eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
566 دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
« » روزی یک خاطره بسیار زیبا برایم نقل کرد و گویا می خواست که مرا نیز آماده کند که در شهادتم و  داشته باشم . او گفت در یکی از جبهه‌ها جوانی خوش سیما بنام شهید " " که از بندر گناوه اعزام شده بود را دیدم به او گفتم : که آقای خسروی شما خوب است سری به گناوه بزنید و با پدر و مادر خود ملاقاتی داشته باشید و بعدا بیایید جبهه که ایشان در جواب می گوید من دلم نمی خواهد به پشت جبهه بروم .می خواهم مثل باشم و تا می توانم لشکر امام حسین (ع) را یاری نمایم و این خاطره ای بود که شهید محمد جعفر سعیدی از شهید حر خسروی برایم گفت . ✍ : همسر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آورند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد. چون او کمونیست ها را نجس می دانست. وقتی و می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد. شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن تا رسید به این جمله از دعا که: « ! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید ، سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد. 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
( ) روزی از (رضا)پرسیدم : تابه حال چندبار شدی؟ تبسمی کرد و گفت:یازده بار! و اگر خدا بخواهد به نیت ٬در مرتبه دوازدهم می شوم. او همانطور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه( ) به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت..... 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از دوستان که مشکل حادی برایش پیش‌آمده بود، نزد من آمده و به‌دنبال چاره بود مشکل دادگاهی داشت و با توجه به شکایتی که از او شده بود و را هم گرفته بودند، بایستی فردایش به زندان می‌رفت گفت آبرویم در خطر است و نمی‌دونم چی‌کار کنم. برایش ماجرای شهید الضاریان تعریف کردم و گفتم برو و بر سر مزار شهید انصاریان و از او بخواه که مشکلات را حل بکند. او شبانه رفته بود سر مزار شهید و از او کمک طلبیده بود فردای آن روز که پیگیر کارش شدم گفت مشکلم حل شد. گفتم چه‌طوری گفت همان‌طور که گفتید رفتم سر مزار شهید انصاریان و مشکلم را با او درمیان گذاشتم و خواستم که کمکم کند. صبح که از خواب بیدار شدم با شاکی پرونده‌ام تماس گرفتم که شاید رضایتش رو بگیرم، اما در کمال ناباوری دیدم او اصلاً آدم دیروز نیست و نظرش کاملاً تغییر کرده و می‌گوید من از شکایتم گذشتم شما هم هر طور که می‌توانی را پرداخت کن. ✍ :حجت الاسلام تقی خانی از آشنایان شهید محمد انصاریان ✍ : کتاب الضاریان (مجموعه خاطرات و زندگینامه شهید محمد انصاریان) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول و بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد. بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از ، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش تو را به من نمی داد. که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان. تقریبا دو هفته بعد اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟ او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازه‌اش به وهمان مسیر بازگردانده شد، تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد. این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود. ✍ :حضرت آیت الله استاد سید علی آملی :( ) 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
( ) سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.  دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌.  ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد نماز بخون‌. سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.» كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌. 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷هیچ‌وقت بیکار ندیدمش. نُه ساله که بود همراه مصطفی و مرتضی می رفتند جلوی دکان آقاجان بساط می‌کردند. می گفت باید پول تو جیبی مان را خودمان دربیاوریم. من هم می‌نشستم و کمکش می‌کردم. چهارتایی چیپس ها را توی نایلون بسته بندی می‌کردیم. باقلواها را جداجدا می چیدیم یا شکلات های ماهی شکل کاکائویی را ردیف می‌کردیم. می‌نشستند جلوی دکان و می‌فروختند. گاهی دعوایشان می شد و هر کدام جدا کار می کردند. بعضی وقتها که فروختن تنقالت از رونق می افتاد، درست می‌کردند. سه تایی می‌نشستند توی حیاط و مشغول می شدند. حمید با دقت تا می زد. قرار می گذاشتیم هر کدام مان یک قسمت از کار را به عهده بگیرد. اینطوری پا کت ها یک شکل درمی‌آمد. پولش را هم بین خودشان تقسیم می‌کردند. درسش را که تمام کرد، توی شهرداری به عنوان استخدام شد. آنجا هم آن قدر با انگیزه کار کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام دغدغۀ حمید کار کردن برای مردم بود. یک روز بهم گفت: گیتی بهم پیشنهاد داده ان رو قبول کنم. از شنیدنش کیف کردم. گفتم: من شیرینی می‌خوام داداش! گونه هایش گل انداخت. گفت هنوز هیچی معلوم نیست. فقط حرفش رو زده ان. همان روزها بود که جنگ شروع شد. حمید هم کار شهرداری را رد کرد و تصمیم گرفت به برود. - داداش پس شهرداری چی می شه؟ - الان کار از هر چیز دیگه ست. ✍ :خواهر شهید 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
( ) می دانست از می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از پرسید! من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد است و خداوند او را لعنت می کند. ساواکی ازش پرسید را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم. 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
؟ (   ) زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد آخرش هم گفت: ما نمی فروشیم. زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟ همان طور کە سرش زیر بود گفت: هر وقت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم. 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
وقتی در سنگر خود بود، داشت در کمپوت را باز می کرد که به یکی از خود، شهید حمزه ای، گفت: " را بردار و اسلحه خود را خشابش را عوض کن. من می خواهم کاری کنم که دشمنان به یاران خود شلیک کند! " شهید مرحمت با شهید حمزه ای رفتند پشت یک سنگر و در آنجا مخفی شدند. شهید مرحمت از سنگر، کوله پشتی خود را آورده بود. بعد به شهید حمزه ای گفت: " من می خواهم یک کار انجام بدهم."  کوله پشتی خود را برداشت و بعد به سنگر عراقی ها چسبید. بعد رفت به یک پل رسید و آنجا را نگاه کرد. بعد از کوله پشتی خود چند برداشت و به کمر خود بست. سپس آنها را پرتاب کرد به یکی از سنگرهای عراقی ها و عراقی ها از خواب بیدار شدند. عراقی ها اسلحه های خود را برداشتند و نمی دانستند ایرانی ها کجا هستند. شهید مرحمت بالازاده چند نارنجک انداخت و عراقی ها را، کاری کرد که به شلیک کنند." 🌷 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
در دوران انقلاب روزی به منزل آمده بود و از مادرش برای و پول خواسته بود. گفته بود پول لازم داریم. مادرش گفته بود «من پولی ندارم.» بعد محمدجواد گفته بود «اگر اجازه می‌دهید کفشی را که از طرف ورزش به من داده‌اند، بفروشم با پول آن اعلامیه چاپ کنم!» محمدجواد، عضو تیم و مدرسه بود و به همین دلیل کفشی را به او جایزه داده بودند که او هم با اجازه مادرش، آن را فروخته و اعلامیه چاپ کرده بود. ✍ :علی اکبر قنادی، پدر شهید 🌷  🌷     کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
نامه‌ای از خانواده اش دریافت کرده بودم و می‌خواستم این نامه را ببرم و بدهم به امیر و در آنجا هم به امیر گفتم که نوبت مرخصی‌ات رسیده. بیا با هم به مرخصی برویم. الان عراق می زند و هر لحظه امکان شهادت وجود دارد، ایشان برگشت گفت که شما اگر می‌خواهید بروید ولی من اینجا می‌مانم و هر چه قسمت باشد همان می‌شود و اگر هم شهید شوم به می‌رسم." 🌷 🌷 ✍ :همرزم شهید کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398