#شهید_جاویدالاثر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
برادرم حسن بعد از اینکه از سفر مشهد آمد و با اهل خانواده خداحافظی کرد و رفت، حدود پانزده روز بعد خبر شهادتش را آوردند ولی پیکر پاکش در همان محل شهادتش باقی ماند و وجاویدالاثر شد. مادرمان آن زمان مشهد بود؛ ما چند روز بود به هر کجا زنگ می زدیم تا خبری از برادرمان بگیریم به ما می گفتند ما شهیدی به نام حسن احمدی نداریم. به مادرمان تلفنی اطلاع دادیم که اصلا حسن را نمی شناسند. مادرم گفت به آنها بگوئید که حسن جزو گروه شهید چمران است. (ما هر وقت از برادرمان سوال می کردیم جزو کدام گروه هستی می گفت: من جزو گروه "الله" هستم، اما سری آخر خودش به مادرم گفته بود که اگر از من خبری شنیدید بگید که من جزو گروه چمران هستم) ما بعد از شنیدن این خبر مجدد تماس گرفتیم و تا گفتیم برادرمان جزو گروه چمران بوده است شهادتش را تائید کردند وگفتند خود دکتر چمران هم به شهادت رسیده است. و ما پس از آن هر چه تلاش کردیم نتوانستیم پیکر حسن را پیدا کنیم و مادرمان تا یک سال از اصفهان به تهران می رفت تا شاید بتواند در معراج شهدا بین اجساد مطهر شهدا پیکر برادر شهیدمان را شناسایی کند. اما از حسن خبری نمی شد. برای همین به مادرمان گفتند شما در روستایتان یک مراسم برای فرزند شهیدتان برگزار کنید تا بقیه هم کمتر پیگیر شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شناسایی_پیکر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
هشت ماه بعد از شهادت برادرم یک روز که من به منزل مادرم رفته بودم. تلفن زنگ زد. من هم رفتم تلفن را برداشتم دیدیم یک آقایی بعد از سلام وعلیک گفت: پیکر شهیدتان پیدا شده و درپزشک قانونی تهران است و بدانید شهیدتان لباس های مرا به تن داشت و شهید شد. من محمود رنجبر هستم و بعد تعریف کرد که چرا برادرم لحظه شهادتش لباس اورا پوشیده بود. می گفت: از خط مقدم بیسیم زدند که نیرو کم است و باید به خط مقدم جنگ بروید؛ آن لحظه برادرتان سر یک تشت نشسته بود و داشت لباس هایش را می شست؛ با شنیدن این خبر آمد وگفت: من لباس هایم خیس است لباس ندارم به خط مقدم جنگ بروم!؟ من گفتم: بیا لباسهای مرا بپوش برو؛ حسن هم لباس های مرا گرفت و پوشد و رفت. اوایل جنگ هم هنوز نیروهای مردمی پلاک نداشتند. برای همین شناسایی اجساد بی پلاک خیلی مشکل بود. حسن هم جزو همان شهدای بی پلاکی بود که حالا با شنیدن این خبر که لباس آقای رنجبر برتنش بوده است یک امیدی در دل ما زنده شده بود و من پس پایان مکالمه آقای رنجبر گوشی تلفن را قطع کردم و بی مقدمه با خوشحالی صدای مادرم می زدم که حسن پیدا شده است. مادرم هم با تعجب می گفت: کوحسن، کجاست حسن؟! بعد من و مادرم و همسرم برای شناسایی پیکر برادرم از اصفهان به تهران رفتیم. در تهران به پزشکی قانونی رفتیم. آن روز آنجا پر از شهید بود و فقط مادرم را برای شناسایی اجازه ورود دادند. وقتی مادرم برگشت گفت: یک جسد بی سر را دیدم که لثه اش زیر تنش افتاده بود نگاه کردم دیدم دوتا از دندانهایش پر کرده بود و یک زیر شلواری مدل راه راه پایش بود. و در جیبش چندتا دانه پسته که آغشته به خون بود و باد کرده بود وجود داشت و این شهید هشت ماه زیر خاک بوده است. این حسن ما نیست! مادرم می گفت: حسن ما فقط یک دندان قبل از رفتنش پرکرده بود و عادت نداشت زیر شلواری بپوشد. ولی لباسهای آقای رنجبر را به تن داشت و من بار آخر کمی پسته به حسن داده بودم و پسته ها در جیب این شهید بود. فقط آن پسته ها و لباسی