eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
خودت وقتی نخواهی کاری از من بر نمی آید تو راضی کن دلت را مال من باشد خدا بامن..!
هرگاه حینِ گپ زدنت خنده می کنی انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"...
دیوارِ ما از خشتِ اول کج نبود، اما این عشقِ پیرِ لعنتی معمارِ خوبی نیست!
از بس کتاب در گرو باده کرده ایم امروز خشت میکده ها از کتاب ماست
جانم بگیر و عشوه نهان کن که اینچنین "اَلفِـتنَةُ أشَــدُّ مـِنَ القَتـل"، نازنیـــن
افسوس حرام است وگرنه من "عاصی"... چشم از رخ زیبای تو تا مرگ نگیرم آنقدر تو را خواهمت ای برگ گل یاس... یا حاصل من وصل شود یا که بمیرم مو نیست که بر چهره رها کرده ای ، ای خوب... این دام بلا باشد و من صید اسیرم تو معدن عشقی و سخاوت به وجودت... من نیز گدایی که به عشق تو فقیرم من نوکر و دربان تو و درگه ات ای یار تو سرور و سالار و شَه و تاج و امیرم از بهر خدا یا که ثوابش نظري کن... زیرا که به درگاه تو من طفل صغیرم ای کاش بگیرم ز کف پای تو خاکی... با این دو لب غم زده ء زار و حقیرم "عاصی" ❤️🌹
. خدا وقتی تو را می آفرید از جنس لیلا ها گمان هرگز نمی بردم که واویلاترین باشی...
•❤️• ما با دلمان هنوز مشکل داریم صد سنگ بزرگ در مقابل داریم  معشوق خودش می برد و می دوزد انگار نه انگار که ما دل داریم
اِحساس عاشقانه ی من ، بی جواب مُرد مردی به دستِ شعرِ خودش در کتاب مُرد
. ما در ره « عشق تو » اسیران بلاییم...
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر
گوئـی به عـزایِ دل مـن، زلــف ســیاهت پوشـیده سـیه، مجـلس ترحـیم گرفــته
ڪَفتی مـرا بعشـق ڪه باید ز جان ڪَذشت جانـم توئی چـڪَـونـه تـوانـم از آن ڪَذشت
گر "عقل" شود حاکم ترسی ز وجودت نیست! گر ره به "دل"ت دادی...خود دانیّ و خود دانی...
خون دل ریخته‌ام در ره او؛ حق دارم عاشقی است دگر. من که حلالش کردم...
یـار جُستم كه غـم از خاطــر غـمگیـن ببرد نه كه جان كاهد و دل خون كند و دین ببرد
‌‌‌‌‌ رفتی و یاد تو اینجاست، خدا رحم کند لحظه بارش غم هاست، خدا رحم کند
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست تا کسی از جان "شیرین" نگذرد فرهاد نیست
بى تو بى فايده و بى هيجان است جَهان مثل يك پنجره كه منظره اش ديوار است ..
عاشق که شدی شعر شود خنجر تیزی گاهی بدرد، گاه شکافد جگرت را...
تنها به غمـم تسکين، بخشد غزلِ حافظ آنجا که چه زيبا گفت: داد از غمِ تنهايے!
فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمی کند شب من کی سحر شود شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود رنج فراق هست و امید وصال نیست این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درددل کنم و دردسر شود ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند دیگر قرار نیست کسی باخبر شود موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است بگذار گفتگو به زبان هنر شود ...
مثل یڪ میڪدہ در مرز ڪسالت هستم مثل یڪ شایعہ در حسرت باور شدنم...👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
میروم تاپس بڪَیرم قلب خود را از دلش قلب من سازش ندارد با شڪستنهاے او...!!!
بر سفره ی نگاه تو اسراف جایز است صد بار دیده ایم ولی باز دیدنی ست