eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیار دست و پا مزن ای دل به زلف یار تسلیم شو که رشته ی صیاد محکم است
ْْْ ْْْ شاید از آشفتگی های دلم یادش دهد ای صبا آشفته تر کن زلف محبوب مرا
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد..
پلکی بزنی شعر مرا رزق دهی رزق خشکید همین یک هنرم پلک بزن پلک
سلاااااااام ظهرتون بخیر🌺🌺🌺🌺
چشمه‌ی شعرِ من از چشم تو سرچشمه گرفت دو سه بیتی ز غزل مانده، فقط پلک نــــــزن
به جانِ تو برای تو، به هر دری زدم، نشد قسم به آن خدای تو، به هر دری زدم، نشد چو مرغِ عاشقی که در قفس اسیر می شود همیشه در هوای تو، به هر دری زدم، نشد قسم به اشکهای من که می چکد ز دوریت به شوقِ خنده های تو، به هر دری زدم، نشد هزار بار آمدم به قصدِ دیدنِ رخت که دل کنم فدای تو، به هر دری زدم، نشد قسم به بغضِ مانده در گلوی شعرهای من به خاطرِ رضای تو، به هر دری زدم، نشد قرارشد ادا کنم وفای خویش را به تو به حرمتِ وفای تو، به هر دری زدم، نشد دلم گرفته از سکوتِ سرد خویش و آمدم که بشنوم صدای تو، به هر دری زدم، نشد دلی که در میانِ سینه می تپد، قرار شد فدا کنم به پای تو، به هر دری زدم، نشد دوباره راه عشق را ز نو شروع میکنم اگرچه از برای تو، به هر دری زدم، نشد ‌ ┅═•❃❤️❃•═┅
از دلم دوری نکن عاشق چشمان زیبایت منم کو به کو دنبال تو سرگشته و حیران منم همچو دیوانی پر از شعر های عاشقی لابه لای بیت هایش آن شاعر تنها منم چشم هایم تا سحر روح و دل من تا به صبح خالق رویای تو ، محکوم به بیداری منم تکه های قلب مرا جمع کن از زیر پا آنکه جان بعد تو ، جانِ جانانم منم
سلااااام میدهم تورا جواب میدهی مرا مگر غریبه دیده ای که گفته ای به من شما؟ مرا به سیدی شلوغکار میشناسنم تورا به دختری پر از حیا و ناز و با خدا
با اشک برای آخرین بار بایست در حسرت برگشتن و دیدار بایست از صندلی ات بلند شو، دره رسید مرگ آمده سرباز! خبردار بایست
در وادی جان اسیرم ای عشق کاری نکنی بمیرم ای عشق محتاج ِ نگاه ِ مهربانم تا دست تو را بگیرم ای عشق یاصاحب‌صبر
منطقی نیست که من این همه درگیر تو باشم گردنم گیر که در محکمه تقصیر تو باشم ما که یک پنجمِ عشقیم فقط دایره واریم خمس این شکل بپرداز که تقدیر تو باشم
آخر آدم با تو باشد پیر میگردد مگر از خیالات تو آدم سیر میگردد مگر عاشقت دیوانگی را شور میداند فقط هر که درگیر تو شد دلگیر میگردد مگر بهر زندان تو میبافم خودم دار و طناب مست و مجنون تو در زنجیر میگردد مگر تو خودت خوابی و رویایی به سرها نازنین خواب شیرینت بگو تعبیر میگردد مگر آرزو دارم به وصلت دست یابم من ولی بهترینا این مهم تقدیر میگردد مگر یاصاحب صبر
با شجاعت بروی دل ببری برگردی زهر مارت بشود با دل من بد کردی 😫😫 خیلی بدی بد بد
شرایط کپی با ذکر نام شاعر
حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم این روزها به تلخ‌زبانی زبانزدم ‌ تو با یقین به رفتن خود فکر می‌کنی من نیز بین ماندن و ماندن مرددم! ‌ حق داشتی گذر کنی از من، که سال‌هاست یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم‌ ‌ از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم ‌ گفتم که عاشقت شده‌ام، دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم... ‌
تا مقصد عشاق، رهی دور و دراز است یک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز است در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است عشق است که سر در قدم ناز نهاده حُسن است که می گردد و جویای نیاز است! وحشی، تو برون مانده ای از سعیِ کمِ خویش ورنه درِ مقصود به روی همه باز است…
لبخند بزن، تازه كني بغض «بنان»را بخرام، برآشفته كني «فرشچيان»را تلفيق سپيد و غزل و پست مدرني انگشت به لب كرده لبت منتقدان را دلتنگي حزن‌آور يك كهنه سه تارم برگير و برآشوب و بزن «جامه‌دران»را اي كاش درين دهكده پير بسوزند هرچه سفر و كوله و راه و چمدان را شايد تو بيايي و لبت شربت گيلاس پايان بدهد اين تب و تاب، اين هذيان را خاتون غزلهاي مني بي برو برگرد نگذار كسي بو ببرد اين جريان را 🌺
نفهمیدی پریشانم از این چشمان پژمرده ؟ ازاین شعری که حرفش را میان بغض ها خورده دلم می خواست تا یک شب بگویم “دوستت دا…” نه امان از عقل مغروری که من را تا جنون برده از این زیباییت یوسف چه خواهد ماند، می دانی ؟ ترنجی غرقه در خون و زلیخایی که افسرده تو دیگر در دلم مُردی … خدا باشد نگهدارت … رقیبانم کمین کردند کرکس گونه بر مرده خداحافظ که دستانت … خداحافظ که چشمانت که گیسویت… خداحافظ که دل خونم دل آزرده
منطقی نیست که من این همه درگیر تو باشم گردنم گیر که در محکمه تقصیر تو باشم ما که یک پنجمِ عشقیم فقط دایره واریم خمس این شکل بپرداز که تقدیر تو باشم
خیر باشد خواب میدیدم شبی با رفتنت زیر باران عصر یک جمعه کبابم میکنی من تو را میخواهم اما مثل مجنون عاقبت عاشقی اسطوره ای لای کتابم میکنی سربزیرم گرچه دل همچون پلنگی وحشی است با خجالت هم نشد چون شمع آبم میکنی اوج مضمون غزل در عاشقی چشمان توست مثل بم با لرزه ی پلکت خرابم میکنی میروم من تا "تو آباد" و تو با افسونگری در مسیر هفت شهر عشق خوابم میکنی از همین حالا بدان ای سنگدل با رفتنت. در میان لاشه ای بیجان تو قابم میکنی ┈┈••✾•🌺🍃🌸🍃🌺•✾••┈┈ @hoseinmorad ┈┈••✾•🌺🍃🌸🍃🌺•✾••┈┈
دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند! در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این جنگ بین ما دو تا را نابرابر می کند حالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشت عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند آنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش فکر آغوشش لباسم را معطر می کند رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف پیش چشم عاشق من روسری سر می کند با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند ... دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند!!
‌تَـن مَـن قـایِــقِ لَـنـگَـر زَده دَر طـوفـان است خودَم اینجا دِلِ مَن پیشِ تو سَرگَردان است
بی تو دریا ، برهوتی ست که در پهنه ی آن قایقِ خسته ی دریازده ، تنها مانده
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می آورد بویش کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم کسی چنان که به مذبح برید چاقویش نشسته است کنارش کسی که می گرید کسی که دست گرفته به روی پهلویش هزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست که این غریب نهاده است سر به زانویش؟ کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است کجای حادثه افتاده است بازویش کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش نشسته تیر به زیر کمان ابرویش کسی است وارث این دردها که چون کوه است عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش فاضل نظری