که از همرزمش است تنش بود. اما نشانه های دیگری از بچه من نداشت و در معراج خیلی با مادرم حرف زدند که حاج خانم شاید پسرتان دوتا دندان پر کرده یکیش را به شما نگفته باشد. ولی مادرم می گفت: نه ، بچه ی من هیچ وقت زیر شلواری نمی پوشید این بچه ی من نیست، این پیکر سر ندارد و معلوم نیست پیکر برای کدام خانواده است و من اورا تحویل بگیرم یک مادر دیگری مثل من باید دنبال شهیدش بگردد. یک هفته ما هر روز به پزشکی قانونی می رفتیم به امید اینکه یک نشانه ای از برادرم پیدا کنیم؛ ولی آخر کار آن شهید را بنام برادرم حسن بردند و نزدیک مزار مطهر شهید چمران در بهشت زهرای تهران به خاک سپردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#کارهای_شخصی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسینعلی_هاشمپور
برادرم حسینعلی خیلی با انضباط و تمیز بود و از آن دسته مردهایی نبود که ریخت و پاش کند و زندگی را بهم بریزد و منتظر باشد تا اهل خانه بیایند و جمع و جور کنند. خیلی فهمیده و دانا بود. به هیچ عنوان دوست نداشت که زحمت کاری را روی دوش مادرمان یا اهل منزل بیاندازد و همیشه سعی می کرد تا کارهای شخصی اش را خودش انجام بدهد، حتی اجازه نمی داد مادرم لباسهایش را برایش بشوید. آن وقتها آب لوله کشی در روستا نبود و کسی ماشین لباس شویی نداشت. و باید لباسها را می بردند لب جوی آب می نشستند و بادست می شستند. برادرم هم لباسهایش رو خودش می برد لب جوی آب و می شست و می آمد.
#مسئول_پایگاه_بسیج
برادرم حسینعلی تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بود. و به دلایلی نتوانست ادامه تحصیل بدهد اما در کارهای فرهنگی بسیج همیشه کمک می کرد و فعال بود. خیلی وقتها شبها منزل نبود بعدا فهمیدیم مسئولیت یک پایگاه بسیج در روستای همجوار را دستش سپرده بودند و خیلی افراد آن روستا دوستش داشتند و بهش احترام می گذاشتند.
#نماز_شب
حسینعلی اهل نماز شب بود، گاهی وقتها که منزل بود می دیدم نصف شب بلند میشود و میرود کنار حوض آب و وضو می گیرد و بعد می رفت توی اتاق کوچک کنار حیاط تا نماز شب بخواند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
از ما شهدا جدا نشوید تا راه راست را گم نکنید ....! (امام خمینی رضوان الله تعالی علیه) 🌷شهدا شمع مح
#اسارت_و_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
یادم است رضا وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود اوایل سه مرتبه به اهواز رفت و بعد سری آخر به کردستان رفت. هر زمان به اهواز می رفت دو الی سه ماه جبهه می ماند و بعد به مرخصی می آمد. وقتی هم در مرخصی بود بچه های بسیج می آمدند دنبالش و اورا با خود به بسیج می بردند و نمی گذاشتند در خانه بماند. ما رضا را زیاد نمی دیدیم. دفعه آخر که نیت کرد به کردستان برود. مادرم هر چه تلاش کرد که اورا از رفتن به کردستان منصرف کند موفق نشد و رضا برای رفتن به کردستان مصمم بود. روز اعزامش من و مادرم تا پای اتوبوس بدرقه اش کردیم. لحظه خداحافظی بود که مرا بوسید و آرام در گوشم گفت: دعا کن من شهید شوم. بعد از خداحافظی رضا رفت سوار اتوبوس شد تا روی صندلی نشست مادرم گفت: بچه ام رفت و دیگر بر نمی گردد. سر بچه ام را می بُرَند و سر بریده اش را برایم می آورند و دیگر برنمی گردد. رضا حدود سه ماه هم کردستان بود که قرار بود به مرخصی بیاید که آنجا همراه نه تا از همرزمانش بدست کومله اسیر می شوند. سه تا از همرزمانش موفق به فرار می شوند اما شش نفر دیگر را بعد از شکنجه سر می