتیم تا رضایت پدر و مادرمان را بگیریم. آن زمان پدرم در خانه نبود بخاطر کسب و کار به روستاهای اطراف دستجرد رفته بود. ولی وقتی به مادرم گفتم رضایتامه ام را امضاء کند گفت: مگر جبهه و جنگ شوخی است!؟ اگر به شما بگویند شب تنها به صحرا برای آبیاری بروید می گوئید می ترسیم بعد چطور می خواهید شبها در تاریکی بیابانها نگهبانی بدهید و با دشمن بجنگید!؟ من هم گریه می کردم تا مادرم رضایت بدهد که به جبهه بروم. به قول مادرم ما اگر می خواستیم تنها در شب برای آبیاری به صحرا برویم می ترسیدیم اما نمی دانم چرا این ترس برای جبهه رفتن دیگر در ما وجود نداشت. و بقدری عاشق این راه بودیم که ترس دیگر برایمان معنا نداشت. به قول سردار سلیمانی که جمله ای از امام می گفت: که سربازان من هنوز در قنداقه هستند و عده ای از آنان هنوز به دنیا نیامده اند. همین هم بود. زمانی که سال ۱۳۴۲ امام قیام کرد هنوز خیلی از بچه رزمنده ها به دنیا نیامده بودند یا کودکانی بیش نبودند. ولی در سال ۱۳۵۹ تا ۸ سال بعد همین بچه های کم سن و سال جلوی دشمنان اسلام ایستادند و بقدری شجاع و با ایمان و با اخلاص بودند که عده ی زیادی از آنان به فیض شهادت نائل آمدند. و تعداد بیشماری هم مدال پر افتخار جانبازی را کسب نمودند. ما بچه ها پس از اینکه رضایت والدینمان را گرفتیم به شورای روستا پیش علی حاج رضا رفتیم و خواستیم که یک رضایتنامه بنویسند و پای آن را مهر کند تا آن برگه شورا را با خود به پادگان ببریم. پس از گرفتن رضایتنامه والدین و شورا به پادگان غدیر اصفهان رفتیم و حدود دو هفته در آنجا آموزش نظامی دیدیم. بعد ایام عید سال ۱۳۶۱بود که دو روز به مرخصی رفتیم و مجدد به پادگان برگشتیم. ما تا پانزدهم فروردین آموزش دیدیم در آن ایام عملیات بیت المقدس بود. بعد از آموزش به ما مجدد دو روز مرخص دادند و گفتند: بروید با خانواده هایتان دیدار تازه کنید تا برگشتید شما را به جبهه اعزام کنیم. بسیج ناحیه شهید مطهری در خیابان کمال اسماعیل نیروها را ثبتنام می کردند و بعد نیروهای جدید را به پادگان غدیر می فرستادند تا آموزش نظامی ببینند و در پایان نیروهای آموزش دیده به پادگان پانزده خرداد می رفتند تا در آنجا گروه بتدی شوند و به جبهه اعزام شوند. ما هم بعد از مرخصی به پادگان پانزده خرداد رفتیم تا به
جبهه اعزام شویم. من با برادر شهیدم محمد و تعدادی از بچه های دستجرد در این اعزام با هم بودیم و اکثرا اولین اعزاممان بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#ثبتنام_دربسیج
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_فصیحی
برادرم در بسیج ثبتنام کرد و مدتی در کنار کار و کاسبی در بسیج فعالیت می کرد. اما یک شب که به پادگان امام حسین "علیه السلام" رفته بود با منزل ما تماس گرفت و گفت: قرار است ما فردا شب به لبنان اعزام شویم. همه با شنیدن این خبر بهت زده ماندیم و نمی دانستیم قرار است چه اتفاقی بیافتد. و این همه دگرگونی آقا رضا غیر قابل وصف بود. فردای آن شب قبل از اعزام آقا رضا به لبنان به پادگان برای دیدنش رفتیم و از او می خواستیم اگر می شود انصراف دهد و نرود چرا که تازه کارگاه خیاطی را افتتاح کرده بود و می بایست می ماند و کارگاه را راه اندازی می کرد. اما دلسوزیها و نصایح ما در وی اثرگذار نبود و شهید رضا فصیحی راهش را خوب شناخته بود و در این راه بسیار مصمم و ثابت قدم بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#چشمان_منتظر
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_فصیحی
علی در اول اسفند ماه ۱۳۶۰ بود که در تنگه چزابه به شهادت رسید. همرزمان علی تعریف می کردند. جنگ سختی در گرفته بود علی در حین خدمت اول مجروح شد و تا چند ساعت بعد هم زنده بود ولی وقتی که دشمن پیش روی کرد تمام مجروحین را به شهادت رساند و چون آن قسمت به دست دشمن افتاده بود تا سه ماه بعد کسی نمی شد که پیکر پاک شهدا را به عقب منتقل کنیم. و خدا می داند در آن مدت سه ماه که خانواده ی ما از علی بی خبر بودند چقدر پدر و مادرم سختی کشیدند. گاهی خبر می آوردند علی مجروح شده است و در بیمارستانی در مشهد بستری است. یا می گفتند: یک نفر به اسم فصیحی در بیمارستان شیراز است ولی نام کوچک آن را نمی دانیم چیست باید بروید ببینید. یا می گفتند: احتمالا اسیر شده است. پدرم در آن سه ماه به شهرهای مختلف سفر می کرد تا شاید علی را پیدا کند. چقدر مادرم نذر و نیاز می کرد. تا خدا فرزندش را برگرداند و خبری از علی بدستش برسد. خیلی چشم به راهی سخت است. ما کلمه ی انتظار را به معنای واقعی اش در آن سه ماه تا حدودی درک کردیم و همیشه می گفتیم خدا به داد آنانی برسد که برای همیشه چشم به راه عزیزانشان ماندند و جاویدالاثر گشتند. علی زمانی که شهید شد هنوز لشکر امام حسین "علیه السلام" هم شکل نگرفته بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تغذیه_مدرسه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_فصیحی
شهید رضافصیحی در زمان نوجوانی اش در دوره ی شاهنشاهی که در دبستان در روستای دستجرد درس می خواند از طرف مدرسه به محصلین تغدیه بیسکویت می دادند. آقا رضا از آن تغذیه ها نمی خورد و هر روز که سهم تغذیه اش را از مدرسه می گرفت می آورد منزل و در گوشه ای جمع آوری می کرد. یکبار از او سوال کردم. آقا رضا اینا چیه؛ چرا اینجا نگه داشتی و نمی خوری؟ گفت: راستش انگار این تغذیه ها به ما نمیاد که بخوریم. و تا آخر سال لب به این بیسکویتها نزد و هر کس از این بیسکویتها می خواست دریغ نمی کرد. و همه را بین دیگران تقسیم کرد. اما خودش احتیاط می کرد و اصلا هم تظاهر نمی کرد به زبان بیاورد مثلا چون این ها از طرف شاه است من نمی خورم. ولی بقدری در آن سن و سال کم فهم و درک و شعور بالایی داشت که از هر نوع
خوراک و غذایی نمی خورد و احتیاط می کرد. و این رفتارش پسندیده اش با اون سن کم باعث تعجب ما بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398