eitaa logo
أین بقیة الله...
141 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
417 ویدیو
18 فایل
سلام بر #صاحب_اختیارمان اینجا پایگاه مجازی #امام_زمان_عج است با #صلوات وارد شوید... #کپی برداری به هر نحوی #جایز است. کانال دوم ما مشاوره آنلاین @Hamdeli_313 #خادم کانال @Shahidane ارسال به ناشناس👇 https://harfeto.timefriend.net/16154425941110
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 💞 💞 ⃣ در داخل شهر قدم مى زنيم، تو از اين تعجّب كرده اى! اينجا شهرهاى و مى دانم دوست دارى از اين شهر باخبر شوى. الآن بر جهان حكومت مى كنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان (ع) قيام كردند و حكومت را سرنگون ساختند; امّا وقتى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به نمودند. حتماً شنيده اى كه "هارون"، خليفه عبّاسى، (ع) را سال ها در زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را كرد. وقتى "مأمون" به خلافت رسيد پايتخت خود را به انتقال داد و (ع) را مجبور كرد تا را قبول كند و آن حضرت را مظلومانه به رسانيد. (ع) هم به دست يكى ديگر از خلفاى عباسى به رسيد. وقتى حكومت به دست "متوكّل" رسيد پايتخت خود را به منتقل كرد و (ع) را از مدينه به اين شهر آورد. الآن (ع) همراه با تنها فرزندش، (ع) در اين زندگى مى كنند... ... ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨
👆👆👆 🎀 🎀 ⃣1⃣ طلوع مى كند، شهر زير نور مى درخشد، مى دانم كه اين زيبا ديگر براى تو جلوه اى ندارد، دلت گرفته است. طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى شده اى: ــ تو ديگر چه اى هستى❓ ــ مگر چه شده است❓ ــ مرا به اين آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط را به من نشان بدهى❗️ من ديگر در كه سلام به جرم است نمى مانم. ــ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين ، اين قدر است. تو خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا بگذارى و بروى. تمام غم هاى به سراغم مى آيد، من تازه به تو كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى❗️ تو هم كه مى خواهى بگذارى❗️ مى روى و مرا همراه خود مى كشانى. من دارم تا _شهر همراهت بيايم. مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى بروى به سوى محلّه مى روى. فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه را براى بار ببينى. من هم تو مى آيم. چند آنجا ايستاده اند. تو مى ايستى و مى زنى. بايد دوباره به رفتن به خانه از اين عبور كنيم. دوباره در كنار هم هستيم. از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى ، بوى به مشام مى رسد. ... 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
👆👆👆 💞 💞 ⃣2⃣ هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا عذابى شده است❓ به هم مى خورد، بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند. شب از نيمه گذشته و همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مى تابد. اكنون خواب مى بيند: (ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. آيا را مى شناسى❓ او و جانشين (ع) است و مليكا هم از نسل اوست. ، پدربزرگِ مادرى است. هر جا را نگاه مى كنى ايستاده اند. در وسط منبرى از نور گذاشته اند. گويا همه، آمدن كسى هستند. در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه (رحمهم الله) در انتظارش، سراپا ايستاده است. ناگهان در باز مى شود. نورانى وارد مى شوند. بوى گل به مشام مى رسد. جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. (ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين ! اى !".
👆👆👆 💞 💞 ⃣3⃣ به راستى او چگونه مى تواند از اين بيرون برود؟ مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد. مليكا با كنيز صحبت كرده است و قرار شده كه او براى لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است. خبر مى رسد كه سپاه به سوى سرزمين هاى مى رود، همه براى بدرقه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند. قيصر سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او مى كند. سپاه حركت مى كند امّا هنوز اينجاست. تو رو به مى كنى و مى گويى: ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟ ــ داشته باش. من فردا از خارج خواهم شد. نمى شود، همه شك مى كنند. فردا فرا مى رسد. هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان مورد اطمينان از خارج مى شود. چند سواره آماده حركت هستند. 🕊💜🕊 آنها حركت مى كنند، راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با مى روند. نزديك مى شود، سپاه در آنجا اتراق كرده است. مى خواهد سپاه روم را ببيند و را تشويق كند. او ابتدا به خيمه سپاه مى رود. آنها مشغول هستند. حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر روم به اين بيابان آمده باشد. مليكا داخل اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه شده است. او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در به او كمك كند. هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه بودند خيال مى كنند كه امشب مى خواهد در اينجا بماند. ...
👆👆👆 💞 ⃣4⃣ بِشر نامه اى را كه (ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست. نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضمون آن خبر ندارد. نامه را مى خواند و اشك مى ريزد. چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند. اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در ! رو به مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد. برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند. او نامه را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از خود يافته است. نرجس آرام و قرار ندارد، عطر را از آن نامه استشمام مى كند. ما بايد هر چه زودتر به سوى حركت كنيم... به شهر مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم. حتماً يادت هست كه رفتن به خانه (ع) جرم است! ما بايد به خانه رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه برسانيم. هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم. از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم. وارد محلّه مى شويم و نزديك خانه امام مى ايستيم. تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود. صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد! بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل به مشامش مى رسد. اينجا بهشت است. اشك در چشمان او حلقه زده است . (ع) به استقبال او می آید. سلام می کند و جواب می شنود. ...