برند و نوبت به رضا که می رسد خیلی سخت تر شکنجه اش می کنند که از او حرف بگیرند و به امام توهین کند. اما رضا سخت مقاومت می کرده و آن سه همرزمش که موفق به فرار شده بودند از دور شاهد شکنجه کردن رضا بودند و می خواستند هر طور هست بروند و رضا را نجات دهند اما فرمانده اشان اجازه نمی دهد و می گوید شما تازه از دستشان نجات پیدا کردید باز می خواهید اسیر این نامردان شوید. اگر قرار به رفتن باشد من خودم تنها می روم و می گوید رضا که قرار بود به مرخصی برود پس اینجا چه می کند! که آن سه نفر می گویند ما داشتیم می رفتیم که سر راه اسیر شدیم. رضا به گفته ی همرزمانش نه روز در اسارت کومله بود. کومله برای اینکه رضا را شکنجه کنند و بدنش را با سیگار بسوزانند او را لخت کرده بودند و زمانی که به شهادت می رسد بدن زخمی و عریان رضا را در کوه رها می کنند که وقتی فرمانده اشان می بیند رضا بدنش عریان است پیراهن خودش را در می آورد و بر بدن غرق به خون رضا می پوشاند و پیکرش را به عقب انتقال می دهند. کومله برادرم رضا را اربا اربا کرده بودند. از آثار زخمهایی که بر بدن داشت معلوم بود که نامردها با هر چه که دم دستشان بود رضا را شکنجه کرده بودند. آثار سوختگی و کشیدن ناخن و بریدن شصت دست و شلیک گلوله در دهان و زخمهای دیگر از جمله شکنجه های کومله بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_شهادت
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_عباسی
برادرم در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد ولی قبل از عملیات پسر خاله پدرم که می دانست قرار است عملیات شود برای اینکه محمدرضا را از عملیات دور نگه دارد تا اتفاقی برایش نیافتد و بعد از شهادت پدرمان بماند و کمک حال مادرمان باشد به برادرم می گوید: محمد رضا به دلم افتاده است باهم به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام برویم؛ بعد با محمدرضا راهی مشهد می شوند. پس از زیارت به اصفهان می آیند. وقتی به اصفهان رسیدند پسر خاله به محمدرضا می گوید: حالا که تا اینجا آمدی من برایت برگ مرخصی رد می کنم شما دو؛ سه روزی برو با خانوادت دیدار تازه کن؛ محمدرضا در جواب
می گوید: نه احتیاجی نیست بروم. من یک تلفن می زنم و احوالشان را می پرسم. من با خانوادم کاری ندارم خدای آنها هم بزرگ است. می خواهم به جبهه برگردم. بعد باهم به جبهه می روند و آنجا روز عملیات پسر خاله به محمدرضا می گوید: من دلم راضی نیست شما به عملیات بیایی؛ محمدرضا می گوید: نترسید بادمجان بم آفت ندارد. من چیزیم نمی شود. محمدرضا در عملیات شرکت می کند و اتفاقی برایش نمی افتد اما فردای عملیات ناگهان یک ترکش به پایش می خورد و یک ترکش بزرگ هم به قلبش اصابت می کند که باعث می شود یک حفره بزرگ بر روی سینه محمدرضا باز شود که قلبش کاملا مشخص بود. بخاطر همین وقتی پیکر محمدرضا را آوردند قلبش را کامل در آوردند و شستند و بعد پنبه گذاشتند و قلبش را دوباره سر جایش گذاشتند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#مختصر_زندگی_والدین
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
اکرم اعلمی خواهر شهیدان محمدباقر و مهدی اعلمی و همسر معلم شهید حاج علیرضا قدمی هستم. پدرم اهل اشتهارد بودند و مادرم اهل تهران واصالتا اشتهاردی هستند ولی چون پدرم طلبه بودند بعد از ازدواج در قم ساکن می شوند و ثمره زندگیشان هشت فرزند است که دو فرزندشان بنامهای محمدباقر ومهدی یکی در کردستان یکی در جبهه جنوب در راه خدا به شهادت رسیدند.
