eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 مصطفی گفتا که نور کلّ علی است حیدر کرّار با من راز گفت ز اولین و آخرینم بازگفت گفت آخر چند باشی در بدن وارهان این روح را چون جان ز تن مصطفی از پیش او توفیق داشت مرتضی از دید او تحقیق داشت مصطفی آلودهٔ دنیا نبود مرتضی آسودهٔ اینجا نبود مصطفی سد شریعت را ببست مرتضی در عین انسانی نشست مصطفی را جبرئیل آمد ز پیش مرتضی را خواند حق در پیش خویش مصطفی در اسم اعیان آمده مرتضی در عین انسان آمده مصطفی در جسم چون جان آمده مرتضی اسرار سبحان آمده مصطفی از حق همه اسرار دید مرتضی از نور حق انوار دید مصطفی در راه عرفان زد قدم مرتضی دیده است حق را دم‌به‌دم مصطفی با حق‌تعالی راز گفت مرتضی با مصطفی آن بازگفت مصطفی گفته که حیدر جان من مرتضی گفتا که ای ایمان من مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد مرتضی گفتا که علم احمد بداد مصطفی گفتا علیّ بابها مرتضی گفتا که یا خیرالورا مصطفی گفتا که حق با من بگفت مرتضی گفتا که حق از من شنفت مصطفی گفتا که نور کلّ علی است مرتضی گفتا که نام من ولی است گر نباشد همدم تو حبّ شاه کی برون آیی تو از چاه گناه گر تو دین او نداری مرده‌ای ور یقینت نیست پس افسرده‌ای این یقین عطّار دارد از نخست وین محبت از زمین او برست این یقین عطّار دارد از ازل ور نداری تو بود دینت دغل این یقین عطّار دارد همچو روز تو برو از آتش حسرت بسوز هرکه او پیرو نباشد شاه را راه گم کرده نداند راه را گر تو مردی راه او رو همچو من تا نیفتی در درون چاه تن هرکه او در چاه تن شه را ندید رفت در دریای کفر او ناپدید گر تو خواهی سرّ چاه از من شنو وین رموز سرّ شاه از من شنو ز آنکه حیدر از درون یار گفت از دم منصور و هم از دار گفت هم از او یعقوب و هم موسی شنید هم از او عطّار و هم کبری شنید این همه اسرار سرّ شاه بود از درون ما همه آگاه بود گر تو راه او روی واصل شوی از دویی بگذر که تا یکدل شوی هرکه دین او ندارد لیوه شد چون درختی دان که او بی میوه شد این سخن را تو مگو عطّار گفت حق‌تعالی با علی اسرار گفت ای شده سرّ خدا خود ورد تو جبرئیل از کمترین شاگرد تو با محمد گفت شه در صبحگاه پس مبارک باد معراج اله تو به دست مصطفی دادی نگین خاتم ختم رسل ای شاه دین آنچه حقّ با تو بگفت او با تو گفت تو به او گفتی و او از تو شنفت هرکه اسرار علی را گوش کرد جام وحدت را لبالب نوش کرد هرکه او با شاه ما بیعت ببست تو یقین میدان که از بدعت برست هرکه گفت شاه ما در جان نهاد مصطفی بر درد او درمان نهاد هرکه او با شاه مردان بد مقیم جای او کردند جنّات‌النّعیم هرکه او با شیر یزدان کرد عهد عهد او باشد به عرفان همچو شهد هرکه او با شاه ایمان آورد در میان سالکان جان آورد هرکه او در دین حقّ آگاه شد با محبّان علی همراه شد هرکه او در راه حیدر راه رفت از سلوک سالکان آگاه رفت هرکه او در راه حیدر دید یافت از امیرالمؤمنین تفرید یافت هرکه او در راه حیدر شد نخست بی‌شکی گردد همه دینش درست هرکه او را مرتضی ایمان نبرد در میان کفر سرگردان بمرد هرکه او از شاه مردان روی تافت در دم آخر شهادت می‌نیافت گر تو می‌خواهی که باشی رستگار دست از دامان حیدر وامدار رو تو فرمان خدا راگوش کن می ز جام "هل اتی" خود نوش کن رو تو با حقّ راز خود را بازگو در حقیقت نکته‌های رازگو درّ دریای نبوت مصطفی است اختر برج ولایت مرتضی است مرتضی باشد یدالله ای پسر وین یدالله از کلام حقّ شمر مرتضی می‌دان ولیّ حق یقین إنّما در شأن او آمد ببین رو ز دنیا دور شو چون مرتضی تا بیابی تو عیان سرّ خدا راه‌بینان