eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
مبتلا گشته‌ام و هیچ جلودارم نیست چه بخواهی چه نخواهی به تو می‌اندیشم...
گفته بودی دلبری ديگر گزين اما نشد جز تو من با هر كسی سوءتفاهم می شوم...
فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟ در قدم‌برداشتن‌های تو دقت می‌کنم... 👤کاظم بهمنی
جمعه شعری‌ست پر از دلخوری قافیه‌ها که‌ ردیف غزلش هیچ زمانی، تو نشد ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"نفسم پر شده از حال و هوایی که تویی" مُحرمم،بر حرم وصحن وسرایی که تویی روزگـاری‌سـت کـه در بـسـترِ بـیـماری‌ام و دلخوشم بر نفس و دستِ دوایی که تویی در مناجاتِ شـب ای قـبلـه‌یِ دیـوانـگـی‌ام میکنم سجده به چشمانِ خدایی که تویی هر نفس، قلبِ من از عشقِ تو ضربان دارد مـی‌زند بـا تپـشش، ضربِ صدایی که تویی سر برس، دست به دستم بده ومعجزه کن تا کمر راست کند دل، به عصایی که تویی منتظرخیره بر این‌راهم وچشمم‌به در است تـا اجابت شـود آهنگِ دعایی که تویـی گرچه دلدادگی‌وعشق،در این‌دوره خطاست من ولی راضی‌ام از سهو وخطایی کـه تویی
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم اگر پرنده مرا آفریده اند چرا قفس بسازم و در بند آشیان باشم اگرچه ریشه در این دشت بسته ام، باید به جای خاک گرفتار آسمان باشم من از نزاع «دلم» با «خودم» خبر دارم چگونه با دو «ستم پیشه» مهربان باشم نه او به خاطر من می تواند این باشد نه من به خاطر او می توانم آن باشم نظری
آن چنان پنهان نمودم عشق تو در صدرِ دل گا‌ه گاهی خود حسودے می ڪنم، جاے تو را ...
چه خوش لحظه هایی که "می خواهمَت" را به شَرم و خَموشی نگفتیم و گفتیم . . . . . . .
داستانِ‌ شیشه‌ و سنگ است، وصفِ عشق ‌و دل هـر چـه عشقت بیشتر باشد شڪستن بیشتر
آنکه در باغِ دلـم ریشه فرو برده زِ نـو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
جمعه ها بر مدار لبهای تو می چرخد بخند... تا جمعه ی بیچاره، رها شود از این همه تهمت ِ دلتنگی ... -
نازم به چشم یار که تیر نگاه را بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد جز در هوای عشق دگر پر نمیزنم هرچند عشقم این همه آتش به لانه زد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تا كِي بشود ديدن و هرگز نرسيدن لعنت بھ من و زندگي و مرگ بر اين عشق...!
اِی کاش در جهانِ دگر زاده می‌شدیم... جایِ من و تو در دلِ این روزگار نیست!
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
درگیر تو بودم من دیوانه و افسوس پیراهنت آلوده به آغوش دگر بود!
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری ..
مثل کوهیم و از این فاصِله هامان چه غَم است .. لذت عشقِ من و تو نَرسیدن به هَم است ...!
معجـزھ دوست داشتنِ تُـوست ڪہ حتۍ بدونِ حضورِ خودت هر روزدر من اتفاق مۍافتد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. باید درخت بود ڪه باران اثر ڪند صخره، فقط به بارش آن خیس می‌شود ✍🏻
نقطه ی آغاز بسم الله را برداشته یعنی از شب های روشن ماه را برداشته چه دارم از تو، پنهان می کنم در سینه ام مثل آیینه که در خود آه را برداشته آه،بیچاره زلیخا بی قرار یوسف است نمی داند که یوسف چاه را برداشته حسرت امروز و فردای منی لعنت بر آن سرنوشتی که به سویت راه را برداشته دست من از دامنت کوتاه و قد تو بلند قامتت این حسرت دلخواه را برداشته حاکم شرع است و فتوایش برایم واجب است دست من از دامن کوتاه را برداشته
این ترانه بوی نان نمی‌دهد بوی حرف دیگران نمی‌دهد سفره دلم دوباره باز شد سفره ای که بوی نان نمی‌دهد نامه ای که ساده و صمیمی است بوی شعر و داستان نمی‌دهد ...با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی‌دهد:) کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی‌دهد
پیش از این عاشقان از عشقشان که می‌گفتند می‌خندیدم ! اما به مهمانخانه که بازگشتم قهوه‌ام را در تنهایی که نوشیدم دانستم که چگونه خنجری از تبار عشق پهلو می‌شکافد و بیرون نمی‌رود
عشق‌بازی همه کس کرد وکسی عیب نگفت طشت رسوایی ما بـود ڪه از بام افتاد
دردِ فراق و محنتِ عشق و نویدِ وصل آغشته‌ام به این دو سه، یا مرگ، یا نگار