پدر بزرگم دو سال قبل از ازدواج پدر ومادرم در شهر قم یک خانه ای خریداری می کنند که این خانه پر از درختان انار بسیار زیبا و پر باری بود. پدرم که در حوزه قم درس می خواند در آن خانه زندگی می کرد. وقتی فصل انار می شد پدرم با این انارها هم از دوستان طلبه اش که به منزلشان می آمدند پذیرایی می کرد هم بین همسایگان فراوان تقسیم می کردند. در اطراف منزل هم درختان انار زیادی وجود داشت. مادرم و پدرم که ازدواج می کنند شب عروسیشان همه فامیل بعنوان مهمانان شب عروسی از تهران و اشتهارد به قم می روند. بچه های فامیل که همراه والدینشان برای جشن عروسی به قم رفته بودند به بیرون از خانه که می روند از درختان اناری که تازه گل کرده بودند، کلی گل انار می چینند و دامنهایشان را پر از گلهای انار می کنند و بعد آن گلهای انار را به منزل می آورند و روی سر مادرم می ریزند. پدرم این صحنه را می بیند موقع شام که می شود به بقیه می سپارد که از همه مهمانان خوب پذیرایی کنند بعد خودشان می روند و صاحب باغ همسایه را پیدا می کند و می گوید بچه ها گلهای انار باغ شما را چیده اند و آوردند سر عروس ریختند و به محصول شما آسیب زدند، آمده ام که پولش را حساب کنم که شماهم ضرر نکنید. صاحب باغ می پرسد حالا عروسی کی هست؟ پدرم می گوید: عروسی خودم می باشد. صاحب باغ وقتی شنید عروسی پدرم است کلی خوشحال می شود و تبریک می گوید و از اینکه پدرم در این شب مهم زندگی اش به حلال و حرام و حق الناس اهمیت می دهد خیلی از این اخلاق و رفتار پدرم خوشش می آید و می گوید: حلالتان باشد هیچ مشکلی نیست ان شاءالله خوشبخت شوید. و این گل چیدن بچه ها در شب عروسی پدر ومادرم در فامیل معروف شده است و حالا بعد از سالها که آن بچه ها بزرگ شدند هر وقت ما را می بینند یاد آن شب قم و گلهای انار می افتند و می گویند چقدر ما آن شب گلهای زیبای انار را چیدیم و بردیم سر مادرت ریختیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#غزه 💔 باران زد و شاخههاي زيتون را شست نعش دوهزار شمس و مجنون را شست هرچند نميشود به صدها دريا،
#برادرم_علی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهیدان_اعلمی
خداوند به پدرو مادرم هشت فررند عطا کرده است که دو برادرم به شهادت رسیدند و یک خواهرویک برادر کوچکترمان بعد از شهادت محمدباقر به دنیا آمدند. برادر شهیدم محمدباقر فرزند اول خانواده بودند و من دومی هستم و یک برادر دیگری بنام علی داشتیم. وقتی پدر بزرگ به رحمت خدا رفت بعداز مدتی پدر با سهم ارث مختصری که دریافت می کند در سال ۱۳۴۵ برای حج واجب ثبت نام می کند و به مکه مشرف می شود. در نبود پدر برادرم علی بیمار می شود و سر درد می شود و شب دوستان پدرم می آیند و علی را همراه مادرم به دکتر می برند. دوستان پدر به مادر می گویند شما به منزل برگردید ما تا صبح کنار علی می مانیم. مادر را به منزل می آورند و تا صبح خبر آوردند که علی بر اثر بیماری مننژیت به رحمت خدا رفته است و سر دردش هم بخاطر همین بیماری بود. آن زمان علی تقریبا چهار ساله بود و قبل رفتن پدرم به سفر حج از پدر خواسته بود برایش کت و شلوار وکفش سوغاتی بیاورد و پدرم هم هر چه را علی خواسته بود در مکه خریده بود که برایش سوغات بیاورد. و از دست دادن علی در نبود پدر خیلی برای مادرم سخت بود. زمانی که پدر از سفر حج برگشت دوستان و فامیل به استقبالش آمده بودند و چون پدر خسته راه بودند، سعی کردند که آنشب متوجه نشود که علی به رحمت خدا رفته است و وقتی پدر سوال می کند که علی کجاست؟! به ایشان می گفتند علی خواب است. صبح روز بعد اول به پدر گفتند: علی بیمار است و در بیمارستان بستری است و پدرمی گوید کدام بیمارستان بیائید به عیادتش برویم که کم کم آگاه می شود که علی به رحمت خدا رفته است. همیشه پدر می گفت: داغ علی از داغ این دو پسرم که شهید شدند خیلی برایم سخت تر بود. من همیشه هر وقت حدیث کساء می خوانم یاد دوران کودکی ام می افتم که پدر چون روحانی بودند عبای خود را می آوردند و ما قبل از وفات علی همیشه با بچه ها می رفتیم زیر عبای پدر و بازی می کردیم ولی بعد از علی پدرم مرا روی پاهایش می نشاند و در فراق علی غصه می خورد وگریه می کرد و من با اینکه بچه بودم روی صورت پدرم دست می کشیدم ونمی گذاشتم که گریه کند و ایشان را دلداری می دادم.