مصطفی و مرتضی غیر ایشان نیست اینجا مقتدا با محبّان علی همراز شو در مقام بی‌خودی ممتاز شو بیعت نیکو تو با مظهر ببند تا شوی در ملک معنی سربلند یا امیرالمؤمنین عطّار را خوش فروزان کن در او انوار را یا امیرالمؤمنین جان گفته‌ام درّ معنی در معانی سفته‌ام یا امیرالمؤمنین با من بگو سرّ اسرار خدا را روبه‌رو من سبق را از علی آموختم نی ز جهّال خلی آموختم من سبق از کلّ کل آموختم خرقهٔ ایمان از او بردوختم من کی‌ام خود گردی از نعلین تو ذرّۀ افتاده پیش عین تو راه دین راه علی دان در یقین تا شود نور الاهت راه بین گرچه سرّها من به مظهر گفته‌ام این کتاب از گفت حیدر گفته‌ام بعد از این الهام با عطّار گفت می‌توانی یک کتب ز اسرار گفت 📚مظهرالعجایب، در ارتباط ولایت با نبوت
عاصی! تا کی سخن ز ایمان کردن؟! پنهان ز نگاهِ خلق عصیان کردن از ریش چه سود با چنین باطن زشت؟! آتش نتوان به پنبه پنهان کردن
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
مرا بانرگسِ چشمت نگاهی دلربا کردی شدم مست از نگاهت با غمِ خود آشنا کردی گرفتار آمدم با آذرخشِ رعدِ چشمانت نگاهی بر تن و جانم فتاد آتش بپا کردی چنان آتش زدی باشعلۀ چشمت نگاهم را نهادی اتش اندر دل به عشقت مبتلا کردی در آن دم سوختم مانند ِشمع ‌از شعلۀ چشمت شدم پروانۀ عاشق شَرَر برجانِ ما کردی درآتش‌خانۀ چشمت شرر با عشق می‌جوشد جهنّم گر بُوَد کانجا بهشتم را بنا کردی زَهی چشمانِ یونس را فکندی درغمِ عشقت چرا آخرنگاهت را زچشمانم جدا کردی؟ مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
سگی در چشمهایت خفته ،خلقی مات چشمانت نماز عشق می خوانند و تسبیحات چشمانت پناه آورده سمت کوه ،شیخ روستا انگار در آورده است سر از فتنه و آفات چشمانت نگاه مهربانت سهم چشم دیگران،با من سر جنگ و گلاویز است گنده لات چشمانت تو را من دوست دارم،آرزو دارم فقط یکبار شود این قصه ی دلدادگی اثبات چشمانت خدا پشت و پناهت باز هم عزم سفر کردی فقط لبخند باشد بعد از این سوغات چشمانت... 📚 ماه اندیشان ماه قلم
خاطرِ خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد هیچ قبایی ندوخت لایقِ بالایِ عشق عطار_نيشابوری
🔰 دعای روز بیستم و چهارم ماه مبارک رمضان : 🔹 بسم الله الرحمن الرحیم 🔸اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ، وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ، وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ، يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. خدایا در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم، و از آنچه تو را ناخشنود می کند به تو پناه می آورم، و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان. .✔️
Tahdir joze24.mp3
3.98M
🔰 تلاوت قرآن کریم 💽 تند خوانی ( تحدیر ) 💢 استاد معتز آقایی 📻 صوتی 📕 جزء بیست و چهارم ✔️
دوباره بافته‌ای ریسمانی از موهات نشسته‌ای به کمین با کمان ابروهات اشاره کن که بیفتد شکار روی شکار خدا گذاشته ابرو به جای چاقوهات نشسته در دل من زخم‌های کاری من چنان که روی لبان تو نوشداروهات مرا بگیر در آغوش خویشتن یک روز شبیه کشتی کوچک میان پاروهات کنار دست تو باشم مدام می‌خندم شبیه خنده که می‌خیزد از النگوهات هزار سال دگر نیز بر نمی‌خیزم اگر که سربگذارم به روی زانوهات کدام شعر من آشفته کرده مویت را که لای دفتر من مانده تاری از موهات به عطر موی تو آشوب می‌شود دل من کدام دست فرو رفته لای گیسوهات
