✍ #خاطرات_افلاکیان
« #می_خواهم_مثل_حر_باشم »
روزی یک خاطره بسیار زیبا برایم نقل کرد و گویا می خواست که مرا نیز آماده کند که در شهادتم #صبر و #حوصله داشته باشم . او گفت در یکی از جبههها جوانی خوش سیما بنام شهید " #حر_خسروی" که از بندر گناوه اعزام شده بود را دیدم به او گفتم : که آقای خسروی شما خوب است سری به گناوه بزنید و با پدر و مادر خود ملاقاتی داشته باشید و بعدا بیایید جبهه که ایشان در جواب می گوید من دلم نمی خواهد به پشت جبهه بروم .می خواهم مثل #شهید_کربلا_حر باشم و تا می توانم لشکر امام حسین (ع) را یاری نمایم و این خاطره ای بود که شهید محمد جعفر سعیدی از شهید حر خسروی برایم گفت .
✍ #روای: همسر شهید
🌷 #شهید_محمد_جعفر_سعیدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#زندان_ساواک
وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک #کمونیست هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آورند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد. چون او کمونیست ها را نجس می دانست. وقتی #نماز و #قرآن می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد.
شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن #دعای_کمیل تا رسید به این جمله از دعا که: « #خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد.
سرش را که بلند کرد، دید #هم_سلولی_کمونیستش، سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد.
🌷 #شهید_عبدالله_میثمی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#وعده_داوزدهم_رضا ( #از_خاطرات_شهید )
روزی از (رضا)پرسیدم :
تابه حال چندبار #مجروح شدی؟
تبسمی کرد و گفت:یازده بار!
و اگر خدا بخواهد به نیت #دوازده_امام ٬در مرتبه دوازدهم #شهید می شوم.
او همانطور که وعده داده بود،
مدتی بعد در منطقه( #شرهانی) به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.....
🌷 #شهید_رضا_چراغی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
یکی از دوستان که مشکل حادی برایش پیشآمده بود، نزد من آمده و بهدنبال چاره بود مشکل دادگاهی داشت و با توجه به شکایتی که از او شده بود و #حکم_جلبش را هم گرفته بودند، بایستی فردایش به زندان میرفت گفت آبرویم در خطر است و نمیدونم چیکار کنم.
برایش ماجرای شهید الضاریان تعریف کردم و گفتم برو #گلزار_شهدا و بر سر مزار شهید انصاریان و از او بخواه که مشکلات را حل بکند. او شبانه رفته بود سر مزار شهید و از او کمک طلبیده بود فردای آن روز که پیگیر کارش شدم گفت مشکلم حل شد.
گفتم چهطوری گفت همانطور که گفتید رفتم سر مزار شهید انصاریان و مشکلم را با او درمیان گذاشتم و خواستم که کمکم کند. صبح که از خواب بیدار شدم با شاکی پروندهام تماس گرفتم که شاید رضایتش رو بگیرم، اما در کمال ناباوری دیدم او اصلاً آدم دیروز نیست و نظرش کاملاً تغییر کرده و میگوید من از شکایتم گذشتم شما هم هر طور که میتوانی #بدهیات را پرداخت کن.
✍ #راوی:حجت الاسلام تقی خانی از آشنایان شهید محمد انصاریان
✍ #منبع: کتاب الضاریان (مجموعه خاطرات و زندگینامه شهید محمد انصاریان)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
✍ #خاطرات_افلاکیان
این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول #تولید و #مصرف_شراب بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد.
بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش #قاضی بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از #نماز_جماعت، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش #خدا تو را به من نمی داد.
که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان #شهید_محمد_علی با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان.
تقریبا دو هفته بعد #بسیج اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به #جبهه در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا
می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟
او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازهاش به #زادگاهش وهمان مسیر بازگردانده شد، #بوی_عطر_عجیبی تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی #شراب_خور بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد.
این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود.
✍ #راوی:حضرت آیت الله استاد سید علی آملی
#شهید_محمد_علی_پور_علی_معروف_به:( #مندلی) #طلا🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#سر_سجاده ( #از_خاطرات_شهید )
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه #نماز_اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.
🌷 #شهید_ابراهیم_همت🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
🌷هیچوقت بیکار ندیدمش. نُه ساله که بود همراه مصطفی و مرتضی می رفتند #کوچۀ_سیدلر جلوی دکان آقاجان بساط میکردند. می گفت باید پول تو جیبی مان را خودمان دربیاوریم.
من هم مینشستم و کمکش میکردم. چهارتایی چیپس ها را توی نایلون بسته بندی میکردیم.
باقلواها را جداجدا می چیدیم یا شکلات های ماهی شکل کاکائویی را ردیف میکردیم. مینشستند جلوی دکان و میفروختند. گاهی دعوایشان می شد و هر کدام جدا کار می کردند.