👆👆👆 💞 ⃣5⃣ مردم اين شهر خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند. مردم او را به عنوان "العَدلُ الرَّضى" مى شناسند. يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم براى او همواره دعا مى كنند. آنها براى خليفه دعا مى كنند و دوام حكومت او را از خدا مى خواهند. واقعاً بايد به هوش اين ها آفرين گفت! اين ها دست شيطان را از پشت بسته اند! ببين چگونه فتنه اى بزرگ را آرام كردند، چگونه از ابزار دين استفاده كردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خليفه هاى قبلى فقط كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتَدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش تا به آسمان ها مى رود! اين چنين است كه دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست مى آورد. من با خودم فكر مى كنم شايد اين خليفه جديد، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر به امام عسكرى(ع)سخت گيرى نكند. شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه به شهر خودش، مدينه برود. ...
👆👆👆 💞 ⃣6⃣ از جاى برمى خيزد و به نزد نرجس مى رود و شروع به خواندن مى كند: بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ (إِنَّـآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ )(وَ مَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ )(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْر )(تَنَزَّلُ الْمَلـائكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْر ) (سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْـلَعِ الْفَجْرِ ) به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مى دانى كه شب چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است. من به فكر فرو مى روم. دوست دارم بدانم چرا (ع) به حكيمه دستور خواندن سوره قدر را مى دهد. به راستى چه ارتباطى بين سوره و (عج) وجود دارد؟ در اين مى خوانيم كه فرشتگان شب از آسمان به زمين نازل مى شوند. اين ، ساليان سال در شب قدر بر (عج)، نازل خواهند شد. امشب بايد سوره را خواند; زيرا امشب شب تولّد صاحبِ است. 🌟🌈🌟🌈🌟🌈🌟 در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. ديگر نمى تواند را ببيند. پرده اى از ميان او و واقع شده است. ستونى از به سوى آسمان رفته است و تمام را روشن كرده است. ...
👆👆👆 💞 😘 ⃣7⃣ هیچ کس باور نمیکرد که اینان می خواهند خانه (س) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند:. هر کسی را آزار دهد مرا آزار داده است ". پس چرا آنها میخواستند درِ خانه (س) را آتش بزنند؟ امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد: ــ اى ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به بگو براى بيعت با خليفه بيايد . ــ آيا از نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟ ــ در را باز كن، اى ! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم . (س) به يارى (ع) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟ بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه (س) آمد. او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" . هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خانه را آتش بزنند ؟ چند نفر جلو آمدند و گفتند: ــ در اين خانه و و هستند . ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم . هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش كشيد . درِ نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد . ...
👆👆👆 💞 😘 ⃣8⃣ گويا اين فرشتگان از به آمده اند. معمولاً در آسمان ها هستند، چه شده است كه اين فرشتگان از به اينجا آمده اند؟ شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت (ع) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد (عج) را شنيدند به اينجا آمدند؟ آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم. به 194 سال قبل... طوفان سرخ میوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. (ع) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود. او از پشت پرده اشكش به يارانِ خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنينِ صداى در دشت پيچيد: "آيا يار و هست تا مرا يارى كند؟". هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى يزيد فكر مى كردند. فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... صداى غربت (ع)، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. (ع) بى يار و ياور مانده بود. در يك چشم به هم زدن، چهار هزار به آمدند. آنها به (ع)گفتند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم". همه آنها، منتظر اجازه (ع) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد. همه تعجّب كردند. آنها گفتند: ــ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم. ــ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم. آن روز اسلام به خون (ع) نياز داشت. اگر او نمى شد يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(ع) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد. .. 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان
👆👆👆 😘 ⃣9⃣ به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست! فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا (ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى غصّه مى خورد و ناراحت است. (ع) خواهرى داشت كه از اين موضوع باخبر شد. او به خود خبر داد و از او خواست تا او هم براى شير دادنِ فرزند نزد فرعون برود. وقتى (ع) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شير خوردن كرد. وقتى اين صحنه را ديد به سوى فرعون رفت و با شوقى زياد فرياد زد: اى فرعون! بچّه ما شير مى خورد! شادى تمام وجود را فرا گرفت. ملكه نگاه كرد ديد كه (ع) با چه آرامشى در آغوش اين مادر خوابيده است. او رو به مادر (ع) كرد و گفت: آيا حاضر هستى كه بچه ما را به خانه خود ببرى و او را براى ما بزرگ كنى؟ البته تو بايد هر روز او را اينجا بياورى تا ما بچّه خودمان را ببينيم؟ مادر (ع) لبخندى زند و تقاضاى را پذيرفت. دستور داد تا هديه هاى بسيار ارزشمند به او دادند و او را همراه با با احترام روانه خانه خودش كردند. هنوز ظهر نشده بود كه در خانه خودش نشسته بود و (ع) را در آغوش گرفته بود. او با خود فكر مى كرد كه چگونه به وعده خود وفا كرد. و چقدر زيبا در اين آيه از آرامش مادر (ع) سخن مى گويد: 🌹فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ🌹 را به او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد. وقتى اين آيه را مى شنود، اشك چشم خود را پاك مى كند و قلبش آرام مى شود. ...
👆👆👆 💞 😘 ⃣0⃣1⃣ ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن بايد به آنجا برويم. ــ باشد. همين الآن مى رويم. به سوى بازار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ# سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم: ــ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم. ــ ببخشيد من الآن مى خواهم به مسافرت بروم. ــ به سلامتى كجا مى رويد؟ ــ به اميد خدا مى خواهم به بروم. تا نام را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل ، بوى ، زيارت آفتاب! رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به برويم. اين چنين مى شود كه به سوى حركت مى كنيم. ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اكنون در نزديكى شهر هستيم. وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بود. ...