🕊 هوا برای نفس کنج این قفس گم شد تمام سیر و سلوکم نگاه مردم شد مرا ببخش که شاعر نداشت چیزی را شعار حاصل این‌گونه از تکلم شد به سمت چشم تو آمد برای آرامش ولی دچار دو دریای پر تلاطم شد همیشه چهره نشان از درون نخواهد داد چه گریه‌ها که مبدّل به یک تبسم شد دلم گرفت ز بی دست و پایی شعرم که از نگاه همه نام آن توهّم شد
صبح یعنی پرواز  قد کشیدن در باد چه کسی می گوید  پشت این ثانیه ها تاریک است  گام اگر برداریم روشنی نزدیک است
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است.. هوشنگ ابتهاج صبحتون به‌خیر
‌صبح شد گنجشڪ ها آواز میخوانند و من در سرِ دیوانہ ام‌‌سوداےخوابی‌دیگر‌است... ...🔖
دوست داری توبه کاران را خودت فرموده ای از ازل یا ربّ کریم و اهل بخشش بوده ای بهتر از تو خالقی در کل عالم نیست نیست همچو من هم نیست یا ربّ بنده آلوده ای "عاصی" 🍃🌹🍃😭
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور منی که منحنی زانوان زاویه‌دار جدا نمی‌کندم از هوای خواب‌آور همین تجمع اجساد مومیایی شهر مرا کشانده به این انزوای خواب‌آور زمین رها شده دور ِ مدار ِ بی‌دردی و روزنامه پر از قصه‌های خواب‌آور هنوز دفترِ خمیازه‌های من باز است بخواب شعر! در این ماجرای خواب‌آور
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم بی‌محکمه زندانی بازوی تو باشم... پیچیده به پایِ دلِ من پیچش مویت تا باز زمین‌خورده‌ی گیسوی تو باشم..
به هر کجا بروی در دلم هراسی نیست به بازگشتن مالِ حلال معتقدم!
دوباره بافته‌ای ریسمانی از موهات نشسته‌ای به کمین با کمان ابروهات اشاره کن که بیفتد شکار روی شکار خدا گذاشته ابرو به جای چاقوهات نشسته در دل من زخم‌های کاری من چنان که روی لبان تو نوشداروهات مرا بگیر در آغوش خویشتن یک روز شبیه کشتی کوچک میان پاروهات کنار دست تو باشم مدام می‌خندم شبیه خنده که می‌خیزد از النگوهات هزار سال دگر نیز بر نمی‌خیزم اگر که سربگذارم به روی زانوهات کدام شعر من آشفته کرده مویت را که لای دفتر من مانده تاری از موهات به عطر موی تو آشوب می‌شود دل من کدام دست فرو رفته لای گیسوهات
ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان که بی‌وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
اصلا قرار نیست که سرخم بیاورم حالا که سهم من نشدی کم بیاورم دیشب تمام شهر تو را پرسه می‌زدم تا روی زخمهای تو مرهم بیاورم می‌خواستم که چشم تو را شاعری کنم امّا نشد که شعر مجسم بیاورم دستم نمی‌رسد به خودت کاش لااقل می‌شد تو را دوباره به شعرم بیاورم یادت که هست پای قراری که هیچ وقت..... می‌خواستم برای تو بیاورم؟ حتی قرار بود که من ابر باشم و باران عاشقانه‌ی نم‌نم بیاورم کلّی قرار با تو ولی بی قرار من اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم باعث شود به زندگیت غم بیاورم حوّای من تو باشی اگر٬ قول می‌دهم عمراً دوباره رو به جهنّم بیاورم خود را عوض کنم و برایت به هر طریق از زیر سنگ هم شده٬ آدم بیاورم بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت یا باز هم بهانه ی محکم بیاورم
تو از زمان تولد درون من بودی؛ وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست ...
اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست ... وفا آن است ڪه نامت را همیشه زیر لب دارم ... قصاب_ڪاشانی
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر کاغذ به سمرقندِ تو ای قند به چند است نرخِ لبِ پُرآبِ تو و شعرِ ترِ من در کشور زیبایی تو چند به چند است حسین_منزوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گویند برو تا برود صحبتت از دل ترسم هوسم بیش کُنَد بُعدِ مسافت