بعد از علی خدا یک برادر دیگری به ماعطا کرد که پدرم نام او راهم علی گذاشت و علی بچه سالم و زیبایی بود. اما این برادرم هم در یازده ماهگی بر اثر بیماری مننژیت یک ماه در کما بود که همه می گفتند او را چشم زدند. اما لطف خدا شامل حالش شد و علی از کما بیرون آمد ولی بدنش کامل فلج شده بود. پدر ومادر قصد زیارت امام رضا علیه السلام را می کنند و علی را هم با خود به مشهد می برند و آنجا علی را به پنجره فولاد می بندند که مادر می بیند که علی دستش را بالا می آورد و دسته کلید را می گیرد و آنجا متوجه می شود که علی که نه می دیده و نه می شنیده شفا یافته است. و الحمدلله پس از اینکه علی شفا گرفت بزرگ شد و الان کارمند دانشگاه تهران هست و ازدواج کرده است ودو فرزند دارد. مادر بعد از شهادت برادرانم محمدباقر و مهدی می گفت علی هم اگر ضعیف نبود حتما می رفت و شهید می شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مختصر_زندگینامه
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محسن_فصیحی
شهید محسن فصیحی متولد ۳ اردیبهشت ۱۳۴۵ در یک خانواده مذهبی در میدان کلانتری تهران به دنیا آمد. والدین شهید اهل روستای دستجرد جرقویه اصفهان و ساکن تهران می باشند. ثمره ی زندگی خانواده فصیحی چهار فرزند می باشد دو دختر و دو پسر که محسن فرزند دوم خانواده بود. دوران کودکی محسن در میدان کلانتری سپری شد و سپس همراه خانواده ساکن خیابان مقداد در میدان پیروزی می شوند. محسن دوران تحصیل خود را تا پایان دوره راهنمایی می خواند. و در سن پانزده سالگی عضو بسیج مسجد محل شد و پس از دوره های آموزشی به جبهه اعزام شد و در تاریخ ۲۵ فروردین ۱۳۶۲ در سن هفده سالگی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#ثبتنام_دربسیج
محسن در سن پانزده سالگی عضو بسیج مسجد محل شد. و بعنوان فعالیتهای بسیجی خود مدتی در دانشگاه الزهرا علیها السلام در قسمت نگهبانی خدمت کرد. اما بخاطر جنگ تحمیلی از طرف صدام و عواملش و شرایط ویژه که در سطح کشور حاکم بود. روح بی قرار محسن آرام و قرار نداشت و می گفت: اینجا حوصله ام سر رفته است و اینجا نمی شود کاری کرد باید به جبهه رفت و آنجا خدمت کرد. برای همین تمام تلاشش را کرد تا بتواند از طریقی به جبهه اعزام شود. حتی یک بار به دستجرد رفت تا از آنجا به جبهه اعزام شود اما مسئولین بسیج آنجا قبول نکردند من آن زمان ازدواج کرده بودم و همسرم حسن آقا هم نیت داشت به جبهه برود. و قرار بود که با محسن باهم به جبهه بروند. محسن به حسن آقا می گفت: شما زن داری نمی خواهد به جبهه بروی سخت است. ما باید برویم که آزادتر هستیم. و حسن آقا قسمتش نشد برود اما محسن در تیر ماه ۱۳۶۱ به پادگان امام حسین علیه السلام رفت و دوره ی آموزش رزمی را پشت سر گذاشت و در ۷ مهر ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شود.