بعضی وقتها که فروختن تنقالت از رونق می افتاد، #پاکت_کاغذی درست میکردند. سه تایی مینشستند توی حیاط و مشغول می شدند. حمید با دقت تا می زد.
قرار می گذاشتیم هر کدام مان یک قسمت از کار را به عهده بگیرد. اینطوری پا کت ها یک شکل درمیآمد. پولش را هم بین خودشان تقسیم میکردند.
درسش را که تمام کرد، توی شهرداری به عنوان #تایپیست استخدام شد. آنجا هم آن قدر با انگیزه کار کرده بود که خیلی زود پیشرفت کرد. انقلاب پیروز شده بود و تمام دغدغۀ حمید کار کردن برای مردم بود. یک روز بهم
گفت: گیتی بهم پیشنهاد داده ان #شهرداری_هیدج رو قبول کنم.
از شنیدنش کیف کردم. گفتم: من شیرینی میخوام داداش!
گونه هایش گل انداخت. گفت هنوز هیچی معلوم نیست. فقط حرفش رو زده ان.
همان روزها بود که جنگ شروع شد. حمید هم کار شهرداری را رد کرد و تصمیم گرفت به #جبهه برود.
- داداش پس شهرداری چی می شه؟
- الان کار #جنگ_واجب_تر از هر چیز دیگه ست.
✍ #راوی:خواهر شهید
🌷 #شهید_حمید_احدی🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#حجاب ( #خاطره_ای_از_شهید)
می دانست از #ساواکی_ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.
از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از #روحانیت پرسید!
من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد #بی_غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.
ساواکی ازش پرسید #شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
🌷 #شهید_محمد_منتظر_قائم🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#پسته_کیلویی_چند؟ ( #خاطره_ای_از_شهید )
زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد
هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد
آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشیم.
زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور کە سرش زیر بود گفت: هر وقت #حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.
🌷 #شهید_محمود_کاوه🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
وقتی در سنگر خود بود، داشت در کمپوت را باز می کرد که به یکی از #همرزمان خود، شهید حمزه ای، گفت: " #دوربین_مادون_قرمز را بردار و اسلحه خود را خشابش را عوض کن. من می خواهم کاری کنم که دشمنان به یاران خود شلیک کند! "
شهید مرحمت با شهید حمزه ای رفتند پشت یک سنگر و در آنجا مخفی شدند. شهید مرحمت از سنگر، کوله پشتی خود را آورده بود. بعد به شهید حمزه ای گفت: " من می خواهم یک کار #تک_نفره انجام بدهم."
کوله پشتی خود را برداشت و بعد به سنگر عراقی ها چسبید. بعد رفت به یک پل رسید و آنجا را نگاه کرد. بعد از کوله پشتی خود چند #نارنجک برداشت و به کمر خود بست. سپس آنها را پرتاب کرد به یکی از سنگرهای عراقی ها و عراقی ها از خواب بیدار شدند. عراقی ها اسلحه های خود را برداشتند و نمی دانستند ایرانی ها کجا هستند. شهید مرحمت بالازاده چند نارنجک انداخت و عراقی ها را، کاری کرد که به #یاران_خودشان شلیک کنند."
🌷 #شهید_مرحمت_بالازاده🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
#نوجوان_انقلابی
در دوران انقلاب روزی به منزل آمده بود و از مادرش برای #چاپ و #پخش_اعلامیههای_امام پول خواسته بود. گفته بود پول لازم داریم. مادرش گفته بود «من پولی ندارم.» بعد محمدجواد گفته بود «اگر اجازه میدهید کفشی را که از طرف ورزش به من دادهاند، بفروشم با پول آن اعلامیه چاپ کنم!» محمدجواد، عضو تیم #والیبال و #فوتبال مدرسه بود و به همین دلیل کفشی را به او جایزه داده بودند که او هم با اجازه مادرش، آن را فروخته و اعلامیه چاپ کرده بود.
✍ #راوی:علی اکبر قنادی، پدر شهید
🌷 #شهید_محمدجواد_قنادی 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍ #خاطرات_افلاکیان
نامهای از خانواده اش دریافت کرده بودم و میخواستم این نامه را ببرم و بدهم به امیر و در آنجا هم به امیر گفتم که نوبت مرخصیات رسیده. بیا با هم به مرخصی برویم. الان عراق #شیمیایی می زند و هر لحظه امکان شهادت وجود دارد، ایشان برگشت گفت که شما اگر میخواهید بروید ولی من اینجا میمانم و هر چه قسمت باشد همان میشود و اگر هم شهید شوم به #آرزویم میرسم."
🌷 #شهید_امیرحسین_اعتمادیان🌷
✍ #راوی:همرزم شهید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398