🍃🌺🌼🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#تاکید_روی_حجاب
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
وقتی محمدتقی خونه بود اگر کسی زنگ در خونه رو میزد می خواست که بره در و باز کنه بر می گشت به خانمای خونه یه نگاه می انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه با اشاره دو دستشو می آورد کنار صورتش حلقه می کرد که یعنی پاشید مغنه و چادر سر کنید. حجابتونو رعایت کنید. ماهم خودمون اهل حجاب هستیم منتها محمدتقی که می گفت بیشتر اهمیت می دادیم و از اینکه اینقدر از ناموسش
مراقبت می کرد و بی تفاوت نبود ما بهش افتخار می کردیم. ای کاش بعضی مردهای امروزی هم از شهدا یاد بگیرند که چطور غیرت داشته باشند و از ناموسشون محافظت کنند که اگر بد امانتداری کنند روز قیامت باید جواب خدا رو بدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بمباران_سبزه_میدان
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
شبی که قرار بود پیکر محمدتقی رو بیارند. صبحش صدام ملعون اصفهان و بمباران کرد. و منزل محمدتقی هم تو بازار سبزه میدان بود. دوتا دخترای محمدتقی صبح حاضر شده بودند به مدرسه برند، تا وسط کوچه هم رفتند؛ یک دفعه زن برادرم رفت صداشون زد؛ گفت: وضعیت قرمزه برگردید. دخترای برادرم برگشتند به سمت خونشون که یباره سبزه میدون و بمبارون کردند. و منزل محمدتقی تقریبا با یکم فاصله نزدیک مسجد جامع بود و سه مرتبه این خونه ی محمدتقی به شدت از موج انفجارها لرزید و دیوار خونشون ترک برداشت. و آجیل فروش سر کوچشون یه گونی آجیل روی شانه اش گذاشته بود و داشت می رفت که جلوی پای دخترای برادرم تو کوچه شهید شد. اونروز خیلیا تو بازار به شهادت رسیدند و بازار وضعیت آشفته ای پیدا کرد. ولی الحمدلله بچه های برادرم محمدتقی اتفاقی براشون نیوفتاد. محمدتقی پنج تا بچه داره که سه تاشون دخترند و دوتا هم پسر داره؛ که بعداز اونهمه سختی بزرگ شدند و به ثمر رسیدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#کمک_حال_همسر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
محمدتقی چون چندتا بچه قدو نیم قد داشت تا هر چه که در منزل بود کمک حال خانمش بود و خدا میدونه از هیچ کاری کوتاهی نمی کرد هم تو آشپزی ؛ هم تو گردگیری منزل ؛ رخت شستن ؛ مهمانداری ؛ بچه داری ؛ مریض داری ؛ یعنی از هر کاری که فکرشو بکنید تو منزل کمک می کرد حتی یبار خانمش بیمار شده بود رفت یه ماشین لباسشویی براش خرید تا عیالواری کمتر خسته بشه و یه مدتی یکی از بچه هاش مریض شده بود پرستاری این بچه رو می کرد که خانمش اذیت نشه و همه جوره حرمت خانواده رو داشت و به کوچیک و بزرگ احترام میزاشت و خیلی قدر زن و فرزندشو داشت و همیشه قدر دان زحمات همسرش بود.
#گرسنگان_آفریقایی
اونسالها از تلوزیون همیشه آدمای آفریقایی که از فقر زیاد پوست و استخون شده بودند و بخاطر سوء تغذیه شکمهاشون ورم کرده بود نشون میداد. یبار که داشت تلوزیون اینا رو پخش می کرد ما سر سفره نشسته بودیم. دیدیم محمدتقی
غذا خوبا رو با نون هایی که در جانونی بود بیرون آورد و قسمتهای خوبشو بین همه تقسیم کرد و خودش شروع کرد کناره ها و خورده نونها رو بخوره ؛ بهس گفتیم داداش چرا اینکار رو کردی قسمتهای خوب نون و دادید به ما بخوریم خودتون دارید کنار نون می خورید؟ غذا به این خوشمزگی سر سفرست چرا نون خورده می خوری؟ اشاره کرد به گرسنگان آفریقایی گفت: اینا رو نمی بینید؛ من چطور نون بخورم ؛ نون هست من خودم اینا رو می بینم نون از گلوم پائین نمیره فردای قیامت باید جواب خدارا بدم. ما با شکم پر زندگی کنیم بعد این بندگان خدا حتی یه تکه نون خشکم ندارند که بخورند. همیشه عادت داشت اگر غذایی از وعده ی قبل اضافه تو یخچال بود اونا رو گرم کنه بخوره تا هم اصراف نشه هم به غذاهای رنگو وارنگ و تازه عادت نکنه و به خودش در این مورد همیشه سخت می گرفت که شکم پرست و زیاده خواه نشه و یاد قیامت از خاطرش دور نشه و با فقرا با این کار همدردی می کرد. و خیلی متواضع بود هرچه که رزقش بود می خورد و هیچ وقت تو غذا خوردن ایراد نمی گرفت بنده ی شکر گذار خدا بود. و هیچ وقت نمی گفت: امروز من هوس فلان غذا رو کردم برام بپزید و این اخلاص و تواضعش از ایشون یک شیعه ی واقعی علی ساخته بود. و علی وار زندگی می کرد. تنها چیزی که خیلی دوست داشت شیرینی نخودچی و شیرینی کلکی بود.
#مراعات_حال_صاحبحانه
ما یه زن برادر داریم که مادرش یه وقتایی از روستا براشون شیرو ماست می فرستاد. محمد تقی که بسیار دلرحم بود و هرجاهم مهمان میشد دقت می کرد که خرج اضافی برای صاحبخونه نداشته باشه و خیلی ریز بین بود. یبار رفتیم خونه ی همین زن برادرم مهمون شدیم. دیدیم محمدتقی سوال کرد زن داداش این ماستا رو مادرتون فرستادند یا خریدید؟ گفت: نه خریدیم ، محمدتقی از اون ماست نخورد بعد که علتش و پرسیدیم؛ گفت: اگر مادرت فرستاده بود می خوردم چون براش پولی ندادید ولی برای این ماست پول دادید گذاشتم باشه خودتون میل کنید.
و اینهمه دقت و تواضع و جوانمردی محمدتقی آدم و به شگفت می آورد که تا چه حد دلسوز همه بود حتی حاضر نمیشد حضورش باعث زحمت اضافی برای کسی باشه. و این رفتاراش الگو بود که به همه ی ما درس می داد وقتی میرید مهمونی مراقب باشید آبرودار صاحبخونه باشید بلکه اونا فقط با در آمدی که دارند یا عیالواری که دارند همینقدر مواد غذایی تو منزلشونه و اگر ما پرخوری کنیم دردسر سر صاحبخونه میراریم و شاید وعده ی بعد اونا مجبور باشند کم خودشون بزارند و گرسنه بمونند. بخاطر اینکه مجبور شدند آبروداری کنند و مهمانداری مارو کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#صدای_صوت_قرآن
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدتقی_مصطفایی
محمدتقی صبح که اذان می گفت به نماز می ایستاد و بعد از نماز قرآن می خواند. یبار پسر عموم از کاشان میاد اصفهان و میره منزل برادرم مهمان میشه. خونه محمدتقی چون زیاد بزرگ نبود اونشب پسر عموم گوشه ی سالن می خوابه ؛ صبح که میشه روال هر روز محمد تقی بعد از اذان صبح به نماز می ایسته و چون سالن خونشون کوچیک بوده تقریبا بالای سر پسر عمومم که خواب بوده می ایسته بعد طبق برنامه ی هر روز بعد از نماز سر سجادش میشینه و قرآن تلاوت می کنه. پسر عمومم از همه جا بیخبر صدای قرآن خوانی محمدتقی رو که می شنوه در خواب فکر می کنه از دنیا رفته و با خودش میگه یا حضرت عباس من کی مُردم که خودم خبر ندارم. و یباره با ترس و وحشت از خواب میپره و میبینه که هنوز زنده است و این محمدتقیه که داره بالای سرش قرآن می خونه.
و با لهجه کاشانی به محمد تقی میگه : پدرت خوب مادرت خوب این چه بلائیه سر من آوردی داشتم از ترس سکته می کردم فکر کردم به رحمت خدا رفتم. محمدتقیم خوش خنده بود تا این حرفا رو می شنوه کلی می خنده و بعد این ماجرا تبدیل به خاطره ی شیرین میشه و از دست این دو پسر عمو کلی می خندیم. محمدتقی عادت داشت هر وقت خیلی خوشحال بود می خندید و لباشو گاز می گرفت وقتیم خیلی از موضوعی ناراحت میشد باز لباشو گاز می گرفت ، منم بهش می گفتم داداش در هر دو صورت تو لباتو گاز بگیر!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398